رمان سرنوشت بهروز به قلم دل آرا دشت بهشت
نغمه خواهر بهروز به خاطر فشار خونوادهاش با پسری فرار میکنه، بهروز و برادرهاش که حس میکنن آبروشون رفته و مورد تمسخر مردم شهر قرار میگیرن، خواهر سهراب (یعنی کسی که نغمه باهاش فرار کرده) رو میدزدن تا به خیال خودشون جبران کنن، و مسیر زندگی همه کسانی که به نحوی در این اتفاق درگیرن تغییر میکنه… پایان خوش…
رمان براساس واقعیت… شهر داستان هم به گفته نویسنده دشت بهش شهری تخیلی گذاشته تا راحتتر بتونه توصیفش کنه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه
اصلان پوزخندی زدو گفت: فقط من حق دارم با بهروز از این شوخیا کنم،اون باید حد وحدود خودشو بدونه
هومن بهم اشاره زد: از اون سرش بگیر
خم شدم واز سر کیسه سیمان گرفتم هنوز قدمی نرفته از دستم سر خورد وافتاد زمین وکیسه ترکید.هومن با حرص به کیسه نگاه کرد: مگه تو بچه نون نخوردی!
کلافه بودم همه ذهنم معطوف بود به افشین لعنتی! زیر لب گفتم: از دستم سر خورد.
هومن سرشو تکون داد: معلوم نیست حواست کجاست امروز! برو یه چیزی بخور بعد بیا.
رفتم تو حیاط عمو که روبرومون بود، بازم بساط چایی آماده بود،به مامان گفتم: یکی بریز.
برام ریخت وداد دستم،قیافه افشین جلو چشمم مجسم شد که با فریاد به تایماز گفت: ببند دهنتو تا خودم جرش ندادم.
وتایماز که حرفای رکیک به افشین میگفت ونمیدونم چرا با کشیده شدن پای خواهر افشین به میون جو گیر شدم وخودم رو انداختم وسط،با صدای زنعمو به خودم اومدم: بهروز جان مبارکه.
با گیجی نگاهش کردم: واسه چی؟
زنعمو به ننه اشاره کرد وخندید.یهو از فکری که تو ذهنم نقش بست خنده ام گرفت،مامان وزنعمو با تعجب نگاهم کردند، زنعمو گفت: واسه چی میخندی؟
رو به ننه گفتم: نکنه حامله ای ننه؟
وبلند زدم زیر خنده، زنعمو هم با من میخندید،ننه لبشو گاز گرفت: تا تو بزرگ شی من دق میکنم!
زد رو پام: برای سبحان قراره برم خواستگاری
خنده امو به زحمت جمع کردمو با پوزخندی گفتم: حالا تو این هاگیر واگیر اینم کلید کرده ها!
ننه با کلافگی نفسشو بیرون فرستاد: این کارم میکنم ببینم دیگه چه بهانه ای داره بگه به فکر من نیستین!
قندو بالا رفتم: یه بهونه دیگه پیدا میکنه،چشم این بشرو فقط خاک سیر میکنه وبس
ننه وزنعمو همزمان با هم دستشونو گاز گرفتن: خدا نکنه.
