نقاب

به قلم یگانه

طنز اجتماعی

رونیا یه دختر به ظاهر شاد و برون‌ گراس که خود واقعیش رو زیر یه نقاب مخفی کرده... نقابی که برگرفته از ترسش برای رها ‌شدن و تنها شدنه.. انقدر برای خواسته دیگران اون نقاب رو به چهره اش زده که دیگه خود واقعیش رو گم کرده! کارن یه پسر شوخ و شیطون پی به رفتار های ضد و نقیض رونیا میبره و در تلاش برای کشف کردن واقعیت اونه! باید دید با پی بردن به حقیقت چه اتفاقاتی توی زندگی رونیا و بین اون دونفر میوفته.... "یه رمان متفاوت"


67
1,120 تعداد بازدید
9 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

خیلی عجیبه...

بی شک خیلی دوستت داشتم؛

میخواستم همه چیزو با تو سازگار کنم

و همینطور برای تو زندگی کنم.

اما هرچی بیشتر تلاش کردم

نمی تونستم طوفان قلبم رو تحمل کنم.

پشت یه ماسک خندان..،

خودِ واقعیم داره آشکار می شه!..


****

زل زدم به آسمون.. ابرهای سیاه آسمون شهرو تیره رنگ کرده بود. دلم پیاده روی زیر بارون رو میخواست ولی بدنم به سرما خیلی حساس بود و زود سرما می خوردم بنابراین بیخیال شدم وآهی کشیدم و روی تخت نشستم.
چیکا با خانوادش رفته بود مسافرت..، خانواده امم که به همراه تانیا اینا رفته بودن شهرستان.. البته بماند خودم نخواستم همراهشون برم،حوصله حرف های فامیل رو نداشتم!
همیشه خدا حرفی واسه گفتن داشتند و نرفتن بهتر از تحمل حرف هاشون بود!..
به گفته بقیه دختر شیطونی بودم ولی.. درونم اونطوری که بقیه فکر میکردن نبود!.. آدم ساکت و آرومی بودم اما فقط وقتی تنها بودم!.. احتمالا اگه دوستام یا خانوادم همچین حرفی رو از من می شنیدن از خنده روده بر میشدند اما.. این حقیقت من بود... حقیقتی که پشت چهره خندون و شیطونی که جلوی بقیه داشتم قایمش کرده بودم!
هیچوقت بهم خوش نمی گذشت اصلا نمیدونستم کلمه خوش گذشتن چه حس و مفهومی داره! بخاطر همین آدمی شدم که جلوی بقیه شیطنت می کرد و شاد بود تا شاید بهش شده یکم خوش بگذره و درک کنه زندگی یه ریتم منظم و تکراری نیست!
و خب عادت کرده بودم. شده بود شخصیت دومم که همچین آدمی باشم..
روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم سکوت سنگینی خونه رو فرا گرفته بود.. از بیکاری زیاد خسته شده بودم و نمیدونستم چه کاری برای رفع بی حوصلگی ام انجام بدم.
اگه رادمان اینجا بود انقدر حوصلم سر نمی رفت.. اصلا انگار نه انگار خوهر کوچیکش اینجا اونم توی تعطیلات تابستون تنها می موند!
سرم رو به طرفین تکون دادم و لبخندی زدم، دلم به جنگ و دعواهامون تنگ شده بود.. مامان بابا همیشه از دست جیغ و داد های ما توی خونه اعصاب براشون نمونده بود!
پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی کمی بخوابم..

...

جلوی آینه اتاقم ایستاده بودم و مشغول درست کردن مقنعه ام بودم.. همیشه واسه دخترا درست کردن شال و مقنعه خصوصا این مورد دوساعت طول می کشید!
نگاهی به ساعت انداختم.. دیرم شده بود و چیکا هم منتظر من بود که برم دنبالش.. یکم دیگه مقنعه ام رو راست و ریست کردم و با برداشتن وسایلم از اتاق خارج شدم..
صدای مامان و بابا از داخل آشپزخونه شنیده می شد، پله هارو تند تند پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.

_سلام صبحتون بخیر.

_صبحت بخیر خوبی؟

لقمه ای رو سریع برای خودم گرفتم و گذاشتم توی دهنم و همونطور که به سمت در خونه میرفتم گفتم:
_مرسی بابا.. من برم که کلی دیرم شده..

