رمان آنرمال به قلم کالیستو آکوامارین
من، آفریدهی تاریکیام، تاریک و ژرف چون شبچشمهای بیانتهای من. طغیانگر و سرکشی رامناپذیر، همانند شیطانی که با هیچ زنجیری بسته نمیشود. هرگاه از رنج و خشم زبانه میکشم، آسمان شب با من همصدا میشود، رعدهای خروشان و بارانهای سیلآسا در همهمهای هولناک به دنیا هجوم میآورند. من هم نوای نهنگ تنهای اقیانوسم، صدایم در فرکانسهای ناشنیده، اما تفاوت من در آن است که از تنها بودنم، از این گوشهنشینی خودخواسته، لذت میبرم.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۱۱ دقیقه ۲۷ ثانیه
کسانی که برای کمک آمده بودند، در نیمهراه ایستادند و بیحرکت ماندند.
آیا سرش به سنگی خورده بود؟
آن همه بیمیلی و غرور از کجا میآمد؟
به سرعت موتور را روشن کرد و از آنجا دور شد.
همه را در تعجب و حیرت گذاشت و به سرعت به سوی افق رفت.
جمعیت، کمکم متفرق شدند و هرکسی زیر لب چیزی زمزمه میکرد:
- «زن حواس پرت رو ببین.»
- «چطور میخواد با اون دستش رانندگی کنه؟!»
- «خدای من! حتی یه بیمارستان هم نرفت.»
زن همانطور مات و مبهوت در جایش خشکش زده بود.
چرا معنی آن نگاه پر از نفرت را نمیفهمید؟
آیا تا کنون کسی بوده که اینچنین با نفرت به او نگاه کرده باشد؟
در درونش غوغایی به پا بود، گویی جنس آن نگاه را میشناخت، اما نفرت آن را نه!
آهی از سر ناراحتی کشید و به سمت ماشینش رفت.
سوار شد و بخاری ماشین را روشن کرد.
سرد بود... سرد...
بالاخره، او در ونکوور پا گذاشته بود.
بیتوجه به مغازهی تنقلاتفروشی، آرام و بیشتاب حرکت کرد، گویی قصد داشت با تصمیمی که در سر میپروراند، بار دیگر به کسی آسیب برساند.
هزاران فکر و خیال چون لشکری سرکش در ذهنش به راه افتاده بودند، بیهیچ نظمی، بیهیچ پایانی.
گاه نگاهش به آینههای ماشین میافتاد، گاه به برفپاککنها که هماهنگ و بیاعتنا به جهان بیرون، به چپ و راست میرفتند. صدای یکنواخت حرکتشان با ذهن آشوبزدهاش همخوانی نداشت.
فکرش درگیر بود...
گرمای داخل ماشین را حس میکرد، اما آن موتور سوار.
امان از دستش...
چگونه این سرما را تحمل میکرد؟
حتی کلاهش را هم دیگر بر سر نگذاشته بود!
آیا خانهای دارد که به آن برگردد؟
مادری دارد که زخمهایش را مرهمی باشد؟
آغوشی برای آن تن بارانخوردهاش؟
آیا کسی هست که برایش غذای گرمی آماده کند؟
آیا کسی هست که سرماخوردگی احتمالیاش را جدی بگیرد؟
نه... این فکرها بیفایده بودند.
او چشمانش را دیده بود.
در چشمانش، چیزی جز تنهایی موج نمیزد.
تنهایی پشت تنهایی، مانند امواج دریایی سیاه و طوفانی.
و نهنگی که در آن دریای تاریک، ناامیدانه خود را به سطح آب میکشید، تنها و خسته.
آهی کشید.
ناگهان نگاهش به آینهی ماشین افتاد و چشمانش با تصویر خودش گره خورد.
"مگر برای طفل کوچکم مادری کرده بودم، که حالا نگران دیگران باشم؟"
این فکر، مانند خنجری از میان ذهنش عبور کرد.
سری از تأسف تکان داد.
طفلش...
طفل کوچکش دیگر مرده است.
او به چشم خود، جنازهاش را دیده بود.
***
"فلش بک"
با دستان یخزدهام، خودم را بغل میکنم. سرمایی که تا اعماق وجودم نفوذ کرده، حالتی فزاینده به من میدهد؛ خیلی شدید که گویی هر ذره از وجودم به یخ تبدیل شده است. روزها و شبها در این اتاق دوازده متری به طول انجامیده، اما هنوز نمیدانم چه ماهی هستیم.
