رمان آخرین گلوله (نسخه آفلاین) به قلم نیلوفر سامانی
میدانی دوراهی یعنی چه؟
دوراهی یعنی تقدیری که من گرفتارش شدم! منی که از مرگ بیزارم و محکوم به یک انتخاب بیرحمانهام.انتخابی که با تنها گلوله باقیمانده شکل میگیرد و منتهی میشود به نجات جان یک نفر.آری! دوراهی یعنی؛
با آخرین گلوله خشابت انتخاب کنی که جان چه کسی را نجات بدهی.جان کسی که قلب مردهات را با عشق زنده کرد؟ یا جان کسی که پس از سالها آمد و تورا از بند نجات داد؟
بردیا محمدی سرگرد جوانی است که خواهرش توسط یکی از اعضای باند مافیایی ربوده میشود.طی این حادثه،پرده از رازی بزرگ کنار زده میشود.رازی به قدمت سیسال! رازی که زندگیشان را دستخوش اتفاقات تلخ و شیرینی میکند و درنهایت،منجر به رقم زدن سرنوشتی میشود که فراسوی انتظار است!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶۲۶۴۱
به بمب نگاه کردم.یک دقیقه و سی ثانیه مانده بود. حسین برای آخرین بار به ارسلان نگاه کرد
_به شرفام قسم نمیذارم خونت پایمال بشه!
زمان حکم کرد که باید آنجا را ترک کنیم. حسین که دید رمقی برای حرکت ندارم ،دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.ارسلان نیز برای آخرین بار ادای احترام کردم.جلوی چشمهایم فقط آن دو چشم مظلوم ارسلان بود.نگاهی که دیگر هیچ وقت قرار نبود ببینم.انقدر این غم برایم سنگین بود که متوجه نشدهام چطور از کشتی به دریا پرت شدم.به زیر آب فرو رفتم و هیچ تقلایی برای بالا آمدن نمیکردم.دنیای آن زیر مانند دنیای من سیاه و تاریک بود.حسین مرا به روی آب آورد و سمت کشتی خودمان برد.ناخدا با سرعت کشتی را حرکت داد که صدای منفجر شدن در گوشهایم پیچید.پلنگسیاه در آتش داشت میسوخت و قطرهای از خلیج فارس برای خاموش کردن اش کافی نبود.چه پارادوکس عجیبی ! با دیدن شعلههای آتش چشمهایم را بستم.قطرات اشک بر روی صورتام سرازیر شد ولی آنها دیگر اشک نبودند.خونی بودند که جلوی چشمهایم را گرفته بود.
نمنمهای صبح بود که به کلانتری رسیدیم.راه اتاقام را پیش گرفتم و گزارش دادن به پدر ام را به بعد موکول کردم.خود را روی صندلی پرت کردم و به انگشتر ارسلان خیره شدم.دلم میخواست تمام دنیا را وجب به وجب بگردم تا امیرسام را پیدا کنم.مرگ را برایش کم میدانستم و در ذهنام او را به بدترین مجازاتها محکوم میکردم.با صدای باز شدن در ، رشته افکارم گسسته شد.سرهنگ محمدی بود.از جایم بلند شدم و ادای احترام کردم.
نزدیک ام آمد و آغوش پدرانهاش را برایم باز کرد.
_پسرم تسلیت میگم.
در آن لحظه سعی کردم مانند خودش استوار و محکم باشم بنابراین به اشکهایم اجازه جاری شدن ندادم.وقتی سکوت مرا دید ادامه داد
_ظهر به سمت تهران برمیگردیم.از این جا به بعد دیگه با ما نیست.
_منظورت چیه؟
_پرونده امیرسام انتقال داده شد.حسین فلش ارسلان رو به بچهها تحویل داد.
کلافی دستی به موهای آشفتهام کشیدم
_یعنی منو از پرونده کنار زدی؟
سکوت کرد و از سکوتاش میتوانستم همه چیز را متوجه بشوم.سوییشرتی که در دستاش بود را بهم داد.
_سوئیشرتت رو خانم مهری داد.
