رمان عصیان به قلم نسرین ثامنی
بخشی از متن : آنچنان ازدحام و همهمه ای سالن دادگاه را فرا گرفته بود که انسان را به شگفتی وامیداشت. افرادی که در بیرون بی صبرانه انتظار کشیده بودند اکنون پس از ورود سعی داشتند در ردیفهای جلو جای مناسبی را در اختیار داشته باشند. من هنگامی که وارد سالن شدم اکثر صندلیها اشغال شده بود . این جنجالی ترین و پر سر و صداترین محاکمه ی سال بود که در تاریخ ایران در نوع خود بی نظیر و عجیب می نمود…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴ دقیقه
دیگر دربارۀ آن موضوع صحبتی به میان نیامد. همان شب پس از صرف شام وقتی که همه برای خوابیدن آماده شده بودیم مادرم از من درخواست کرد همراه وی به کارگاه قالی بافی بروم. من بدون هیچ پرسشی به دنبالش روان شدم لیکن احساس می کردم مسئله ای خاص پیش آمده است. هنوز سخنان مبهم فاطمه در گوشم صدا می کرد که می گفت: به زودی از اینجا می روی!
به کجا قرار بود بروم؟ جریان از چه قرار بود؟ به قدری بی طاقت شده بودم که حد و اندازه نداشت. وقتی وارد کارگاه شدیم مادرم در گوشه ای نشست و مرا مقابل خود قرار داد. مدتی با دقت صورت و اندامم را برانداز کرد. چنان با ولع مرا می نگریست که گوئی یک جدائی ابدی در پیش است. خنده کنان گفتم:
- مادر امشب جور عجیبی به من نگاه می کنید؟
او گفت: - می دانی، دارم پروردگار عالم را به جهت این همه زیبائی و جمالی که به تو داده تحسین می کنم.
- اوه مادر، شما دارید حس غرور را در من برمی انگیزید. قشنگی من در برابر زیبائی چهرۀ شما هیچ است. به خاطر دارم که پدر همیشه زیبائی شما را می ستاید و به خود می بالد که چنین همسری دارد.
مادرم متفکرانه سری تکان داد و گفت:
- امیدوارم بخت و اقبالت هم مانند صورتت نیکو باشد.
نمی دانستم چرا مادر از گفتن موضوع اصلی طفره می رود. حدس می زدم که مسئله هر چه هست باید بسیار حائز اهمیت باشد. لذا پرسیدم:
- می دانم که این وقت شب اینجا نیامده ایم که راجع به زیبائی من صحبت کنیم. خواهش می کنم زودتر اصل مطلب را بگوئید.
او خنده ای سر داد وگفت:
- ای شیطان! خیلی برای شنیدن عجله داری؟
- بله مادر، کنجکاوی دارد مرا می کشد.
- بسیار خوب. بیش از این ترا در انتظار نمی گذارم. امروز یکی از بستگان آقای حیدری به خانۀ ما آمد.
حرفش را بریدم و پرسیدم:
- آقای حیدری؟
- بله، می بینم که خیلی تعجب کرده ای! من هم مانند تو از دیدن آن شخص حیرت کردم. دلیلش این است که ما هیچ مراوده ای با آنها نداریم.
در حالی که کنجکاوی و حیرت من به اوج خود رسیده بود پرسیدم:
- هدف آن شخص از این دیدار غیر مترقبه چه بود؟
مادرم آهی کشید و گفت:
- اصل موضوع اینجاست. او آمده بود از تو برای پسر آقای حیدری خواستگاری کند.
مادرم مکث کرد و من وحشتزده پرسیدم:
- خواستگاری؟ از من!
- بله دخترم، گویا پسر آقای حیدری چند بار ترا دیده و ظاهراً ترا به عنوان همسر آینده اش انتخاب کرده، امروز هم واسطه ای فرستاده بود تا جریان را با ما در میان بگذارد. البته پدرت نیز حضور داشت.