یه بوس براشون فرستادم و از خونه خارج شدم..
سوار ماشینم شدم و با لبخند نگاهی بهش کردم، چند ماه پیش تولدم بود و بابا هم دستش درد نکنه چیزی که به شدت نیاز داشتم رو خرید!
سریع حرکت کردم به سمت خونه چیکا، همینطوری هم دیر می رسیدیم دانشگاه!.
از اول دبیرستان باهم دوست شده بودیم.. باهم رفتیم رشته هنر و حالا با کلی تلاش کنار هم توی دانشگاه درس می خوندیم!..
بعد از چند دقیقه جلوی خونشون بوق زدم. سریع اومد بیرون و سوار ماشین شد!
بعد از کلی دعوا بخاطر تاخیرم بلاخره اجازه رفتن رو داد!
پام رو روی گاز گذاشتم و حرکت کردم..
انقدر تند روندم که 5 دقیقه ای رسیدیم!
از سالن دانشگاه گذشتیم و به سمت کلاس رفتیم.
تا درو باز کردم.. اوه بد شد که استاد توی کلاس مشغول تدریس بود!
دهنم رو باز کردم چیزی بگم که یک نفر پارازیت انداخت:
_ به به خانما ساعت خواب چه خوب شد تشریف آوردین درس استاد هم داشت تموم می شد!

اخمام رو کشیدم توی هم و به ساعت مچیم نگاه کردم،20 دقیقه تاخیر! چیز کمی نبود ولی نه در حد این که همچین حرفی بشنوم!..
روم رو به طرف پسری که این حرف رو زده بود کردم.. کارن؟ وای نه کارن امسالم تو کلاس ما بود؟!
پوف کلافه ای کشیدم خدا امسال رو به خیر بگذرونه!
استاد گفت:
_فکر نمی کنید برای روز اول انقدر تاخیر زیادیه؟!

سرم رو انداختم پایین و ببخشیدی گفتم!
استاد سری به نشانه تاسف تکون داد و همونطور که به صندلی های ردیف جلو اشاره می کرد گفت:
_دیگه تکرار نشه!

لبخندی با قدردانی زدم و بعد از تشکر روی صندلی ها نشستیم و تدریس از سر گرفته شد..
با دقت به حرف های استاد گوش می دادم که دوباره از جانب کارن ضایع نشم!
پسرِ دوست بابام بود و گه گاهی به خونمون رفت و آمد داشتند.. مامان هامون هم باهم دوست بودند و این باعث صمیمیت بیشتر دو خانواده میشد.. متاسفانه!..
کارن پسر پر جنب و جوشی بود و متاسفانه اونم مثل من رشتش نقاشی بود و همین باعث شده بود که بعضی از کلاس هامون باهم باشه!
همیشه سعی داشت سر به سر من بذاره و حرصم رو در بیاره!
مثل یه بچه دوساله که شیطنت می کرد!
من حوصله کل کل با هیچ کس رو نداشتم ولی متاسفانه کارن از اونایی بود که به حدی حرصت رو در می آورد که نمی شد بیخیال از کنارش بگذری و باید دنبال راهی برای تلافی باشی تا حساب کار دستش بیاد اما... متاسفانه هیچوقت حساب کار دستش نیومد!
واقعا پسر عجیبی بود هرچقدر تلافی میکردم کاری می کرد که حرصی تر و کلافه تر بشم!
خدا خدا می کردم امسال حداقل توی دانشگاه قیافه شو نبینم ولی متاسفانه شانس باهام یار نبود!
از هم متنفر نبودیم ولی کل کل هامون طوری بود مثل یه جنگ! یه جنگی که ادامش می دادم تا بلاخره پیروز بشم و تموم بشه اما حریفم هیچوقت اعلام شکست نکرد!
سرم رو به پایین انداختم و همونطور که مشغول جزوه نوشتن بودم پوف کلافه ای کردم..
کارن و دوستاش دقیقا پشت سر ما نشسته بودند و همش درحال حرف زدن بودند! کلافه روم رو برگردوندم که دیدم سرشون توی گوشی کارنِ و مشغول پچ پچ و خنده هستند!
چشم غره ای بهشون رفتم تا شاید از رو برن ولی کار ساز نبود!
رو به چیکا گفتم:
_چقد حرف میزنن تمرکزم بهم می ریزه!

سرش رو تکون داد و گفت:
_آره منم اعصابم خورده!

عصبی لب هام رو از هم باز کردم که بخاطر پشت سری هام به استاد اعتراض کنم که کارن پیشدستی کرد و گفت:
_استاد خانم راد و دوستشون خیلی حرف میزنن و باعث میشن نتونم روی درس تمرکز کنم!

این چی داره میگه؟ هنگ برگشتم سمتش.. لبخند دندون نمایی بهم زد و به استاد خیره شد!.
دستی داخل موهام کشیدم.. نه اینطوری نمیشه باز باید حساب این آقای به ظاهر هم غیر محترم رو بذارم کف دستش!..
استاد نگاه عصبی به من و چیکا کرد. اینطور که پیدا بود روی نظم خیلی حساس بود چون گفت که برای امتحان حتما ازمون نمره کم می کنه و از خجالتمون در میاد!..
کارن دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم..خوب می دونست روی درس و نمره هام حساسم..
بدون این که نگاهش کنم زیر لب گفتم:
_خودت خواستی!..

