میدانی دوراهی یعنی چه؟ دوراهی یعنی تقدیری که من گرفتارش شدم! منی که از مرگ بیزارم و محکوم به یک انتخاب بی‌رحمانه‌‌ام.انتخابی که با تنها گلوله باقی‌مانده شکل میگیرد و منتهی می‌شود به نجات جان یک نفر.آری! دوراهی یعنی؛ با آخرین گلوله خشابت انتخاب کنی که جان چه کسی را نجات بدهی.جان کسی که قلب مرده‌‌ات را با عشق زنده کرد؟ یا جان کسی که پس از سال‌ها آمد و تورا از بند نجات داد؟ بردیا محمدی سرگرد جوانی است که خواهرش توسط یکی از اعضای باند مافیایی ربوده می‌شود‌.طی این حادثه،پرده از رازی بزرگ کنار زده می‌شود.رازی به قدمت سی‌سال! رازی که زندگی‌شان را دستخوش اتفاقات تلخ و شیرینی می‌کند و درنهایت،منجر به رقم زدن سرنوشتی می‌شود ‌که فراسوی انتظار است!

همایونفرها زندگی‌اش را سیاه کرده‌اند و حالا همه او را قاتل هم محله‌ای اش می‌دانند... اگر همایونفرها دشمن شوند، انگار که تمام دنیا دشمن شده‌اند چون همه از آن‌ها حساب می‌برند! دومینو قصه‌ی سهند است! مردی که ناخواسته قاتل ونداد می‌شود و دستان به خون آلوده‌اش همه را از او دور می‌کند حتی دختر مورد علاقه‌اش را؛ اما نه به میل خودش به میل کسانی که سهند را توی این مخمصه انداخته‌اند و حالا می‌خواهند او را از رازهای گذشته‌اش نیز دور کنند... رازهایی که اگر برملا شوند دردسر می‌سازند! سهند در تلاش است تا با امید به عشقِ دخترِ کسی که باعث نابودی زندگی‌اش شده است؛ دوباره خودش را بسازد! اما آرامش زندگی‌اش را چه کسی به او بر می‌گرداند؟ عشقش به ستایش یا رازهای عجیبی که برملا می‌شوند؟

من تک دختر پادشاه هرویین ایران، ملقب به افعی هستم.. هر جایی که میرم با لیموزین میرم! دوتا سگ ژرمن سیاه همراهمه و چهارتا بادیگارد دو برابر هیکل خودم! دختر مغروری بودم که هیچ وقت به قیافه بادیگاردام دقت نمی کردم و اونا رو اصلا در حد خودم نمی دونستم... تا اینکه یه روز توی یه مهمونی دشمنای بابا من و یکی از بادیگاردامو گروگان گرفتن و انداختنمون توی یه اتاق... برای آزادیمون یه شرط گذاشتن... یه شرط خیلی عجیب....

"گلوله‌ای که روزی روح کسی را گرفته‌است، دوباره بازخواهد گشت تا به انسانی زندگی ببخشد." چه می‌شود اگر کسی بیاید و خاکِ گذشته را شخم بزند تا راز مدفون‌شده در زیر یکی از برج‌های آسمان‌خراش نیویورک را بیرون بکشد؟ بدون شک، گرد و غبار حاصل از آن راز به بلندترین طبقه برج خواهد رفت تا گریبان‌گیر مردی شود! مردی که قصه‌اش را می‌دانید. او برای ما برسام ولی‌زاده است و برای آن‌ور آبی‌ها، حکم ناقوس مرگ را دارد! در سیاهی شب، تن به جرم و جنایت می‌دهد و در روشنایی روز، میان هیاهوی نیویورک گم می‌شود! حال با آمدن آن گرد و غبار، باید به دنبال هویت واقعیش بگردد و پا به جاده پرپیچ و خمی بگذارد که از خطراتش بی‌خبر است. توجه: این رمان روایت‌کننده زندگی برسام ولی‌زاده است و ماجراهای جدیدی را به دنبال دارد. با این وجود حتماً توصیه می‌شود که قبل از خواندن این رمان، جلد اول《آخرین گلوله》را مطالعه فرمایید.

« به نظرم زندگی کردن با زنده بودن خیلی فرق داره! همه‌مون بعد هر جنایت قِسر در رفتیم تا زندگی کنیم؛ ولی نکردیم! مثلا من بابا... اگه سر و کله‌ی عشق توی زندگیم پیدا بشه شاید منم بتونم زندگی کنم... چی فکرمی‌کنی؟» یک شرکت واسطه‌ای که در زمینه‌ی واردات و ترخیص کالا از گمرک فعالیت می‌کند؛ اما در پشت پرده‌ی آن چه اتفاقات شومی ممکن است بیافتد؟ آوازه‌ی دو اَبَر شرور یعنی یک پدر و پسر بی‌رحم میان تمام مردان مافیایی پیچیده است که می‌خواهند کسب و کارشان را گسترش دهند تا میان تبهکاران سری توی سرها شوند! مخالفان را به ورطه‌ی نابودی بکشانند، خیانتکاران را مجازات کنند و مهره‌های به درد بخور را به خود جذب کنند... «دردسر تو راهه... ولی نه واسه ما!» هشدار: این رمان دارای صحنه‌های اکشن، هیجان انگیز و خشونت آمیز می‌باشد که به تمامی افراد توصیه نمی‌شود. همچنین موزیک‌های هر پارت برای پاراگراف‌های خاصی هستند که زمان پلی شدن هر کدام از آن‌ها پیش از پاراگراف مربوطه نوشته شده است.

