رمان جهنم سرد به قلم راز.س
داستان روایتی از زندگی غزال ریاضی مهر است که مردی همچون بختک بر زندگیاش سایه میافکند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۷ دقیقه
پاهایم را صندل های آبی بیرون کشیدم و به انگشتان لاک خورده ام خیره شدم. پاهایم گزگز می کرد و احساس می کردم صدای آرام تلویزیون برایم مثل لالایی است. به تصویر دخترک پیچیده شده در لباس های رنگی خیره شدم. بالشت را کنارش جای داده بود و نگاهش خیره خیره به تلویزیون بود و هر از گاهی قاشقی از ماست را در دهان می گذاشت. نگاهم به سر تا سر خونه کشیده شد. بالاخره همه چیز را مرتب کرده بودم. تا ساعت ها بعد کنارش در پارک سرسره بازی و تاب بازی کرده بودم و بعد هم تمام خانه را به همراهش بهم ریخته بودم. چشمانم آرام آرام گرم شد و بخواب رفتم.
با احساس چیز گرمی روی تنم به آرامی چشم گشودم و دیدمش با دستان کوچکش پتویی را روی تنم انداخت. لبخند زدم. دستانم را برای در آغوش کشیدنش باز کردم و او خود را در آغوشم جا داد. پاهایش را بالا کشید و نفس هایش را در سینه ام رها کرد. چشمانم باز هم سنگین شد و بخواب رفتم. صدای آرام نفس هایش، بوی تنش، گرمای وجودش بهترین خواب را برایم به ارمغان آوره بود. راحت ترین خوابی که مدتها بود تجربه نکرده بودم را لمس می کردم. دستان تپل دوست داشتنی اش را دور کمرم پیچیده بود. صدای شاد خنده هایش هنوز هم در گوشم طنین انداز بود. حتی با وجود خوابی که می دانستم وجودم را در برگرفته، اما باز هم صورتش در برابر چشمانم قرار داشت. شیرین زبانی هایش همه و همه پر از لذت و شیرینی بود.
با سر و صدایی که از بیرون می آمد چشم گشودم. نگاهم گنگ سر تا سر خانه چرخید. لحظاتی طول کشید تا در تاریکی خانه که با نور اندکی که از پنجره های نفوذ می کرد و همینطور چراغ های روشنایی ورودی آشپزخانه محیط اطرافم را کاملا درک کنم. سر چرخانده و به او که در آغوشم بود لبخند زدم. تنم را کمی بالا کشیدم و به آرامی دستم را که زیر سرش بود کمی به طرف خود چرخاندم. ساعت روی مچم نزدیک به یازده را نشان می داد. به آرامی سرش را از روی بازویم به کوسن بالای سرم هل دادم و از کنارش بلند شدم. تکانی خورد و باز هم آرام خوابید. دهانش کمی باز مانده و پلک های بلندش خوش فرم روی هم افتاده بود. از جا بلند شدم و تن کرخت شده ام و تکونی دادم. به سمت گوشی ام که روی میز قرار داشت و چراغش روشن و خاموش می شد رفتم. ده تماس رد شده و یک پیام داشتم. تماس های رد شده که فقط نشانی از طرف تماس گیرنده داشت از طرف حامد هادیان بود اما اس ام اس از طرف وحید ارسال شده بود. بازش کردم و با چشمانی که خیلی سریع به اشک نشست به متن کوتاهش خیره شدم.