کلاس تموم شده بود.. روی نیمکت داخل حیاط دانشگاه نشسته بودم و اخم هام توی هم بود!
چیکا مشتی به بازوم زد و گفت:
_بیخیال بابا چرا داری خودتو عذاب میدی؟ بیا بریم یه چیزی بخوریم..

رشته افکارم رو پاره کردم و باشه ای گفتم..
داخل کافه نزدیک دانشگاه نشستیم که همزمان شکمم قور قور کرد!
چیکا خندید و گفت:
_باز تو صبحانه نخوردی نه؟

منتظر جواب من نموند و کیک قهوه سفارش داد!
تا گارسون سفارش مون رو آورد بی مقدمه نصف کیف رو با یه گاز بزرگ خوردم!
چیکا با تعجب نگام می کرد..
با دهن پر خونسرد گفتم:
_چیه آدم ندیدی؟

_تو چجوری کیک به اون گندگی رو توی دهنت جا دادی؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_به سادگی!

غذا هم جزو نقطه ضعف های من بود هروقت خوراکی و غذا می دیدم دیگه دست کشیدن ازشون با خدا بود!
سرش رو تکون داد و گفت:
_آره گاوی دیگه!

لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
_اگیگیگی!

زد زیر خنده و گفت:
_زهر مار!..
زود بخور نیم ساعت دیگه کلاس بعدی مون شروع میشه..

همونطور که قهوه مو می خوردم گفتم:
_نگین کجاست؟

_ توی راه بودن، هنوز از تعطیلات بر نگشتن..

نچی کردم و گفتم:
_همتون رفتین عشق و حال اون وقت منه بدبخت نشستم توی خونه مگسارو می پروندم!

_تقصیر خودته چقدر مامانت اصرار کرد بری،ولی نرفتی!.

_منو باش با کی دارم درد و دل می کنم!.

سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم..

کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. رفتم توی آشپزخونه تانیا کنار مامان داشت آشپزی می کرد، تانیا خواهر بزرگترم بود با اختلاف سنی 9 سال.. یه پسر شر و شیطون داره که 5 سالشه پدرش هم فرهاده..
جلو تر رفتم و پشت سرشون ایستادم و بلند گفتم:
_پخ!

مامان دومتر پرید هوا و تانیا هین بلندی کشید و دستش رو گذاشت روی قلبش!..
زدم زیر خنده از حق نگذریم بعضی کرم ریزی ها واقعا مزه میده!.
تانیا یه پس گردنی بهم زد و گفت:
_تو نمی تونی مثل آدم رفتار کنی نه؟

_نه!..

دوباره خندیدم که با ماهیتابه توی دستش افتاد دنبالم.. من بدو.. اون بدو..
بلاخره خسته شد و ایستاد و گفت:
_ساکت باش فرنود خوابه!

با شنیدن حرفش ذوق زده از پله ها بالا رفتم تا بیدارش کنم!
صدای تانیا رو از پایین شنیدم که می گفت:
_خوبه گفتم آروم باش خوابه!.

بی اهمیت به حرفش دست و صورتم رو شستم و سریع رفتم فرنود رو بیدار کردم..! تا من رو دید سریع پرید توی بغلم!
با ذوق گفت:
_سلام خاله خوبی؟ کی اومدی؟

گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_سلام شیطون بلا،خوبم تازه رسیدم.

پرید رو تخت و گفت:
_آخ جون خاله رونیا بریم بازی؟

خندم گرفت این بچه هروقت من رو می دید انگار که اسباب بازی دیده باشه ذوق زده می شد و میگفت که باهاش بازی کنم!
همونطور که دکمه های مانتوم رو باز می کردم گفتم:
_بعد ناهار بریم باشه؟ الان خاله خستس ببین تازه از دانشگاه اومدم.

نگاهی بهم کرد و پکر گفت:
_باشه هرچی شما بگی!

از پایین صدای مامان اومد.
_رونیا، فرنود ناهار حاضره بیاین پایین.

به فرنود اشاره ای کردم و گفتم:
_بدو بریم که حسابی گرسنمه!

خندید و دنبالم راه افتاد..

