
رمان آنرمال
- به قلم کالیستو آکوامارین
- ⏱️۱۴ ساعت و ۱۱ دقیقه ۲۷ ثانیه
- 7K 👁
- 117 ❤️
- 270 💬
من، آفریدهی تاریکیام، تاریک و ژرف چون شبچشمهای بیانتهای من. طغیانگر و سرکشی رامناپذیر، همانند شیطانی که با هیچ زنجیری بسته نمیشود. هرگاه از رنج و خشم زبانه میکشم، آسمان شب با من همصدا میشود، رعدهای خروشان و بارانهای سیلآسا در همهمهای هولناک به دنیا هجوم میآورند. من هم نوای نهنگ تنهای اقیانوسم، صدایم در فرکانسهای ناشنیده، اما تفاوت من در آن است که از تنها بودنم، از این گوشهنشینی خودخواسته، لذت میبرم.
کسانی که برای کمک آمده بودند، در نیمهراه ایستادند و بیحرکت ماندند.
آیا سرش به سنگی خورده بود؟
آن همه بیمیلی و غرور از کجا میآمد؟
به سرعت موتور را روشن کرد و از آنجا دور شد.
همه را در تعجب و حیرت گذاشت و به سرعت به سوی افق رفت.
جمعیت، کمکم متفرق شدند و هرکسی زیر لب چیزی زمزمه میکرد:
- «زن حواس پرت رو ببین.»
- «چطور میخواد با اون دستش رانندگی کنه؟!»
- «خدای من! حتی یه بیمارستان هم نرفت.»
زن همانطور مات و مبهوت در جایش خشکش زده بود.
چرا معنی آن نگاه پر از نفرت را نمیفهمید؟
آیا تا کنون کسی بوده که اینچنین با نفرت به او نگاه کرده باشد؟
در درونش غوغایی به پا بود، گویی جنس آن نگاه را میشناخت، اما نفرت آن را نه!
آهی از سر ناراحتی کشید و به سمت ماشینش رفت.
سوار شد و بخاری ماشین را روشن کرد.
سرد بود... سرد...
بالاخره، او در ونکوور پا گذاشته بود.
بیتوجه به مغازهی تنقلاتفروشی، آرام و بیشتاب حرکت کرد، گویی قصد داشت با تصمیمی که در سر میپروراند، بار دیگر به کسی آسیب برساند.
هزاران فکر و خیال چون لشکری سرکش در ذهنش به راه افتاده بودند، بیهیچ نظمی، بیهیچ پایانی.
گاه نگاهش به آینههای ماشین میافتاد، گاه به برفپاککنها که هماهنگ و بیاعتنا به جهان بیرون، به چپ و راست میرفتند. صدای یکنواخت حرکتشان با ذهن آشوبزدهاش همخوانی نداشت.
فکرش درگیر بود...
گرمای داخل ماشین را حس میکرد، اما آن موتور سوار.
امان از دستش...
چگونه این سرما را تحمل میکرد؟
حتی کلاهش را هم دیگر بر سر نگذاشته بود!
آیا خانهای دارد که به آن برگردد؟
مادری دارد که زخمهایش را مرهمی باشد؟
آغوشی برای آن تن بارانخوردهاش؟
آیا کسی هست که برایش غذای گرمی آماده کند؟
آیا کسی هست که سرماخوردگی احتمالیاش را جدی بگیرد؟
نه... این فکرها بیفایده بودند.
او چشمانش را دیده بود.
در چشمانش، چیزی جز تنهایی موج نمیزد.
تنهایی پشت تنهایی، مانند امواج دریایی سیاه و طوفانی.
و نهنگی که در آن دریای تاریک، ناامیدانه خود را به سطح آب میکشید، تنها و خسته.
آهی کشید.
ناگهان نگاهش به آینهی ماشین افتاد و چشمانش با تصویر خودش گره خورد.
"مگر برای طفل کوچکم مادری کرده بودم، که حالا نگران دیگران باشم؟"
این فکر، مانند خنجری از میان ذهنش عبور کرد.
سری از تأسف تکان داد.
طفلش...
طفل کوچکش دیگر مرده است.
او به چشم خود، جنازهاش را دیده بود.
***
"فلش بک"
با دستان یخزدهام، خودم را بغل میکنم. سرمایی که تا اعماق وجودم نفوذ کرده، حالتی فزاینده به من میدهد؛ خیلی شدید که گویی هر ذره از وجودم به یخ تبدیل شده است. روزها و شبها در این اتاق دوازده متری به طول انجامیده، اما هنوز نمیدانم چه ماهی هستیم.
