محمد در زمان جاسوسی از بیمارستانی مخفی، با خانم دکتری آشنا میشه. ماجرا از آنجا شروع میشه که ماهی اسیر میشه و محمد به ازای نجات ماهی با اون معامله می‌کنه. محمد سعی داره ماهی رو نجات بده اما دست‌های پشت پرده قصد گرفتن جون ماهی رو کردن. باید دید محمد موفق میشه یا اونها!

«لحظه‌ای صبر کن! من نیز می‌خواهم با تو اوج بگیرم...!» یک گروه تئاتر، در پیِ ساخت تیزری کوتاه برای کتابی از ژانر وحشت هستند. برای اجرا به یک کلیسای قدیمی می‌روند، اما همه‌چیز به طرز عجیبی پیش می‌رود. صدایِ بال زدن و سایه‌ای عجیب، چهار ستون کلیسا را در بر می‌گیرد. دخترک داستان، ناخواسته گرفتار نیرویِ قدیمی‌ای می‌شود که در وجودش سوسو می‌زند... و هرماس، برای احیای آن قدرت خللی عجیب در زندگی سورا ایجاد می‌کند.

من تاباندختم، دختری از یک خانواده‌ی روشنفکر در دهه‌ی 30 شمسی. زندگی قشنگم، عشق شمس که از کودکی با من همراه بوده و بهش امید داشتم، یک‌دفعه دود می‌شه و همه‌چی به هم می‌ریزه. اختیارم می‌افته دست عموم که به زور می‌خواد منو به عقد پسرش دربیاره. دلو می‌زنم به دریا و از خونه فرار می‌کنم، به این امید که دوست مامانم در شمال پناهم بده، اما پیداش نمی‌کنم. وسط این همه بدبختی گیر مردی می‌افتم که اون هم ارتشی فراریه و هیچ‌کدوم به هم اعتماد نداریم اما اجباراً همراه می‌شیم تا از خطراتی که احاطه‌مون کرده جون سالم به در ببریم... غافل از اینکه... چه ماجراهایی در انتظارمونه... زندگی من یه داستان پرفرازونشیبه که از خوندنش سیر نمی‌شید.

آذر پیرزاد وکیل موفق و متکبر بیست و شش ساله‌ایست که کودکی خود را به تنهایی و در خفا گذرانده. دختری از تبار سیاهی‌ که در پی از دست دادن والدین خود با گرفتن قیمومیت مردی ناشناس و بیگانه وارد حریم او می‌شود و تولد شش سالگی خود را در کنار پدرخوانده‌اش می‌گذراند. پدرخوانده‌ای که نتوانسته حتی لحظه‌ای کوتاه او را مشاهده کند. تصویر این مرد ناشناس در ذهن او علامت سوالی خاکستریت. آذر با مرگ ناگهانی پیرزاد بزرگ متوجه می‌شود پدرخوانده او پس از سال‌ها قصد بازگشت به کشور خود را دارد و ... .

الیسا نامه های مشکوکی پیدا میکنه. نامه هایی که با رد خون اسمش بارها و بارها روی کاغذ نقش و نگار شده. دائم احساس میکنه که در حال تعقیبه این که یه نفر همیشه حواسش به اونه و حتی صداش رو می شنوه. از اینکه نزدیک پنجره بشه میترسه چون هر وقت بیرون رو نگاه میکنه توی اون تاریکی شب شخصی رو میبینه که همیشه نگاهش به خونشه! و حواس اون تا ابد پی الیسا میگرده. نه اسم داره و نه هویت اما تمام اطلاعات الیسا رو داره. بهش پیامک میده حسابش رو پر و خالی میکنه و حتی میدونه قدم به قدم الیسا به کجا ختم میشه! اون شکارچی کیه که فقط شب ها پیداش میشه همه رو زیر داره و بازی خطرناکی رو با پنج نفر شروع کرده. بازی که از جنس خون و انتقامه. بازی که در نهایت به یه ضیافت ختم میشه ضیافتی که فقط یک نفر از اون جون سالم بدر میبره. شکارچی بعد از پنج ماه از راه رسیده، و قراره یکی یکی خون همه رو بمکه. اون کیه؟ و چرا همه چیز به اون شکارچی تاریکی می رسه؟

دختری از جنس خشت همانند تمامی فرزندان انسان و حوا.. با یک مرگ.. با یک تولد.. در میان شیاطین تبدیل به آجر محکم برای ساخت امپراطوری خونین خود می شود.. مردانی غم زده و خطرناک که دست سرنوشت آنها را به سوی درد دادن کشناده تا از درد خود بکاهند.. و مردی از جنس آتش ملقب به پسر لعنت شده شیطان که برای آلوده کردن کردن حوای زمانه خود دست به هرکاری میزند حتی آسیب رساندن به او.. داستانی از جنس درد و مرهم.. داستانی از جنس غم و شادی.. داستانی از جنس گریه و خنده.. آیا زیبای خفته در آخر به جادوگر طلسم کننده تعلق دارد یا به شاهزاده سوار بر اسب؟!