مادرم در اینجا سکوت کرد و من عمیقاً در فکر فرو رفتم. آقای حیدری تنها مرد بانفوذ و سرشناسی بود که ما در روستای خود سراغ داشتیم. او یکی از ملاکین بزرگ و در حقیقت ارباب و حاکم ده ما محسوب می گشت. اکثر زمین های مزروعی این نقاط به او تعلق داشت. چندین خدم و حشم در اختیار داشت و یگانه پسرش «بهادر» وارث این همه ثروت پدر بود. من دورادور آوازۀ ثروت و جذابیت ظاهری بهادر را شنیده بودم و فقط یک بار آن هم به طور اتفاقی وی را دیده بودم. بهادر در یکی از بهترین و معروفترین مدارس تهران درس می خواند و چند سالی یک بار برای دیدار از پدر و مادرش به روستای ما می آمد. آن طور که شنیده بودم پدر بهادر حتی در دربار هم آشنایانی داشت که به وسیلۀ آنان با رجال طراز اول مملکت به خصوص با برادر شاه ارتباط نزدیکی برقرار کرده بود.
رعایای زیادی برای آقای حیدری کار می کردند. آن طور که از دیگران شنیده بودم آقای حیدری فقط یک فرزند داشت که همین بهادر باشد. او به قدری به پسرش علاقه داشت که به خاطر او حاضر بود با یک لشگر خصم به تنهایی بجنگد...
مادرم رشتۀ افکارم را برید و گفت:
- چه شده؟ چرا تو فکری؟
آه سردی کشیدم و با نگرانی پاسخ دادم:
- چه بگویم مادر؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض سنگینی گلویم را می فشرد. مادرم در حالی که عمیقاً درونم را می کاوید ادامه داد.
- خودت می دانی که بهادرخان دارای چه نفوذی است. امروز خانمی که از سوی آنها آمده بود می گفت که بهادرخان تصمیم دارد بعد از ازدواج همراه همسرش به یکی از کشورهای ارروپائی رفته و برای همیشه
36 - 37
مقیم آنجا شود . میدانی دخترم، این فرصت بزرگی برای توست ، هزاران دختر آرزوی ازدواج او را در سر می پرورانند.این خواستگاری بیشتر به رویا می ماند. تا به حقیقت. خوشحالم که شاهین اقبال بر شانه های تو فرود آمده. هیچ ## تضورش را نمی کرد که بهادر خان از میان ان همه دختران زیبا و تحصیل کرده و اسم و رسم دار فقط ترا انتخاب کرده باشد.
صدای هق هق گریه ام کلام مادر را قطع کرد.او با تحیر نگاهم کرد و پرسید:
- زهرا چه شده؟ چرا گریه می کنی؟
از فرط استیصال قادر به سخن گفتن نبودم. در میان باران اشک گفتم:
- مادر، هرگز تصورش را نمیکردم که روزی چنین کلماتی از دهان شما خارج شود.من خیلی بیشتر از این از شما انتظار داشتم.شما می خواهید مرا به پول و ثروت و مقام بهادر خان بفروشید. شما دارید با من مثل یک کالای قابل خرید و فروش رفتار می کنید. احساسات مرا نادیده می گیرید. چنان از دارائی ومقام وی سخن می گویی که گویی تنها مسئله ممکنه همین است. ایا نظر و احساس من برایتان مهم نیست؟ آیا خواسته من اهمیتی ندارد؟
مادر مات و مبهوت در سکوت کامل به سخنانم گوش می داد و وقتی کلامم به اینجا رسید ، گفت:
- اگر من از پول و ثروت حرفی زدم بدین خاطر بود که تو او را بهتر بشناسی و با موقعیتش اشنا گردی. اگر نظر و احساسات برایم مهم نبود امشب ترا برای مشاوره به اینجا نمی خواندم و خود به نحوی جریان را فیصله می دادم. من و پدرت میخواهیم عقیده ات را در مورد این ازدواج بدانیم.
- خود شما مادر، نظر شما در اینباره چیست؟
او آهی کشید و پاسخ داد:
- لابد میدانی که هر پدر و مادری خواهان سعادت و خوشبختی فرزندان خو هستند.
