رمان خاطره ماندگار به قلم هانیه پور علی خان
خاطره تک فرزند خانواده بدیع دانشجوی رشته حقوق است.
در دوران تحصیل با حمید آشنا میشه و به رغم اختلاف فرهنگی در خانواده به عقد او در میاد و در این حال اولین خواسته حمید از او، با حجاب شدن، آن هم از نوع چادر است. اما شرط خانواده خاطره فقط این است که اجازه دهند تا دخترشان به تحصیل ادامه دهد.
از طرفی حاج زرگر...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۳ دقیقه
"البته از نوع کرم پودریش."
"مثل اینکه حسابی واردی.دوست دخترهات یادت دادن یا اینکه..."
مریم که تا آن لحظه ساکت بود چادرش را روی سرش مرتب کرد و با دست به پهلوی مهسا زد و خیلی آهسته گفت:"این قدر دهن به دهن او نذار."
"ولی خودش شروع کرد."
"درسته ولی تو ادامه نده.تمومش کن."
نگاهی به مریم انداختم.حق با او بود.مریم کش چادرش را مرتب کرد.باباک هنوز داشت چرت وپرت میگفت و ادای استاد افشار رو در می آورد.پسرهای ته کلاس هم مرتب حرف میزدند و میخندیدند.مریم با زیرکی فکر من و مهسا را از آنها منحرف کرد.
آن روز تا ساعت دو کلاس داشتیم.زنگ ناهار با مهسا و مریم به محوطه دانشگاه رفتیم.مامان برایم ساندویچ مرغ درست کرده بودمهسا و مریم هم ساندویچ داشتند. از بوفه دانشگاه نوشابه خریدیم و مشغول خوردن شدیم.مریم دختر خوش صحبتی بود و از هر دری صحبت میکرد.صورت گرد و سفیدی داشت.چشمهای درشت و مشکی اش زیبایی ملیحی به صورتش داده بود.با هر بار خندیدن چشمهایش جمع و کوچک میشد.موقع حرف زدن دستهایش را زیاد حرکت میداد.به نظر میامد در رشته حقوق دانشجوی موفقی خواهد شد.پدر مریم سرهنگ بازنشسته ای بود که یک پایش را در جنگ از دست داده بود.مریم با غرور و افتخار در مورد پدرش صحبت میکرد.تنها برادرش محمد دانشجوی مهندسی برق دانشگاه شیراز بود.مریم در مورد پدر و برادرش برای ما حرف زد ،ولی برایم عجیب بود که هر زمان در مورد مادرش سوال کردیم طفره رفت و حرف را عوض کرد.
مهسا ساده تر از مریم بود.پختگی مریم برای هردوی ما جای سوال و تامل داشت.علائق مهسا در آرایش و آهنگهای جدید خلاصه میشد. برایم عجیب بود که دختری با این سطح فکر چطور رشته حقوق را انتخاب کرده است.
ساعت ناهار به ما فرصت داد تا بیشتر با هم آشنا شویم.ساعت آخر ادبیات فارسی داشتیم که بر خلاف ساعت اول استاد زود تعطیل کرد.
بعد از تعطیلی به سمت در شمال دانشگاه راه افتادم .پدر مریم قرار بود ساعت دو ربع کنار در جنوبی منتظرش باشد.مهسا هم چون قرار بود همراه دختر خاله اش به مهمانی برود زودتر از ما خداحافظی کرد و به دو دانشگاه را ترک کرد.
وارد محوطه شده بودم که افسانه ،در حالیکه با تعدادی دختر و پسر در حال صحبت بود ،دستی به طرف من تکان داد.من هم جوابش را دادم.افسانه به دوستانش چیزی گفت و به طرف من دوید.
"با سلام دوباره به خانم بدیع،کلاسها چطور بود؟"
"عالی."
"نظرت در مورد استاد افشار چیه؟"
"با شما هم عقیده هستم که کمی سخت گیره.ولی به قول خودتون این سختگیری به نفع ماست."