« دارم با بچه ها میرم شمال. نگران نشو»
انگشتانم به دور گوشی فشرده شد. لب هایم به لرزش افتاد و لرز تمام تنم را فرا گرفت. عصبانی بودم اما تمام خشم به قطره اشکی تبدیل شد و از چشمم چکید. چشمانم را بستم تا بغضی که به گلویم چنگ می زد را فرو دهم. ناخن های بلندم کف دستم را به درد آورد تا دست گشودم. گوشی را روی میز رها کرده و چرخیدم چراغ ها را روشن کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. سوسیس هایی که ساعتی پیش از یخچال بیرون آورده بودم را خرد کردم. پیاز را درون روغن تفت دادم و رب و ادویه اضافه کردم. کمی اب جوش ریختم و منتظر ماندم آبش تبخیر شود و بعد سوسیس ها را درون مایع ریخته و سرخ کردم. گوجه و خیارشور را هم خورد کرده و و روی میز چهارنفره درون آشپزخانه چیدم. نوشابه سیاه رنگی که می دانستم دوست دارد را درون پارچ خالی کردم و روی میز گذاشتم و کمی اب هم درونش ریختم. بعد از آماده شدن میز به سمت کاناپه رفتم و کنارش روی زانوانم خم شدم. لبخند تلخی به صورت در خواب رفته اش زده و خم شدم. موهای روی پیشانی اش را کنار زده و بوسیدم. بعد از سومین بوسه به آرامی تکان خورد و چشم باز کرد. لبخندی به رویش زدم. لحظاتی گنگ نگاهم کرد و بعد تکان خورد. بلندش کردم: پاش و وروجک نمی خوای شام بخوری؟
بازویش را از دستم بیرون کشید و از روی کاناپه پایین پرید. همانطور وسط اتاق ایستاده بود که از کنارش گذشتم و در حال حرکت به سمت آشپزخانه زمزمه کردم: بدو دست و صورتت و بشور و بیا شام بخوریم.
نگاهی به اطراف خانه انداخت و به سمت سرویس به راه افتاد. با ورودش به دنبالش رفتم و کنار در منتظر ماندم. لحظاتی بعد با صورت خیس بیرون آمد. حوله سفید با خط های آبی مخصوصش را به دستش دادم. دنبالم آمد و لحظاتی بعد غیب شد. چرخیدم و دیدم تبلتش را از روی میز برداشت. دست به کمر زدم: اول شام بعد بازی...
وارد آشپزخانه شد. روی صندلی که عقب کشیده بودم نشست: الان بازیم تموم شده محمد ازم جلو می افته. بزنمش بره بالا بعد...
تا برایش غذا بکشم تبلتش را به طرفم گرفت: ببین خونم خوشگل شده.
تبلت را گرفتم و بشقاب را جلویش گذاشتم. به خانه ای نگاه کردم که از آخرین باری که نشانم داده بود زیباتر شده بود. خندیدم: چقدر خوشگل شده.
دستانش را روی میز قرار داد و روی صندلی ایستاد. به طرفم خم شد که نزدیک تر شدم مبادا بخاطر خم شدنش بیفتد و با انگشت اشاره اش مراحلی که برای زیباتر شدن بازی طی کرده بود را توضیح داد. گوجه ای از روی میز برداشتم و در دهانش گذاشتم در حال جویدنش متعجب نگاهم کرد که شانه بالا انداختم و اشاره زدم: بشین بخور بعد با هم بازی می کنیم.
چشمکی هم به صحبت هایم افزوده و ادامه دادم: شاید بتونیم خونت و خوشگل تر از اینی که هست بکنیم تا فردا حسابی حال محمد و بگیریم.
دستانش را بهم کوبید و خندید. با هیجان روی صندلی اش برگشت و گفت: محمد امروز همش می گفت خونه اون بهتره ولی علیرضا گفت خونه من قشنگ تره. آیدینم موافق بود. محمد کلی ناراحت شد بعدم رفت با وانیا بازی کرد وانیا هم دیگه با من حرف نزد.
لیوانش را به طرفم گرفت تا برایش نوشابه بریزم و ادامه داد: اگه بازی و ببرم به وانیا میگم فقط با من دوست بشه دیگه با محمد بازی نکنه. آیدین میگه محمد حسوده.
جرعه ای نوشید و لیوان به دست نگاهم کرد: چرا محمد حسوده؟
به جای خالی وحید خیره شدم. به صندلی که همیشه روی آن می نشست رو برگرداندم و لبخندی به نگاه منتظرش زدم. دستمال را برای پاک کردن دور لبهایش جلو بردم: شاید چون دوست داره تو بیشتر باهاش دوست باشی.
لیوان را به روی میز برگرداند و سرش را عقب کشید: من باهاش دوستم.
- میدونم دوستی ولی محمد می خواد بیشتر باهات دوست باشه. دوست داره تنها دوست تو باشه.
از تندی سس دهانش را باد زد: اما من می خوام با آیدین و علیرضا هم دوست باشم.
خندیدم با صدای بلند. مثل وحید می خواست با همه دوست باشد. همه را به یک اندازه دوست داشت. کمتر نه. شاید یک کمی یکی را بیشتر.
- کدومشون و بیشتر دوست داری؟
کمی متفکر نگاه کرد و قاشق پر را به دهان برد: همشون و.
