رمان آس و پاس ها به قلم جورج اورول
جرج ارول (که نام اصلی او Eric Arthur Blair است) در 1903 در هندوستان زاده شد و در 1950 به مرض سل درگذشت. پدرش کارمند جزء امپراطوری انگلیس در هند بود و مادرش تبار فرانسوی داشت. وی پس از پایان تحصیلات دبیرستانی شغل پدر را اختیار کرد و به خدمت پلیس برمه – کشوری که در آن زمان جزو مستعمرات بریتانیا بود – در آمد. با اینکه در مدت اشغال به کار دولتی در دستگاه حکومت کارمندی برجسته بشمار می آمد، اما به تدریج مشاهده اختلاف طبقاتی و استشمار مردم بومی و رفتار تبعیض آمیز و غیرانسانی مأموران استعمار چنان نفرت وی را برانگیخت که از شرکت خود در اعمال جور و ستم به مردم بومی مستعمرات شرمگین گردید و در سال 1928 شغل دولتی را یکباره به کنار گذاشت و به کفاره خدماتی که به سهم خود در راه استعمارگری امپراطوری انگلیس بعمل آورده بود زندگی بین طبقات محروم جامعه را اختیار کرد تا مستقیماً در رنج و مشقت این طبقه شریک شود. با این نیت مدتی در پاریس به ظرفشویی در هتلها و رستورانها پرداخت و بعد به خیل خانه بدوشان انگلیس پیوست و مدت زمانی را در نوانخانه ها و اجتماع بینوایان و آوارگان کشور خود سپری کرد.
در این کتاب که اولین
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۸ دقیقه
بوریس از این نقشه اش به قدری راضی و خوشحال بود ( او ان را حیله جنگی می نامید) که تقریبا گرسنگی را فراموش کرده بود.
ولی این طرح یک نقطه ضعف عمده داشت که وی توجهی بدان نمیکرد بدین معنی که پس از عملی شدن ان دیگر محلی برای خوابیدن نداشت.
مرحله اول این حیله جنگی به خوبی عملی شد. به هتلم رفتم ( باش شکم گرسنه نه کیلومتر را پیاده گر کردم) و پالتوم را اوردم و همان طور که طرح ریزی کرده بودیم. بالاپوش بوریس را زیر ان مخفیانه از هتل خارج کردم و هر دو را به بنگاه رهنی بردم. اما اشکالی پیش امد. متصدی مربوط که مرد کوتاه قد و ترش رویی بود( نمونه کامل کارمند فرانسوی) به بهانه اینکه پالتوها را در لفافه نپیچیده ام از قبول ان خودداری کرد و گفت، که یا باید داخل چمدانی گذاشته شوند و یا در یک جعبه مقوایی. این مقررات من در اوردی همه برنامه را به هم زد زیرا چمدانی داشتیم و با بیستو پنج سانتیم موجودی جیبم نیز نمیشد جعبه مقوایی خرید.
به هتل برگشتم و چگونگی را به بوریس گفتم. ناسزایی بر زبان راند و گفت:« مهم نیست ؛ همواره راه حلی وجود دارد انها را در چمدان من می گذاریم»
«اما چگونه می توانیم جلو چشم مدیر هتل چمدان رابیرون ببریم؟ او همیشه کنار در خروجی مراقبت میکند و این کار غیر ممکن است»
«دوست عزیز، چه زود نا امید میشوی. کجا است ان سر سختی انگلیسی که من در کتابها خوانده ام؟ شجاع باش!ترتیب کار را خواهیم داد»
بوریس چند لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس ترفند دیگری طرح ریزی کرد. کافی بود نظر مدیر هتل را پنج ثانیه منحرف کنیم تا بتوانیم چمدان را از هتل خارج سازیم و مشکل اساسی همین بود. صاحب مهمان خانه علاقه زیادی به ورزش داشت و هر کسی سر صحبت را در این باره باز میکرد وی دنبال سخن را میگرفت و مدتها وراجی و پر گویی میکرد، این علاقه نقطه ضعفی برای وی و امیدی جهت اجرای برنامه ما بود.