"همین طوره.حواست رو جمع کن .استاد افشار همان قدر که سخت گیره میتونه نردبانی باشه برای ترقی دانشجویانی که با هدف رشته حقوق را انتخاب کردند."
"مگه کسی هم هست که هدف نداشته باشه؟"
"آره بابا...نصفی از بچه ها می افتند و یکسری هم سیاهی لشگرن...جدی میگم،فقط تعداد کمی با هدف درس میخونن."
"شاید من هم جزو گروه سیاه لشگرها باشم."
"بعید میدونم.صبح بهت گفتم،یک وکیل خوب باید به جای دو چشم هزار تا چشم داشته باشه.هزار تا چشم به آدم دروغ نمیگه.در هر صورت اگر زمانی کاری داشتی،برای انتخاب واحد یا تحقیق میتونی روی کمک من حساب کنی.خوب دیگه،بچه ها منتظرم هستند باید برم.خداحافظ."
"خدانگهدار."
به سمت ماشین رفتم .خیلی خسته شده بودم و دلم میخواست زود برسم و حمام برم و بعد هم یک خواب حسابی.شب پیش به خاطر اضطراب نتوانسته بودم راحت بخوابم.هنوز چند قدم با ماشین فاصله داشتم که برگه ای زیر برف پاک کن توجهم را جلب کرد.اول فکر کردم ممکنه جریمه باشه،ولی نه،یک کاغذ معمولی بود.
"چیزی که عوض داره،گله نداره،دختر مایه دار،از فردا جای دیگری برای ماشینت پیدا کن."
کاغذ را مچاله کردم و گوشه ای پرت کردم دستم را روی دکمه در باز کن ماشین گذاشتم که ناگهان نفسم بند آمد.تازه منظورشان را فهمیدم.دو چرخ سمت چپ ماشینم بادش خالی شده بود.
وای خدایا،حالا باید چیکار میکردم.کیفم را روی صندلی عقب ماشین پرت کردم.در صندوق عقب را باز کردم و با حرص زاپاس ماشین را با زور از صندوق عقب بیرون آوردم .زیر لب خودم و آن پسرهای عوضی را فحش میدادم.کاش صبح جای دیگری پارک میکردم.زاپاس را با بدبختی روی آسفالت انداختم.
خدایا،کاشکی حاج صادق اینجا بود و کمکم میکرد.شاید بهتر بود دو چرخ را باز میکردم ...ولی آخه من که تا حالا پنچری نگرفته بودم.خدایا باید چکار میکردم؟
مشغول شل کردن پیچهای چرخ جلو ی ماشین شدم.دستم سیاه شده بود و عرق از سر و صورتم میریخت.یکی از پیچها را باز کردم.
با پشت آستین مانتوام عرق پیشانی ام را پاک کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت دو و نیم بود.خدارو شکر مامان خونه نبود والا تا حالا صد بار من را کشته بود وکفن کرده بود.داشتم با پیچ دوم کلنجار میرفتم که صدایی من را به خود اورد.
"خانم ،کمک میخواهید؟"
نگاهی به پشت سر انداختم.پسری قد بلند و چهار شانه،با صورتی سفید که نیمی از آن را ریش پرفسوری اش پوشانده بود آنجا ایستاده بود.موهای مشکی اش را به سمت بالا شانه زده بود و کیف دستی مشکی رنگی به دست داشت.کفش چرمی مشکی به پا داشت که تمیزی اش بیش از هر چیزنگاه بیننده را به خود جلب میکرد.شلوار مشکی پارچه ای و بلوز دودی رنگی به تن داشت که به قول مامان خط اتویش خربزه را قاچ میکرد.نگاهم را از صورتش برداشتم و گفتم:"نه آقا،متشکرم...خودم از پسش بر می آیم."
"ولی خانم دو تا چرختان پنچر شده .باید چرخهارا ببرین پنچر گیری کنید."
"گفتم ممنون."
"بسیار خوب،پس من هم مزاحمتان نمیشوم."
در دل به خودم فحش دادم.دختره خنگ ،الان چه وقت تعارف کردن بود.تو دنبال فرشته نجات میگشتی .خودش با پای خودش آمد،آن وقت تو تعارف کردی!!
