رمان طالع آغشته به خون
- به قلم مهلا حامدی
- ⏱️۶ ساعت و ۲۲ دقیقه ۴۶ ثانیه
- 15.7K 👁
- 158 ❤️
- 149 💬
در دنیایی که سایه ها حکومت می کنند، یک قاتل متولد می شود. به او گورکن می گویند. یک قاتل زنجیره ای حرفه ای، شبحی در تاریکی، که هیچ اثری از خود باقی نمی گذارد. تشنه به خون، زخمی و بی رحم، گورکن افسانه ای است در دنیای جنایتکاران. چشمان سیاه نافذ و هیکل تنومندش او را به گرگی درنده تبدیل کرده است. اما سرنوشت بازی خطرناکی دارد. دختری کنجکاو، هرچند ناخواسته، پا به دنیای تاریک او می گذارد و با چهره واقعی گورکن آشنا می شود. قانون نانوشته دنیای زیرین می گوید: "هر کس که راز گورکن را بداند، باید اسیر او شود." دختر بیچاره، اسیر گورکن می شود. اما آیا این اسارت پایان راه است؟ یا آغازی برای یک داستان عاشقانه در دل تاریکی؟ "طالع آغشته به خون" رمانی مافیایی و عاشقانه است. داستانی پر از تعلیق، خشونت، و احساسات ممنوعه. آیا عشق می تواند در تاریکی شکوفه کند؟
هر چه زودتر به حمام احتیاج داشت.
دستی به گوشهی چشم بیخوابش کشید و گفت:
_خوبه
تیکه تیکش کنین بندازین جلو سگام.
فقط قبلش از جنازش عکس بگیرین بفرستین برا سلیم دوغان بزرگ
(روای اول شخص آیلا)
کوله پشتیام را یک وری روی دوشم انداخته بودم.
و مسیر سراشیبی سنگ فرش شده محله را بالا میرفتم.
تمام کوچه پس کوچههای باریک محله، به لطف برفی که شب گذشته
تا دم دمای طلوع خورشید باریده بود.
سفید پوش شده بود.
سرمای استخوان سوز هوا، لرز به تنم نشانده بود.
هرم بازدمهایم به شکل بخار از بینی به احتمال سرخم بیرون میآمد.
کلاه هودی، پاییزی نه چندان گرمم را روی سرم کشیدم.
و به قدمهایم سرعت بخشیدم.
هر چه به رستوران کوچک واقع در محله نزدیک میشدم.
بوی سوپ معروفش بیشتر معدهی خالیام را مالش میداد.
از صبح تا به حال به غیر از یه سیمیت چیز دیگری نخورده بودم.
وسط کوچه ایستادم.
دستم را ته جیب شلوار جینم فرو بردم.
با دیدن اسکناس خردهای کف دستم، بیخیال ناهار خوردن شدم.
و قدمهایم را از سر گرفتم.
هر چه به آن کوچهی باریک و بسی خطرناک، البته برای به غیر از ساکنان محله، نزدیک میشدم.
صدای ناله و فریاد پر درد مردی که، کمک میخواست.
واضح تر به گوش میرسید.
اتفاق تازهای نبود.
احتمالا باز هم بچههای محله یکی را خفت کرده بودند.
قبل از آنکه از کوچه بگذرم.
نگاهی گذرا به مردی که، آش و لاش شده، صورتش پرخون و روی زمین غلت میخورد.
انداختم.
پسرها با مشت و لگد به جان بیجانش افتاده بودند.
بیتفاوت شانه بالا انداختم.
نباید بی فکری میکرد. و پا به همچین محلهای میگذاشت.
سراشیبی را کامل بالا آمدم.
به سمت چپ تغییر مسیر دادم.
همینکه میخواستم از محله خارج شوم.
توجهم به زن سن و سال گذشتهای که با دستان پر، سردرگم اطراف را از نظر میگذراند.
معطوف شد.
سر تا پایش را رصد کردم.
سوت بلند بالایی در دلم کشیدم.
وجب به وجب لباسهای تنش، مخصوصا آن کت چرم خز دار اصلش
فاخر بودنش را به رخ میکشید.
کنج لبم شیطانی بالا رفت.
امکان نداشت همچین فرصت توپی را دو دوستی تقدیم بچههای محل کنم.
قبل از اینکه بهش نزدیک بشم.
ماسک سیاه رنگم را از جلوی کولهام برداشتم.
و به صورتم زدم.
چاقو کوچک ضامن دارم را از جیب جلوی هودیام برداشتم.
و زیر دستکش انگشتیهایی که به دست داشتم.
جاساز کردم.
همانطور که به سمت زن قدم بر میداشتم. نگاهم را به اطراف داده بودم.