بوریس مقاله ای درباره مسابقه دوچرخه سواری ؛ که در یک شماره قدیمی روزنامه «پتی پاریزین» درج شده بود خواند سپس از پله ها پایین رفت و شروع به گفتگو با مدیر هتل کرد. من در حالیکه پالتوها را در یک دستو چمدان را در دست دیگر داشتم پایین پله ها منتظر ماندم. قرار بود که در موقع مقتضی و مناسب بوریس سرفه ای بکند. من ازترس می لرزیدم زیرا ممکن بود زن هتل دار از دفتر بیرون اید، که در ان صورت حساب ما پاک بود. و هرچه رشته بودیم پنبه میشد. بالاخره صدای سرفه بوریس بلند شد و من فوری از در هتل به بیرون خزیدم. اگر بوریس لاغر بود طرح ما عملی نمیشد زیرا هیکل درشت وی مانعی در جلوی دفتر مهمان خانه بود. به علاوه وی اعصابی قوی داشت در تمام مدت باخونسردی می گفت و میخندید. و چنان سر و صدا راه انداخته بود که مانع شنیده شدن هر صدای دیگر از جمله خارج شدن من از هتل میشد.
مسافتی از مهمانخانه دور شده بودم که بوریس هم به من ملحق شد وبا هم به راه افتادیم.
باان همه زحمتی که د ربیرون اوردن پالتوها از هتل متحمل شده بودیم باز متصدی مربوطه در بنگاه رهنی از قبول انها خودداری کرد. وی به من گفت ( خوی فرانسوی وی از لذتی که از توسل به مقررات خشک میبرد هویدا بود) که مدارکم کامل نیست ، فقط کارت هویت کفایت نمیکند باید گذرنامه و پاکتها فراوان داشت ولی کارت هویتش معتبر نبود ، زیرا او به منظور طفره رفتن از پرداخت مالیات کارت هویتش را تجدید نکرده بود ، بنابراین نمی توانستیم بالاپوشها را به نام وی گرو بگذاریم. تنها راه چاره این بود که به اتاق من بر گردیم مدارک لازم را برداریم و پالتوها را به بنگاه رهنی در بولوار پورت روایال ببریم.
بوریس در اتاق ماند و من به بنگاه رهنی رفتم. ولی هنگامی رسیدم که تعطیل شده بود و ساعت چهار بعد از ظهر باز میشد. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود دوازده کیلومتر راه رفته بودم و شصت ساعت بود که چیزی نخورده بودم. سرنوشت سر شوخی زشتی با من داشت. اما معجزه ای رخ دادو بخت روی اورد.
داشتم رو به منزل میرفتم که ناگهان روی سنگفرش خیابان چشمم به یک سکه 25 سانتیمی افتاد فورا سکه را برداشتم و به طرف هتل دویدم. سر راه با 25 سانتیم دیگر که موجود بود – که روی هم 50 سانتیم میشد- یک کیلو سیب زمینی خریدم. الکی موجود در اجاف فقط برای نیم پز کردن کفایت میکرد. نمک هم نداشتیم. ولی از شدت گرسنگی همه سیب زمینی ها را با پوست خوردیم. این غذا جان تازه ای بما بخشید به طوری که تا ساعت باز شدن بنگاه رهنی به بازی شطرنج پرداختیم.
ساعت چهار به بنگاه رهنی رفتیم. اما چندان امیدی به دل نداشتم ، زیرا در حالیکه قبلا در مقابل انن همه لباس تمیز و بی عیب فقط هفتاد فرانک به من پرداخته بودند حال برای دو پالتوی نخ نما و کهنه در چمدان مقوایی چه مبلغی میتوانستم انتظار داشته باشم؟ بوریس امید دریافت بیست فرانک را داشت ولی من یقین داشتم که بیشتر از ده حتی پنج فرانک نصیبم نخواهد شد. و یا شاید مانند شماره 83 دفعه قبل گرویی مرااصلا قبول نمی کردند. طوری روی نیمکت جلویی نشستم که وقتی متصدی باجه مبلغ 5 فرانک را برای دو پالتو من اعلام میکند خنده و استهزا مردم را نبینم.
بالاخره کارمند باجه شماره مرا خواند:«شماره 117»
گفتم:بلی» و از جای برخاستم.