خم میشوم و چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که میبینم، گل پژمردهای است که در شکافی بین دو پای یخزدهام روییده. گلبرگهایش ظریف و رنگباختهاند ؛ مانند یک اثر هنری رنگ و رو رفته در میان آسفالت. خیره به تنهاییاش میشوم و پژمردگیاش برایم احساس غریبی را به همراه دارد، گویی داستانی ناگفته را در دلش نهفته است.
تکانهای شدیدش در اثر باد وحشی توجهام را جلب میکند. بیاختیار از جا بلند میشوم و تصمیم میگیرم پناه این گل پژمرده شوم. به آرامی در کنار آن روی زمین دراز میکشم و با دقت دستانم را اطرافش حلقه میکنم. تلاش میکنم از آن در برابر زوزههای سرما و باد حفاظت کنم. گل دیگر تکانی نمیخورد. خوشحالیای عمیق در درونم جان میگیرد. نجاتش دادهام! من بالاخره یک موجود زنده را نجات دادهام!
اما ناگهان، صدای خندهام در ذهنم به قهقههای ممتد و دیوانهواری تبدیل شد. آنها، موجودات سفید پوش لعنتی، که مرا مانند یک قاتل در دام خود گرفتهاند، دوباره ظاهر میشوند. فریادی میکشم و از حصار دستان قویشان که همچون پیچک دور بازوانم پیچیده، فرار میکنم.
آنجا فراری وجود ندارد. فرار؟ نه! فقط میخواهم مراقب گل باشم. با نگرانی به آن گل نگاه میکنم؛ گویی با التماس کمک میخواهد. صدای یکی از آن سفیدپوشها به گوش میرسد: _«باید برگردی اتاقت!»
به صورتش خیره میشوم،آن صورت های رنگ شده و خوشرنگی که هیچ شباهتی به گچ های چهره های بیماران نداشتند.
حالا دیگر فریادهای من به اوج میرسد. از کشیدگی موهایم دردی به وجود میآید. درد لابه لای مغز خستهام زبان میزند. به کتکهای مکررشان عادت کردهام، اما هیچوقت به سکوت عادت نکردهام.
با ضربهای از آرنج، چهرهاش را هدف میزنم و او به عقب میرود. دیگران هم به سمتش هجوم میآورند و حال اکنون من تنها با گل قشنگم میمانم. زانو میزنم و دوباره از دستانم را سپر میسازم. با لبخند به گل خیره میشوم و میگویم: «ببینید، داره به من لبخند میزنه! گلم منو دوست داره، میبینید؟»
اما ناگهان، سوزشی در گردنم احساس میکنم و لبخندم خشک میشود. لگدهای سفیدپوشها، مرا به روی زمین پرتاب میکند. پشت سر هم لگد میخورم و نگران گل هستم. چطور به آنها نشان دهم که این گل در وسط این حیاط بزرگ و سرد، با امید رشد کرده است؟ چطور بفهمانم که او هم مثل من، جای اشتباهی به دنیا آمده؟ مغزم انگار دچار برفکی میشود، اما مقاومت میکنم. دوباره روسیاه شدم. دوباره در موقعیت حساسی بیهوش شدم.
آنهم توسط آن سرنگ های همیشگی.
***
مدتها بعد، بیدار میشوم. تاریکی و نموری اتاق باز هم به عنوان تصویر قابل دیدن مقابل چشمانم خودنمایی میکند. دیدنی نیست، اما این تنها چیزی است که میتوانم ببینم. این اتاق، من را تحمل میکند، تا فرصتی بیابم برای دیدن گلم. از تختخواب پایین میآیم و سردی زمین اتاق را با پاهای برهنهام احساس میکنم.
هر قدمی که برمیدارم، کوفتگیهای بدنم خود را نشان میدهند. این کوفتگیها، نشانه زنده بودنم است، نشانهای از سرسختیام. لباسهایم گشاد و زواردررفتهاند. رنگ آبی آسمانی دارند، رنگی که در یادم، به عنوان رنگ محبوبم بود، حالا با خون و خاک آمیخته شده و لکههایی عمیق به جا گذاشته است.
کالیستو آکوامارین
00من فداتون بشم
۳ روز پیش...