تا جمع کردن میز شام دفتر نقاشی اش را روی میز پهن کرد. کنارش نشستم و مداد قرمز رنگ را از میان مداد رنگی ها بیرون کشیدم: کجا رو رنگ کنم؟
نگاهی به مداد توی دستم انداخت. سر کج کرد و متفکر به صفحه نقاشی اش خیره شد و من خیره صورت دوست داشتنی اش شدم که دلم را زیر و رو می کرد. انگشت اشاره اش را روی ماهی های نقاشی شده درون اب فشرد: ماهیا رو رنگ کن.
مداد را روی ماهی بزرگ و کوچیک و بد شکل توی حرکت دادم: ماهی دوست داری؟
- خوشگلن. قرمزن و تو آب میرن بالا میان پایین. دهنشون و اینجوری اینجوری می کنن.
و دهانش را چند باری باز و بسته کرد. خندیدم و دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم و به لبهایش بوسه زدم. لب ورچید و با اخم نگاهم کرد: تو که دوست دخترم نیستی اینجوری بوسم می کنی
با چشمان گرد شده نگاهش کردم: مگه فقط دوست دخترت و باید اینجوری بوس کنی؟
- تو هیچی بلد نیستیا. معلومه آدم که نباید همه رو یه جور بوس کنه.
منفجر شدم. در آغوشم کشیده و محکم فشردمش. برای این شیطنتش دلم ضعف می رفت. خودش را از آغوشم بیرون کشید و سر جایش نشست: نکن بزار نقاشیم و بکشم.
مداد را به دست گرفتم و در حال رنگ کردن ماهی ها تک تک کلماتی که به کار برده بود را توی ذهنم تکرار کردم. پسرک دوست داشتنی من. با این سنش دنبال دوست دختر هم بود. می فهمید فقط باید دوست دخترش را اینطور ببوسد. لحظاتی بعد بازویم را روی میز دراز کردم و سرم را روی بازویم گذاشتم. با آرامش به چهره دقیقش که با دقت محو نقاشی اش بود خیره شدم. ساعتی بعد بی توجه به نقاشی بلند شد و به طرف ماشین هایش که روی زمین پهن بود رفت و مشغول بازی شد. گوشی ام را آوردم و کنارش نشستم. چند عکس گرفتم که به سمتم برگشت. گوشی را از دستم گرفت و کنارم نشست: بیا سلفی بگیریم.
خندیدم و دماغش را بین دو انگشتم کشیدم: وروجک تو میدونی سلفی چیه؟
با اخم نگاهم کرد: مگه من بچه ام ندونم؟
به دستان کوچیکش روی گوشی موبایل نگاه کردم و سری به نفی تکان دادم: نه عزیزدلم.
محکم در آغوشم فشردمش: تو وروجک خودمی. بیا سلفی بگیریم.
گوشی را جلوی صورتمان گرفت و سرش را به سرم چسباند. تصویر را در اینستاگرام من، با ضمیمه «من و وروجکم» منتشر کردیم. اجازه دادم در مورد تک تک افرادی که عکس را لایک می کردند و پیام های فرستاده شده اظهار نظر کند. به خنده هایش نسبت به مامان که به سرعت عکسمان را لایک کرده بود لبخند زدم... انگشت اشاره اش را به صورت عمود به صفحه گوشی گرفته بود و رفتار مامان را تقلید می کرد که برای کار با گوشی اش از این روش استفاده می کرد. کم کم خمیازه هایش شروع شد و ساعتی بعد سر به روی پایم گذاشت و بخواب رفت. انگشتانم را میان موهایش به حرکت در آورده و لبخند می زدم. لبخندی که از روی لبهایم جدا شدنی نبود. نگاهم به صفحه تلویزیون بود و نفس هایم آرام و کشیده بودند برای بو کشیدن حضورش.