در میان هیاهوی پر پیچ و خم سرنوشت، نوری روشن او را وارد زندگی پر رمز و رازی کرد. زندگی‌ای که شاید ظاهرش مانند خواسته‌هایش بود. آشنایی با خانواده ی ارجمند برای او روی خوش زندگی ای بود که همیشه آرزویش را داشت. بی خبر از دسیسه هایی که سرنوشت برایش چیده بود پا به عمارت پر رمز و راز ارجمندها گذاشت و قربانی خواسته‌های شوم آن ها شد.

عشق، چه کلمه ای زیباست کلمه ای ک زمانی در گوشت طنین انداز میشود همچون سونامی در دلت برپا میشود و زمانی ک بهش فکر میکنی سراسر وجودت از شور اشتیاق پر میشود و من، منی که از جنس غرور و لطافت بودم در چشمان تیره ای به تیرگی دریای سیاه غرق شدم همان چشمانی که شکلات هایش حرف ندارد و من از دریا زدم و دل به چشمان زلالش بستم هم اکنون که دلم عاشقی را با تمام وجودش فریاد میزند اعتراف میکنم به کسی که مرا دلبسته و عاشق پیشه ی خودش کرد عاشقتم دزد قلب من

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه ما اینجا گیر افتادیم این قرار بود فقط یه بازی باشه اما حالا...باید برای زنده موندن بکشی...منو ببخش شیرینی کوچولوی من...برای همه ی اون شبایی که تفنگ تو دستای من بود و چشمای قشنگت به خواب رفته بودنو نمیدیدی...من هرکاری میکنم که بتونیم باهم زنده از اینجا بریم..هرکاری...من با جون و دلم مراقبتم..توی این گودال بی اعتمادی تو هنوزم به من اعتماد میکنی...قلبم درد میگیره وقتی برای کسی که من کشتم تو توی بغلم ساعت ها گریه میکنی...امیدوارم وقتی اینو یه روزی که سالم از اینجا بیرون رفتیم فهمیدی...منو ببخشی..وقتی بچه بودم سرپرست پرورشگاه کسی که برام حکم مادریو داشت هروقت باهاش منچ بازی میکردم اگه تاس مینداختو بر حسب شانس و اقبال شیش میاورد اونو به من میداد که سریع تر جلو برمو برنده بشم...و حالا من میخوام اون شیشا رو به تو بدم..میخوام تو برنده ی این بازی باشی...حتی اگر یار من نباشی...تو همیشه اولویت من خواهی بود...قلب من

دختری از جنس خشت همانند تمامی فرزندان انسان و حوا.. با یک مرگ.. با یک تولد.. در میان شیاطین تبدیل به آجر محکم برای ساخت امپراطوری خونین خود می شود.. مردانی غم زده و خطرناک که دست سرنوشت آنها را به سوی درد دادن کشناده تا از درد خود بکاهند.. و مردی از جنس آتش ملقب به پسر لعنت شده شیطان که برای آلوده کردن کردن حوای زمانه خود دست به هرکاری میزند حتی آسیب رساندن به او.. داستانی از جنس درد و مرهم.. داستانی از جنس غم و شادی.. داستانی از جنس گریه و خنده.. آیا زیبای خفته در آخر به جادوگر طلسم کننده تعلق دارد یا به شاهزاده سوار بر اسب؟!

دختری که بازیچه دست دو رقیب میشه.. دو مرد از جنس یخ و دو دشمن که بر سر تاج و تخت شاهنشینی مافیا در جنگ اند و... با خونی که در این وسط ریخته میشود و ققنوسی که از آتش متولد میشود، داستان و نقشه ها تمام به هم میریزد و فلک اینبار به نفع دخترک زخم خورده میچرخد..



شدو لحظاتی پیش

تو برای رهایی خود کبریتی نیم‌سوز در جنگل انداختی؛ فارغ از اینکه حریقی ویرانگر به جان درختزارِ سبز افتاد! تو با خودخواهی قلب عاشقی را شکستی؛ فارغ از اینکه دیوی ددمنش در جامعه رها شد! تو به نیت نجات به سوی آغوش دیگری دویدی؛ فارغ از اینکه سرتاسر راهت چاه مرگ بود و تو محکوم به سقوط! سالها پیش زنی از جنس تو، عشق پاکی را نادیده گرفت و حمید نیازی را محکوم به جنونی ابدی کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، برای اسکانس‌های سبز معشوقه‌ی دیگری شد و مرد سودازده‌ای را تبدیل به مجنون کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، مردی را کُشت و مرد هم تن به تن، زنان را به نیت بازستاندن حقش به خون کشید! آری زنی از جنس تو؛ زنی از جنس تو مردی را به جانِ همجنس تو انداخت؛ و شاید؛ جانِ بعدی خودِ تو باشی...!

راه های دانلود اپلیکیشن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.