سرم را به نشانه تشکر تکان دادم که از اتاق خارج شد.سوییشرت را بر تن کردم که عطر گرمی بینیام را لمس کرد.مشخصا عطر من نبود پس این رایحه متعلق به دلآرا بود.
دست ام را در جیبام فرو بردم که متوجه تکه کاغذی شدم.کاغذ مچاله شده را بیرون کشیدم .رویش نوشته بود:
بابت لباس ممنون.
امیدوارم موفق شده باشی امیرسام رو دستگیر کنی.
از طرف دلآرا
پوزخندی تلخی بر لبهایم نشست.از اتاق بیرون رفتم.گوشی موبایل ام را برداشتم و شماره حسین را گرفتم.با بوق اول جواب داد
_بله؟
_هر چی داخل فلش بود برای منم بیار
_ولی...
قبل از اینکه ادامه بدهد،قطع کردم.
راوی:
آسمان با طلوع خورشید جانی دوباره گرفته بود.مرغ های دریایی مهاجر که توسط مردم بومی شهر شالو نامیده میشدند ،برفراز آب های بیکران خلیج فارس پرواز میکردند. امیرسام که توانسته بود در مقابل نیروهای پلیس کمر خم نکند ، نگاه رضایتمنداش را به کشتی P530 دوخته بود.P530 درحال دور شدن از ساحل بود.اگر دیرتر از این متوجه جاسوس میشد الان نه جنسی برای تحویل بود و نه دختری ! احتمالا خودش هم در راه زندان بود.خوشبختانه کشتی ثامر در بندر بود و به کمک او توانست اجناس رو به کشتی دیگری منتقل کند.با صدای تقتق پاشنه کفشی به عقب چرخید.با دیدن فرد مقابلاش خنده بر لب هایش نقش بست.
_گلام خوش اومدی!کلانتری خوش گذشت ؟
دلآرا نزدیک اش آمد و مشتی مهمان سینهاش کرد که امیرسام آخ خفیفی گفت.
_من بهخاطرت پام به کلانتری هم باز شد.فکر نمیکنم ثامر از این ماجرا استقبال کنه.
امیرسام موهای دلآرا را پشت گوش اش انداخت
_فک میکنم بتونی این راز رو بین خودمون نگهداری !
دلآرا گوش چشمی نازک کرد
_قطعا برات خرج داره جناب محترم !
امیرسام پوزخندی زد و گفت
_کافیه لب تر کنی.اگه تو نبودی ،نمیتونستم سرگرد رو راهی دریا کنم و الان پشت میلهها بودم.شرط میبندم که تو هم از دلتنگی دیوونه میشدی.
دلآرا لبهایش را گزید و با شیطنت تمام گفت
_مطمعن باش اگه میگرفتت من کل شهر رو شام میدادم.
امیرسام دستهایش را در جیب اش فرو برد و متفکرانه به دختری که تا شانههایش بود نگاه کرد
_حیف شد . مردم شهر قراره گشنه بخوابن!
سپس چشمکی نثار اش کرد و به سمت ماشیناش حرکت کرد.دلآرا نیز به سمت ماشین حرکت کرد و عکسی که در کیفاش بود را بیرون آورد
_ولی خودمونیم این بردیا خیلی جذابه!
امیرسام در حالی که دستاش به در ماشین بود ،یک تای ابرویش را بالا داد
_یک ساعت هم طرف رو ندیدی .چطور به این نتیجه رسیدی؟
_برای من یک دقیقه هم کافیه تا تشخیص بدم.
دخترک خواست سوار ماشین بشود که امیرسام محکم در را کوبید .
_دیگه دوست ندارم همچین حرفی ازت بشنوم.هرچند این اولین و آخرین باری بود که میدیدیش.
دلآرا که متوجه حسادت بی دلیل امیر شده بود خنده ای کرد و گفت
_اطاعت پسرِ بدِ جذاب !قطعا هیچکسی جذاب تر از شما نیست.
