
رمان آخرین گلوله (نسخه آفلاین)
- به قلم نیلوفر سامانی
- ⏱️۶۲۶۴۱
- 12.6K 👁
- 200 ❤️
- 95 💬
میدانی دوراهی یعنی چه؟ دوراهی یعنی تقدیری که من گرفتارش شدم! منی که از مرگ بیزارم و محکوم به یک انتخاب بیرحمانهام.انتخابی که با تنها گلوله باقیمانده شکل میگیرد و منتهی میشود به نجات جان یک نفر.آری! دوراهی یعنی؛ با آخرین گلوله خشابت انتخاب کنی که جان چه کسی را نجات بدهی.جان کسی که قلب مردهات را با عشق زنده کرد؟ یا جان کسی که پس از سالها آمد و تورا از بند نجات داد؟ بردیا محمدی سرگرد جوانی است که خواهرش توسط یکی از اعضای باند مافیایی ربوده میشود.طی این حادثه،پرده از رازی بزرگ کنار زده میشود.رازی به قدمت سیسال! رازی که زندگیشان را دستخوش اتفاقات تلخ و شیرینی میکند و درنهایت،منجر به رقم زدن سرنوشتی میشود که فراسوی انتظار است!
به بمب نگاه کردم.یک دقیقه و سی ثانیه مانده بود. حسین برای آخرین بار به ارسلان نگاه کرد
_به شرفام قسم نمیذارم خونت پایمال بشه!
زمان حکم کرد که باید آنجا را ترک کنیم. حسین که دید رمقی برای حرکت ندارم ،دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.ارسلان نیز برای آخرین بار ادای احترام کردم.جلوی چشمهایم فقط آن دو چشم مظلوم ارسلان بود.نگاهی که دیگر هیچ وقت قرار نبود ببینم.انقدر این غم برایم سنگین بود که متوجه نشدهام چطور از کشتی به دریا پرت شدم.به زیر آب فرو رفتم و هیچ تقلایی برای بالا آمدن نمیکردم.دنیای آن زیر مانند دنیای من سیاه و تاریک بود.حسین مرا به روی آب آورد و سمت کشتی خودمان برد.ناخدا با سرعت کشتی را حرکت داد که صدای منفجر شدن در گوشهایم پیچید.پلنگسیاه در آتش داشت میسوخت و قطرهای از خلیج فارس برای خاموش کردن اش کافی نبود.چه پارادوکس عجیبی ! با دیدن شعلههای آتش چشمهایم را بستم.قطرات اشک بر روی صورتام سرازیر شد ولی آنها دیگر اشک نبودند.خونی بودند که جلوی چشمهایم را گرفته بود.
نمنمهای صبح بود که به کلانتری رسیدیم.راه اتاقام را پیش گرفتم و گزارش دادن به پدر ام را به بعد موکول کردم.خود را روی صندلی پرت کردم و به انگشتر ارسلان خیره شدم.دلم میخواست تمام دنیا را وجب به وجب بگردم تا امیرسام را پیدا کنم.مرگ را برایش کم میدانستم و در ذهنام او را به بدترین مجازاتها محکوم میکردم.با صدای باز شدن در ، رشته افکارم گسسته شد.سرهنگ محمدی بود.از جایم بلند شدم و ادای احترام کردم.
نزدیک ام آمد و آغوش پدرانهاش را برایم باز کرد.
_پسرم تسلیت میگم.
در آن لحظه سعی کردم مانند خودش استوار و محکم باشم بنابراین به اشکهایم اجازه جاری شدن ندادم.وقتی سکوت مرا دید ادامه داد
_ظهر به سمت تهران برمیگردیم.از این جا به بعد دیگه با ما نیست.
_منظورت چیه؟
_پرونده امیرسام انتقال داده شد.حسین فلش ارسلان رو به بچهها تحویل داد.
کلافی دستی به موهای آشفتهام کشیدم
_یعنی منو از پرونده کنار زدی؟
سکوت کرد و از سکوتاش میتوانستم همه چیز را متوجه بشوم.سوییشرتی که در دستاش بود را بهم داد.
_سوئیشرتت رو خانم مهری داد.
سرم را به نشانه تشکر تکان دادم که از اتاق خارج شد.سوییشرت را بر تن کردم که عطر گرمی بینیام را لمس کرد.مشخصا عطر من نبود پس این رایحه متعلق به دلآرا بود.
دست ام را در جیبام فرو بردم که متوجه تکه کاغذی شدم.کاغذ مچاله شده را بیرون کشیدم .رویش نوشته بود:
بابت لباس ممنون.
امیدوارم موفق شده باشی امیرسام رو دستگیر کنی.
