رمان هیجانی دانلود رمان
جدیدترین رمان های هیجانی در دنیای رمان
در سرزمین حومورا که نیمی از ساکنین آن را اژدهایان تشکیل میدهند پرنسسی از تبار بریل در قصر طلایی خود زندگی میکند. به گمان خیلیها تصور میشود او نالایق است اما حقیقت چیز دیگریست. او یک کابوس است و چیزی نمیگذرد تا به همه ثابت میشود. مار در دل اژدهایان میروید و به کابوسشهایشان جان دیگری میبخشد. خشک سالی همه جا را فرا میگیرد و اکنون داستان شروع خواهد شد.
رهام ایراندوست یک دکتر باستانشناس است که از فرانسه به ایران بازگشته تا به به اطلاع خانواده برساند عاشق مارگریت خواهر دوست و همکارش مایکل شده است و قصد دارد با او ازدواج کند. در همین زمان رشید، یک حفار غیرقانونی، در بستر خشک دریاچه ارومیه یک سنگ عجیب با روکش طلا پیدا میکند. این سنگ یک کتیبه بیهمتای میخی دارد. رشید سنگ را برای رهام میآورد تا بفهمد این کتیبه عجیب چیست. حالا رهام و مایکل که به ایران آمده است مصمم هستند راز این کتیبه را کشف کنند. در سرتاسر جهان افرادی وجود دارند که مدتی است خواب میبینند یک نفر یک سنگ را به یک ساختمان سنگی باستانی میچسباند و آسمان باز میشود و اتفاقات عجیبی رخ میدهد. فقط دو نفر از این افراد که دختر و پسری ایرانی هستند، میدانند آن ساختمان قدیمی، مقبره کوروش بزرگ است. هر دوی آنها خود را به پاسارگاد میرسانند که بفهمند چه خبری در راه است. دکتر رهام ایراندوست همان کسی است که آن سنگ عجیب را به مقبره کوروش بزرگ میچسباند و ماجراهای بسیاری آغاز میشود.
من، آفریدهی تاریکیام، تاریک و ژرف چون شبچشمهای بیانتهای من. طغیانگر و سرکشی رامناپذیر، همانند شیطانی که با هیچ زنجیری بسته نمیشود. هرگاه از رنج و خشم زبانه میکشم، آسمان شب با من همصدا میشود، رعدهای خروشان و بارانهای سیلآسا در همهمهای هولناک به دنیا هجوم میآورند. من هم نوای نهنگ تنهای اقیانوسم، صدایم در فرکانسهای ناشنیده، اما تفاوت من در آن است که از تنها بودنم، از این گوشهنشینی خودخواسته، لذت میبرم.
شنیدهاید میگویند « از گهواره تا گور دانش بجوی» من از گهواره تا اعماق اقیانوس به دنبال دانش بودم. من به دنبال دانش بودم؛ اما انگار او به دنبال من نبود. من دانش را دوست داشتم؛ اما انگار او مرا دوست نداشت. به جای دانش فردی مرا دوست داشت که... همه از بردن نامش هم واهمه دارند. او قاتل اقیانوس است. او شکارچی کوسههاست. او قاتلی در اعماق اقیانوس است! حال من نمیدانم از دست او به کدام پناه ببرم؟ سلولی که او در آن زندانی است و یا اقیانوسی که مملو از کوسه و نهنگ و میلیونها قربانیست...
هیچکس نمیدونه، در دل تاریک ترین جنگل این شهر قبرستونی نهفته مدفون شده! قبرستونی که سالیان ساله دوشیزه های زیادی رو به خودش جذب و قربانی میکنه... قصه ی ما قصه ی یه دختر بازندست دختری که توی رویاهای خودش سیر میکنه و این مسیر اون رو به اون قبرستون میکشونه برای نوشتن خاطرات و رویاهاش تکیه بر قبری میزنه که زندان مردی ستمگر از دنیای دراگونیاست. حالا...تنها کسی که قادر به باز کردن قفل زندان اون پادشاه سنگیه لارا، قهرمان قصه ی لرد تاریکیست.
محمد در زمان جاسوسی از بیمارستانی مخفی، با خانم دکتری آشنا میشه. ماجرا از آنجا شروع میشه که ماهی اسیر میشه و محمد به ازای نجات ماهی با اون معامله میکنه. محمد سعی داره ماهی رو نجات بده اما دستهای پشت پرده قصد گرفتن جون ماهی رو کردن. باید دید محمد موفق میشه یا اونها!
