رمان آنرمال
- به قلم کالیستو آکوامارین
- ⏱️۱۴ ساعت و ۱۱ دقیقه ۲۷ ثانیه
- 18K 👁
- 212 ❤️
- 364 💬
من، آفریدهی تاریکیام، تاریک و ژرف چون شبچشمهای بیانتهای من. طغیانگر و سرکشی رامناپذیر، همانند شیطانی که با هیچ زنجیری بسته نمیشود. هرگاه از رنج و خشم زبانه میکشم، آسمان شب با من همصدا میشود، رعدهای خروشان و بارانهای سیلآسا در همهمهای هولناک به دنیا هجوم میآورند. من هم نوای نهنگ تنهای اقیانوسم، صدایم در فرکانسهای ناشنیده، اما تفاوت من در آن است که از تنها بودنم، از این گوشهنشینی خودخواسته، لذت میبرم.
کسانی که برای کمک آمده بودند، در نیمهراه ایستادند و بیحرکت ماندند.
آیا سرش به سنگی خورده بود؟
آن همه بیمیلی و غرور از کجا میآمد؟
به سرعت موتور را روشن کرد و از آنجا دور شد.
همه را در تعجب و حیرت گذاشت و به سرعت به سوی افق رفت.
جمعیت، کمکم متفرق شدند و هرکسی زیر لب چیزی زمزمه میکرد:
- «زن حواس پرت رو ببین.»
- «چطور میخواد با اون دستش رانندگی کنه؟!»
- «خدای من! حتی یه بیمارستان هم نرفت.»
زن همانطور مات و مبهوت در جایش خشکش زده بود.
چرا معنی آن نگاه پر از نفرت را نمیفهمید؟
آیا تا کنون کسی بوده که اینچنین با نفرت به او نگاه کرده باشد؟
در درونش غوغایی به پا بود، گویی جنس آن نگاه را میشناخت، اما نفرت آن را نه!
آهی از سر ناراحتی کشید و به سمت ماشینش رفت.
سوار شد و بخاری ماشین را روشن کرد.
سرد بود... سرد...
بالاخره، او در ونکوور پا گذاشته بود.
بیتوجه به مغازهی تنقلاتفروشی، آرام و بیشتاب حرکت کرد، گویی قصد داشت با تصمیمی که در سر میپروراند، بار دیگر به کسی آسیب برساند.
هزاران فکر و خیال چون لشکری سرکش در ذهنش به راه افتاده بودند، بیهیچ نظمی، بیهیچ پایانی.
گاه نگاهش به آینههای ماشین میافتاد، گاه به برفپاککنها که هماهنگ و بیاعتنا به جهان بیرون، به چپ و راست میرفتند. صدای یکنواخت حرکتشان با ذهن آشوبزدهاش همخوانی نداشت.
فکرش درگیر بود...
گرمای داخل ماشین را حس میکرد، اما آن موتور سوار.
امان از دستش...
چگونه این سرما را تحمل میکرد؟
حتی کلاهش را هم دیگر بر سر نگذاشته بود!
آیا خانهای دارد که به آن برگردد؟
مادری دارد که زخمهایش را مرهمی باشد؟
آغوشی برای آن تن بارانخوردهاش؟
آیا کسی هست که برایش غذای گرمی آماده کند؟
آیا کسی هست که سرماخوردگی احتمالیاش را جدی بگیرد؟
نه... این فکرها بیفایده بودند.
او چشمانش را دیده بود.
در چشمانش، چیزی جز تنهایی موج نمیزد.
تنهایی پشت تنهایی، مانند امواج دریایی سیاه و طوفانی.
و نهنگی که در آن دریای تاریک، ناامیدانه خود را به سطح آب میکشید، تنها و خسته.
آهی کشید.
ناگهان نگاهش به آینهی ماشین افتاد و چشمانش با تصویر خودش گره خورد.
"مگر برای طفل کوچکم مادری کرده بودم، که حالا نگران دیگران باشم؟"
این فکر، مانند خنجری از میان ذهنش عبور کرد.
سری از تأسف تکان داد.
طفلش...
طفل کوچکش دیگر مرده است.
او به چشم خود، جنازهاش را دیده بود.
***
"فلش بک"
با دستان یخزدهام، خودم را بغل میکنم. سرمایی که تا اعماق وجودم نفوذ کرده، حالتی فزاینده به من میدهد؛ خیلی شدید که گویی هر ذره از وجودم به یخ تبدیل شده است. روزها و شبها در این اتاق دوازده متری به طول انجامیده، اما هنوز نمیدانم چه ماهی هستیم.