از طرف دلآرا
پوزخندی تلخی بر لبهایم نشست.از اتاق بیرون رفتم.گوشی موبایل ام را برداشتم و شماره حسین را گرفتم.با بوق اول جواب داد
_بله؟
_هر چی داخل فلش بود برای منم بیار
_ولی...
قبل از اینکه ادامه بدهد،قطع کردم.
راوی:
آسمان با طلوع خورشید جانی دوباره گرفته بود.مرغ های دریایی مهاجر که توسط مردم بومی شهر شالو نامیده میشدند ،برفراز آب های بیکران خلیج فارس پرواز میکردند. امیرسام که توانسته بود در مقابل نیروهای پلیس کمر خم نکند ، نگاه رضایتمنداش را به کشتی P530 دوخته بود.P530 درحال دور شدن از ساحل بود.اگر دیرتر از این متوجه جاسوس میشد الان نه جنسی برای تحویل بود و نه دختری ! احتمالا خودش هم در راه زندان بود.خوشبختانه کشتی ثامر در بندر بود و به کمک او توانست اجناس رو به کشتی دیگری منتقل کند.با صدای تقتق پاشنه کفشی به عقب چرخید.با دیدن فرد مقابلاش خنده بر لب هایش نقش بست.
_گلام خوش اومدی!کلانتری خوش گذشت ؟
دلآرا نزدیک اش آمد و مشتی مهمان سینهاش کرد که امیرسام آخ خفیفی گفت.
_من بهخاطرت پام به کلانتری هم باز شد.فکر نمیکنم ثامر از این ماجرا استقبال کنه.
امیرسام موهای دلآرا را پشت گوش اش انداخت
_فک میکنم بتونی این راز رو بین خودمون نگهداری !
دلآرا گوش چشمی نازک کرد
_قطعا برات خرج داره جناب محترم !
امیرسام پوزخندی زد و گفت
_کافیه لب تر کنی.اگه تو نبودی ،نمیتونستم سرگرد رو راهی دریا کنم و الان پشت میلهها بودم.شرط میبندم که تو هم از دلتنگی دیوونه میشدی.
دلآرا لبهایش را گزید و با شیطنت تمام گفت
_مطمعن باش اگه میگرفتت من کل شهر رو شام میدادم.
امیرسام دستهایش را در جیب اش فرو برد و متفکرانه به دختری که تا شانههایش بود نگاه کرد
_حیف شد . مردم شهر قراره گشنه بخوابن!
سپس چشمکی نثار اش کرد و به سمت ماشیناش حرکت کرد.دلآرا نیز به سمت ماشین حرکت کرد و عکسی که در کیفاش بود را بیرون آورد
_ولی خودمونیم این بردیا خیلی جذابه!
امیرسام در حالی که دستاش به در ماشین بود ،یک تای ابرویش را بالا داد
_یک ساعت هم طرف رو ندیدی .چطور به این نتیجه رسیدی؟
_برای من یک دقیقه هم کافیه تا تشخیص بدم.
دخترک خواست سوار ماشین بشود که امیرسام محکم در را کوبید .
_دیگه دوست ندارم همچین حرفی ازت بشنوم.هرچند این اولین و آخرین باری بود که میدیدیش.
دلآرا که متوجه حسادت بی دلیل امیر شده بود خنده ای کرد و گفت
_اطاعت پسرِ بدِ جذاب !قطعا هیچکسی جذاب تر از شما نیست.
امیرسام گرهاخم هایش را باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.دلآرا نیز در صندلی کمک راننده نشست .خواست عکس را از پنجره به بیرون پرت کند که امیر مانعاش شد.
_عکس سرگرد رو برای چی گرفتی؟
_عکس تو جیب سوئیشرتاش بود.کنجکاو شدم ببینم دختر کنارش کیه؟
امیرسام به دختر کنار بردیا نگاه کرد.
_به زودی میفهمیم.