خم میشوم و چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که میبینم، گل پژمردهای است که در شکافی بین دو پای یخزدهام روییده. گلبرگهایش ظریف و رنگباختهاند ؛ مانند یک اثر هنری رنگ و رو رفته در میان آسفالت. خیره به تنهاییاش میشوم و پژمردگیاش برایم احساس غریبی را به همراه دارد، گویی داستانی ناگفته را در دلش نهفته است.
تکانهای شدیدش در اثر باد وحشی توجهام را جلب میکند. بیاختیار از جا بلند میشوم و تصمیم میگیرم پناه این گل پژمرده شوم. به آرامی در کنار آن روی زمین دراز میکشم و با دقت دستانم را اطرافش حلقه میکنم. تلاش میکنم از آن در برابر زوزههای سرما و باد حفاظت کنم. گل دیگر تکانی نمیخورد. خوشحالیای عمیق در درونم جان میگیرد. نجاتش دادهام! من بالاخره یک موجود زنده را نجات دادهام!
اما ناگهان، صدای خندهام در ذهنم به قهقههای ممتد و دیوانهواری تبدیل شد. آنها، موجودات سفید پوش لعنتی، که مرا مانند یک قاتل در دام خود گرفتهاند، دوباره ظاهر میشوند. فریادی میکشم و از حصار دستان قویشان که همچون پیچک دور بازوانم پیچیده، فرار میکنم.
آنجا فراری وجود ندارد. فرار؟ نه! فقط میخواهم مراقب گل باشم. با نگرانی به آن گل نگاه میکنم؛ گویی با التماس کمک میخواهد. صدای یکی از آن سفیدپوشها به گوش میرسد: _«باید برگردی اتاقت!»
به صورتش خیره میشوم،آن صورت های رنگ شده و خوشرنگی که هیچ شباهتی به گچ های چهره های بیماران نداشتند.
حالا دیگر فریادهای من به اوج میرسد. از کشیدگی موهایم دردی به وجود میآید. درد لابه لای مغز خستهام زبان میزند. به کتکهای مکررشان عادت کردهام، اما هیچوقت به سکوت عادت نکردهام.
با ضربهای از آرنج، چهرهاش را هدف میزنم و او به عقب میرود. دیگران هم به سمتش هجوم میآورند و حال اکنون من تنها با گل قشنگم میمانم. زانو میزنم و دوباره از دستانم را سپر میسازم. با لبخند به گل خیره میشوم و میگویم: «ببینید، داره به من لبخند میزنه! گلم منو دوست داره، میبینید؟»
اما ناگهان، سوزشی در گردنم احساس میکنم و لبخندم خشک میشود. لگدهای سفیدپوشها، مرا به روی زمین پرتاب میکند. پشت سر هم لگد میخورم و نگران گل هستم. چطور به آنها نشان دهم که این گل در وسط این حیاط بزرگ و سرد، با امید رشد کرده است؟ چطور بفهمانم که او هم مثل من، جای اشتباهی به دنیا آمده؟ مغزم انگار دچار برفکی میشود، اما مقاومت میکنم. دوباره روسیاه شدم. دوباره در موقعیت حساسی بیهوش شدم.
آنهم توسط آن سرنگ های همیشگی.
***
مدتها بعد، بیدار میشوم. تاریکی و نموری اتاق باز هم به عنوان تصویر قابل دیدن مقابل چشمانم خودنمایی میکند. دیدنی نیست، اما این تنها چیزی است که میتوانم ببینم. این اتاق، من را تحمل میکند، تا فرصتی بیابم برای دیدن گلم. از تختخواب پایین میآیم و سردی زمین اتاق را با پاهای برهنهام احساس میکنم.
هر قدمی که برمیدارم، کوفتگیهای بدنم خود را نشان میدهند. این کوفتگیها، نشانه زنده بودنم است، نشانهای از سرسختیام. لباسهایم گشاد و زواردررفتهاند. رنگ آبی آسمانی دارند، رنگی که در یادم، به عنوان رنگ محبوبم بود، حالا با خون و خاک آمیخته شده و لکههایی عمیق به جا گذاشته است.