که مثلا بیحواس جلوه دهم.
با یه برخورد به ظاهر اتفاقی، تنهای به نیمهی بدنش زدم.
کیسههای خرید در دستش پخش و پلای زمین شد.
بیتعادل چند قدم عقب رفتم.
چهرهای ناراحتی به خودم گرفتم. و با لهجهی غلیظ ترکی با ته مایهی لاتی لب زدم:
_آ آ خاله جون متاسفم، معذرت میخوام.
بدون اینکه منتظر سخنی از جانبش باشم. کمر خم کردم. و مشغول جمع آوری کیسههای خرید شدم.
نازی
0باورم نمیشههههه آراز ولیعهدهههه؟ وای خدای من آدم دیگه به دوستاش هم نمیتونه اعتماد کنه🤦 ♀️
۲ ماه پیشمحدثه
0یه سوال، کجاش هویت ولیعهد مشخص شد ؟من تا آخرش خوندم ولی نبود همچین چیزی
۳ هفته پیشمحدثه
0موضوعش جالب بود و خیلی ماهرانه نوشته بودی ،ولی پیشنهاد میکنم حتما ادامش بدی تا اِبهامات حل بشه
۳ هفته پیشنینا
0عالی بود خیلی عالی
۴ هفته پیشمهربان
0برای منی که خیلی وقته رمان میخونم خیلی جاهاش رو گنگ مونده اول برادر آیلا که نشون میده پشیمون شده چی شد . پدرش چی؟ . آراز با اینکه عاشق آیلار بوده ویه شخص روانیه چرا وقتی میبینه خونواده آیلار اذیتش میکنن براش کاری نمیکنه. بعد آراز چرا خونواده هاکان رو کشت؟ مادر بزرگ آراز چی شد؟ وآیا واقعی بود یا نه؟
۱ ماه پیششیما
0خیلی خوب ادامه بده .هیجانات عالی رمان خوبی بود
۱ ماه پیشBahar....
0بنظرم عالی بود عاشقش شدم❤️میشه با لحظه هاشو هیجانو به وجودت بفرستی و با هر تیکش زندگی کنی واقعا قلمش عالی بود🙂
۱ ماه پیشملگ
0من دو باره این رمان میخونم هر بارم برای آراز گریه میکنم کاش ایلا به آراز میرسید🧑 🦯💔
۲ ماه پیشموج
0واقعا فاز اونایی که طرف اراز رو میگیرن درک نمیکنم خوب شد مرد کسی که بخاطر قدرت مادرشو میکشه در اینده زنشم میکشه بچشم میکشه
۲ ماه پیشساغر
0سلام ممنون بابت رمان خوبتون رمان خیلی جذابی بود. خیلی خوب شد ک هاکان و آیلا بهم رسیدن و واقعا رمان جذابی بود
۲ ماه پیش....
0واقعا خیلی عالی بود خیلی خوب تمام چیزهارو به تصویر کشیده بودید و این اولین بار بود که اینقدر جذب یک رمان میشدم واقعا عالی بود
۳ ماه پیشگندم
0رمان خیلی زیبا و پخته ای بود افرین به این قلم
۳ ماه پیشzahra
1فعلا نصف رمان رو خوندم داستان جالبی داره و جدیده یجورایی منو یاد سریال ترکی" بذار زندگی هرطور میخواد بیاد "انداخت فضای رمان و اون مدرسه هه و معلماش و اکیپ بچهای شرش، ولی روند رمان خیلی تنده و انتظار نداشتم هاکانی که اول رمان انقد شاخ و خفن نشونش داد ببخشید زرتی عاشق بشه و تقریبا
۳ ماه پیشzahra
1و تقریبا از همون اول داشت لاس میزد با دختره. بیشتر رمانو هم که توی کامتا لو دادین مردن کان و ولیعهدی اراز و بنظرم میتونست بهتر باشه درکل
۳ ماه پیشتکتم
1کاش با اراز میرفت و اراز زنده میموند اراز واقعا عاشقش بود و میتونستن عشق قشنگی رو به تصویر بکشن
۳ ماه پیشممممم
1هاکان آیلا دقیقا مثل شخصیت های فیلم اشرف رویاعه..😍😍😍 خیلی عالی بود
۳ ماه پیشآرمیتا
1میدونی رمان های زیادی خوندم اما هیچکدوم باعث این شدت گریه ام نشد ، ممنونم ازت به خاطر قلم زیبات .
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده ثبت نشده است -
آیدی تلگرامی نویسنده ثبت نشده است -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
به توچه
0چرت بود آبکی بعدشم هیچی مشخص نبود کی به کی بود