یک هفته بعد :
اواسط پائیز بود و بهحکم آبان،دومین پسر پائیز خیابانهای تهران را برگریزان کردهبودند.عطر نارنگی ،پرتقال و خرمالو در بازار تجریش هرکس را مست خود میکرد.اگر مسیرت به انقلاب ختم میشد ، رایحه قهوه از میان کتابهای خوش آب و رنگ عبور میکرد تا قلبات را تسخیر کند و هنگامی که در گنج دلت غرق خواندن کتاب هستی ،گوارای وجودت می شد.هرکس که از هفتخان عشق عبور میکرد با دلدار اش راهی جمشیدیه میشدند.پارکی که به واسطهی صدای خشخش برگها ،نجمه بوسههای عشاق را در خود پنهان کرده است. اما مقصد ما نه تجریش است و نه انقلاب و جمشیدیه!مقصد ما به یکی از محلات لواسانات ختم میشود.به عمارت ثامر ولی زاده ! عمارتی که توسط سنگ مرمر سفید جلا پیدا کرده بود و در وسط باغی بزرگ پنهان شده بود.بادیگاردها ،ندیمه ها و آدمهای ثامر در کنار فواره سنگی مقابل عمارت صف کشیده بودند.دلآرا در تراس ویلا ایستاده بود و نسیم پائیز موهای طلائی رنگاش را نوازش میکرد.نگاهاش را به درب سیاهرنگ عمارت دوختهبود.به محض باز شدن درب و دیدن مرسدس بنز مشکی رنگ خنده بر لبهایش خوش نشست.خود را به اتاق امیرسام رساند و با دستهای نحیفاش بر در کوبید اما جوابی دریافت نکرد.دستگیره در را پائین داد و وارد اتاق شد.بوی تند الکل که در فضا پیچیده بود ،خم به ابروی دخترک آورد.به سمت پنجره رفت و پردهای مشکی رنگ را کنار زد تا نور خورشید اجازه ورود به اتاق را پیدا کند.پنجره را گشود و هوای تازه را به فضای داخل دعوت کرد.برخلاف بیرون عمارت ،اتاق امیرسام با سنگ مرمر مشکی ساختهشده بود و تابلو هایی با عکس موتور و ماشینهای اسپرت توجه هر کس را جلب میکرد. نور خورشید مسیر اش را به سمت چشمهای بسته امیرسام پیدا کرد.امیرسام یک چشماش را باز کرد و دست اش را در مقابل نور قرار داد
_دختر پرده رو چرا کشیدی اخه؟
دلآرا نزدیک تختاش شد و پتو را از رویش کنار کرد
_نزدیک ظهر شده ولی تو هنوز خوابی!مثل اینکه دیشب خیلی بهت خوش گذشته!
اطلاعیه ها :
سلام و درود💙🧬
امیدوارم حال دلتون عالی باشه🥰
رمان تراشه مرگ(جدیدترین اثر بنده) در دنیای رمان قرار گرفت و از سه طریق، میتونید رمان رو مطالعه کنید.
ویایپی،سکهای و رایگان.
چنانچه تمایل داشته باشید به پارتهای بیشتری از رمان دسترسی داشته باشید، میتونید اشتراک رمان رو تهیه کنید و عضو ویایپی بشید😍
برای اینکار تنها کافیست روی درخواست عضویت کلیک کنید.
علاوهبراین میتونید از طریق دریافت سکه هم رمان رو مطالعه کنید.برای این کار باید وارد صفحه رمان تراشه مرگ بشید و روی آیکون دریافت سکه کلیک کنید.
از طریق چند روش ساده، به راحتی میتونید سکه دریافت کنید😍
حتماً توجه داشته باشید که برای مطالعه رمان به صورت ویایپی و سکهای باید اپ دنیای رمان رو نصب کنید💙
یک پارت از تراشه مرگ، هر شنبه به صورت خودکار رایگان میشه و از این طریق هم میتونید رمان رو دنبال کنید
در نهایت امیدوارم از خوندن تراشه مرگ حسابی لذت ببرید و خودتون رو برای سفر به دنیای پر رمز و راز ما آماده کنید🥰✨
ارادتمند شما
نیلوفر سامانی
نیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام ممنونم فاطمه جان😍❤️ خوشحالم که آخرین گلوله رو دوست داری و از خوندنش لذت میبری😍امیدوارم در جلد دوم هم همراه ما باشی🥰
۵۵ دقیقه پیشثریاا
10خسته نباشی خانم سامانی انشاءالله جلد دومش هم به قشنگی جلد اول باشه جلد اولشو تمام کنم حتما جلد دومش هم میخونم ممنون بابت رمان قشنگت
۲۰ ساعت پیشثریاا
10وای من تازه شروعش کردم خیلی رمان خوبیه دارم جذبش میشم عالییییست
۳ روز پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام ممنونم ثریا جان❤️ جلد دوم هم در بخش آنلاین داره پارتگذاری میشه🥰 امیدوارم اونجا هم همراه ما باشی
۲۴ ساعت پیش....
