
رمان این جاده به دریا می رسد
- به قلم دینا قاسمی
- ⏱️۶ ساعت و ۲۸ دقیقه ۳۱ ثانیه
- 2.7K 👁
- 22 ❤️
- 22 💬
جادههای زندگی... همیشه به آفتاب ختم نمیشوند. برای برخی، مثل ما، دنیا جای بیرحمی است، شبها سردند و روزها طاقتفرسا. در دنیای ما، برادر به برادر خیانت میکند، پدرها به فرزندانشان پشت میکنند... و عشق؟ عشق، رؤیایی دور است. اینجا عاشق شدن جرم است؛ چون آخرین کسی از ما که عاشق شد، مرد. اما شاید... فقط شاید، این مسیر، این راه تاریک و پر پیچ و خم، راه درست باشد. شاید نور نرفته باشد، فقط پنهان شده، خیلی دور. شاید باید ریسک کنیم، از روی مینها بپریم. میتواند مرگ باشد. میتواند نیستی باشد. یا... شاید، فقط شاید، اگر جلو برویم، نسیم را حس کنیم و خورشید را ببینیم. شاید سفر ما پایانی خوش داشته باشد. شاید این جاده به دریا برسد.
– خوبه این اواخر خبری از صابر و نوچه هاش نشده
پوزخندی زد:
– صابرمثل روح میمونه. همه جا هست. این اواخرم اگه نیومده حتما یه چیزی زیر سر داره و فکر کنم بدونم چیه .
متعجب نگاهش کردم:
– چیکار میخواد بکنه؟ چیزی شنیدی؟
ایستاد:
– دیشب تو مگه نبودی؟
کمی فکر کردم و با یادآوری چیزی که هومن گفته بود، زدم زیر خنده.
اخم کرد:
– خنده داره ؟ تو فکر کن یه درصد واقعا از فک و فامیلش باشه .
شانه بالا انداختم:
– که چی ؟ اونم یکی مثل بقیشون دیگه. همشون لاشخورن. یه مشت عوضی پول پرست که همشونم عین سگ از پدرخوانده میترسن. حالا فرقی نمیکنه کی باشن. چه شیرمراد شیشه ای باشه چه صابر یا این پسره ی تازه وارد.
راه افتادم و او هم پشت سرم آمد. خورشید حالا کامل رنگ طلاییش را روی شهر میپاشید و شهر هم از خواب بیدار شده بود. هرچند این روز ها دیگر مثل قدیم ها نیست. روز و شب فرقی ندارد. شهر همیشه شلوغ است، چه سه صبح باشد چه پنج بعد از ظهر، بازهم انگار نه انگار .
– کجا میخوای بری ؟
به دو طرف خیابان نگاه کردم:
– میخوام یه چیزیو چک کنم.
-چی ؟
اخم کردم:
– مینو میگفت دیروز دیده بعضی از بچه ها مواد میفروشن
از حرکت ایستاد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
– واقعا ؟
خندیدم:
– حالا میخوای کل تهرانو خبر کن.
پلک زد:
– ببخشید... یعنی میگی راسته ؟
کلافه پس گردنی بهش زدم:
– عقل کل الان دارم میرم چک کنم دیگه. تو ام نیای بهتره باز با بچه های شاهین دعوا راه میندازی!
بی خیال راه افتاد:
– اتفاقا منم میام. خوبه یه مرد همراه آدم باشه
پوزخند زدم:
– آخه جوجه تو که از من کوچیک تری !
ابرو بالا انداخت:
– سن یه عدده .
سری تکان دادم و دنبالش راه افتادم. خودم هم بدم نمی آمد که او همراهم باشد اصولا بچه هایی که دور و بر کسانی مانند شاهین و سهراب بودند، همه پسر های نوجوان بودند و آدم های درستی نبودند. البته تقصیر خودشان هم نبود. مگر خانواده ای بود که یادشان دهد چگونه رفتار کنند؟ از کودکی در کوچه خیابان و زیردست یک سری علاف مفنگی بزرگ شدن، چیزی بهتر از این نمی ساخت .
آن موقع ها که بچه های مردم درس زندگی یاد میگرفتند، ما یاد میگرفتیم که چگونه گلیم خودمان را از آب بکشیم.
پشت درختی ایستادم:
– منطقه ی شاهین اینجاست دیگه ؟
سر تکان داد:
– خودشه .
سرم را دولا کردم و نگاهی به اطراف انداختم. راست میگفتند، هیچ کدام از آن بچه ها در حال کار یا فروختن گل و فال نبودند .
شایان نگاه مشکوکی به اطراف انداخت و بعد چشمانش جایی ثابت ماند:
– مثل اینکه درست دیده
خط نگاهش را دنبال کردم و آنچه که میگفتند را دیدم .