چاییمو خوردمو دوباره رفتم سر ساختمون،تا آخر شب کمک میکردم، به قول اون یکی زنعموم که توخبیثی وحسادت لنگه نداره : پول مرده رو زنده میکنه؛ساختمون سازی واسه پولدارا آب خوردنه
تو فامیل آقام از همه مایه دار تر بود وبقیه در حد متوسط رو به پایین بودند،البته آقام همه اشون رو زیر بال وپر خودش داشت ولی یه جورایی همه اش میخواستن مارو بترکونن،البته به جز عمو عیسی یعنی پدر شوهر صفورا(بابای هادی وهومن)
***
شکمم تیر کشید، چشامو فوری باز کردم، سبحان با خنده از رو شکمم بلند شد. اصلان خوابِ خواب بود وهومن هم از شدت خنده کبود شده بود.با گیجی گفتم: چی شد؟
سبحان پاهاش از خنده شل شده بود: هیچی بگیر بخواب
واز اتاق بیرون رفت.هومن در حالی که اشکاش سرازیر بود گفت: پاش گیر کرد به پای اون کُنده(و اصلانو اشاره کرد)
وباز خندید.با لگد زدم بهش: مرگ، تو واسه چی میخندی؟
تو جام نشستم، باز خوبه حد اقل یه روز سر وقت میرم مدرسه،امروز هر جور شده با افشین صحبت میکنم تا سوء تفاهم رو از بین ببرم؛هنوز از شوک دعوای مدرسه بیرون نیومده بودم، دوباره اون صحنه اومد جلو چشمم: بین تایماز وافشین وایستادم: بچه ها بسه دیگه بیخیال
وافشین یهو از کوره در رفت: نیاز به دلسوزی تو ندارم،چند باربهت بگم؟
ابرومو بالا دادم: منم چند بار بهت بگم که دلسوزی تو اخلاقم نیست! اصلاً واسه چی باید دلم برات بسوزه؟
از خشم دندوناشو به هم فشار داد: چون تو اعیونی آشغالی، یا شایدم مثل رفقای کثافتت واسه خواهرم....
نذاشتم حرفش تموم بشه ومشتی نثار چونه اش کردم که پرت شد روزمین.انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم: کاری به هرزه گری خواهرت ندارم،واسه یکی دیگه کیسه بدوز من از اوناش نیستم
سرمو با خشم تکون دادم: منِ بیفکر این حرفا رو از کجام در آوردم،اشکی که تو چشمای افشین از سر درموندگی نشست تمام وجودمو به آتیش میکشید واین دوروز که افشین نیومده بود مدرسه!.سبحان زد پشتم: نبینم تو لک باشی آبجی خانوم؟
دیگه حتی حوصله بحث کردن نداشتم که بگم منو با این لفظ صدا نکن، فقط نگاهش کردم، اونم انگار مجاب شد که اصلاً دل ودماغ شوخیهای مسخره اش رو ندارم. جلوی آینه خودمو مرتب کردم؛پیراهن آکار چهارخونه قرمز ومشکی بازم سلیقه صفورا وسه دکمه اول باز وگردنبند طلای قلبی شکل...، وقتی داشتم از در خونه بیرون میرفتم با صدای سبحان ایستادم: وایستا من میرسونمت
رو به اصلان وهومن وبقیه خسته نباشیدی گفتیم ودوتایی راه افتادیم،جلوی مدرسه نگه داشت،تشکری کردمو پیاده شدم،سبحان تو مجتمع زندان کار میکرد؛کادر اداریش
مثل این دوروز با دیدن جای خالی افشین پکر تو جام نشستم، حاتم با دیدن قیافه ام گفت: جان آقات بهروز میخوای این شکلی بیای دیگه نیا، انرژی نداشتمونو ازمون میگیری!
آقای جاوید دبیر زبان وارد کلاس شد واز همون ابتدا شروع کرد اینگلیسی بلغور کردن،امروز اولین روزی بود که اصلاً حس هم کلام شدن باهاشو نداشتم،بقیه هم که عین عقب مونده ها فقط به آقای جاوید نگاه میکردن وحاضر بودم قسم بخورم حتی یک کلمه هم نمیفهمیدن.