00خسته نباشی خانوم سامانی خیلی رمان قشنگی بود امیدوارم جلد دوم هم به قشنگی جلد اولتون باشه ❤️🙏
۷ روز پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم دوست عزیز❤️🙏🏼جلد دوم در بخش آنلاین در حال پارت گذاریه😍امیدوارم اونجا هم همراه ما باشید
۷ روز پیشسها
00رمان آخرین گلوله خیلی خاص بود وجالبترین موضوع در داستان به نظرم به قول خودشون رابطه نا گسستنی امیر سام وبردیا بود شخصیت امیر سامو با وجود منفی بودنش دوست داشتم
۲ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم❤️❤️ بله رابطهشون خاص و قشنگ بود😍 جلد دوم در بخش آنلاین داره پارت گذاری میشه.امیدوارم اونجا هم همراه ما باشید✨️
۲ هفته پیشرویا
00عالی یه رمان حرفه ای
۲ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم😍 امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنید و همراه ما باشید😍
۲ هفته پیشپرنیا ۲۷
00عالبودوزیبا کاش نویسنده های عزیز به فکرمارمانخونای آفلاین باشن الان همه رمانای قلم قوی آنلاین شدن واقعا ممنون ازنیلوفرعزیزکه رمانشونوآفلاین دراختیارمون گذاشته
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم❤️ خوشحالم که دوسش داشتید✨️ امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنید و همراه ما باشید❤️
۳ هفته پیشمهنازرضایی
10باتشکروسپاس بی نهایت از نویسنده ی عزیز نیلوفر سامانی بهترین رمانی که خوندم
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم مهناز جان❤️❤️ امیدوارم به جلد دوم هم سربزنید و همراه ما باشید❤️
۳ هفته پیشصحرا۳۵
00عالی بود شخصیت بردیا خیلی خوب بود ولی به عنوان پلیس یه جاهایو گیج میزد ولی امیرسام درعین جنایتکاربودنش دوسداشتنی بود خوشبحال دخترقناد😂
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم❤️ امیدوارم به جلد دوم هم سر بزنی و همراه ما باشی😍 در جلد دوم حضوری کوتاه از امیرسامم داریم و بردیا هم در ادامه حضور خواهد داشت😍❤️
۳ هفته پیشصدف
00جلد دوم زودتر لطفااااا
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
جلد دوم به نام بازگشت گلوله در بخش آنلاین در حال پارتگذاری عزیزم❤️ فصل اولش داستان جدای خودش رو داره و از فصل دوم به ادامه آخرین گلوله پرداخته میشه❤️
۳ هفته پیشاسرا
00بازگشت گلوله ادامه گلوله آخرنیست بلکه قبل ازاون بازگشت گلوله شروع وبخش انلاین مطمئن باشیدبه موقع پارت گذاری داره میشه
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم اسراجان❤️ البته بازگشت گلوله فقط در فصل یک داستان جدایی داره. از یه جایی به بعد، ادامه آخرین گلوله است❤️
۳ هفته پیشمرضیه
00خواهشند جلد دوم زود تر بنویسید من شخصا از پارت گذاری و آنلاین خوشم نمیاد اینجور زده میشیم تا الان رمانت جذابه سریع بنویس
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
سلام دوست عزیز✨️ جلد دوم به صورت آنلاین درحال پارتگذاری هست و تاکنون ۴۲پارت ازش گذشته.تا زمانی که به اتمام نرسه، متاسفانه در بخش افلاین قرار نمیگیره❤️
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
اگر مایل به خوندن هستید، الان میتونید ۴۲ پارت رو بخونید❤️ و یا اینکه صبر کنید پارتها بیشتر بشه...اما نسخه آفلاین حداقل تا تابستون ۱۴۰۴ قرار داده نمیشه❤️
۳ هفته پیشریحان
00عالی بهترین رومانی که خودم
۳ هفته پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم❤️💐 جلد دوم در بخش آنلاین پارتگذاری میشه.امیدوارم بهش سر بزنید و از خوندنش لذت ببرید❤️
۳ هفته پیشالیتا۳۲
00عالی وپرازهیجان چقدرشخصیت سامودوست داشتم🥲قابل توجه دوستای گلم که رمان ناتمام دوس ندارن جلداول تقریبا عالی وخوب تموم شدتقریبا مثل رمانای خانم فریدی هست عالی بود
۳ هفته پیشسوما عزیزی
00وای عالی بود من که عاشقش شدم امیدوار استم جلد دومش هم اینجوری دلنشین باشه با سپاس از نویسنده محترم 🙏🧡
۲ ماه پیشنیلوفر سامانی | نویسنده رمان
ممنونم عزیزم😍❤️
۳ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده Niloofar_.samani
-
آیدی تلگرامی نویسنده https://t.me/writers_online
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
fatemeh
00من تا نصفش فعلا خوندم و واقعا محشره، قدرت نویسندگیتون خانم سامانی تحسین برانگیزه و اثری خیلی جذاب رو نوشتید با ارزوی موفقیت🥰