پسری نوجوان و آنطرف ترش یکی از آن سانتال مانتال کرده های امروزی روبه روی هم ایستاده بودند و بعد از اینکه مطمئن شدند ماموری آن اطراف نیست، بسته ای جابه جا کردند که تشخیص اینکه درونش چیست، خیلی هم سخت نبود!
-بدو
سریع برگشتیم و به طرف خروجی پارک رفتیم .
شایان نفس زنان با دست مشت شده به پارک اشاره کرد:
– لعنتی! پس بگو چجوری از این رو به اون رو شدن. زدن تو کار مواد
به اطرافم نگاهی انداختم و روی نیمکت چوبی نشستم:
– ساخت خودشون نیست، یعنی توانشو ندارن، جرئتشم ندارن. شیشه ساختن به این راحتیا نیست. قطعا از بالا بهشون دستور و مواد میرسه.
نگاه کنجکاوی انداخت:
– یعنی میگی فقط اینا نیستن ؟
از جایم بلند شدم:
– طبق چیزایی که شنیدم نه، بچه های سهرابم هستن، شاید بیشتر !
…………………………..
آخرین ساندویچ را دست مینو دادم و خودم هم گازی به ساندویچ نون و پنیر زدم.
– ساعت چنده ؟
مینو نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:
دینا قاسمی
10ممنون عزیزم✨️
۲ روز پیشعاطفه خسروی
10برای بار اول نوشته ات خوب بود هر چندمی دانم برای نوشتن رمانت چه لحظه هایی که اططراب وهیجا وعشق داشتی امیدوارم بازهم رمانی دیگر خلق کنی موفق باشی دینا جان👋
۳ روز پیشآرام
10خوب بود دوسش داشتم و اینکه موضوعش جدید بود و ممنون از نویسنده
۴ روز پیشسمیرا
00بد نبود برای سرگرمی خوب بود
۵ روز پیشNahal
10خوب بود دوست داشتم
۶ روز پیشمینا
20عالی بود ممنون واقعا کامل باهاشون انس گرفته بودم و تک تک لحظه ها رو حس میکردم کنارشونم
۷ روز پیشتینا
10سلام چرا نمیشه رمان رو از طریق اپ خوند؟
۱ هفته پیشHana
10توی بخش آفلاین روی رمان جدید چی داریم بزنید تا رمان به برنامه اضافه بشه
۱ هفته پیشپریا
20رمان قشنگی بود😍
۱ هفته پیشلیانا
00چطور تونستی بقیش بخونی من از رمان های جدید هم زدم پیدا نشد
۱ هفته پیشدینا قاسمی
00عزیرم اگه رمان کامل برات نیومده توی بخش آفلاین اسمشو جستجو کن و دوباره روی گزینه ی گرفتن رمان کلیک کن
۱ هفته پیشدینا قاسمی
20این خیلی برام با ارزشه♡
۱ هفته پیشSara.M
20رمان باحالی بود، فضاسازی فوق العاده ای داشت طوری که احساس میکردم منم کنارشونم در کل دم نویسنده گرم
۱ هفته پیشدختر الماس
11بنظرم خیلی میتونست کاملتر و بهتر باشه و اینکه احساس دریا و کوهیار و بهتر و بیشتر نشون بده و یا ماجرای حشمت پیچیده تر باشه تا اینقدر سطحی ولی درکل رمان عالی نه ولی خوبی بود ممنون از زحمت های نویسنده
۱ هفته پیشدینا قاسمی
10ممنون از نظرتون عزیزم♡ ولی اینم بگم که دریا و کوهیار به عنوان کسایی که هیچ پیش زمینه ای از عشق نداشتن، تا حدودی اعتراف به عشق برای هر دو سخت بود.
۱ هفته پیشاسرا
11دیدجالبی نسبت به فقربچهکارواحساست داشت وقویترازقاب عکاسهاقصه میگوین بود
۱ هفته پیشدینا قاسمی
10ممنونم که وقت گذاشتی عزیزم✨️
۱ هفته پیشملیس
20عکسی که انتخاب کردین خیلی زیباست ❤
۱ هفته پیشدینا قاسمی
10چشم هات زیبا میبینن عزیزم♡
۱ هفته پیشVitto Saeide
31بهترین رمانی که میشه تک تک احساسات و لحظه هارو توش حس کرد و باهاش کلی حال کرد دم نویسنده ی محترم گرم که با تلاش و علاقه و عشق همچین اثر هنریه جذابی رو خلق کرده خدا قوت بهت جوون ایرانی
۲ هفته پیشدینا قاسمی
10لطف داری عزیزم✨️
۲ هفته پیش
مهناز
20دینا جون دست طلا،رمان خوبی بود و موضوع متفاوتی داشت من از خوندنش لذت بردم ❤️