با نگاه پسر را دنبال کردم.رفت که رفت.این موقع ظهر دیگه کسی به سراغم نمی آمد.دوباره مشغول کلنجار رفتن با پیچ سوم شدم .به سمت راست و چپ خیابان نگاه کردم .هیچکس نبود.کلافه شده بودم.صدای ثانیه شمار ساعتم را میشنیدم که ناگهان ضربه ای به زاپاس ماشین خورد.سرم را به سمت صدا چرخاندم.
"سلام دختر مایه دار...حالت جا اومد؟اگه تا شب پنچری بگیری دیگه فکر سند و قانون و این چیزها از ذهنت بیرون میره.خوب شد کلاسم تموم شد تا کنف شدنت رو ببینم.خوب حالا دیگه بسه.بزار کمکت کنم."
"لازم نکرده."
"راستی که...خیلی پررویی."
"پررو تویی.یک جا پارک انقدر ارزش داره که ماشین آدم رو پنچر میکنی؟"
"اگه ارزش نداره ،چرا صبح جای دیگه پارک نکردی؟من رو باش که اومدم کمکت."
"بهت که گفتم لازم نکرده."
"خوب حالا که هنوز پررویی و ناشکر،برو دنبال لاستیکت."
بعد لاستیک ماشین را در سر پایینی خیابان قل داد و خودش به سمت دوستانش رفت. دلم می خواست تکه تکه اش کنم .جای فکر کردن نبود.آچار را زیر ماشین پرت کردم و دنبال زاپاس شروع به دویدن کردم .خدارو شکر سرعت گیر خیابان باعث انحراف لاستیک شد و وسط خیابان از حرکت ایستاد . با اینکه سر پایینی دویده بودم،ولی نفسم بالا نمی آمد.وای خدایا ،مرده شور هر چی ماشینه ببرن.زاپاس را برداشتم .خیلی سنگین بود .به سختی مشغول بالا آمدن از خیابان شدم که سر نشینان آن پراید لعنتی برایم بوق زدند،بعد هم با سرعت به راهشان ادامه دادند.زیر لب فحش میدادم که پژو یشمی رنگی جلوی پام ترمز کرد.شیشه سمت کمک راننده پایین آمد .پسری که چند دقیقه پیش کمکش را رد کرده بودم بود عینک دودی به چشم داشت .با عینک کمی قیافه اش تغییر کرده بود،ولی من او را به سرعت شناختم.
"خانم محترم ،از بالا دیدمتان که دنبال لاستیک میدوید .بیایید تا دم ماشین برسانمتان.
دیگه موقع فکر کردن و حتی تعارف نبود .بی هیچ حرفی در عقب ماشین را باز کردم.در همان حال پسر ،در صندوق عقب را باز کرد و لاستیک را داخل آن گذاشت.من بی هیچ حرفی روی صندلی عقب ماشین ولو شدم .انگار تمام توان و جانم در این دوندگی از بین رفته بود.لبم خشک شده بود و دلم ضعف میرفت.
مرا تا ماشین رساند.زودتر از من پیاده شد و لاستیک را از صندوق عقب بیرون آورد .پیش از آنکه حرفی بزنم عینکش را بالا زد و گفت:"میدونم شما به کمک من احتیاجی ندارید ،ولی ممکنه این اتفاق دوباره براتون بیفته.الان ساعت 3 بعد از ظهره.هوا هم زود تاریک میشه .بهتره پیش از تاریکی فکری به حال ماشینتان بکنیم.اگه اجازه بدهید کمکتان کنم."
"مزاحمتان نمیشم."
"شما هم مثل خواهر من."
"تشکر میکنم."
"پس آچار چرختان را لطف کنید."
نگاهی به زیر ماشین انداختم.پیش از اینکه دنبال لاستیک بدوم کیف آچار چرخ کنار ماشین بود و آچاری که استفاده کرده بودم را زیر ماشین انداخته بودم.کمی جستجو کردم.داخل جوی و کنار چرخهای دیگر.بعد مثل برق گرفته ها ایستادم.تازه موضوع دستگیرم شد.کمرم را صاف کردم و از شدت عصبانیت لبم را گاز گرفتم.
