رمان سقوط به آسمان به قلم t.noorbakhsh
قصهی ما قصهی زندگی رعناست. رعنا قراره مثل همهی ما با حقیقت زندگی مواجه بشه. قراره مصائب ابدیدش کنه. قراره به او عشق ورزیده بشه،
عاشق بشه...
میخوایم در سقوط به آسمان در کنار کسی شاید مثل خودمون زندگی کنیم. رعنا شاید یکی باشه مثل تک تکتک ما و شاید شبیه به کسی که میشناسیم.
اون قرار نیست زندگی خارقالعاده و رویاییای داشته باشه اون در مواجهه با زندگی لطمه میخوره، زخم میخوره. میخنده و گریه میکنه و عاقبت بزرگ میشه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۲ دقیقه
منشی صدا زد : شماره ی بیست و پنج ..
برای اطمینان به شماره ی روی برگه نگاهی انداخت ، شماره شان 27 بود ....
لبه ی پاکت ام آر آی را روی پایش گذاشت . با هزار بدبختی توانسته بودند جواب ام آر آی را از پرستاری بگیرند . تا ثابت کنند پدرش بیمار همان بیمارستان است و نوبت قبلی ویزیت نمی خواهد .!
خانم کنار دستی اش مثل نوار ، یک روند حرف میزد . از حاذق بودن آقای دکتر گرفته تا اثرات فیزیوتراپی بعد از عمل و جایگزین کردن عمل با حجامت و بادکش !
نمی دانست این همه حرف را از کجا می آورد ؟! دلش میخواست خم شود ، روسری اش را از سرش بکشد و در دهانش فرو کند ! کاش میتوانست ......
مادرش از کنارش برخاست تا با منیر خانم همسایه ی بغلی شان تماس بگیرد و سفارش کند مجید که از مدرسه آمد کلید را تحویلش بدهد .
منشی بد اخلاق فریاد زد شماره ی :بیست و هفت .. از جا جهید و مادرش را صدا زد مامان بیا ، بیا نوبتمون شد ...
دکتر سرسری عکس های ام آر آی و سی تی اسکن را نگاهی انداخت و بدون اینکه داخل پاکت بگذارد روی میز به سمت مادرش هل دادشان !
- همون که سری قبل گفتم حاج خانوم ... کشکک زانو خورد شده ... باید عمل شه ...نامه شو مینویسم . تو اولین فرصت بره اتاق
- عمل....
مادرش که سعی میکرد لرزش صدایش را با آرام صحبت کردن مخفی کند ، پرسید :
- همین جا عمل میشه ؟ خودتون عمل میکنید ؟
- بله میشه همین بیمارستان هم عمل بشه ... در مورد جراحیشون هم ... اگه بخواین من عمل رو انجام بدم ، شماره حساب میدم بهتون یه مبلغی به حسابم ریخته بشه ...بعد عمل انجام میشه ایشالله ...
هر دویشان ناخود آگه برگشتند و بهم نگاه کردند . رعنا فکر کرد : ((هنوز تو جور کردن اون شش میلیون تومن موندیم ! خرج بیمارستان فراهم نشده ! این دیگه چی میگه ؟! ))
دکتر که مکث آنها را قضاوت کرده بود ، گفت :
- البته هستند همکارایی که با تعرفه ی معمول بیمه کار میکنن ... در هر حال من نظر تشخیصمو توی پرونده نوشتم ... به سلامت .
رعنا بلافاصله بلند شد . عصبانی بود . این دیگه چه مدلش بود ؟! ولی مادرش با سماجت همچنان به صندلی چسبیده بود و قصد برخاستن نداشت !
- ببخشید آقای دکتر ... ما میخوایم خودتون عملش کنید. میشه به ما یه تخفیفی بدبد ؟
دکتر گوشی همراهش را روی میز گذاشت و سرش را بلند کرد و جواب داد :
- ببین مادر جان .. شیوه ی کار من اینه !واسه کار خوب و دقیقی که انجام میدم ارزش قائلم !شرایط رو هم بهتون گفتم ... دیگه تصمیم با خودتونه . اما اگه تصمیم گرفتین کس دیگه ای عملش رو انجام بده ، ناچار میرید تو نوبت و عمل همسرتون احتمالا عقب بیوفته ... که این اصلا خوب نیست !
- باشه آقای دکتر .. خودتون عملش کنید ... ولی بابت اون تخفیفی که عرض کردم خدمتتون ....