خم میشوم و چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که میبینم، گل پژمردهای است که در شکافی بین دو پای یخزدهام روییده. گلبرگهایش ظریف و رنگباختهاند ؛ مانند یک اثر هنری رنگ و رو رفته در میان آسفالت. خیره به تنهاییاش میشوم و پژمردگیاش برایم احساس غریبی را به همراه دارد، گویی داستانی ناگفته را در دلش نهفته است.
تکانهای شدیدش در اثر باد وحشی توجهام را جلب میکند. بیاختیار از جا بلند میشوم و تصمیم میگیرم پناه این گل پژمرده شوم. به آرامی در کنار آن روی زمین دراز میکشم و با دقت دستانم را اطرافش حلقه میکنم. تلاش میکنم از آن در برابر زوزههای سرما و باد حفاظت کنم. گل دیگر تکانی نمیخورد. خوشحالیای عمیق در درونم جان میگیرد. نجاتش دادهام! من بالاخره یک موجود زنده را نجات دادهام!
اما ناگهان، صدای خندهام در ذهنم به قهقههای ممتد و دیوانهواری تبدیل شد. آنها، موجودات سفید پوش لعنتی، که مرا مانند یک قاتل در دام خود گرفتهاند، دوباره ظاهر میشوند. فریادی میکشم و از حصار دستان قویشان که همچون پیچک دور بازوانم پیچیده، فرار میکنم.
آنجا فراری وجود ندارد. فرار؟ نه! فقط میخواهم مراقب گل باشم. با نگرانی به آن گل نگاه میکنم؛ گویی با التماس کمک میخواهد. صدای یکی از آن سفیدپوشها به گوش میرسد: _«باید برگردی اتاقت!»
به صورتش خیره میشوم،آن صورت های رنگ شده و خوشرنگی که هیچ شباهتی به گچ های چهره های بیماران نداشتند.
حالا دیگر فریادهای من به اوج میرسد. از کشیدگی موهایم دردی به وجود میآید. درد لابه لای مغز خستهام زبان میزند. به کتکهای مکررشان عادت کردهام، اما هیچوقت به سکوت عادت نکردهام.
با ضربهای از آرنج، چهرهاش را هدف میزنم و او به عقب میرود. دیگران هم به سمتش هجوم میآورند و حال اکنون من تنها با گل قشنگم میمانم. زانو میزنم و دوباره از دستانم را سپر میسازم. با لبخند به گل خیره میشوم و میگویم: «ببینید، داره به من لبخند میزنه! گلم منو دوست داره، میبینید؟»
اما ناگهان، سوزشی در گردنم احساس میکنم و لبخندم خشک میشود. لگدهای سفیدپوشها، مرا به روی زمین پرتاب میکند. پشت سر هم لگد میخورم و نگران گل هستم. چطور به آنها نشان دهم که این گل در وسط این حیاط بزرگ و سرد، با امید رشد کرده است؟ چطور بفهمانم که او هم مثل من، جای اشتباهی به دنیا آمده؟ مغزم انگار دچار برفکی میشود، اما مقاومت میکنم. دوباره روسیاه شدم. دوباره در موقعیت حساسی بیهوش شدم.
آنهم توسط آن سرنگ های همیشگی.
***
مدتها بعد، بیدار میشوم. تاریکی و نموری اتاق باز هم به عنوان تصویر قابل دیدن مقابل چشمانم خودنمایی میکند. دیدنی نیست، اما این تنها چیزی است که میتوانم ببینم. این اتاق، من را تحمل میکند، تا فرصتی بیابم برای دیدن گلم. از تختخواب پایین میآیم و سردی زمین اتاق را با پاهای برهنهام احساس میکنم.
هر قدمی که برمیدارم، کوفتگیهای بدنم خود را نشان میدهند. این کوفتگیها، نشانه زنده بودنم است، نشانهای از سرسختیام. لباسهایم گشاد و زواردررفتهاند. رنگ آبی آسمانی دارند، رنگی که در یادم، به عنوان رنگ محبوبم بود، حالا با خون و خاک آمیخته شده و لکههایی عمیق به جا گذاشته است.
اطلاعیه ها :
عزیزانم تمامی تیزر های رمان و عکس شخصیت هارو میتونید از صفحه اینستاگرامم داشته باشید.
همچنین اخبار رو راجب رمانام میزارم.
آیدی : callistoaquamarine

کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
عزیزمنی شما ؛ ممنونم بابت نظرت و وقتی که گذاشتی🤍
۲ ماه پیش..