چند روز گذشته بود و کارن بدجور روی مخم راه می رفت پسره خل و چل از هر راهی می خواست حرص دربیاره!
لبه پنجره اتاقم نشستم و همونطور که یه موزیک بی کلام پلی می کردم به فکر انتقام ازش بودم!..
یاد شیطنت های دوران مدرسه افتادم..
زمانی که با دونفر از بچه های کلاس به شدت لج بودم از لجشون رفتم مخفیانه بدون اینکه خانوادم خبر دار بشند دوتا قورباغه چاق و چله از داخل یه پارک پیدا کردم و زنگ تفریح یواشکی گذاشتم توی کیفشون!
لبخندی روی لبام نشست چه دورانی داشتیم..
ریکشنشون موقعی که در کیف هاشون رو باز کردند دیدنی بود.. معمولا دخترا از قورباغه می ترسن و این شد یه انتقام جانانه که دیگه سر به سر من نذارند!.
یک هو سرم رو با سرعت بالا آوردم و بشکنی زدم!
همینه!.. من دوباره اون خنده ها و حال گیری های دوران مدرسه رو میخوام!..
لبخند تلخی زدم.. هرچند خیلی کم بودن وقتایی که خوشحال باشم!.
به چهرم توی پنجره اتاق زل زدم.. یعنی با این سن و هیکل همچین کاری زشت نیست؟.. پوکر هدفون رو از روی گوشام برداشتم.. اصلا اون از قورباغه می ترسه؟
کودک درونم به حرف اومد:
_به امتحانش می ارزه اون پسرو بنشون سرجاش!

لبخندی روی لب هام شکل گرفت.. آره به هیجان و امتحانش می ارزید بلاخره توی دانشگاه که فقط نباید درس خوند!!..
گروه چت سه نفره ام با نگین و چیکا رو باز کردم و نقشم رو بهشون گفتم، بدون برنامه که نمی شد پیش بری!
نگین دوست جدید مون بود.. توی دوسالی که می ریم دانشگاه باهاش آشنا شدیم و کم کم دوست شدیم.
با لبخند روی تخت خوابیدم.. از ذوق نقشه ای که کشیده بودم خواب به چشمام نمیومد.. حس بچه ای رو داشتم که قرار بود با دوستاش به اردو بره!..

کلاس دومم با کارن مشترک بود.. خب اینبار دیگه نوبت منه حالت رو بگیرم..
وارد کلاس شدیم عده ای روی صندلی هاشون نشسته بودند هنوز کارن نیومده بود چشم انتظار ردیف آخر رو برای نشستن انتخاب کردیم.
کارن و دوستاش وارد کلاس شدن.. لبخند عریضی بهشون زدم! از من بعید بود این کارا! الان میگه دختره روانیه!..
کیف هاشون رو روی صندلی گذاشتند و نشستند.
به نگین و چیکا اشاره دادم تا ماموریتشون رو شروع کنن!
چیکا و نگین به سمت کارن و دوستش رفتند خداروشکر اکیپشون نیومده بود!
قرار بود به بهونه جزوه و رفع اشکال بعضی سوالات بکشوننشون بیرون تا من کارم رو انجام بدم..
خداروشکر موفق هم شدند.
نفس آسوده ای کشیدم و خیلی ریلکس بند کیفم رو روی شونه ام انداختم و به سمت کیف هاشون حرکت کردم.
روی صندلی کناری کارن نشستم و اطراف رو دید زدم.. کسی حواسش به من نبود ولی از قدیم گفتن "احتیاط شرط عقله!."
کیف کارن رو جوری که انگار مال دوستمه برداشتم و روی پاهام گذاشتم..
از هیجان لبخند از روی لبم کنار نمیرفت!
زیپ کیف رو به اندازه قورباغه باز کردم، خم شدم تا کمتر جلب توجه کنم.. قورباقه رو سریع از توی کیفم در آوردم و قبل از اینکه کسی ببینه انداختم داخل کیفش!
ولی هنوز مونده بود! با دم شیر بازی کردی کارن... از آنا خواهر کارن شنیده بودم به شدت از سوسک مخصوصا بالدار می ترسه و فوبیا داره!.
حالا که تو دست میذاری روی نقطه ضعف من پس خودتم منتظرش باش!
سوسک بالداری که با کلی زحمت و عرق ریختن گیر آورده بودم از داخل پلاستیک در آوردم و توی مشتم گرفتم.! بدجوری داشت جور جور می کرد.. از سوسک نمی ترسیدم ولی این جور جور کردن هاش چندش بود برام!..
سریع به همراه یه نامه پرتش کردم توی کیف و زیپ کیفش رو بستم!
آخیش انجام شد... دوباره خیلی ریلکس که مثلا در حال خوندن کتاب بودم سرجام برگشتم و بهشون پیام دادم که کارم تموم شده..
5 دقیقه بعد نگین اینا و پشت سر اونا کارن اینا وارد کلاس شدن..
جلوی خندم رو هیچ جوره نمی تونستم بگیرم.. چیکا بهم یه چشمک زد و دوتایی اومدند کنارم نشستند..
این دفعه دیگه باختی کارن..
یاد محتوی نامه افتادم.. "آقا کارن راستش من قصد نداشتم این کارو بکنم اما چون خیلی زبون درازی کردی حالا باید بکشی!.باید قیافت دیدنی باشه وقتی در کیفت رو باز می کنی منتظرش هستم!. یه شکلک خنده هم آخرش کشیدم.."
یعنی قراره این قیافه شنگول و خوشحالش با خاک یکسان بشه؟
دستم رو زده بودم زیر چونم و انگار که مشغول تماشای فیلمی طنز باشم با لبخند به حرکات کارن دقت می کردم..
استاد وارد کلاس شد، به پهلوی چیکا زدم و گفتم:
_فکر کنم امروز باعث کار خیر هم بشم!