"چیزی شده؟"
"آچار را دزدیدند."
"دزدیدن؟"
"بله،همان موقع که دنبال زاپاس بودم،..وای نه..."
بعد سریع به داخل ماشین نگاهی انداختم .نفس بلندی کشیدم و گفتم:"خدارو شکر کیفم تو ماشینه ،والا بدبخت شده بودم."
"نگران نباشید ،من آچار چرخ دارم."
نگاهی به او انداختم .سریع به سمت ماشین خودش رفت و کیف آچار را آورد و بی صدا مشغول کار شد.آستینهای پیراهنش رو بالا زد .ساعت رولکس با بند سیلور مات روی مچش خودنمایی میکرد.دلم به حالش سوخت،با این قیافه مجبور شده بود پنچری ماشین من را بگیرد.سریع چرخ عقب را عوض کرد.دستهایش سیاه شده بود.پیشانی اش عرق کرده بود و پاچه شلوارش خاکی شده بود.
لیلا
00حوصله سربر
۱۰ ماه پیشدریا
00هنوز تا آخر نخوندم. داستان جالبه. نویسنده هم قلم خوبی داره. فقط اینهمه غلط املایی واقعا حواس آدم رو از داستان پرت میکنه. کاش اول ویرایش میکردین.
۱ سال پیشفائزه
۲۴ ساله 20جالب بود ، پیشنهاد میکنم ، فقط دوران لیسانس پایان نامه نداره ، دوران فوق لیسانس پایان نامه داره ، خاطره دوران لیسانس پایان نامه نوشت ولی دوارن فوق لیسانس هیچی ...
۱ سال پیشsana
00رمان خوبی بود و آموزنده بود با اینکه برخی جا ها داستان بیخودی ادامه پیدا کرده بود اما نکته های آموزنده داشت که خالی از لطف نبود درکل رمان خوبی بود
۱ سال پیشفروغ
۳۳ ساله 00حیف صالح خیلی خوب بود .حمید و باباش خیلی رو مخ بودن از مردهای دهن بین بدم میاد ای کاش صالح نمیمرد حیف شد
۱ سال پیشفلور فردمنش
۳۹ ساله 00روایتی بسیار زیبا ، احساسی و البته آموزنده که با پایانش چنان احساس دلپذیر ی به سراغت می آید که گویا خودت تمام این لحظه های ناب را زندگی کرده ای. خلاصه از خواندنش حس برنده شدن دست می دهد .
۲ سال پیشم
۱۹ ساله 00عالی بود
۲ سال پیشفاطمه زهرا
00منم زیاد خوشم نیومد دو قسمتش رو خوندم خیلی رسمی نوشته شده
۲ سال پیشالناز
۳۰ ساله 00من این رمان رو پیشنهاد نمیکنم چونوخیلی رسمی نوشته شده بود و خیلی جاها بیخودی داستان رو کش داده بود با عرض معذرتواز نویسنده این رمان ولی اصلا جذابیت نداشت چون نصفش رو خونده بودم مجبور شدم تادتهش برم
۲ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده........
۲ سال پیشالهه
20نوع نگارش جالب نبود خیلی ایراد داشت ولی خودِداستان قشنگ وآموزنده بود .ارزش وقت گذاشتن وخوندن رو داره
۲ سال پیشنفس
10سلامت عالی بود ممنونم بابت قرار دادن این رمان
۲ سال پیشاسرا
00اگه صالح توخواب مادرش نمیومد خاطره ازدواج نمیکردبعدواقعی تاحالاکی خواب مرده دیده؟
۲ سال پیشم
00موضوعش متفاوت و عالی بود ولی یه ایرادی داشت بعضی جاهاش رسمی بود بعضی جاهاش خودمونی و این باعث می شد منه خواننده کلافه بشم ولی باز هم ممنون
۲ سال پیش
ناهید
۵۹ ساله 00عالی ومهیج وآموزنده با قلمی توانا