زندگی همایون هیچ‌وقت آرام نبود؛ او سال‌ها بود که با انواع پرونده‌های قتل و کالبدشکافی اجسادی سروکار داشت که فجیعانه به‌ قتل رسیده بودند، ولی این تنها پرونده‌ای بود که حیرانش کرده بود. قاتلی باهوش که در عرض سه ماه، چهار قربانی گرفته بود و تنها ردی که از خودش باقی گذاشته بود، تاسی ناقص، بدون عدد شش بود که هر بار آن را در قسمتی از بدن مقتولین پنهان می‌کرد. چند ماه بود قانون را بازی می‌داد و هر پلیسی که پرونده را به عهده‌ می‌گرفت زمین می‌زد؛ اما مسئله‌ی اصلی این نبود. مسئله‌ی اصلی این بود که چرا راننده‌‌تاکسی‌ها؟ چه‌چیزی می‌توانست به چنین قاتل مجنونی، انگیزه‌ی قتل یک مشت پیرمرد بدبخت را، آن هم تا این حد وحشیانه بدهد؟ این سوالی بود که همایون از خودش می‌پرسید و آذر هم برای تکمیل مقاله‌اش سعی داشت پاسخی برای آن پیدا کند...

اگر گیاه داتورا را در چشم بچکانی مردمک‌ چشم تا ابد ثابت خواهد ماند... اگر استشمام کنی، یا معتادت می‌کند و یا تو را می‌کشد. من آماده‌ی هر سه‌تایش هستم. آن زنی که دیگران می‌شناسند منه واقعی نیست. مردی هست، شبیه خدایان کافرکیشی‌بدوی که مرا تصاحب کرده. و عشقی با چشم‌های خاکستری که بیش از من، از کسی که مرا تصاحب کرده حمایت می‌کند. آن خدای کافرکیشِ آلوده‌ی من است و من آلوده‌ی دتورا هستم. چه می‌شود اگر بفهمند، من آن زنی که فکر می‌کنند نیستم.

ایل‌ماه، دختری که در میان آرزوهایی که همیشه داشت زندگی میکند و در این مسیر، دل به همکار مرموزش، یاشار می‌بازد. اما با نزدیک‌تر شدن این دو، رازهایی از گذشته سر برمی‌آورند؛ رازهایی که سرنوشت ایل‌ماه و یاشار را به هم گره می‌زنند و حقیقت‌های تلخ و شیرینی را آشکار می‌کنند. این داستان عشقی‌ست که میان غبار گذشته و پیچیدگی‌های تقدیر، به دنبال روشنایی راه خود می‌گردد.

برفین به خاطر ازدواج مجدد مادرش مجبور میشه به خونه ی داییش بره وباپسردایی که بهش علاقه داره زیر یه سقف زندگی کنه،دراین بین احساساتشون بهم بیشتر میشه وبرفین به طاها کمک میکنه تا تو رشته ی ورزشی کشتی موفق بشه و با دوست طاها امین همیشه بطور پنهانی وآشکار به کمک طاها میرسه تا اینکه....

اینجا جنگل است... انسان‌ها رفتار حیوان مانند دارند و... حیوان‌ها از انسان‌ها عاقل‌تراند... اینجا خیالی نیست... همه چیز تمامی از حقیقت است... اینجا میدان جنگ است... آهو باشی دریده می‌شوی، گرگ باشی تنها می‌شوی، درنده باشی زخمی می‌شوی و حتی فرشته هم باشی هم بد می‌شنوی... پس یا انسان بمان و بجنگ و در آخر کشته شو... یا شیطان بشو و بکش و در آخر برنده شو... انتخاب باتوست، می‌خواهی انسان باشی یا شیطان؟ درنده باشی یا دریده شده؟ شکارچی باشی یا شکار؟ قاتل باشی یا مقتول؟ انتخاب با خودِ توست، در این میدان خونین کدام را می‌خواهی؟ چه چیز می‌خواهی باشی؟! انسان یا شیطان؟

برکه بعد ازچندسال عشق اولش رو درجشن رونمایی کتابش میبینه اما با وضعیت نامناسب وتصمیم می گیره بهش کمک کنه و تصمیمی جدی وبزرگ می گیره که آینده اشو تحت تاثیر قرار میده.برکه که متوجه اعتیاد میثم به الکل میشه ومیفهمه خانوادش خارج از ایران زندگی میکنن بنابراین تصمیم می گیره میثم رو در آلونک داخل حیاط مادربزرگش بستری کنه وبرای این کار پرستاری روهم استخدام میکنه ودراین بین اتفاقاتی میان اعضای خانواده ومیثم رخ میده واز طرفی برکه خواستگار پروپاقرصی داره که پسر زن جدید پدرشه وهمیشه به دنبال برکه است.