امیرسام گرهاخم هایش را باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.دلآرا نیز در صندلی کمک راننده نشست .خواست عکس را از پنجره به بیرون پرت کند که امیر مانعاش شد.
_عکس سرگرد رو برای چی گرفتی؟
_عکس تو جیب سوئیشرتاش بود.کنجکاو شدم ببینم دختر کنارش کیه؟
امیرسام به دختر کنار بردیا نگاه کرد.
_به زودی میفهمیم.
یک هفته بعد :
اواسط پائیز بود و بهحکم آبان،دومین پسر پائیز خیابانهای تهران را برگریزان کردهبودند.عطر نارنگی ،پرتقال و خرمالو در بازار تجریش هرکس را مست خود میکرد.اگر مسیرت به انقلاب ختم میشد ، رایحه قهوه از میان کتابهای خوش آب و رنگ عبور میکرد تا قلبات را تسخیر کند و هنگامی که در گنج دلت غرق خواندن کتاب هستی ،گوارای وجودت می شد.هرکس که از هفتخان عشق عبور میکرد با دلدار اش راهی جمشیدیه میشدند.پارکی که به واسطهی صدای خشخش برگها ،نجمه بوسههای عشاق را در خود پنهان کرده است. اما مقصد ما نه تجریش است و نه انقلاب و جمشیدیه!مقصد ما به یکی از محلات لواسانات ختم میشود.به عمارت ثامر ولی زاده ! عمارتی که توسط سنگ مرمر سفید جلا پیدا کرده بود و در وسط باغی بزرگ پنهان شده بود.بادیگاردها ،ندیمه ها و آدمهای ثامر در کنار فواره سنگی مقابل عمارت صف کشیده بودند.دلآرا در تراس ویلا ایستاده بود و نسیم پائیز موهای طلائی رنگاش را نوازش میکرد.نگاهاش را به درب سیاهرنگ عمارت دوختهبود.به محض باز شدن درب و دیدن مرسدس بنز مشکی رنگ خنده بر لبهایش خوش نشست.خود را به اتاق امیرسام رساند و با دستهای نحیفاش بر در کوبید اما جوابی دریافت نکرد.دستگیره در را پائین داد و وارد اتاق شد.بوی تند الکل که در فضا پیچیده بود ،خم به ابروی دخترک آورد.به سمت پنجره رفت و پردهای مشکی رنگ را کنار زد تا نور خورشید اجازه ورود به اتاق را پیدا کند.پنجره را گشود و هوای تازه را به فضای داخل دعوت کرد.برخلاف بیرون عمارت ،اتاق امیرسام با سنگ مرمر مشکی ساختهشده بود و تابلو هایی با عکس موتور و ماشینهای اسپرت توجه هر کس را جلب میکرد. نور خورشید مسیر اش را به سمت چشمهای بسته امیرسام پیدا کرد.امیرسام یک چشماش را باز کرد و دست اش را در مقابل نور قرار داد
_دختر پرده رو چرا کشیدی اخه؟
دلآرا نزدیک تختاش شد و پتو را از رویش کنار کرد
_نزدیک ظهر شده ولی تو هنوز خوابی!مثل اینکه دیشب خیلی بهت خوش گذشته!
اطلاعیه ها :
سلام خدمت همراهان عزیز آخرین گلوله🧡
در وهله اول از اینکه آخرین گلوله رو برای خوندن انتخاب کردید،تشکر می کنم😍
امیدوارم دوسش داشته باشید و تا انتها از خوندنش لذت ببرید🧡✨️
جلد دوم رمان به نام 《بازگشت گلوله》 در بخش آنلاین دنیای رمان به صورت کاملا رایگان پارت گذاری می شود🧡
بازگشت گلوله روایت کننده زندگی دوتا از کارکتر ای جلد اول هست و در ادامه....