به تصویر زن و مرد روی صفحه تلویزیون لبخند می زدم. به دختر بچه توی تصویر هم لبخند می زدم. به زن دیوانه هم لبخند می زدم. به تک تک درختان و اشیا هم لبخند می زدم. همه چیز در نظرم زیبا بود. از کانالی که فوتبال پخش می کرد گذشتم و باز هم لبخند زدم. نبودن وحید اهمیتی نداشت چندان اهمیتی نداشت که لبخند را از لبهایم دور کند. هیچ چیز در این دنیا در این لحظه نمی توانست حس خوشبختی را که به وجود چنگ می زد و تمام سلول هایم را به خوشی وا می داشت را از من بگیرد. نمی توانست حس لذتی را که چرخیدن انگشتانم در میان موهایش به من می داد را از من بگیرد. حسی را که از این حالت داشتم نمی دانستم چطور باید معنا کنم اما این حس لذت فراتر از تمام احساساتی بود که در طول سالهای زندگی ام لمس کرده بودم. احساسم مرا به عرش می برد و دنیا را زیر پایم قرار می داد. من در این لحظه از تمام دنیا بی نیاز بودم. مرگ اگر فرا میخواندم با آغوش باز می پذیرفتم. اگر قرار بود در این لحظه دنیا بایست با کمال میل تن به این ایستادن می دادم تا این حس خوشبختی همیشه ماندگار باشد.
اما افسوس گاهی تمام خوشبختی ها لحظاتی بیشتر ماندگار نمیشوند. اینجا در این لحظه خوشبختی من سر به آسمان برده بود اما...
اما با به صدا در آمدن زنگ در...
حس جودی را داشتم که فهمیده بود نمی تواند بابالنگ درازش را از نزدیک ببیند. حس جودی را داشتم که خوشحالی اش از حضور بابا لنگ دراز تلخ شده بود.
من هم تمام خوشی ام، تمام رویاها و آرزوهایی که در لحظاتی کوتاه ساخته بودم به باد سپرده بودم.
اما...
انگشتانم بین موهای گرمش متوقف شده بود. سرما به سرعت تمام تنم را در برگرفته بود. سریعتر از یک جنازه تنم سرد شد و با تردید سرش را به روی بالشت قرار دادم. در را به روی لیلا گشودم و به صورت خندانش به سختی لبخندی تحویل دادم. لبخند تلخی که او به مهربانی تعبیر کرد و در آغوشم کشید. دستانم را در دست گرفت و فشرد: فدات بشم غزال جونم اذیتت کرده حتما.
سری به نفی تکان دادم و به سختی نالیدم: نه!
همراهم آمد. در آغوشش کشید و وسایل پخش شده اش را در کیفش جمع کردم و به سمتش گرفتم. بوسه ای بر سرش زد و بغض به سینه ام چنگ انداخت. چشمان به خواب رفته اش را باز کرد و با دیدن لیلا دستانش را به دور گردنش حلقه زد و خود را در آغوشش بالا کشید و زمزمه زد: مامان.
رو گردانده و لب گزیدم. لیلا به راه افتاد. تا پشت در بدرقه اش کردم و با وارد شدنش به آسانسور در را بستم. تنم لرزید و به در سفید رنگ خانه ام تکیه زدم. چشمانم را بستم و روی زانوان سست شده ام سر خوردم.
اما...
اما فراموش کرده بودم که این بچه، این خوشبختی، این لبخند به من تعلق ندارند. فراموش کرده بودم کودکی که در آغوش می فشردم، کودکی که مادرانه بخاطرش لبخند می زدم، کودکی که برای من انرژی بود به من تعلق ندارد.
و باز هم من می ماندم و خانه ای که هیچ صدای نفس هایی جز نفس های خودم از آن برنمی خواست. باز هم من می ماندم و خانه ای خالی.
دختر که هستی تمام آنچه از زن بودن میبینی زندگی عاشقانه ایست که تو را به سوی خود میکشد اما نمیدانی زن که باشی زن بودنت بخاطر بودن مردت معنا پیدا میکند. هرکجا که قدم میگذاری اول سراغ او را میگیرند و بعد شاید این میان نامی هم از حال و هوای تو ببرند. هر کجا که قدم میگذاری از اوضاع زندگیت تا رنگ پیراهن او را می پرسند و تو با خوشحالی لباسهای جدیدت را برایشان به نمایش میگذاری تا نشان دهی برای او چقدر اهمیت داری. زن که می شوی بودنت در میان صدای جرینگ جرینگ النگوهایت گم می شود. زن که می شوی تمام شعار های فمنیستی ات را در صندوق می گذاری و چند قفله اش می کنی. چون زن بودن یعنی همسر بودن مادر بودن برای خودت نبودن و برای دیگران بودن. وظیفه ات می شود نگرانی برای حال تک تک آدم هایی که برای او مهم هستند و نقشی هرچند کمرنگ در زندگی او دارند. زن که می شوی یادت می رود تویی هم بود که روزی با شعار های فمیستی اش بالای مجلس می نشست و دم از زندگی رویایی می زد. حال در آشپزخانه کوچک خانه ات اسیر شده ای و زنانگی به رخ میکشی لباس هایش را مرتب میکنی و نگاهت از روی او دور نمی شود مبادا قلبش برای کس دیگری بلغزد. هر قدمی که برمیداری می خواهی بدانی مورد علاقه او واقع میشوی؟
بودن خودت گم می شود در میان زندگی که روزی رویایش را جور دیگر در ذهن می پرواندی.