«50 فرانک؟»
اعلام این مبلغ همانقدر مرا شگفت زده کرد که پیشنهاد هفتاد فرانک دفعه پیش. باخود گفتم که کارمند حتما شماره مرا با مشتری دیگری اشتباه کرده است زیرا اگر ان پالتو ها را در بازار هم می فروختم کسی به پنجاه فرانک نیم خرید. با شتاب به خانه برگشتم در حالیکه دستهایم را به پشتم زده بودم وارد اتاق شدم و حرفی نزدم. بوریس که با صفحه شطرنج خود را مشغول کرده بود مشتاقانه به من خیره شد.
به صدای بلند گفت: ها چقدر گرفتی؟ بیست فرانک ندادند؟ حتما ده فرانک شد. خدا کند که فقط 5 فرانک نصیبمان نشده باشد زیرا در این صورت من به فکر خودکشی خواهم افتاد.
اسکناس 50 فرانکی را روی میز گذاشتم . رنگ بوریس مثل گچ سفید شد سپس از جا پرید و دست مرا چنان فشرد که چیزی نمانده بود انگشتانم را بشکند. با سرعت به خیابان رفتم و نان و شراب و مقداری گوشت و یک بطری الکی برای اجاق خریدیم و برگشتیم غذایی تهیه کردیم و چنان طبله شکم را از خوراک انباشتیم که در سینه جای نفس نماند.
پس از فراغت از غذا چنان حالت وجد و خوش بینی به بوریس دست داد که تا ان لحظه در وی ندیده بودم.
گفت: امروز صبح ثروتی به هم زده ایم. همیشه گفته ام که هیچ چیز اسان تر از به دست اوردن پول نیست. این موضوع دوستی را که در کوچه فونداری دارم به خاطرم اورد که باید به دیدارش برویم. او چهار هزار فرانک مرا با نیرنگ از دستم به در اورده است، دزد متقلب.
وی در هوشیاری زبر دست ترین دزدها است ولی شگفت انگیز اینکه در حالت مستی بسیار درستکار است. تصور میکنم که ساعت شش بعد از ظهر بایدمست باشد. برویم و او را پیدا کنیم احتمال زیادی دارد که از بابت طلبم یکصد فرانک بپردازد حتی دویست فرانک.
به کوچه فونداری رفتیم و شخص مورد نظر را یافتیم با اینکه مست بود پولی به ما نداد. ان دو –بوریس و شخص مذکور-به محض برخورد با هم در پیاده رو مجادله کردند. شخص مورد بحث ادعا داشت که دیناری بدهکار نیست برعکس از بوریس 4 هزار فرانک طلبکار است.
هر دو مرا به قضاوت و حکمیت دعوت کردند. ولی من نمی توانستم تشخیص بدهم که حق با کدام است. مباحثه ان دو اول در خیابان، بعد در میخانه و سپس در یک رستوران که برای صرف شام رفته بودیم و بالاخره در میخانه دیکری ادامه یافت. باری پس از انکه مدت دو ساعت یکدیگر ار دزد و متقلب نامیدند با هم به میگساری پرداختند و پول بوریس تا دینار اخر خرج شد.
بوریس شب را در منزل پینه دوزی که اوهم از اوارگان روسی بود خوابید. از پول من فقط 28 فرانک به اضافه تعداد زیادی سیگار باقی مانده بود. اما تا می توانستم خورده و نوشیده بودم. این دگر گونی پس از دو روز گرسنگی کشیدن و سرگردانی بسیار عالی بود.
فصل 8
حال صاحب 28 فرانک بودیم. و می توانستیم دوباره در جست و جوی کار بر اییم. بوریس هنوز در اتاق همان پینه دوز می خوابی و در نظر داشت بیست فرانک از دوست روسی دیگرش قرض کند. وی در نقاط مختلف پاریس دوستانی داشت که مانند خودش از افسران سابق روسیه بودند. بعضی ها در رستوران ها پیشخدمت یا ظرف شوی بودند برخی به رانندگی تاکسی اشتغال داشتند ، عده ای با پول رفیقه هایشان گذران میکردند و بعضی ها هم که توانسته بودند از روسیه پول خارج کنند گاراژیا سالنهای رقص دایر کرده بودند. به طور کلی اوارگان روسی در پاریس مردمانی سخت کوش بوده و بهتر از انگلیسی ها تن به قضا داده و با سرنوشت خود سازگار بودند. البته موارد استثنایی هم وجود داشت. مثلا به طوری که بوریس میگفت ، یک دوک روسی در پاریس بود که همیشه به رستورانهای گران قیمت میرفت. اگر در رستوران به پیشخدمتی که از افسران سابق روس بود برخورد میکرد پس از صرف شام او را به سر میز خود دعوت می نمود.