بیشتر از این چیزی نمیگم تا خودتون آخرین گلوله رو بخونید و متوجه بشید....😁🧡
و در آخر هم باید بگم که امیدوارم به زودی به بازگشت گلوله ملحق بشید تا در کنار هم لحظات قشنگ و مهیجی رو رقم بزنیم😍
سارا
00عالی بود 👏🏻👏🏻 بین شخصیت ها هم امیرسام خیلی باحال بود
۲۴ ساعت پیشسانی
20نمی دونم چرا با این رمان یاد ملک و سارپ افتادم تو سریال نفوذی ولی متاسفانه تو فیلم ملک مرد. قلم نویسنده خوب بود
۷ روز پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام ممنونم عزیزم🧡 امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنید و همراه ما باشید✨️ البته این رمان چندان شباهتی به اون سریال نداره😅
۴ روز پیشخاتون
00رمان خوب و هیجانی بود و من باهاش کاملا همراه شده بودم
۳ روز پیشر
00خیلی مهیج و عالی بود حتما بخونیدش،باتشکر از نویسنده
۳ روز پیشسمیرا
۲۶ ساله 10رومان خوبی بود از نویسنده عزیز ممنونم حتما جلد دوم رو هم قرار بدید تو نسخه افلاین خدا خیرتون بده
۴ روز پیشآتوسا
۳۲ ساله 10درود برشما رمان بسیار جذابی بود امیدوارم رمان های بیشتری رو ازشما ببینم
۱ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام ممنونم از شما🧡 خوشحالم که دوسش داشتید🥰✨️ جلد دوم این رمان در بخش آنلاین دنیای رمان پارت گذاری میشه✨️🧡
۶ روز پیشسهیلا
۳۰ ساله 10عالی بود ازخوندنش خیلی لذت بردم ممنون از شما نویسنده عزیز جلدبعدی روحتماباهاتون دنبال میکنم
۱ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام.ممنونم عزیزم🧡✨️خوشحالم از اینکه رمان رو دوست داشتید🥰🧡امیدوارم در جلد دوم هم کنار ما باشید🧡
۷ روز پیشلاکچریتونم
00👩 🦯👀
۱ هفته پیشHani
20عالی عالی من با اینکه رمان سوم شخص اصلا نمیخونم ولی این جز بهترین رمانا بود
۲ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام ممنونم عزیزم🧡😍 خداروشکر که دوسش داشتی🧡 امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنی😍
۲ هفته پیشیسنا
۳۰ ساله 10سلام خیلی ممنون از رمان قشنگتون ولی خواهش میکنم جلددو هشم بزارید
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام😍 ممنونم عزیزم🧡 جلد دوم در بخش آنلاین پارت گذاری میشه😍
۲ هفته پیشایدا
00سلام ممنونم ازنویسنده خوبمون خانوم سامانی رمان بسیار جذاب پلیسی ومعمایی و مهیج هستش عالی بود
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام.ممنونم آیدا جان🧡🙏🏼از دیدن نظرتون خوشحال شدم😍🧡 امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنید و همراه ما باشید🧡✨️
۳ هفته پیشالهه
10بسیار عالی پر از هیجان وماجراهای جذاب.واقعا از خوندنش لذت بردم
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام.ممنونم الهه جان❤️😍 خوشحالم که از خوندنش لذت بردی و برامون کامنت گذاشتی❤️😍🙏🏼💫
۳ هفته پیشبهار
00اسم پارت دومش چیه؟
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
اسم جلد دوم بازگشت گلوله است. در بخش آنلاین دنیای رمان پارتگذاری میشه🧡
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
البته اگه به پائین نظرات همین جلد هم مراجعه کنید،میتونید سایر رمانهای بنده رو ببینید🧡
۳ هفته پیشگیسو
۳۹ ساله 10عالی بود وهیجانی بی صبرانه منتظر جلد دوم هستم
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام🌹 ممنونم عزیزم🧡 جلد دوم در بخش آنلان دنیای رمان پارتگذاری میشه و میتونید همین الان مطالعهاش کنید😍
۳ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
هستی
00پایانش به شدت اذیت کننده بود فکر کن ما اون همه فصل رو نشستیم خوندیم که آخرش اون بشه؟البته قبول دارم که واقعیت ماجرا دقیقا همینه که نویسنده گفت اما انتظار پایان بهتری رو داشتم