تام ،پسرک جوان قصه ،پس از یافتن دستگاهی کوچک و مرموز مقابل خانه خود ،توانایی سفر در زمان را به دست می‌آورد؛ او با استفاده از این دوست جدید و کوچک خود، سفر در زمان را تجربه کرده و به گذشته سفر می‌کند، با وقایع تاریخی به بازی می‌نشیند و در گوشه ای از سرزمین وسیع انگلستان، قوانین فضا و زمان را به چالش می کشد. اما آیا همه چیز با سفر در زمان به پایان می‌رسد؟ آیا پدیدار شدن این شیء عجیب در کنار خانه تام ،تصادفی بوده است ؟ پس از مدتی ،تام آگاه میشود که رازی مرموز در گذشته این دستگاه وجود دارد که علاوه بر خودش، خانواده و دوستانش را نیز تهدید می‌کند، او می‌فهمد که تنها شخص باقیمانده و برگزیده شده برای نجات بشریت از خطراتی است که نیروهای اهریمنی برای انسان ها به ارمغان آورده اند، او به معنای واقعی از دست میدهد تا به دست بیاورد...

دیوانگیست ، با تو بودن ! با تو بودن مانند بودن در تاریکی است ، مانند اقیانوسی بی انتها که عمقش ناپیداست ... میدانم اگر با تو بمانم غرق میشوم ! اما حال که قرار است غرق شوم می خواهم با تو غرق شوم می خواهم در این تاریکی بی انتها هم قدمم تو باشی ...... تو سرمایی هستی که آتش وجودم را خاموش می کنی و من آتشی هستم که یخبندان وجودت را میسوزاند ......... و چه زیباست یک عشق ناممکن و زیبا ! ......یک عشق سمی ...... سمی که باهم می نوشیم و به مرگ لبخند می زنیم ، دست هایی که دَرهَم گِره خورده است و بدن‌هایی که دَرهَم تندیده شده است و لب هایی که مسموم شده است نمی ترسم و فرار نمی کنم ! چون تو شرور من هستی ...

آوازه ی مخوف ترین دزد قرن توی کوچه پس کوچه های نیویورک پیچیده. شاه دزدی که هیچکس نه اسمی ازش می‌دونه و نه چهرشو میشناسه...مثل ذاتش چهرش هم‌ توی تاریکی غرقه و هرکسی قیافشو ببینه میمیره. اون کسیه که لقبش رعشه به تن خیلی ها انداخته. جز یک نفر! اریکا عضو شماره یک جوخه ی بیوه هاست، جوخه ای که تمام اعضاش گرد هم اومدن تا با هر ماموریت خطرناکی که بهشون میدن وارد میدون شن. اما ماموریت خطرناک اریکا، نزدیک شدن به شاه دزده تا ارزشمندترین الماس رو ازش بدزده...و اولین ماموریت اون شناسایی کردن شاه دزده!

عصر روز چهارشنبه، ۲۱ تیر، دانیار کاملاً اتفاقی در اداره‌ی پلیس با عکسی برخورد می‌کند که شک ندارد همان دختری است که ظهر در اتوبوس دانشگاه دیده و با او صحبت کرده؛ او را از چشمان عجیبش می‌شناسد، چشمان سبزعسلی روشنش؛ ولی حالا پلیس می‌گوید به قتل رسیده و همه‌چیز از این‌جا شروع می‌شود... دانیار به این راحتی نمی‌تواند بی‌خیال آن چشم‌های عجیب شود؛ پس برایش پیغام می‌گذارد: - ای‌ کاش جلوت رو گرفته بودم که از اتوبوس پیاده نشی. و روز بعد پیامش دیده‌ می‌شود. دیگر راه برگشتی نیست؛ او خودش انتخاب می‌کند وارد این بازی خطرناک شود؛ و اگرچه این بازی در مورد آن چشمان عجیب نیست؛ دانیار باید به‌خاطر آن‌ها قهرمان شود و شهر کوچکش را از بحرانی‌ که در یک قدمی به وقوع پیوستن در آن است نجات دهد؛ چگونه؟ قصه‌ی تاربام همین است...



پاناسیا لحظاتی پیش

داستان یه دختری که به همه چیزش پشت و کرده! و حالا توی دنیایِ مخصوص و ساخته ی خودش زندگی میکنه! دنیاش، کرم و قهوه‌ای رنگه و پر از عطر تلخ قهوه و وانیل و کروسان‌های تازه ... از پشت پنجره، به برخوردِ قطره‌های بارون، به شیشه ی اون کافه چوبی، خیره شده و به رویاهاش فکر میکنه! تو رویاهاش ، در سال‌های بسیار دورِ گذشته زندگی می کنه! تو کافه‌ای که متعلق به خودشه و یه اتاق پشتی داره! اتاقی که پر از نقاشی‌هاشه و همه وسایل و ابزاری که برای به تصویر کشیدنِ تصوراتش می‌خواد رو در اختیار داره! ولی کسی چه میدونه!؟ شاید اونی که همیشه از طرف دیگه ی خیابون بهش خیره میشه، جوری زندگیش رو تغییر بده که حتی خیال پردازی هاشم بهش قد نمیده!

راه های دانلود اپلیکیشن

ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.