رمان خاطره
- به قلم مهدیه لیموچی
- ⏱️۲ ساعت و ۲۸ دقیقه
- 78.8K 👁
- 151 ❤️
- 278 💬
طنین_بهراد دختر 23 ساله ی که سرگرد نیروی انتظامیه. طنین بخاطر ماموریت یک ساله مجبور به ازدواج با سرگرد رایان رادمنش می شه. طنین مادرش رو از دست داده و زندگیش بدون هیچ ارامشیِ ! پدرش هم بخاطر دوری از خاطرات همسرش به مسافرت های خارجی می ره و طنین می مونه تنهای تنها !! ماموریتی که بهش می خوره یک سال طول می کشه. توی این ماموریت با پسری به اسم علی اشنا می شه که می شه گفت دست راستِ رئیس باند موادِ. علی توی زندگیش درد های زیادی کشیده. طنین از نگاه علی ترس داره و همیشه ازش دوری می کنه اما... پایان_خوش
تا زمانی که اتاق اماده می شد هردو رفتیم توی اتاق من، حرف زدیم و حرف زدیم تا که رسیدیم به ماموریت
سعی کردم کمی مقدمه چینی کنم! کاری که هیچوقت بلد نبودم:
_ اریانا جان! شغل من رو که می دونی پلیسم! و یه پلیس شغلش اینه که بره ماموریت و خطر کنه مگه نه!؟؟؟
اریانا با نگاه گنگی داشت نگاهم می کرد منظورم حرفام رو نمی فهمید!
_ اره ولی اینا رو چرا داری به من می گی؟؟؟
خودم رو، روی تخت جا به جا کردم، ترسیده از چشماش میخونم اروم گفتم:
_ راستش دارم به یه ماموریت....یک ساله میرم.
تعجب و شوک یه دفعه ای که بهش زده بودم رو میتونستم واضح از چشماش بخونم با بهت گفت:
_چـ...چی می گی؟؟؟ طنین یک سال؟؟؟ بگو گوشام اشتباه شنیدن تروخدا!!! طنین من نمیـ...
بغض گلوش اجازه نداد حرفش رو تمام کنه طولی نکشید که صورتش خیس از اشک شد دوباره ادامه داد:
_ اخه..اینم...شغل بود که...تو انتخاب کردی
_وای عزیزم گریه نکن من که قرار نیست بمیرم که این طوری میـ....
نذاشت حرفم تموم شه و دستش رو گذاشت رو ل*ب*م....
_ عوضی این چه حرفیه میزنی....
خودش رو پرت کرد توی ب*غ*لم سفت فشارش دادم و توی گوشش گفتم:
_وای که تو چقدر احساساتی هستی
تا ساعت شب باهاش حرف زدم و بهش فهموندم که شغلمه و باید حتما برم و خطری برام نداره!
مجبور بودم دروغ بگم، بهش گفتم خطری نداره درحالی که سرتاسر خطر بود این ماموریت! بهش قول دادم سالم برگردم.
قولی که خودمم نمیدونستم ممکنه بهش عمل کنم یا نه!!!؟
با سردرد شدیدی بخاطر قول های که خودم مطمئن نبودم که بهشون عمل میکنم یا نه خوابیدم...
صبح که بلند شدم اریانا خواب بود.
از اتاق اومدم بیرون و به سمت اشپزخونه رفتم یه لیوان قهوه خوردم وقتی دیدم اریانا بیدار نشده دوباره به اتاقم برگشتم.... توقع داشتم اریانا بیدار شده باشه.
رفتم بالای سرش و اروم تکونش دادم:
_ اریانا بلند شو دیرت شده باید بری مطب بدو دیگه
_ هوم...
_ بلند شو تو که ماشینت رو نیاوردی من میرسونمت بلند شو دیگه.
با صدای خوابالویی جواب داد:
_ من بیدارم تو برو تا بیام...
پوفی کشدم...
_ باشه پس زود بیا که یه صبحانه ای حداقل قبل رفتن بخوری.
بعد هم در رو بستم و به سمت کتابخونه رفتم از توی قفسه کتاب ها چندتا کتاب که تا حالا نخونده باشم برداشتم و با خودم بردم در اتاق رو که باز کردم از صحنه ی که دیدم عصبی شدم اریانا هنوز خواب بود...سریع پریدم روی تخت و شروع کردم به پریدن داد زدم:
_ زلزله زلزله
یه دفعه اریانا پرید از خواب و به حالت دو به سمت در رفت هعی داد میزد: _زلزله اومد...زلزله...
منم از خنده روی تخت ولو شده بودم یه دفعه برگشت طرفم.