سوالی نگام کرد که به استاد اشاره کردم و گفتم:
_خانم حاتمی هم از سوسک می ترسه یادت نیست؟

کمی فکر کرد و با یادآوری روزی که بچه ها روی کیفش سوسک پلاستیکی گذاشته بودند خندید و گفت:
_آره آره راس میگی، وای خیلی هیجان دارم یعنی چی میشه؟

صدای خانم حاتمی که همه رو به سکوت دعوت کرد باعث شد نتونم جوابش رو بدم و کتابم رو باز کنم..
کارن بلند شد تا کیفش رو باز کنه و کتابش رو برداره... با ذوق زل زدم بهش.. حالا وقتشه..
باز شدن کیف همانا و پریدن سوسک و قورباغه روی کارن همانا!
کارن با دیدن سوسک بالدار جیغ بلندی کشید و فرار کرد.. سوسک یه طرف پرواز می کرد قورباغه یه طرف می پرید...
خندم بند نمیومد یه عده از کلاس مثل من غش رفته بودن از خنده و یه عده هم با جیغ از جمله خانم حاتمی درحال فرار به دور کلاس بودند مرده بودم از خنده.
رسما شبیه باغ وحش البته به نوع جدیدش شده بود!.
اشک از چشم هام جارو شده بود نگین در حال فیلمبرداری و چیکا هم از ترس سوسک پشت من سنگر گرفته بود!
حس می کردم داخل جنگل آمازون ام از بس که صداهای عجیب غریب از بچه ها بخاطر ترسشون در میومد!
کارن داد می زد:
_ نه نیا.. نیا...!.

آخرش هم کار به جایی کشید که یه بنده خدایی در رو باز کرد و قبیله آمازونی ها انگار که در قفس رو براشون باز کرده باشی به سمت در یورش بردند!
فکر کنم آقاهه زیر دست وپا له شد.. نگین از اول تا اخرش رو فیلم برداری کرد!
از شدت خنده سکسکم گرفته بود وای خدای من امروز محشر بود!..
وضعیت چیکا و نگینم کمتر از من نبود..
به کلاس خالی نگاه کردم و با خنده در حالی که اشک چشم هام رو پاک می کردم گفتم:
_دیدین باعث کار خیر شدم؟ کلاس کنسل شد...

نگین درحالی که دلش رو که از خنده زیاد درد گرفته بود ماساژ می داد گفت:
_ایول بریم عشق و حال امروز رو.. به حساب من!..

چیکا با ذوق چشمکی بهش زد و گفت:
_دمت گرم..

چیکا رو رسوندم خونشون و خودم هم رفتم خونه.. حوصله اینکه کلید رو از توی کیفم بردارم نداشتم برای همین زنگ درو زدم...
تا پام رو گذاشتم توی خونه مامانم شروع کرد.

_ آخه تو مگه کلید نداری؟ چرا الکی من رو از کارم باز می کنی؟!

_سلام مامان جون منم خوبم شکر خدا شماهم خسته نباشین!..

چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_موهات چرا بیرونه؟ نکنه دانشگاه هم همین شکلی می گردی؟!

دوباره شروع شده بود بی حوصله دستی به موها و شالم کشیدم و گفتم:
_چه ربطی داره مامان؟ الان اومدم داخل خونه بازش کردم!

انگار که قانع شده باشه بدون حرف وارد آشپزخونه شد!
این هم یکی از مشکلات زندگی من بود "حجاب"!.
آهی کشیدم و رفتم بالا.. در اتاقم رو باز کردم که با دیدن اتاق وحشت کردم.. دیروز وقتی می خواستیم بریم قورباغه بگیریم طبق معمول دیرم شده بود الانم وضع اتاقم داغون بود!.. باید یک فکری واسش بکنم.. مامان اتاقم رو ببینه تیکه بزرگم گوشمه!..
لباسام رو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین تا شام بخورم...
ماکارونی داشتیم.. دقیقا سه تا بشقاب خورده بودم.. همه داشتند با تعجب نگاهم می کردند آخه بشقاب چهارم رو شروع کرده بودم!
لقمه ام رو با صدا قورت دادم و با تعجب پرسیدم
_چرا اینطوری نگام می کنین؟؟

رادمان نیشخند عریضی زد و گفت:
_نترکی!.