1نخوندم هنوز ولی امیدوارم خوب باشه اما لطفا میشه کسایی که خوندن اسپویل نکنید اصن ادم دیگه پشیمون میشه کلش اسپویل میشه
۲ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
بخون گلم ، پشیمون نمیشی 💙
۲ ماه پیشویدا
0کاش یکم واقع بینانه تر بود و یکم کشت و کشتار توش کمتر بود.اونوقت به جای عالی میگفتم بینظیره
۲ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
خب ژانرشه دیگه 😂 شما برید ژانرای لطیف تری بخونید ✨
۲ ماه پیشزهرا
2واقعا رمان عالی بود از هر نظر و ارزش وقتی ک گذاشتم خوندمش رو داشت ممنون از نویسنده عزیز بابت این اثر زیباتون
۳ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
ممنونم زیبارو 💕
۳ ماه پیشپری
0از کجا بقیه رماناتو بخونم عزیزممممم؟؟؟
۳ ماه پیشPari
0وای وای باورم نمیشه خیلی خوب بود.انگاری تونسته بود توی سادگی قلمش احساساتو جا بده.مرسی ازت عزیزمم😍😍😍
۳ ماه پیشمن نه منم
0فقط از چندتا پارت اول که تو تیمارستان بودن خوشم اومد. به نظرم شخصیت پردازی کاراکترها جای کار بیشتری داشت و یکسری صحبت هایی بین مکالمه کاراکتر نوشته شده بود که به نظرم خواننده رو از فضای داستان پرت می کرد. از نویسنده بابت زحمتی که کشیده برای خلق این داستان ممنونم
۳ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
بابت نظرت ممنونم عزیزم ، ولی این اولین رمان من بود با تمام بی تجربگیم و آموزش ندیدنم ..صرفا چون ایدش سالها تو ذهنم خاک میخورد نوشتمش چون فقط میخواستم پیادش کنم و هیچوقت ادعا نکردم آنرمال بهترینه یا خیلی نایسه ؛ همین :) و خب خوشحال میشم رمانای بعدیمم به نام ایثریس و هکائو هم بخونی و متوجه پیشرفتم ب
۳ ماه پیشتینا صالحی
0من هنوز نخوندم رمان رو اول نظرات شما دوستان رو خوندم عاشق رمان تون شدم نویسنده ی عزیز . من رفتم که بخونم رمان رو دوباره بر میگردم و نظرم رو میگم
۴ ماه پیشنیلا
0عزیزم عالی هستی قلمت خیلی قشنگه و ممنون از لطفت که به اکثر کامنتا جواب میدی و زحمت زیادی واسه رمانت میکشی. امیدوارم همیشه موفق باشی💙🫂
۴ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
فدای تو بشم من 💙🎐
۴ ماه پیشNiloo
0واقعا یکی از بهترین رمان هایی بود ک خوندم قلم عالی قشنگ ذهنو درگیر میکرد واقعا به همه پیشنهاد میکنم خوندنشو واقعا لذت بردم دم نویسنده گرم🌹
۴ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
خوشحالم که دوستش داشتی عزیز دلم🤍
۴ ماه پیش...
0قلمی بسیار عالی🌻✏️
۵ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
مچکرمممم
۴ ماه پیشترنم
0عالی نویسنده عزیز رمانات حرف ندارن محشرن❤️
۴ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
فدای شما عزیزم
۴ ماه پیشملیکا
0واو با این که اولین رمان نویسنده بود ولی جدی شاهکار بود فقط از انتخاب عکس شخصیت ها خیلی راضی نبودم ولی غیر اون واقعا رمان محشر و فوق العاده ای بود . ممنون بابت زحماتی که کشیدی و رایگان در اختیار ما گذاشتی که ....لذت ببریم❤️🫧
۴ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
مرسی قربونت برم ، میتونی شخصیت هارو هرجوری که دوست داری تصور کنی ، خوشحالم دوستش داشتی🤍
۴ ماه پیشسمیرا
0وای ...وای ...چه کردی خانم نویسنده اصلن هر چی بگم کم گفتم نفسگیر ترین عاشقانه هایی که دیدم از نهنگ و سنگ بنفشمون بود کلمه ی "نسختم"که پیام داده بود به آمیتیس و.. و.. و.. اصلن عالی قلمتون ماندگار امیدوارم اثر زیبا باز از شما ببینیم زنده باشید😘😘
۵ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
بوس بهت عزیزدلم ممنونم😭🫂
۵ ماه پیشاسلامی
0عالی بود با یه پایان مطلوب ممنون از نویسنده 🌸 خدا قوت در انتظار نوشته های بعدیت هستیم
۵ ماه پیش
کالیستو آکوامارین | نویسنده رمان
جانم😍خوشحالم ممنون از شما
۵ ماه پیش
Niusha
0عالی بود🫠🫠 به عنوان اولین رمانی که نوشتید قوی بود و ذهن خواننده رو درگیر می کرد و خسته کننده نبود و غیرقابل پیش بینی بود