رمان عشق در حین نفرت به قلم Shaparak1113
داستان درباره زندگی یه دختره که تو یه باند خلاف کار متولد میشه و اسمش رونیکا… تو زندگی بخاطر اونا دردهای زیادی میکشه و موقع عاشقی بشدت عاشق کسی میشه که بعد ها میفهمه عشقش پسر یکی از دشمنانشه و……
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۵ دقیقه
_چرا دیر کردی؟!د مقنعت چرا بر عکسه!
خداروشکر که مقنعه ام جوری نبود که اگه برعکس هم بپوشیش با یک نگاه کسی بفهمه! سریع کشیدمش جلو و بدون دراوردنش همون طور رو سرم برعکسش کردم! و همینطور که مشغول نوشتن بودم آروم گفتم:
_خواب موندم.
بعد از نوشتن دری وری های وایت برد که هیچ علاقه ای نداشتم بهشون تمدن اومد چیزی بهمون بگه که تقه آرومی به در خورد که باعث شد استاد تمدن با شک بگه؛
_کسی در زد بچه ها؟!
سوشا یکی از بچه های شاگرد اول کلاس که همیشه رقیب درسی من بود گفت:
_بله آقا
دوباره همون تقه بدر خورد که اینبار تمدن گفت:
_بفرمائید!
همه سرها بطرف کسی که وارد شد چرخید. چشمم اول به همون کفش اشنای نایک مشتی افتاد و یهو که لباسش رو شناختم نگام خورد به صورتش! صورتش رو که دیدم فکم اومد پایین! نه ازین بابت که این همون پسره اس که تو راه پله تنه به تنه شدیم بلکه بخاطر اینکه این که این همون پسری بود که دیروز اونقدر تماشا کردمش و چشمامو گرفت!! یه نگاه به جمع انداخت انگار دنبال کسی میگشت چشماش که بمن افتاد نگاه معنی داری کرد بهم که باعث شد همه برگردن منو نگاه کنن. بعد با صدایی که خیلی قشنگ و یجورایی مخملی بود گفت:
_سلام استاد!
تمدن یه سرتا پای پسرو برانداز کرد و گفت:
_علیک سلام امرتون؟!
من فقط زل زده بودم به پسره اصلا نمیدونم چرا! فقط شنیدم که گفت:
_من ساتیار موحد انتقالی جدید این دانشگاه هستم استاد.
نیش تمدن باز شد و با خوش خلقی گفت:
_به به خیلی خوش اومدید بفرمائید هر جا که خواستین بشینین!
موحد ممنونی گفت و دقیقا اومد تو ردیف سمت چپ من دوتا پسر نشسته بودن نشست. یجوری باهاشون حرف میزد انگار دوتا پسرا رو میشناخت! خودم رو سپردم به حرفای تمدن و مشغول گوش کردن شدم که حس کردم کسی زوم کرده روم. سرمو چرخوندم سمت چپم دیدم ساتیار بر و بر داره نگام میکنه! با حرکت سر بهش گفتم:
_چته؟!
چند بار سرشو تکون داد و یه نیم نگاه به تمدن کرد و وقتی دید حواسش نیست گفت:
_که مامانم تربیت نکرده منو ها؟!
پر رو پر رو زل زدم تو چشمهای سبز خیلی تیره اش و گفتم:
_نکرده دیگه غیر از اینه؟!
پشت چشمی نازک کردو یکم به طرفم خم شد و گفت:
_از مادر زاییده نشده کسی که بامن اینجوری حرف بزنه. منم که حسابی همیشه حاضر جوابم و بدم میاد کسی با من اینجوری حرف بزنه گفتم:
_از مادر زاییده نشده کسی که بامن اینجوری حرف بزنه و بخواد در بیفته ولی نسلشو منقرض نکنم!
پوزخندی زد و گفت:
_هه ببینیم و تعریف کنیم!!