من میان خشمی عمیق و عطش انتقام بلاتکلیفم. برای سفر آخر مجردی با بهترین دوستم راهی سفر شدم و نمی‌دانستم که او مرا به آن بیابان برده تا سربه‌نیست کند. داستان خشم من دقیقا از لحظه‌‌ای شروع می‌شود که او مرا به درون چاه هل داد و انتقام اکسیر حیات دوام آوردنم شد

ده‌سال قبل عروسی از مراسم ازدواج گریخت. من شبیه یک انگشتر بدل به جای اصل شدم من عروس مراسمی شدم که در اصل متعلق به من نبود. من یک مادر و یک همسر هستم... تمام نقش زندگی من دقیقا همین است. من مادر فررندی هستم که هم‌نام عشق سابق اوست همسر مردی که جز احترام چیزی به من نمی‌دهد. من ده سال است که یک مادر و یک همسر هستم. داستان من از اینجا شروع می‌شود. از جایی که آن زن برمی‌گردد و ویرانی جهانم را احاطه می‌کند. من باید نقش جدیدم را یاد بگیرم و برایش بجنگم. من یک زن هستم

کسی نمی‌داند که دو سال قبل، نهال با دو چشم مرعوبِ خود، قتل دردآگین دوست کودکی‌هایش را دید. عاجزانه تماشاگرِ مرگی بود که او را هم به فنا واداشت. امروز، برق انتقام در چشمان دختر نزار و بیمار دیروز می‌درخشد. او تکه‌های پازل ناتمامی را تکمیل می‌کند و با طلوعش به سیاهی شب پایان می‌دهد...

میگن تنها مقصر بدبختی هات خودتی،فقط خودت!بقیه من‌و مقصر می دونستن ومن اطرافیانم رو.اما ته دلم می دونستم که مقصر همه‌ی این بدبختی ها حماقت ها ونادانی های خودمه،اما سخت ترین قسمت همیشه پذیرفتنه،می دونید که انسان ذاتا زاده‌ی انکارِ. این قصه روایت تصمیم های نادرست و افتادن در مسیر اشتباهه. لیلای قصه ما از یه جا بعد زندگیش رو به تباهی میره،کنترل زندگیش رو از دست میده و اشتباه پشت اشتباه از اون یه آدم دیگه میسازه. وقتی که همه بهش میگن دیگه اون دختر معصوم نیست!



پرونده ی ناتمام لحظاتی پیش

گرشا شجاعی پلیس جوانی‌ست که پرونده‌ای به او محول می‌شود. برای بررسی پرونده به راهی می‌زند که از کار تعلیقش می‌کنند. برای کمک به همکارش که پرونده را به او می‌سپارند، با دختر جوانی به نام دلوین که منشی شرکت مربوط به پرونده است، وارد رابطه می‌شود که بتواند از او اطلاعات بگیرد. دلوین رفته‌رفته به گرشا علاقه‌مند می‌شود و برخلاف تعهدی که میانشان گذاشته شده، خودش را به او نزدیک می‌کند. گرشا دوست ندارد درگیر روابط عاطفی شود. او خودش را متعهد زندگی شخصی و همسرش الیسا می‌داند. با الیسا ۱۰ سال پیش ازدواج کرده و همسرش به خاطر علاقه به رشته‌ی کینگ‌بوکسینگ که در ایران ممنوعه است، از حدود ۵ سال پیش در آمریکا اقامت دارد‌ و به خاطر این مهاجرت بگومگوهایی بینشان وجود دارد. با ورود این پرونده، زندگی گرشا به سمت و سویی غیر کشیده می‌شود...

راه های دانلود اپلیکیشن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.