دیگر نتوانست ادامه بدهد . خجالت میکشید ، سر سلامتی شوهرش با دکترش چک و چانه بزند ! و مستاصل به دهان دکتر چشم دوخت ..
ملاقات با دکتر آنقدر فرسوده شان کرده بود که دیگر برای رسیدن ساعت ملاقات و عیادت کردن از پدرش صبر نکردند . مادرش داشت از پای می افتاد .
کاش می توانست به جای چپیدن داخل این اتوبوس شلوغ ، دربستی بگیرد تا هر چه زودتر به خانه برسند . دکتر برای چهار روز دیگر وقت عمل داده بود . و نگرانی ها مثل یک لشگر مورچه به درون سرش هجوم برده بودند روی مغزش راه میرفتند ...1 نمی دانست مادرش چطور میخواهد ظرف چهار روز هشت میلیون فراهم کند !
- مامان ...
مادر بی حواس برگشت و نگاهش کرد ..
- میخوای چیکار کنی ؟؟
- چی رو ؟
- پولو دیگه ..
- عصری میرم طلاها رو میفروشم
- بقیش چی ؟
- فردا میرم دفتر آقای ناصری ، بلکه وامی چیزی بده بهمون
- یعنی میده ؟
- نمی دونم ... ایشالله ..
- به عمه ها زنگ نمیزنی ؟
- اونا هنوز سر خونه و انحصار وراثت نکردن بابات دلخورن ... جدا از این ، اونا هم زن خونه ی مردن ! برم بهشون چی بگم ؟
- پس تا چهار روز دیگه باید به امید معجزه باشیم ؟
- خدا بزرگه درست میشه ...!
چهار روز بعد پدرش عمل شد . طلاهایشان فروخته شد و همین طور فرش دستباف یادگار پدربزرگش ! مادرش از هرکسی می توانست قرض کرد .
از همسایه ها گرفته تا همکارها و دوستهای پدرش. حتی به عمه ها یش هم زنگ زدند . ولی جز ناله و نفرین و حرف از تقاص و جزای مال مردم خوردی ، چیزی عایدشان نشد
پدر را زرد و زار و نیمه هوشیار روی تخت متحرک از ریکاوری بیرون اوردند و به سمت بخش عمومی مردان بردند . همراهش رفتند و با خواهش و تمنا چند دقیقه ای کنارش در بخش مردان ماندند.
اجازه ی حضور همراه غیر آقا در بخش را نداند. مگر اینکه اتاق خصوصی می گرفتند .مادر هر چه التماس کرد که اجازه بدهند تا خودش بماند نشد که نشد.
و بالاخره در ساعت ملاقات ، آقا مرتضی همکار پدرش که برای عیادت آمده بود وقتی سرگردانی آنها را دید ، قبول کرد که آن شب را کنار همکارش بماند .
و آنها دم غروب ، وقتی دیگر هوا کم کم داشت روبه تاریکی میرفت با تنی کوفته و چشمانی بی فروغ که دیگر اشکی هم برای ریختن نداشت ، به خانه برگشتند .
بازگشت پدر با پای تا ران در گچ ، همزمان شد با شروع انتحانات نهایی رعنا . برخلاف تمام سال های تحصیلش ، دیگر از شروع فصل امتحانات نمی ترسید و حتی نگران هم نبود ! روزهایی که پشت سر گذاشته بودند آنقدر تلخ و سرد سخت بود که در مقابل آن روزها، روزهای پیش رویش و نگرانی برای امتحانات ، مضحک به نظر میرسید .
حتی دیگر به کنکور هم فکر نمیکرد . فقط میخواست امتحانات را بدهد و فقط برای خلاص شدن از شرشان برای همیشه ،قبول شود . و همین تنها انگیز ه اش شد تا به اجبار سرش را در کتابها فرو کند درس بخواند ....
کتاب را بست و دراز کشید . کمرش درد میکرد . همین طور دلش . دستانش را مشت کرد و زیر کمرش گذاشت . دو ، سه روز پیش از مادرش کمی پول گرفته بود . فکرکرد چیزی از پول مانده ؟؟
باید یک سر تا داروخانه میرفت ! خوب گوش کرد ببیند صدای مجید می آید یا نه ! حوصله ی بیرون رفتن را نداشت . میتوانست مجید را بفرستد .
صدای مجید و غرغر های مادرش به گوش می رسید . انگار مجید خان طبق معمول صدای آن تلویزیون کوفتی را زیاد کرده بود و پدر بیچاره را خواب زده !