_به کوری چشم تو خیلیم خوبم!

مامان گفت:
_چیکار داری بچه رو؟

خوشحال از اینکه مامان ازم طرفداری کرده یک لبخند حرص درار و گله گشاد به رادمان زدم!
سریع اخماش رو کشید توی هم و گفت:
_بچه؟ کجاش شبیه بچه هاس؟ این از خرسم بیشتر غذا میخوره!

مامان جواب داد:
_تو 5 سال ازش بزرگتری مثلا.. خب اگه توام گرسنته غذا هست توی قابلمه بگو برات بریزم..

رادمان لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_خب اگه بزرگم پس وقت دوماد کردنمه دیگه!..

اینم از خدا خواسته میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره ها!..
ولی آفرین مامان خوب حالش رو گرفتی!..

_بچه پرو تو هنوز 25 سالته دهنت بوی شیر میده!

رادمان هم دید نمیشه با مادر گرامی دهن به دهن شد چون قشنگ آسفالتت می کنه و از روت رد میشه! بنابراین سکوت رو ترجیح داد که این سکوت منطقی تر بود!..

..

دوهفته از ماجرای قورباغه ها می گذشت و با آرامش تمام زندگی می کردم و دلیلش چیزی جز اینکه کارن کاری باهام نداشت نبود!
فکر کنم نامه رو دیده و باختش رو اعلام کرده..
از این فکر شادمان وارد پارکینگ دانشگاه شدم که لبخند روی لبم ماسید..!
نه ماشین نازنینم کدوم سادیسمی همچین بلایی سرش آورده؟
شکه شده به خطی که بغل ماشین کشیده شده بود و به وضوح توی دید بود دست کشیدم...
چند ماه بیشتر نبود که این ماشین رو گرفته بودم.. چیکار باید می کردم؟ به بابا چی بگم؟؟

چیکا شکه شده گفت:
_وای رونیا ماشین چرا این شکلی شده؟؟

همونطور که داشتم به مغزم فشار میاوردم که کار کدوم احمقی می تونه باشه چشمم به یک برگه پشت برف پاک کن های ماشین خورد!
ذهنم شروع کرد به حلاجی کردن.. نامه.. انتقام..کارن..کار خودشه اون..
نامه رو برداشتم و باز کردم: "سلام خانم راد راستش من قصد نداشتم همچین کاری رو بکنم اما چون بدجوری روی نقطه ضعفم دست گذاشتین خواستم تلافی کنم.. امید وارم از شکل جدید ماشینتون خوشتون بیاد.. و یک چیز دیگه.. باید قیافه تون دیدنی باشه وقتی که ماشین رو می بینین.. منتظرش هستم!! شکلک خنده"

اون احمق از همون کلماتی که من برای نوشتن نامه واسش استفاده کردم، استفاده کرده بود!
کارن... کارنِ لعنتی.. خیلی عوضی هستی.. یک بلایی سر ماشینت میارم.. فقط بشین و تماشا کن!
پا روی دم بد کسی گذاشتی!..
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. نامه هنوز توی دستم بود، مچاله اش کردم و از پنجره انداختم بیرون...
چیکا رو رسوندم خونه شون، تصمیم گرفتم به بابا بگم ماشین این جوری شده شاید یه فکری واسه تعمیرش برداره..
رسیدم خونه، در رو باز کردم و وارد سالن شدم. بابا هنوز نیومده بود.. رادمان روی کاناپه نشسته بود و تلوزیون تماشا می کرد.. مامان هم طبق معمول داخل آشپزخونه مشغول آشپزی بود...
انقدر عصبی و ناراحت بودم که بدون سلام رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.. خوشبختانه اتاقم تمیز و مرتب بود.. اگه بهم ریخته بود از این هم عصبی تر می شدم!
پسره بوق یکی نیست بهش بگه آخه احمق اون بابای توعه که می تونه هر لحظه که بخوای واست یه ماشین لوکس فراهم کنه ککتونم نگزه.. بابای من با کلی کار و زحمت تونسته بود این رو واسم بخره الان من چجوری تو روش نگاه کنم؟ اگه خرج تعمیرش زیاد بشه چی؟
عصبی روی تخت دراز کشیدم، نمی خواستم به کارن و کاری کرد فکر کنم.. قبول دارم بد کردم باهاش ولی در عکس العمل کار خودش بود.. یعنی مقصر اصلی خودشه.. حالا که این طوریه بچرخ تا بچرخیم!...
طولی نکشید که در اتاق باز شد و بابا با چهره عصبی نمایان شد!