- لابد شما هم این را می دانید که پول و ثروت ضامن سعادت کسی نیست، همانطور که خود شما به خاطر عشقی که به پدرم داستید به آن همه ثروت پدری متحمل هیچ گونه رنج و مشقتی نشدم؟
- آیا از این ازدواج پشیمان هستید؟
- نه هرگز، مسئله چیز دیگریست. من در زندگی به سختی دیدن و گرسنگی کشیدن عادت نداشتم. پدرت این را خوب میدانست و برای این که من کمبودی از این بابت احساس نکنم خد را به آب و آتش می زد تا وسایل رفاه مرا مهیا سازد. البته من روزی که وی را به عنوان همسر آینده انتخاب کردم همه چیز را با جان و دل پذیرفتم. ولی او دائما در حال تلاش و کوشش بود به طوری که حتی یک بار نزدیک بود سلامتش به خطر بیفتد. آن روزی که من بر بالین پدر بیمارت که از فرط کارهای توان فرسای مزرعه بیمار و بستری گشته و هذیان می گفت، نشسته بودم ،دو احساس متضاد رنجم میداد. من عاشق وی بودم. عشق من در یک کفه ترازو قرار داشت و در کفه دیگر احساس شرمساری و خجلت.
با خود می اندیشید م که اگر وی با زن دیگری از طبقه خودش ازدواج کرده بود هرگز دچار چنین مشکلی نمی شد. من آدم قانع ای بودم
38-39
ولی این او بود که به خاطر علاقۀ بیش از حدش نسبت به من سعی می کرد زندگی را به بهترین صورت ممکنه اداره کند تا من دچار کمبودی نباشم. در واقع من کمبودی نداشتم، و این احساس او بود. هر چقدر هم با وی کلنجار می رفتم ثمر نمی بخشید. اینک نمی خواهم تو نیز دچار وضع مشابهی گردی. دلم می خواد تو خوشبخت بشوی، بدون هیچ کمبود و نگرانی. تصورش را بکن، اگر پدرت در اثر فشار کار شبانه روزی جانش را از دست می داد در آن صورت زندگی بی وجود او برایم چه ارزش و امتیازی داشت. حتی اگر بعد از او کاخی مجلل و رفیع برایم باقی می ماند آیا ارزش و بهائی داشت؟ آیا این چیزها می توانست خلاء او را پر کند؟ حتی تصورش برایم شکنجه آور است.
مادرم سکوت کرد و من پس از لختی گفتم:
- مادرجان، حق با شماست ولی من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم، سعی خواهم کرد با مردی عروسی کنم که از طبقۀ خودم باشد تا گرفتار این گونه مشکلات نشوم.
- پس به این ترتیب تو نظرت را گفتی، این طور نیست؟
- بله مادر، من تمایلی به این ازدواج ندارم. شاید به قول شما صدها و بلکه هزاران دختر دم بخت در آتش اشتیاق ازدواج با چنین مردی می سوزند، ولی من ترجیح می دهم فعلا درس بخوانم و با مردی ازطبقۀ خودم پیوند زناشویی ببندم. مادر، من و بهادرخان دو قطب جدای از هم هستیمو درست مثل قطب شمال و جنوب قطب نما که هر قدر هم به دنبال هم سر بگذاند باز به یکدیگر نخواهند رسید. شما این را بخت و اقبال می دانید اما برای من مصیبت بزرگیست. من تازه 14 ساله شده ام و هنوز برای ازدواج خیلی فرصت دارم. بگذارید از بهترین دوران زندگیم استفاده کنم. همان طور که خودتان گفتید حالا زمانه تغییر کرده. الان دخترها بیشتر طالب کسب علم و دانش هستند تا کورکورانه تن به قضا و قدر سپردن. شما همیشه مشوق من در درس خواندن بودید و برایم آرزوهای رفیعی داشتید.
مادرم قاطعانه گفت:
- به همین خاطر است که مایلم تو با بهادرخان ازدواج کنی. تو در پناه او می توانی به درس خود تا مدارج بالا ادامه دهی و سری توی سرها درآوری. اگر با یک فرد معمولی ازدواج کنی همیشه یک زندگی متوسطی را دارا خواهی بود.