همیشه شخصیت من طوری بوده که به هیچ جنس مذکری اجازه اینکه برام رییس بازی در بیاره ندادم. حالا که این اقای ظاهرا متشخص پولدار میخواد بپیچه پر و پاچهم باید ادبش کنم! حرفای تمدن که تموم شد با گفتن یه روز بخیر از کلاس رفت بیرون. ساعت یک شده بود و وقت ناهار بود و ساعت بعد هم ادبیات داشتیم. کش و قوسی به خودم دادم که نفیسه پاشد. یه نگاه به ساتیار و اون دوتا پسر کرد و گفت:
_با پسره در نیفت این خوشش میاد با دخترا کل بندازه انگار.... فکر کنم سادیسم داره رونیکا.
پوزخندی زدم و گفتم:
_اگه کم بیارم میگه عجب خری بود و خر سواری میکنه!
گوشیم رو بعد از اینکه این جمله رو گفتم از جیبم بیرون کشیدم.... راستش خیلی رو پیشنهاد ایلیا برای گول زدن حامد فکر کردم. این بهترین راه بود تا کم کم اعتماد باند و ایلیا رو بدست بیارم و سر اخر خودم انتقام بابا رو بگیرم. پسره حامد که دقیقا نمیدونس ما کی هستیم پس زیاد هم سخت نبود هر چند که میدونستم این کار باعث نابودی یا شاید مرگ خودم و تا خرخره تو خلافهای ایلیا و باند فرو رفتن بشه .....که اونهم ماجراها داره که بهتون میگم اما من بیست سال بخاطر خانواده مامان رنج و دردی کشیدم که پایانی نداشت پس حتی اگه قرار باشه بمیرم باید بعد از گرفتن انتقام بمیرم! تو همین افکار بودم که نفیسه زد پشتم و گفت:
_پاشو بریم ناهار بخوریم.
از افکارم سریع بیرون اومدم و خواستم.گوشیو برگردونم تو.جیبمو برم با نفیس پایین که خودکار موحد از دستش پرید و افتاد جلوی پای من. بدجنسیم گل کرد فرصتی بود سربسرش بزارم. تا اومد از جلوی پام برش داره عمدا با پاشنه پوتینم جوری بهش ضربه زدم که خودکار lexy ابیش چند متر بره جلوتر! بعدم خودم رو زدم به ندیدنش و خواستم برم که عمدا جلوی همه بهم با قیض گفت:
_بدجنس بد ذات
همه با تعجب نگاش کردن! دیگه داشت غلط زیادی میکرد. با جدیت عقب گرد کردم که نفیسه بازومو گرفت و گفت:
_ولش کن رونیکا روانیه!
بازومو با قاطعیت از دستش بیرون کشیدم و با قدمهای استوار به سمت موحد قدم برداشتم. متعجب زل زد بهم و از صندلی خردلی رنگش بلند شد حالا چهره به چهره من بود. دیگه خیلی رو اعصابم رفته بود و باید میفهمید من ادم قاطعی هستم. با قدرت گفتم:
_ببین اقا کوچولو برو با همسن و سالهای خودت در بیفت بچه! دیگه خیلی داری دهنتو زیادی باز میکنی من آدمهایی مثل تو رو میشورم میزارم بند دوتا گیره هم میزنم روش خشک شه! همه اینجا میدونن من کیمو چجور شخصیتی دارم.... تصمیم با توعه بخوای در بیفتی یا نه ولی بدون من هزارتای تورو عین کاغذ پاره میکنم میزارم جیبم!
حرفامو خیلی محکم با جدیت گفتم! یهو یاده ژاندارک افتادم. کم مونده بود خندم بگیره اما خودم رو کنترل کردم.....
رنگ ساتیار یهو پرید جدیت من تقریبا حالیش کرده بود که من شوخی ندارم فکش باز مونده بود و مبهوت فقط نگام کرد.....!