با پایان ساعت مدرسه که برام یک سال گذشت از بچه ها خداحافظی کردمو علی رقم کلید حاتم باهاشون نرفتمو به سمت خونه افشین راه افتادم.دوست نداشتم کسی بفهمه که دارم میرم اونجا،مطمئن بودم فرداش واسم دست میگیرن که بهروز رفته منت کشی افشین مخ. از چند نفر آدرس خونه فرخ معتادو گرفتم که هرکسی هم با یه جور نگاه خاص آدرسو بهم میداد؛وقتی پشت در رسیدم ونگاهمو به خونشون دوختم تازه فهمیدم چه گندبلندبالایی زدم.یه در درب وداغون که به زور تو چارچوبش ایستاده بود ودیوارهای حیاط که یک طرف تا نصفه ریخته بود ومابقی هم که سالم بود بهتر بود که نبود(چی گفتم!) کلاً ارتفاعش به یه مترو نیم به زور میرسید وانقدر شکم آورده بود که یه زلزله یک ریشتری واسه فروریزیش کافی بود.ترسیدم در بزنم از جاش در بیاد.یه سنگ از روزمین برداشتم، خواستم با سنگ به در ضربه بزنم که صدایی نامفهوم باعث شد سرمو به عقب برگردوندم،واسه لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت: سفید بود، کارش از سفیدی گذشته بود مثل برف. چشمهای مشکی ومژه های پرپشت، صورت گرد و گل انداخته ولبهای سرخ وبرجسته و، بینی کوچک وخوشتراش، چاکی میون چونه اش... عجب نقاشی ماهرانه ای خدا کشیده بود! انگار هر چی لطف بود تو صورت این مخلوق خرج شده بود.اهمی کرد، به خودم اومدم از جلوش کنار رفتم، چادرشو تو سرش مرتب کرد ودر حیاط رو باز کرد وبه حالت سوالی بهم نگاه کرد، پس این خواهر افشین بود!
من هاج وواج مونده بودم،حتی یک تار موش هم دیده نمیشد! اصلاً یادم رفت واسه چی اومدم، یکم من ومن کردم وگفتم: چیزه..آهان اومدم با افشین ریاضی کار کنم
ابروهای خوشحالتش رو بالا برد وبعد بی هیچ حرفی رفت داخل.این یعنی چی؟ یعنی رفت افشینو صدا کنه! یعنی من پشت سرش برم داخل؟ ترجیح دادم بیرون منتظر بمونم،چند دقیقه بعد افشین با قیافه ای داغون وعصبی اومد دم در وقبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: واسه چی اومدی اینجا! حرف دیگه ای مونده که نزدی!
سرمو انداختم پایین: اومدم عذر خواهی
صداش پر از کنایه شد: چرا!
به صورتش که پر از غم بود نگاه کردم، کوچکترین شباهتی به خواهرش نداشت،فقط هردو سفید بودن.لبامو به هم فشار دادم وبعد گفتم: من اون حرفارو فکر نکرده گفتم، یعنی تو بد شروع کردی، من فقط هدفم این بود که دعوا رو بخوابونم
افشین سرشو با کلافگی تکون داد: خب حالا واقعاً اومدی از من عذر خواهی کنی!
-راستش آقای تابش بازم تو مدرسه دیدتمو گفت بیام واسه کلاس ریاضی
-گفتم که نمیخوام!
با سماجتی که کمتر تو خودم سراغ میدیدم گفتم: آخه اینجوری برای منم خوبه،حد اقل به این بهونه درسامو مرور میکنم
چشماشو تنگ کرد،انگار داشت مغزمو میخوند.اما من مهلت ندادمو گفتم: امیدوارم قبول کنی
دستمو به سمتش دراز کردم،خداخدا میکردم قبول کنه حس میکردم اینطوری از بار گناهم کم میشه.با شک به دستم نگاه کرد، با صدای آرومی گفتم: خواهش میکنم
دستشو با اکراه بالا آورد.دستشو تو دستم فشار دادم: شنبه ها ودوشنبه ها بعد از مدرسه، هرجا که تو بگی!
با صدای خسته وبی حوصله ای گفت: خونمون راحت ترم.
سرمو تکون دادمو گفتم: فردا تو مدرسه منتظرتم
وازش خداحافظی کردم،نمیدونم چه چیزی باعث شد توی حیاطو سرک بکشم، پنجره ی حفاظ دار وپری چهره ای که با دیدنم پرده رو انداخت...