- یعنی بدون وجود بهارخان قادر نخواهم بود شخص مفیدی باشم؟! مادر شما دارید اعتماد به نفس مرا از من سلب می کنید. بهتر بود به من پیشنهاد می کردید که متکی به استعداد خودم باشم تا نفوذ و قدرت بهادرخان و امثال او. آیا فک می کنید دیگر سخصی لایق تر از او بر سر راهم قرار نخواهد گرفت؟ آیا بهادرخان تنها شخص منحصر به فردیست که می تواند مرا به سعادت برساند؟
- من نمی خواهم چیزی را به تو تحمیل کنم. تنها عقیدۀ خود را به تو گفتم و حالا تصمیم گیری با خود توست. من که از افکار شما جوانها سر درنمی آورم.
- راستی گفتید که پدرم هم در جریان است، نظر او چیست؟
- او هم مانند من تصمیم گیری را به عهدۀ خودت گذاشته است.
مهناز
۲۷ ساله 00خیییلی خوب بود و غم انگیز
۱ ماه پیشمعصومه
00رمان جالب وغیر قابل پیش بینی بود هر لحظه هیجان و اتفاق جدید
۳ ماه پیشنسیم
۱۹ ساله 00شاید به جرعت بگم توی این چندسال که رمان خوندم اولین رمانی بود که باهاش انس گرفتم خیلی واقعی به دور از تخیل و افترا عالی بود اول که قلم نویسنده رو متوجه شدم خوشم نیومد ولی زیبایی قصه اصلا متوجه قم نمیش
۴ ماه پیشمیترا
۲۶ ساله 00من این کتاب و سال ۹۱یا۹۲خریدمو اسمس غروب ارزو هست نه عصیان خانم ثامنی خیلی نویسنده معروف و خوش قلمی هستن
۸ ماه پیشسرور شادرو
۳۰ ساله 00🥺🥺🥺🥺
۹ ماه پیشمهتاب
10داستان سراسر درد و غم بود در کل قلم نویسنده خوب بود پسندیدم اما فکر نکنم حاضر باشم یکبار دیگه این همه غم رو بخونم😣
۱۰ ماه پیشزهرا
20فوقالعاده قلم نویسنده کتابی بود بدم اومد..ولی درد زنان جامعه مارو خوب به تصویر کشیده بود منم بودم همینکارو میکردم..
۱ سال پیشترنم
11سلام کسی اسم این رمان میدونه که سه دختر میرن شمال مسافرت بعد شاهد قتل ی ادم میشن دو نفر از دخترا کشته میشن و نفر سوم ک زنده میمونه همیشه حس میکنه ک ی نفر همراهشه ولی کسی حرفشو باور نمیکنه
۲ سال پیشفاطمه
۱۷ ساله 00معشوقه شیطانه
۲ سال پیشفاطمه
00خودم مادرم و موقع هایی که با نون و پنیر بچم سیر میکردم و در شرایط بدی بودیم جلو چشممه عالی بود رمان ولی پدر زهرا اصلا پشت دخترش نبود
۲ سال پیشBaran
00برای رمانی که ترنم گفت فکر میکنم منظورت معشوقه شیطان باظع
۲ سال پیشمریم
۳۰ ساله 11خدا قوت به نویسنده این رمان . من تمام روزهایی که این رمانو خوندم فقط بع فکرش بودم و ناراحتو نگران. واقعا تو مملکت ما زنهای بسیاری از این نمونه هستن که با زجر زندگی میکنن فقط به خاطر فرزندانشون .
۲ سال پیشم.ا
00هر نوع عذاب و درد که در دنیا بود برای این خانواده که ناامیدبودن را در داستان قرار داده.من ابتدا از خواندنش خواستم صرف نظر کنم چون واقعا زن را بی ارزش و از خود اختیاری ندارد نشان می دهد ولی ...انگیزشی
۲ سال پیشزهرا
۲۰ ساله 00عالی بود
۲ سال پیشهمراز
20خیلی دردناک و بغض آلود بود چرا همه در ها به روش بسته بود پدرش با موافقت بی جهتش برای آشتی با شوهرش اون و نابود کرد خوبه بازم روشنفکر بوده
۲ سال پیش
رها
00سلام رمان بسیار روی اعصاب بود ادم حالش بد میشد خیلی خیلی بد بود قابل توصیف نبود اصلا دوست ندارم یک درصد دوباره بخونم