«لحظهای صبر کن! من نیز میخواهم با تو اوج بگیرم...!» یک گروه تئاتر، در پیِ ساخت تیزری کوتاه برای کتابی از ژانر وحشت هستند. برای اجرا به یک کلیسای قدیمی میروند، اما همهچیز به طرز عجیبی پیش میرود. صدایِ بال زدن و سایهای عجیب، چهار ستون کلیسا را در بر میگیرد. دخترک داستان، ناخواسته گرفتار نیرویِ قدیمیای میشود که در وجودش سوسو میزند... و هرماس، برای احیای آن قدرت خللی عجیب در زندگی سورا ایجاد میکند.
من تاباندختم، دختری از یک خانوادهی روشنفکر در دههی 30 شمسی. زندگی قشنگم، عشق شمس که از کودکی با من همراه بوده و بهش امید داشتم، یکدفعه دود میشه و همهچی به هم میریزه. اختیارم میافته دست عموم که به زور میخواد منو به عقد پسرش دربیاره. دلو میزنم به دریا و از خونه فرار میکنم، به این امید که دوست مامانم در شمال پناهم بده، اما پیداش نمیکنم. وسط این همه بدبختی گیر مردی میافتم که اون هم ارتشی فراریه و هیچکدوم به هم اعتماد نداریم اما اجباراً همراه میشیم تا از خطراتی که احاطهمون کرده جون سالم به در ببریم... غافل از اینکه... چه ماجراهایی در انتظارمونه... زندگی من یه داستان پرفرازونشیبه که از خوندنش سیر نمیشید.
آذر پیرزاد وکیل موفق و متکبر بیست و شش سالهایست که کودکی خود را به تنهایی و در خفا گذرانده. دختری از تبار سیاهی که در پی از دست دادن والدین خود با گرفتن قیمومیت مردی ناشناس و بیگانه وارد حریم او میشود و تولد شش سالگی خود را در کنار پدرخواندهاش میگذراند. پدرخواندهای که نتوانسته حتی لحظهای کوتاه او را مشاهده کند. تصویر این مرد ناشناس در ذهن او علامت سوالی خاکستریت. آذر با مرگ ناگهانی پیرزاد بزرگ متوجه میشود پدرخوانده او پس از سالها قصد بازگشت به کشور خود را دارد و ... .
الیسا نامه های مشکوکی پیدا میکنه. نامه هایی که با رد خون اسمش بارها و بارها روی کاغذ نقش و نگار شده. دائم احساس میکنه که در حال تعقیبه این که یه نفر همیشه حواسش به اونه و حتی صداش رو می شنوه. از اینکه نزدیک پنجره بشه میترسه چون هر وقت بیرون رو نگاه میکنه توی اون تاریکی شب شخصی رو میبینه که همیشه نگاهش به خونشه! و حواس اون تا ابد پی الیسا میگرده. نه اسم داره و نه هویت اما تمام اطلاعات الیسا رو داره. بهش پیامک میده حسابش رو پر و خالی میکنه و حتی میدونه قدم به قدم الیسا به کجا ختم میشه! اون شکارچی کیه که فقط شب ها پیداش میشه همه رو زیر داره و بازی خطرناکی رو با پنج نفر شروع کرده. بازی که از جنس خون و انتقامه. بازی که در نهایت به یه ضیافت ختم میشه ضیافتی که فقط یک نفر از اون جون سالم بدر میبره. شکارچی بعد از پنج ماه از راه رسیده، و قراره یکی یکی خون همه رو بمکه. اون کیه؟ و چرا همه چیز به اون شکارچی تاریکی می رسه؟
هزاران سال پیش، خدای زئوس به زنی به نام پاندورا جعبهای هدیه داد، جعبهای که پاندورا اجازه باز کردن آن را نداشت، جعبهای برای سنجیدن کنجکاوی و مجازات بود… و سرانجام پاندورا آن جعبهی شوم را گشود، نفرین،درد، و مرگ از درون جعبه خارج شد و دنیا را در برگرفت… پاندورا با وحشت در جعبه را بست و هرگز نفهمید آخرین چیزی که در جعبه ماند؛ امید بود! و حالا من… پاندورایی دیگرم... خدای زئوسِ من، مردیست با چشمانی سبز و جعبه اسرار من، مردیست به شومی کلاغ! این قصه من و دخترانیست… که در جعبهای را گشودیم…که نباید! جعبه ای که صدای لالایی اش همه را به تسخیر میکشاند. جعبهای که… اسرار درونش، پایان کابوسوارش را رقم میزند! پس یادت باشد که اگر در پستوی ذهنت صدای لالایی شنیدی… هرگز نخواب! تو تا آخر این قصه…محکومی به بیداری!
راه های دانلود اپلیکیشن