دوک میگفت«اه، تو هم مثل من افسر بودی؟ زندگی همیشه روزهای بد هم دارد. سرباز روسی از هیچ چیز نمی ترسد . جزو کدام هنگ بودی؟»
پیشخدمت پاسخ میداد«قربان در فلان هنگ»
«هنگ بسیار سلحشوری بود من در سال 1912 از ان واحد بازدید کردم. راستی؛ متاسفانه من کیف پولم رادر منزل جا گذاشته ام. بی تردید یک افسر روسی با دادن 300 فرانک قرض دستی مرا ممنون خود خواهد کرد»
اگر پیشخدمت این مبلغ را داشت در اختیار وی قرار میداد، والبته دیگر هرگز او را نمیدید. دوک از این راه پول خوبی به دست اورده بود. احتمالا پیشخدمتها هم از این نوع اخاذی زیاد ناراحت نمیشدند.زیرا در هر صورت دوک، دوک است ولو در تبعید باشد.
بوریس یکی از همین اوارگان روسی خبر شنیده بود که نوید پول میداد. دو روز پس از گروگذاری پالتوها بوریس با کنایه از من پرسید:
«بگو ببینم ایا هیچ گونه عقیده و مسلک سیاسی داری؟»
گفتم«نه»
«البته من هم ندارم همواره میهن پرست بوده و خواهم بود. اما مگر حضرت موسی اشاره به غارت مصریها نیمکند. مسلما چون انگلیسی هستی کتاب مقدس را خوانده ای. ایا با پول به دست اوردن از کمونیست ها مخالفی؟»
«البته ، خیر»
«بسیار خوب ، گویا یک مجمع روسی در پاریس وجود دارد که شاید بتواند کاری برای ما بکند. انها کمونیست و در حقیقت مامور بلشویکها هستند. اعضای این مجمع با روسهای تبعیدی تماس میگیرند و سعی میکنند که انان را به مکتب بلشویسم معتقد سازند. دوست من به این مجتمع پیوسته است و عقیده دارد که اگر ما هم به انان بپیوندیم مورد حمایت و کمکشان قرار خواهیم گرفت»
«اما چه کاری میتوانند برای ما بکنند؟ و در هر حال کمکی به من نخواهد کرد زیرا اهل روسیه نیستم»
«نکته همین جاست . انان خبر گزاران یک روزنامه مسکو هستند و میخواهند مقالاتی درباره سیاست انگلیس در روزنامه خود به چاپ رسانند. اگر ما با انان تماس بگیریم شاید نوشتن این مقالات را به عهده تو بگذارند»
«من؟ من که چیزی از سیاست نمیدانم»
«بی خیالش باش. خود انها هم چیزی سرشان نمیشود. چه کسی از سیاست سر در میاورد؟ کار اسانی است. تنها کاری که میکنی این است که مطالبی را عینا از روزنامه های انگلیسی اقتباس میکنی . از همان روزنامه دیلی میل که در پاریس منتشر میشود مطالبی را انتخاب کن و به عنوان مقاله خودت تحویلشان بده»
ولی دیلی میل یک روزنامه محافظه کار و مخالف کمونیست ها است»
«در این صورت کار ساده تر است هر چه ان روزنامه می نویسد تو عکس ان را بنویس. که دورغ هم نگفته باشی. دوست عزیز نباید این موقعیت را از دست بدهیم. در این کار صدها فرانک پول هست»
این فکر او را نپسندیدم، زیرا پلیس فرانسه نسبت به کمونیست ها خیلی سخت گیر بود به خصوص که خارجی باشند، به علاوه من خود مورد بدگمانی مقامات انتظامی بودم. چند ماه پیش کاراگاهی مرا حین خروج از یک اداره مجله کمونیستی دیده بود و این امر خیلی موجب زحمت و دردسر من شد. اگر این بار ورود مرا به یک مجمع سری می دیدند، احتمال داشت از کشور اخراجم کنند. با این حال، این موقعیتی نبود که بتوان از ان صرف نظر کرد. بعد از ظهر همان روز دوست بوریس که او هم پیشخدمت رستورانن بود ما را به محل ملاقات برد. نام خیابان را به خاطر نمی اورم محله فقیر نشینی در ساحل جنوبی رودخانه سن نزدیک شامبر دودپوتی بود. دوست بوریس تاکید میکرد که بسیار محتاط باشیم. به