گاهی پایت می لغزد و به رفتن فکر میکنی اما به کدامین راه را نمیدانی. خانواده ای که تو را با او قبول دارند یا فرزندانی که قانون با بی رحمی متعلق به او میداند. زن که میشوی دیگر نامت را هم به فراموشی می سپاری. می شوی همسر او. با نام او صدایت می زنند. با نام او تکان می خوری و حرکت می کنی. زن که می شوی خودت را در میان خواسته های او پنهان می کنی مبادا چیزی باشی جز آنچه او می خواهد...
زن بودن. زن یک مرد بودن ربطی به تحصیلات و شغل های آنچنانی ندارد. حتی ثروت و ناز و نعمت گذشته هم به کمکت نمی آید. با تمام مقاومت هایت به خودت که می آیی زن شده ای. زنی از جنس او... زنی که با او معنی پیدا میکند. زن بودن ساده نیست. زن یک مرد بودن، معنا داشتن و زندگی کردن،گرم بودن و خواستن برای حفظ آنچه بدست آورده ای هرگز ساده نبوده و ساده نخواهد شد.
خنده آور است اما زن بودن یعنی خود واقعی ات را در میان کودک و همسرت فراموش کنی و برای لبخند آن ها جان دهی. خوشبختی برایت با بودن آنها معنی پیدا کند. مهم نیست در گذشته چقدر از بوی آشپزخانه بیزار بودی حالا با عشق در همان آشپزخانه ای که بویش هم باعث مسمومیتت می شد برای او ترتیب ناهار می دهی. ناهار مورد علاقه او و فرزندت را. میدانی
خودت از این غذایی که تدارک میبینی بیزاری، اما خواسته ات را به یک لبخند آنها، به یک تعریف کوتاه آنها فدا میکنی.
زن بودن به این سادگی ها نیست که از دور بنشینی و نظاره گر باشی.
زن بودن یعنی زن بودن.
***
سحر ۳۵
20اصلا جالب نبود
۱ سال پیشخوب بود
۲۴ ساله 00خوب بود♥️
۱ سال پیشنرگس
10دختره بیش ازحد ضعیفه یعنی چی اخه...موضوع قشنگه ولی دختره رو هرزه کردی یعنی چی یه شب باحامد روز بعدش باوحید😐اگه اتفاقی بین حامد و غزال نمیفتاد بهتر بود اصلا رمان چندش شد
۱ سال پیشرز
10بدون شک یکی از بهترین رمان هایی بود که خوانده ام...با قلمی قوی و داستانی متفاوت و زیبا
۲ سال پیشمبینا
01رمان خوبی بود ارزش یبار خوندنو داره
۲ سال پیشحنانه
۲۵ ساله 01من رمان زیاد خوندم به نظرم قلم پخته ای داشت و البته متفاوت بود
۲ سال پیشS
00اسم جلد دومش؟!
۲ سال پیشمهدیه
۲۰ ساله 20رمانش کامل نبود نفهمیدم آخرش چی شد بالاخره
۳ سال پیشS
00اسم جلد دوم؟
۲ سال پیشم
00وا چرا آخرش اینطوری شد
۲ سال پیشیاس
21حق حامد این نبود
۳ سال پیشحدیث
۲۱ ساله 00رمان خوبی بود دختره خیلی ضعف داشت وحیدم همین طور ولی نه بشدت دختره
۳ سال پیشحدیث
۲۱ ساله 02این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زهره
۳۱ ساله 20رمانی با موضوع متفاوت و به نظرم واقعی بود ممنون از نویسنده عزیز
۳ سال پیشمریم
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سمانه
00رمان خوب و متفاوتی بود ارزش خوندن داره