(ساتیار)
تمام دیشب رو بیدار بودم فکر و خیال یک لحظه ولم نمیکرد مامان و بابا دوماه بود که جدا شده بودن.... یجورایی این قضیه شده بود خوره روحیم. کتایون خواهر شونزده ساله بیچاره منم خیلی ضربه خورد ازین ماجرا. بابام دستش تو کاره مواد بود و طی سالهای فعالیتش تو اینکار جوون های مردم رو به کام مرگ کشونده بود. خیلی هم بداخلاق بود. مامانم دیگه به ستوه اومده بود. تازگیا بابا شام و ناهارشم شده بود مشروب....بیست و اندی سال که کم کم میشد سی سال مامان با بابا سوخت و ساخت... این اواخر هم منم درگیر کارای کثیف بابام شدم مامان از دیدن ماها زجر میکشید.... اما یک شب جرات پیدا کرد دوماه پیش. رک و رو راست جلوی بابا وایستاد و با مقاومت در حین گریه گفت که دیگه خسته شده طلاق میخواد. بابا کمربند کشید و مامان رو مثل همیشه به باد کتک گرفت. هیچ کاری ازم بر نیومد فقط کتی رو که هق هق میکرد تو آغوش گرفتم دست های مردونمو رو گوش هاش گذاشتم تا الفاظ زشت بابا رو نشنوه و یا ناله ها و گریه های مامان بیچارمونو.... سرش رو چسبوندم به سینمو نزاشتم باز هم اون دعوای همیشه گی رو باز ببینه. تا دوماه پیش تهران بودیم و اونجا دانشگاه میرفتم. ما خیلی پولدار بودیم و تو سلطنت اباد میشستیم همون خیابون پاسداران امروزی تهران. با اینکه بابا تن به طلاق مامان نمیداد ولی مامان به کمک یه وکیل معروف طلاق غیابی گرفت و نصف تمام اموال بابا رو. خانواده مادریم شمالین پس ما هفته ی پیش به خواست مامان اومدیم شمال. کارای انتقالی دانشگامم درست شده بود و من امروز باید به دانشگاهم که تو رشت بود میرسیدم. ازونجایی که تمام دیشب رو جغد شده بودم صبح با خستگی زاید الوصفی با غرغر پاشدم که اماده شم برم لباس هامو که پوشیدم حوصله صبونه خوردن نداشتم و یه تیکه نون از جانونی برداشتم و گذاشتم دهنم. کفشهای تمیز و تازمو که اصلا نپوشیده بودم از جعبه کفش در اوردم و پرت کردم جلو پام خم شدم و بعد از میزون کردن بندهاش پوشیدمشون. کمی دیرم شده بود سانتافه سفیدو از تو گاراژ بیرون کشیدم و راه افتادم سمت دانشگاه.... اصلا نمیدونستم چی انتظارمو میکشه.....
اونروز اولین باری بود که دختری با اون جسارت دیده بودم. وقتی بهم تنه زد و جواب منو اونطوری داد حس کردم کسی منو به سخره گرفته. رو راه پله ها با خودم گفتم وقتی میرسم به اون کلاس یخورده اذیتش میکنم و عین بقیه دختر ها جا میزنه و دیگه جرات نمیکنه حتی اسم مامانم رو بیاره.... ولی وقتی با اون قاطعیت تو کلاس منو ضایع کرد وقتی حرف میزد مبهوت فقط خیره شدم به چشمای ابیش.... تو نگاهش گم شدم. چشماش میلرزیدن تو چشمهای درشتش میشد خشم رو مالامال دید. جنگ رو دید. انگار دلخور دلخور بود از همه چی. چشماش عین آسمون بود ولی انگار یه پرنده بود تو قفس که با میله های قفس بی هدف میجنگید جمله های آخرش رو با قاطعیت میگفت اما صداش میلرزید خوب مشخص بود پشت اون شخصیت کماندو مانندش دل صاف و شکننده ای رو قایم میکنه. اونقدر شکننده بود که حتی وانیساد تا جوابشو بدم و زود عقب گرد کردو رفت! دختر عجیبی بود یعنی عجیب ترین دختری بود که دیده بودم!