کالیستو آکوامارین
00فدای تو خوشحالم دوستش داشتی💙
۱۱ ساعت پیشآزاده | ناظر برنامه
خیلی ممنونم بابت لطفی که بهم داری عزیزم😌💚🌻
۱۰ ساعت پیشسوما
10سلام قشنگم میشه آیدی انستا تو بیدی خواهش
۸ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00سلام عزیزم ، اینجا انگار حق گذاشتنش رو ندارم ، همینکه بنویسید کالیستو آکوامارین میاره براتون
۱ ساعت پیشپریا
10از سبک ادبیاتش خیلی خوشم اومد و حسابی غرق داستان شدم خیلی وقت بود که این حس رو تجربه نکرده بودم
۷ ساعت پیشغریبه آشنا
10کاش میشد یه تیزر ازش دید قطعا فوق العاده میشد
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00یوتیوب سرچ کنید ................... و اینستا هم پیجم رو با همین آیدی فالو کنید کلی تیزر گذاشتم💙
۱۷ ساعت پیشهلن
10چقدر خوب که تیزر داری وااااااییی ذوق✨🥺
۱۵ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00خیلی زیاد ساختم همشونم یوتیوب و اینستا ، نبینید حیف میشه😂
۱۰ ساعت پیشمونا
10سلام عزیزم من می خوام رمانتونو بخونم اما به یه دلایلی نمیتونم از دنیای رمان بخونم ، آیا فایل پی دی اف در دسترس هست ؟
۱۵ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00سلام زیبا ، پی دی افش تو چنل و دیلی تلگراممه.نمیدونم امکانش هست اینجا لینک بزارم یا نه
۱۱ ساعت پیشهلن
10مردی که مثل ارتا عاشقم نباشه کنسله🥰
۱۵ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00پسرِ من تکه😂
۱۱ ساعت پیشاسرا
10تشابه اسمی الان یکمی خوندم متوجه شدم متفاوت 🙏
۱۳ ساعت پیشمنتظر
۱۶ ساله 10دارم میرم برای بار ۱۰ بخونمش واقعا کسایی که نخوندن انرمال رو ، درک نمیکنم که چطوری میتونن از کنار یه شاهکار ، اینجوری ساده بگذرن...
۱۸ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00قشنگمممممم💙
۱۷ ساعت پیشمنتظر
۱۶ ساله 10اصا بعد انرمال توقع من از نویسنده ها رفته بالا بی صبرانه منتظر ورود رمان های بعدی کالیستو به اینجام
۱۸ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00پروانه ای شدم~~~~
۱۷ ساعت پیشمنتظر
۱۶ ساله 10نمی پذیرم که میگن خوبه این خوب نیست معرکس ✨️ جای حرفی باقی نزاشته نویسنده
۱۸ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00لطف داری آخه قربونت برم💙
۱۷ ساعت پیشمعصومه
10عاشق سبک نوشتنت شدم گیرایی قلمت بالاست ...قلمت پرتکرار🥰
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00لطف داری گلم خوشحالم دوستش داشتی💙
۱۷ ساعت پیشMiko
10عالییییییی ، یکی از بهترین ها
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00قربونت برم 💙
۱۷ ساعت پیشغریبه آشنا
10خیلی دلم می خواست اسکندر انیتا رو میدیدم خفشون میکردم
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00گناه دارن🥺😂🙏🏻
۱۷ ساعت پیشغریبه آشنا
10چقدر اسم های زیبایی به کار بردی آمیتیس آرتا امیلی کوروش چقدر به هم میان
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00تا جای ممکن سعی کردم از اسم های اصیل ایرانی استفاده کنم ، فدات شم من💙
۱۷ ساعت پیشBahar
10انقد ک خوب باهاش ارتباط برقرار کردم میتونم بگم من امیلی ام و عاشق یه مافیا شدم 🥺
۱۹ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00قربونت ، بریم یه پسر مافیایی برات پیدا کنیم😂💙
۱۷ ساعت پیشمنتقد جادویی
10برام عجیبه که همچین رمانی تو بخش آفلاین هست؟! این درصورتیه که برای اولین اثر نویسنده، خیلی قویه! توصیفات، چیزی که اکثر نویسنده های نو قلم توش ایرادات کهکشانی دارن، به طرز زیبایی رعایت شده.
۱۷ ساعت پیشکالیستو آکوامارین
00رمانای بعدی حتما ، مچکرم از نظر قشنگت💙
۱۷ ساعت پیش
ترانه
10قشنگه داره ازش خوشم میاد ! دو تا رمان مافیایی رو الان دیوونه وار دوست دارم یکی مهمیزهای سیاه که توی همین برنامس و برای آزاده جونه و یکی هم آنرمال. فکر کنم بعد این دوتا رمان دیگه هیچی مافیایی نیست💞