10به نظر من رمان فوق العاده جذاب بود طرز نوشتنت داستانی که داشت راویی وای عالی. من خودم خیلی خیلی سخت پسندم عاشق این رمان شدم. هی اونی که داره پیاممو میخونه اگه انرمال رو نخوندی و نخونی نصف عمرت به فناس
۶ روز پیشکالیستو آکوامارین
00ای جانم خوشحالم پسندت بوده 💙
۳ روز پیشsetareh
10با این رمان میشه زندگی کرد با خوندنش پا به یک دنیای جدید میزاری
۴ روز پیشکالیستو آکوامارین
00ممنون فداتشم💙
۳ روز پیشمانی
10دوست دارم گریه کنم... خیلی قشنگن خیلی وای نمی دونم چی بگم
۲ هفته پیشکالیستو آکوامارین
00الهی قشنگم
۶ روز پیشماندانا
10و من به جهانی پناه می برم به نام آنرمال
۲ هفته پیشکالیستو آکوامارین
00هنوز برای گفتن این حرف زوده ، فرصت بده ایثریس هم بیاد...(رمان دوم) بوس بهت.
۶ روز پیشفن اکوامارین
40چقد قشنگه این رمانن ی جوری حس و منتقل میکنی به خواننده که ادم میره توی دنیای دیگه واقعا نویسنده عالیی هستی
۲ هفته پیشکالیستو آکوامارین
00فدای خودتو اسمت 🥺💙
۶ روز پیشزینب
10افرین به قلمت واقعا عالی نوشته بودی آدم دوست داشت هی بخونه
۲ هفته پیشکالیستو آکوامارین
00قربون تو عزیزم
۶ روز پیشمینا
10این رمان نظرمو به کل عوض کرد عکر میکردم مثل بقیه رمانا ابکی و بر پر از کلیشه باشه ولی اینجوری نبود از زبان راوی بودنش هم واقعا جذابش کرده منتظرم رمان های دیگه ای هم ازت بخونم
۷ روز پیشکالیستو آکوامارین
00ممنونم لطف داری گلم😉💙(ایثریس) میاد پیشتون بعد از این امیدوارم دوستش داشته باشید.
۶ روز پیشبوسه
10عاشق هارول شدم... پایانش خوشه دیگه؟
۷ روز پیشکالیستو آکوامارین
00ای جانم ، بخونید تا آخرش اسپویل خوب نیست 😂
۶ روز پیشدانیال
10رمان هایی زیادی خوندم برعکس اونا انرمال به شدت منو جذب کرد محشره
۷ روز پیشکالیستو آکوامارین
00خیلی خوشحالم بابتش ، از شما ممنونم💙
۶ روز پیشناهید
13حرف من درباره این رمان زیاده هم ازبابت تعریف وهم ازبابت انتقاد ولی چون اینجا بیشترازچندخط نمیشه نظرداد پس نمیتونم منظوردلخواهمواینجا پیاده کنم فقط از نویسنده ممنونم بخاطر زحمتی که کشیدن وامیدوارم دررمانهای بعدیشون این نکته رو درنظربگیرن که دین اینجا اسلامه وهرگونه روابط دو جنس بدون عقدتعریف نشده ست
۱ هفته پیشکالیستو آکوامارین
20سلام مچکرم ، داستان به روابط انسانی تو زمینه ای خاص می پردازه و هدفش نشون دادن جنبه های مختلف زندگیه. این نوع روایت باعث تنوع تو ادبیات می شه. با احترام، از شما می خوام که به سلیقه و انتخاب من به عنوان نویسنده احترام بذارید💙🙏🏻
۱ هفته پیشناهید
00درضمن من همونیم که گفته بودم نظراصلیمو وقتی به پایان رمان رسیدم میگم😁
۱ هفته پیشفاطمه
40دیگه خسته شدم از رمان ها آبکی این رمان من تازه میخوام شروع کنم رمانش قشنگه لطفا با لایک و یا ایست لایک نظر بدین ممنونم
۲ هفته پیشسینا
30واقعا دمت گرم بابت این قلم قوی و رمان خفن .. تورو یکی از دوستام معرفی کرد👌
۲ هفته پیشHalloween
40من رمانتو که شروع کردم اون موقع فهمیدم واقعا چرا انقد ازت تعریف میکردن ، یعنی یکجوری معتاد رمانت شدم این چندشب خواندنش که بیخیال خوابیدن میشدم. منتظر ایثریس رمان دومت هستممممم❤️ 🔥❤️ 🔥❤️ 🔥
۲ هفته پیش
سلدا
10رمان خیلیی عالییه. قبل از اینکه شروعش کنم اصلا فکر نمیکردم چنین موضوع جذابی داشته باشه، بعد خوندن انرمال چندین درجه سطح توقعم از رمانا بیشتر شد