بعد از قاطعیت که بخرج داد ساعت بعد سره کلاس ادبیات ساکت شد و دلخوری توش موج میزد نمیدونم چرا یهو دلم براش سوخت! بر خلاف اونکه خیلی ظاهر مستحکمی داشت دوستش که فهمیدم بعدا اسمش نفیسه اس ادم بی دل و جرات و بی زبونی بود. یخورده مچ بودن دو نفر با چنین خصوصیاتی سخته ولی خب اونا دوستهای خیلی صمیمی ای بودن. به هر حال دانشگاه و اولین روزش با این ماجرا حسابی منو درگیر کرد... بعد از تموم شدن دانشگاه حس عجیبی داشتم که تا به حال نداشتم!
(رونیکا)
بحث کردن با موحد باعث بهم ریختن تمرکز و اعصابم شده بود. بغض سمجی بعد ازینکه از کلاس زدم بیرون گلومو گرفت. خیلی حساسم بشدت حساسم و این کار دستم میداد همیشه....ساکت شدم و بغضم رو مدام قورت میدادم نفیسه همیشه با دیدن من تو این حالت امکان نداشت نزنه زیر گریه!! نشستیم تو کافه دوره یه میزی که نزدیک پنجره بودو گل های رز تو یه گلدون یه دست سفید رو رومیزی زرد با گل های کوکب روش خودنمایی میکرد....گلدونو کشیدم جلو و بی اختیار دستم لرزید اما یهو حس کردم قطره ابی چکید رو میز چشامو بالا اوردم و رد اشکی رو که چکیده بود گرفتم....صورت نفیسه غمزده و متاثر بود چشماش به دست های لرزونم خیره شده بود و برق اشک و عشق نسبت بمن چشماشو دیدنی کرده بود. با بغض و اشک که نمیتونس کنترلشون کنه گفت:
_وقتی دردت زیادی میکنه دستات میلرزه مثل همیشه هم هیچی بهم نمیگی میدونم لایقت نیستم میدونم....
همیشه اینجور حرفاش کفرم رو در میاورد برای همین با ناراحتی گفتم:
_ساکت شو وگرنه گریم میگیره و دانشگاهو اب میبره.....
نفیسه با جمله ای که با حالت تهدید گفتم سرشو انداخت پایین. گارسون کافه اومد و سفارش گرفت. کارت دانشجویی مونو دادیم بهش تا تخفیف بگیریم. من باقالی پلو با گوشت سفارش دادم و دوغ و سالاد نفیسه هم ماکارونی و سالاد. بعد از یک ربع غذامونو اوردن. تو همین یه ربعم بهر بهانه میخواست شادم کنه اما نمیشد.... هر دو مشغول خوردن شدیم. نفیسه گریه کرده بود خالی شده بود ولی من بغض سنگین گلوم غذای به اون خوشمزگی رو بهم کوفت کرد. چند قاشقی بیشتر نخورده بودم که یهو بغضم شکست. نفیس غمزده نگام کرد. اشکام چکید رو برنجم! نفیس بخاطر اینکه من رو از اون حال و هوا دربیاره پاشد و با خنده گفت :
_پاشو پاشو تا غذا تو اشک پلو نکردی بجای باقالی پلو پاشو بریم آروم کنمت.
بعد به گارسون اشاره زد که بر میگردیم. دستم رو با دست های سردش از ساعد گرفت و منو دنبال خودش کشوند. پشت دانشگاه حیاط خلوتی داشت که چند سکو سیمانی داشت اونجا نشستم و حسابی با قربون صدقه های نفیسه از بغض و گریه خالی شدم،بعد از اب زدن صورتم برگشتیم غذا خوری و غذای یخ کرده مونو خوردیم. خیلی گشنم بود و همون غذای یخ کرده هم چسبید...... وسط خوردن بودیم که نفیسه گفت:
_ولی رونیکا ایول پسره بدجور ضایع شد عاشق همین شخصیت شکست ناپذیرتم! حیف ایکاش منم مثل تو بودم راستی اسم پسره چی بود ساتور؟!