از پیچ کوچه گذشتم،این چهره ی آسمونی نمیتونست بد باشه... نه نمیتونست، روم نشد بپرسم چرا افشین این وقت روز خونه است. اگه واسه آقام کار میکرد نباید این وقت روز خونه باشه! صبح علی الطلوع تا بوق سگ... یعنی وقتی افشین خونه نباشه خواهرش وباباش خونه ان، نکنه به خاطر فقر مالی... نه حتی نمیتونستم به خودم اجازه بدم در موردش بد فکر کنم. وارد خیابون شدم، قدم هام شل و ول بود، دلم بدجور گرفته بود، حیفه این جور بچه ها واسه این جور پدرا! اَه بهروز باز زود قضاوت کردی! تو که هنوز پدرشونو ندیدی!
با افکاری آشفته رفتم خونه،حتی ناهارم نخوردم، حتی نرفتم سر ساختمون....
***
صدای داد سبحان تو حیاط پیچید: تو گوه میخوری
من وهومن که استکان های چاییمون تو دستمون بود با تعجب به هم نگاه کردیم. صدای جیغ نغمه بلند شد وبعد صدای جیغ زنعمو وننه.سریع از جامون بلند شدیم وبه سمت خونه رفتیم، درو باز کردم که زنعموم به سمتم اومد: برو جلوشو بگیر الان میزنه دختره رو عیبناک میکنه
به طرف اتاق هومن رفتم، دستگیره رو چرخوندم،صدای گریه نغمه میومد وفحش های سبحان، به در لگد زدم: سبحان دروباز کن.
هربار که صدای جیغ نغمه میومد انگار یکی جیگرمو جمع میکرد، داد زدم: عوضی باز کن درو
ننه داشته خودشو میزد وزنعمو داشت آرومش میکرد،هومن خم شد از زیر فرش کلیدی در آورد وبه سمتم گرفت: بیا این کلید اتاق
حامی
۲۳ ساله 00قشنگ بود حتما بخونید🥰
۱ ماه پیشسمانه
۴۱ ساله 00سلام بااینکه نویسنده عزیز گفتم بر اساس واقعیت بوده اما خیلی جالب بیان نشده بود من ک خیلی مشتاق برا ادامه دادن داستان نمیشدم ،میتونست بهتر باشه
۲ ماه پیشفائزه
۳۷ ساله 00عالی و واقعی
۷ ماه پیشبرزه
00عالی بود.
۷ ماه پیشلیلی
۱۹ ساله 00بسیار زیبا
۱ سال پیشمریم
00خیلی زیبا بود حتما بخونید
۱ سال پیشعاطفه
۳۲ ساله 00معمولی بود من از خوندنش سرگرم شدم
۱ سال پیشزینب
۳۵ ساله 00خیلی خوب وعالی بود ممنون از نویسنده
۱ سال پیشfkh
۰۰ ساله 23افتضاح بودقلم نویسنده خیلی عالی بود ولی اصلا از داستان خوشم نیومدنمیدونم شاید نباید همچین رمانی رو میخوندم درکل بهروزخیلی تصمیمای مسخره ای گرفتوکل زندگیشوب گندکشیدفک کنم کل روزبخاطراین رمان افسردهباشم
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 10قشنگ و زیبا بود
۲ سال پیشماری
10خیلی قشنگ ودلنشین بود ممنونم از نویسنده
۲ سال پیشفربد
10خوب وسرگرم کننده.........
۲ سال پیشآیناز
۵ ساله 20من فعلا تا فصل دو خوندم ولی رمان زیبایی دهلران زادگاه منه و اندیمشک زادگاه مادرم وقتی بهروز داره دربارشون حرف میزنه با پوست و گوشت خودم این حرف ها رو درک میکنم
۲ سال پیشهستی
31سلام خسته نباشید عالی بود
۲ سال پیش
الهه
00ممنون از رمان قشنگت. حتما بخونید