موهاش سیخ شده بود. اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد اریانا انگار تازه فهمیده باشه که چی شده یدفعه داد زد:
_ میکشمت طنین میکشمت
به سمت من حمله کرد جیغی کشیدم و عقب عقب رفتم که پام به تخت گیر کرد و افتادم روی تخت اونم از موقعیت استفاده کرد و روی شکمم نشست که جیغم رفت هوا
_ ببین بلند شدی که شدی اگه بلند نشدی یه جور دیگه حالیت میکنم اریاناآآ...
_حالی کن ببینم چـ...
حرفش تموم نشده بود، که با زانو زدم تو کمرش که از درد خم شد از فرصت استفاده کردم و هلش دادم جام رو باهاش عوض کردم، نشستم روی شکمش
_هی چاقالو بلند شو نفسم بالا نمیاد...
_ من چاقالوام؟من که از تو یکی لاغر ترم
_حالا بلند شو نمیتونم نفس بکشم بعدا درباره این که کی لاغر تره بحث میکنیم
از روی شکمش بلند شدم و در حالی که به سمت در اتاق میرفتم گفتم:
_من از تو لاغر ترم حالا بیا بریم صبحانه بخوریم
_ باشه الان صورتم رو میشورم تو برو تا من بیام
_ دوباره نخوابی اریانا، وقت نداریم
_ باشه بابا الان میام
از اتاق اومدم بیرون و به سمت راه پله رفتم امروز مرخصی داشتم، فردا هم باید میرفتم پرونده ازیتا رو از سرهنگ می گرفتم، از هفته ی دیگه ماموریت شروع می شد نرگس جون میز رو چیده بود.
_ سلام صبح بخیر نرگس جون
_سلام دخترم صبح تو هم بخیر بیا بشین صبحانت رو بخور
_ممنون
اریانا اومد پایین
_صبح بخیر نرگس جون
_ صبح توام بخیر اریانا جان بشین، بشین تا برات چایی بیارم
همونطور که داشت پشت میز می نشست جواب داد:
_ ممنونم چرا زحمت کشیدید
_ زحمت چیه دخترم
رائیتی
0حیف شد😭هیچوقت انقدر منتظر نبودم😂😭
۳ روز پیشالهه
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Sama
0از خودم به خاطر خوندن این رمان معذرت می خوام
۱ ماه پیشنورا
1اسم جلد دوم رمان خاطره چیه۰
۲ ماه پیشنورا
0اسم جلد دوم رمان خاطره چیه؟
۲ ماه پیشستایش
0به نظر من اگه طنین عاشق رایان میشد خوب بود روی درکل رمان خوبی بود اما از نظر من نه چون من اینجور رمان هارو دوست نداره
۳ ماه پیشسوگند
0رمان بدک نبود اما تروخدا جلد دوم رو بزار دیگه
۴ ماه پیشکرم رمان
0برای کسایی که رمان های مافیایی و پلیسی می خونن رمان خیلی چرتی هست اولا که دختره چرا انقدر زود عاشق شد دوما همش قلبش میگرفت درد قلب هم بخاطر عشق نیست پس مشکل قلبی داشته و اگه مشکل قلبی داشته باشه بهش اجازه نمیدن توی مأموریت به این مهمی جاسوس باشه ته رمان باز بود هرجا هم دنبالش گشتم ادامه اش نبود
۴ ماه پیشکی جلد دومش میاد
4کی جلد دومش میاد!؟
۴ ماه پیشنازنین
1عالیبببیبیببببی
۶ ماه پیشریحانه
3این چه وضع رمان نوشتنه؟ دختر اگه چادری و مذهبی باشه هیچ وقت اجازه نمیده نامحرم ها بهش دست بزنه اون وقت جوری نوشته شده ک کیاوش و اریانا و آریا خیلی راحت بغلش میکنن و هیچی نمیگه! خیلی رمان مسخره ای بود اصلنم قشنگ نبود حیف وقتتون خدافظ
۸ ماه پیششوکا
0آریانا دختر بود کیاوش بهش *** کرد آریا بهش دست نزد لطفا حواست باشه داری چی میگی
۶ ماه پیشآنیدا
2واقعاااا عالی بود لطفا جلد دومش بزارین یا اسمشو بگین
۹ ماه پیش.........
1خلی عالی بود ولی کاش طنین نمی مرد
۱۰ ماه پیشMahdieh
2جلد دومش بزارید لطفا خیلی مشتاقممممم🥺😍😍
۱۰ ماه پیشلطفا ادامه رمان رو ب
2لطفا ادامه رمان رو بزارید
۱ سال پیش
علیرضا لیموچی
0دوستان مهدیه لیمو چی دیگه نویسندگی را کنار گذاشت 🙏❤