دلش پرای پدرش می سوخت . خیلی درد داشت . به غیر از موقع هایی که به ضرب و زور قرص میخوابید . مدام داشت آه و ناله میکرد
و درد میکشید ..
و بعد از هر بار مراجعه به دکتر و شرح حال پدرش ، میشنیدند که : (( عادیه ... به مرور خوب میشه ..))
در این اوضاع واحوال افتضاح ، دیروز هم اقا مرتضی همکار پدرش که مثلا برای عیادت آمده بود ، خبر آورد که چای پدرش در پروژه ی ساختمانی پر شده است ، و بعد از بهبودی هم امیدی به برگشتن پدرش به کار سابقش نیست . آقا مرتضی میگفت بهتر است برای گرفتن بیمه ی بیکاری اقدام کنند .
مادر بیچاره اش باید از فردا دوباره در به در اداره ی بیمه میشد ! فکر کرد کاش این بار نتیجه ای هم داشته باشد ....
چشمانش کم کم داشت گرم میشد که مادر آرام با پنجه ی پا تکانش داد .
- پاشو ... پاشو بهت میگم . من از اون موقع تا حالا صدات نزدم گفتم خانوم داره درس میخونه ! پاشو بور تو حموم لباسارو آب بکش ....
دیگر مثل سابق نسبت به غر غر ها و دستورات مادرش موضع نمی گرفت . حتی گاهی به مادرش حق میداد . فقط همان توالت بردن و آوردن پدر برایش کمر شکن بود ..
بی حس وحال بلند شد و نشست .
سلطان غم
00عالی تو یک کلام
۱ ماه پیشمینو
۴۲ ساله 00عالی بود،واقعی و آموزنده و تاثیرگذار
۱ ماه پیشزینب
۱۷ ساله 00سلااام به نویسنده ی عزیرمون خاستم بگم رمانتون خیلی قشنگ و کامل بود،،من انگاری لحظه به لحظه رمانتون رو زندگی کردم دم شما گرررم پرررقدرت ادامه بدع✌✌❤😍👌
۲ ماه پیشصنم
00عالی بود، خیلی به زندگی واقعی نزدیک بود صبور بودن را زیبا به تصویر کشیده بود
۳ ماه پیشالناز
00رمان خوبی بود من که دوستش داشتم ارزش وقت گذاشتنو داشت.ممنون ازنویسنده رمان.
۳ ماه پیشسکینه آرسته
۴۲ ساله 00خیلی خوب بود واقعا لذت بردم
۵ ماه پیشزهرا
00سلام فوق العاده بینظیر بود
۶ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00نویسنده عزیز خسته نباشید یک داستان پر احساس و واقعی طولانی بود ولی خسته کننده نبود لذت بردم
۶ ماه پیشنیلو
00سلام و خدا قوت خدمت نویسنده عزیز.ممنون بابت رمان زیبایت.ای کاش هیچکس به خاطرداشتن مشکل مادر زادی برادرهایش که حاصل ازدواج فامیلی است توسط خواستگارهایش کنارگذاشته نشود.ای کاش زندگی من هم پایان خوش داشت
۶ ماه پیش
00ای کاش فصل دو هم داشته باشه
۶ ماه پیشفرشته
۲۵ ساله 00عجب رمان مزخرفی ..رعنا خودش نمی دونست چی میخواد یه بار قلبش با حامد بود یه بار با محمد رضا حیف وقتی که گذاشتم ..یه عده گفتن از عشق رویایی خبری نیست اخه وجدانن شما بودین کدوم عشق رو انتخاب میکردید؟
۸ ماه پیشبهار
۲۷ ساله 00قلم شودوست داشتم عالی بود اماخودداستانش مخصوصا رابطه رعنا و حامد یکم فانتزی بود
۸ ماه پیشنیلوفر
۳۴ ساله 10خیلی خیلی زیبا بود و متفاوت خبری از عشق فقیر و ثروتمند واسم ها عجیب و غریب لباس های انچنانی نبود واقعا دنیای حقیقی در قالب داستان بود ممنون از قلم نویسنده
۸ ماه پیشبرازنده
۲۶ ساله 10اگه دنبال یه رمان واقعی با دردا و خنده های واقعی هستید این رمان پیشنهاد میشه امثال مامان رعنا کم نیستن نمونش مامانم 💖
۹ ماه پیش
سلام نویسنده عزیز رم
00عالی رمان دیگه ای هم نویسنده دارن؟