وقتی گفت ساتور پخی زدم زیر خنده که.نزدیک بود هرچی خوردم ابرومندانه تف کنم روش! وسط خندیدن و ریسه رفتن گفتم:
_ساتور چیه ساتیار!
وقتی فهمید چه سوتی ای داده خودشم مرد از خنده.... نفیسه از خیلی جهات اخلاق و خصلتهاش شبیه من بود خوش خنده ولی از درون تنها ، مثل خودم به شدت احساسی ولی یه فرق خیلی بزرگی داشت با من که همین وجه تفاوت سر اخر باعث شد خودش نیمه راه شه که بعدا بهتون میگم چرا و چجوری دوستیه صمیمی ما نابود شد..... مشغول جویدن و لذت بردن از قاشق های اخر سالادم بودم که ساتیار اومد تو کافه کلا تیپشو دوست داشتم و قیافشو ولی با کاری که کرده بود منو از خودش بیزار کرده بود شاید بگید خب راس گفت بچه خودت سربسرش گذاشتی خودکارش رو شوت کردی بعد اعتماد به سقفم هستی؟! خب اره تا حدودی زیاده روی شد ولی خب اونم اگه میخواس چیزی بگه باید بخودم میگف نه جلوی همه....منو نفیسه به غذا خوردنش یه جورایی دقیق شدیم. خیلی آروم و با کلاس غذا میخورد. حالا گذشته ازین ها من فکر میکردم ادبش کردم و روشو کم کردم اما اشتباه میکردم.....اون دست بردار نبود!!
ع . ک
00سلام رمان فقط خوب بود ممنون🙏🙏
۲ هفته پیشSoraya
۲۲ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطمه
00مرگ ایلیا خیلی غم انگیز بود💔💔
۱ ماه پیشرها
۲۱ ساله 00رمانت حرف نداشت رونیکا ولی باید بگم که خیلی با رمانت گریه کردم ولی یاد دادی که زندگی آدم هر چقدرم سخت و پیچیده باشه بازم نمی تونی جات رو عوض کنی❤
۲ ماه پیشم ش
۲۱ ساله 00این رمان عشق در حین نفرت خیلی رمان بی نظیری هست
۲ ماه پیشSheida
۱۴ ساله 00من تازه این برنامه رو نصب کردم هرچی هم میزنم که رمان رو نمایش بده میگه چند ثانیه صبر کنید هر چقدر هم صبر میکنم بازم لود نمیشه لطفاً پیگیری کنین
۲ ماه پیشSara
۱۶ ساله 00ایلیا رونیکا بهتر بود چقد بدمرد😔
۲ ماه پیشسحر عزیزی
۲۰ ساله 00رمان خوبی بود ولی ساتیار کمی ضحیف بود و آخرش هم زیاد خوب نبود باز هم دستت درد نکنه بابت رمانت
۲ ماه پیشGhazal
۱۶ ساله 00قشنگترین رمان عمرممممم🙃
۳ ماه پیشGhazal
۱۶ ساله 00بهترین رمان عمرم بود🥲
۳ ماه پیشتبسم نظری
۱۸ ساله 00رمان کوتاه ولی پر معنا و زیبا 💕
۳ ماه پیشکلثوم
۱۳ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سونیا
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Z
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطمه
۲۱ ساله 10نویسنده جان بهتره کمی مطالعه کنی درباره درجات نظامی یه نظامی حتی اگه جهشی هم درس خونده باشه بازم تو سن 21سال به سرهنگی نمی رسه بعد جالبه یه سرهنگ از سروان که پایین تر از درجه خودشه دستور میگیره آریا