از روی تخت بلند شدم و بی مقدمه گفتم:
_ماشین رو دیدین؟

_چرا؟ نمی خواستی دسته گلی رو که به آب دادی ببینم؟!

_کدوم دسته گل بابا کار من نیست.

سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_ماشین تا وقتی گذاشتمش داخل پارکینگ سالم بود وقتی کلاس هام تموم شد با چیکا رفتیم داخل پارکینگ و با این صحنه مواجه شدیم!..

سری تکون داد و انگار که آروم تر شده باشه گفت:
_اشکال نداره، تو غصه شو نخور.. میبرمش پیش یکی از دوستام تا تعمیرش کنه..
مامان ناهار رو آماده کرده لباسات رو عوض کردی بیا پایین.

_میل ندارم..

سری تکون داد و چیزی نگفت.
خواست از در بره بیرون که صداش زدم:
_بابا

برگشت نگاهم کرد..
_پولش که خیلی نمیشه نه؟

لبخندی زد و گفت:
_فدای سرت. تو به فکر این چیزا نباش فقط درست رو بخون اونش با من..

لبخندی زدم.. از در بیرون رفت. همه پدر مادر ها همین بودند، اگه یک کاری می کردند که بد باشه یا یه اخلاق بد در عوض چندین برابر مهربون و فداکار بودند..
روی تخت دراز کشیدم و آهنگی رو پلی کردم تا اعصابم آروم بشه!.
کم کم چشم هام گرم شد و خواب رفتم.

از سر و صدای بیرون چشم هام رو باز کردم.. هوا کمی تاریک شده بود.. خمیازه ای کشیدم.. از روی تخت بلند شدم و نگاهی روی ساعت کردم.. شکه شده چند بار پلک زدم.. یعنی من 5 ساعت خوابیده بودم؟ ساعت 6 عصر بود!
رفتم داخل روشویی و آبی به صورتم زدم.. از خواب زیاد چشم هام پف کرده بود!
به سمت کمد لباسی ام رفتم و یه دست از لباس های خوشگلم رو برداشتم و لباس هام رو عوض کردم.. چون هنوز لباسایی که باهاشون دانشگاه رفته بودم رو در نیاورده بودم!
در اتاق رو باز کردم تا برم چیزی بخورم.. خیلی گرسنه ام بود حتی ناهار هم نخورده بودم..
داشتم از پله ها پایین می رفتم که متوجه صدای غریبه ها شدم!
حتما مهمون داریم.. سریع برگشتم داخل اتاقم و شالی روی سرم انداختم و بعد از مرتب کردنش از اتاق خارج شدم.
به پایین پله ها که رسیدم با کارن چشم تو چشم شدم! اخمام رفت توی هم این اینجا چیکار می کنه؟ بعد از کاری که کرده چجوری روش شده بیاد اینجا؟
نه تنها توی دانشگاه بلکه توی خونه هم باید تحملش کنم!
سعی کردم لبخندی بنشونم روی لب هام و به استقبالشون برم..
با پدر و مادر کارن احوال پرسی کردم و بدون ذره ای اهمیت و نگاه به خودش کنار آنا نشستم!.
چهار سال ازم بزرگتر بود و با کارن دو قلو بودن..

مشغول حرف زدن بودیم که بابا گفت:
_رونیا من با دوستم حرف زدم.. قرار شد فردا از دانشگاه که برگشتی خودت ماشین رو ببری اونجا،آدرسش رو هم یادت باشه بهت بدم.

لبخندی زدم و گفتم:
_مرسی بابا جون چشم.

عمو رضا(بابای کارن) گفت:
_چیشده میثم؟

_چی بگم؟ یه آدم از خدا بی خبر اومده بغل ماشین رونیا رو خط انداخته.. بچم تازه ماشین خریده بود. انشالله خدا ازش نگذره..!

باورم نمیشه بابام داره اینارو به کارن میگه؟

_جدا؟ چه آدم های خدا نشناس و عوضی پیدا می شه ها!..

وای بابای خودش هم؟
حالا نوبت فحش های مامان و خاله ترانه بود...
یکی اون می گفت دوتا اون.. از زور خنده نزدیک بود منفجر شم.
نگاهی به کارن انداختم.. وایی قیافه شو شکه شده و هنگ به حرف هایی که مخاطبشون در واقع خود کارن بود گوش می داد و حرص می خورد..
قیافه اش دیدنی بود..! نتونستم بیشتر از این طاقت بیارم با یک ببخشید رفتم داخل آشپزخونه و حالا نخند کی بخند!..
دلم رو گرفته بودم و با یاد چهره کارن و حرف های زیبا و دل نوازی که راجع بهش میزدن می خندیدم!..
با شنیدن صدای آنا به خنده ام خاتمه دادم و وارد سالن نشیمن شدم.