ظاهر در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا محل مورد نظر را پیدا کنیم-محل مذکور یک لباسشویی بود . ضمن پایین و بالا رفتن در خیابان مراقب پنجره های ساختمان ها و کافه ها نیز بودیم. اگر پلیس میدانست که این محل مرکز تماس و ملاقاتهای کمونیست ها است حتما زیر نظر میبود و اگر به کسی د ران حوالی بد گمان میشدیم به خانه بر میگشتیم. من میترسیدم ولی بوریس این گونه کارهای ذسیسه امیز را دوست میداشت و بکلی فراموش کرده بود که ما میخواهیم با قاتلین پدر و مادرش همکاری کنیم.
چون از امن بودن اطراف خود اطمینان حاصل کردیم فورا وارد ان محل شدیم. در مغازه لباسشویی یک زن فرانسوی مشغول اطو کاری بود. به محض دیدن ما گفت:« منل اقایان روسها ان طرف حیاط است» از چند پله تاریک بالا رفتیم و به پا گردی رسیدیم. مرد جوان قوی بنیه ای بدون اینکه اثار نگرانی یا هراس در چهره اش باشد یا سری کم مو بالای پله ها ایستاده بود. نگاهی حاکی از بد گمانی به من انداخت بازوانش را به علامت بستن راه ما باز کرد و چیزی به روسی گفت.
چون از من پاسخی نشنید به فرانسه گفت:«کلمه عبور؟»
دوست بوریس که از عقب می آمد و به جلو دوید و چیزی به روسی گفت که معلوم نشد کلمۀ عبور بود یا توضیحی دربارۀ علت حضور من در آن محل . پس از این گفتگو مرد مذکور راه را باز کرد وداخل اطاق کوچکی شدیم که شیشه های تاری داشت . اینجا دفتری بود بسیار محقر که به دیوارهای آن پوستر های تبلیغاتی به زبان روسی و یک عکس بزرگ از لنین چسبانده شده بود . یک مرد روسی با صورت اصلاح نکرده و پیراهن آستین کوتاه میز نشسته و با دو سه نفریکه روزنامه بسته بندی می کردند سخن می گفت .او مرا مورد خطاب قرار داد و بزبان فرانسه به لهجه خارجی ، گفت :
«خیلی بی احتیاطی کرده اید ، چرا بسته لباسی برای شستن همراه نداتید ؟»
پرسیدم :«چرا؟ »
گفت : «هر کس که به اینجا بیاید با پوشش دادن لباس برای شستن وارد می شود . دفعۀ دیگر با یک بستۀ بزرگ لباس بیائید ، نمی خواهم پلیس بویی ببرد .
وضعی که دیدم بسیار دسیسه آمیز تر از آن بود که من تصور کرده بودم . بوریس روی تنها صندلی موجود در دفتر نشست وگفتگوی مفصلی به زبان روسی بین آنها رد و بدل شد . فقط مردی که پشت میز نشسته بود سخن می گفت ، مرد جوانی که روی پله ها با او برخورد کرده بودیم به دیوار تکیه داده بود و مرا می پائید ، گویی که هنوز مورد سوء ظن بودم . وضع عجیبی بود ، در اتاقی که دیوار های آن پر از شعارهای تبلیغاتی بود ایستاده بودم و به صحبتهایی گوش فرا می دادم که یک کلمه آن را نمی فهمیدم . روسها به تندی وبطور جدی توام با تبسم و بالا انداختن شانه ها سخن می گفتند . از موضوع صحبت آنان سر در نمی آوردم . بنظر می رسید که همدیگر را «پدر کوچک » ، «کبوتر کوچک » و یا مانند شخصیتهای داستانهای روسی «ایوان الکساندرویچ » خطاب می کردند . پیش خود می گفتم لابد گفتگو دربارۀ انقلابها است . شاید مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود می گفت : «ما هرگز بحث نمی کنیم ، مباحثه وسیله وقت گذرانی بورژواهاست ما اهل عمل هستیم .»اما متوجه شدم که حدس من چندان درست نبود . ظاهراً بحث دربارۀ بیست فرانک بابت یک ورودیه بود که بوریس به گردن گرفت (تمام دارایی ما هفده فرانک بود ) و از موجود ی ما پنج فرانک پرداخت .
دیگر قیافه مرد تنومند حکایت از بدگمانی نمیکرد و روی لبۀ میز نشسته بود . مردی که موقع ورود ما پشت میز قرار داشت شروع به پرسشهایی از من به زبان فرانسه کرد و یادداشتهایی برداشت . پرسید که آیا من تمایل به کمونیسم دارم ؟ پاسخ دادم که هرگز به سازمانی وابسته نبوده ام . باز پزسید : آیا از وضع سیاسی انگلیس اطلاعی دارم ؟ گفتم البته ، البته و نام چند وزیر را بردم و شرحی دربارۀحزب کارگر بیان داشتم . پرسیدند دربارۀ ورزش چه می دانی می توانی مقالاتی در این باره تهیه کنی (فوتبال و سوسیالیسم در قار] اروپا یک ارتباط معما گونه با هم دارند ). باز گفتم آه البته ، البته ، هر دو نفر موقرانه سر خود را تکان دادند ، و مردی که صورت خود را اصلاح نکرده بود گفت :
«مسلماًشمااطلاعات جامعی دربارۀ اوضاع انگلیس دارید . آیا می توانید سلسله مقالاتی برای یک نشریه هفتگی مسکو بنویسید؟ »
«موضوع مورد نظر را ما انتخاب کرده و به شما خواهیم گفت .»
گفتم «البته »
گفت «پس ، رفیق ، با پست فردا یا پس فردا نظرات ما را دریافت خواهید داشت . ما از بابت هر مقاله یکصد وپنجاه فرانک می پردازیم . اما فراموش نکنید که در مراجعه بعدی به اینجا جتماً با یک بسته لباس بیائید . به امید دیدار ، توفیق.»
از پله ها پایین رفتیم ووارد لباسشویی شدیم ، از پشت شیشه های مغازه خیابان را دقیقاًزیر نظر گرفتیم تا مطمئن شویم کسی از بیرون مراقب ما نیست و سپس آنجا را ترک کردیم . بوریس از خوشحالی دیوانه شده بود .
بدون اینکه فکر موجودی مان را بکند یک سیگار برگ به مبلغ پنجاه سانتیم خرید و عصا زنان از مغازه سیگار فروشی بیرون آمد .
Dokhtarak tanho
۱۲ ساله 00نمد چرا ولی واسه منم همینجوریه 🚶🏼 ♂️😑
۱ سال پیشFaty
60اینقدر خلاصه رمان طولانی بود که کلا از خوندنش منصرف شدم🤣
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۰ ساله 10خوب بود
۱ سال پیشیع آدم
۲۲ ساله 100اَهوووو خلاصش اینقد بلنده حال نداشتم بخونم
۲ سال پیشملی پلنگ
20وای دقیقن
۲ سال پیشاسرا
30رمانش عالیه ترچمه شده لطفا اونایی که سبک واقع گرا دوست دارند بخونن مننون ازسازنده
۲ سال پیشرز
۲۰ ساله 110رمانش خوب بود ولی من از این سبک رمان خوشم نمیادوالبته ازاین سبک فیلم هارو من رمان های عاشقانه رو بیشتر میپسندم ...
۲ سال پیش
آیلین
۱۹ ساله 70نمیدونم چرا، اما هر وقت رمانای خارجکی خوندم احساس غربت کردم، در کل خوب بود اینم،اونایی که اعصاب مصاب قوی دارن حتما بخونن😄✌🏻