_موافقین واسه عصرونه من و رونیا کیک درست کنیم؟

همه موافقت کردند به غیر از کارن که اونم بیچاره از بس فحش خورده بود هنوز توی شک بود!.

آنا روش رو کرد سمت کارن و گفت: _داداش تو چی؟

_چی؟ آره آره فکر خوبیه!..

عه چه عجب بلاخره زبون باز کرد.!
حقته آقا کارن از قدیم گفتن چی؟ "هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم می شینه"
آخیش یکم از عصبانیتم کم شده بود.. لبخند دندون نمایی زدم و به جمع چشم دوختم.

رادمان_ نمیشه یکم هیجانی ترش کنیم؟

همه بهش چشم دوختیم تا ببینیم چی میخواد بگه.

ادامه داد:
_ واسه امشب هم کیک و هم شام درست کنیم دوتا تیم منو کارن و رونیا و آنا خانم! شما هم داور بشین.. گروه بازنده هم باید گروه برنده رو ببره شهر بازی!..

این چرا نرفت مجری برنامه ای چیزی بشه؟ انگار زیادی جو گرفتتش البته من که دلیلش رو میدونم بله...!
با لبخند شیطون و مرموزی زل زدم به رادمان!
همه موافقت کردند و آنا گفت:
_مواد لازمش هم با ماشین کارن بریم بگیریم، هرکی هرچیزی که نیاز داشت..

خاله ترانه سری تکون داد و گفت:
_باشه پس برین وسایل هاتون رو بگیرین و بیاین شروع کنین.

_پس من برم حاضر شم که بریم.

به سمت پله ها حرکت کردم.. بعد از عوض کردن لباس هام آرایش ملایمی کردم که به لباس هام میومد.. چشم کارن کور!..
کیفم رو برداشتم و رفتم پایین.. منتظرم بودند. بهشون نزدیک شدم و گفتم:
_ببخشید دیر شد حالا دیگه بریم.

کفش هام رو از توی جا کفشی برداشتم و پام کردم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.. چه ماشین خوشگلی آخی نازی ببخشید که بخاطر صاحب بد ترکیبت مجبورم یه خورده دست کاریت کنم!.
کارن جلوی فروشگاه بزرگ ایستاد.. پیاده شدیم و رفتیم داخل.. من و آنابه سمت مواد غذایی و چیزایی که نیاز داشتیم حرکت کردیم..
رقابت امشب شروع شده بود!
تقریبا همه چیز هایی که واسه پختن غذا و کیک نیاز داشتیم رو برداشته بودیم فقط می موند دسر که علاوه بر کیک ژله هم قرار بود درست کنیم..

_آنا تو برو توی صف وایستا واسه حساب کردن منم میرم چند تا بسته پور ژله بر میدارم و میام.

_باشه.پس زود بیا.

سری تکون دادم و رفتم سراغ طبقه پودر های ژله و چند تا بسته برداشتم.. یک هو چشمم به بسته پودر ژله شاتوت افتاد.. آخ جون عاشقش بودم!.. دستم رو دراز کردم و بسته رو برداشتم که همزمان بامن یکی دیگه هم بسته رو کشید طرف خودش!
نگاه کردم ببینم کیه که چشمم به یک جفت چشم مشکی خورد!
ای بابا باز کارنه که!..
هی من می کشیدمش طرف خودم هی اون می کشید! دعوامون شده بود دیگه با تمام قدرت داشتیم واسه گرفتن بسته ی ژله تلاش می کردیم که یه هو کارن محکم بسته رو کشید طرف خودش.. انقدر محکم کشید که نزدیک بود بخورم بهش... سریع خودم رو کشیدم عقب.. یه نگاه توی دستام کردم بسته ژله توش نبود! یه نگاه دیگه به دست کارن کردم دیدم دست اونه!... بخشکه شانس! اومدم ژله رو از دستش بگیرم جاخالی داد.. هرچی سعی کردم نشد چون اون قدش از من بلند تر بود.. آه بیخیال اون بسته شدم و رفتم توی قفسه ژله ها رو گشتم اما هیچ بسته پودر ژله شاتوت دیگه ای وجود نداشت! با ناراحتی همون بسته هایی که قبلش برداشته بودم رو پیش آنا بردم و وسایل هارو حساب کردیم.

_چرا دیر کردی تو؟

قضیه رو براش تعریف کردم که چشمکی زد و گفت:
_بیخیال فعلا بذار برنده شیم بعدش میتونی تلافی کنی و حرصش رو دربیاری!.

خندم گرفته بود معلوم نبود طرف برادرشه یا من!..
یهو خنده از روی لب هام محو شد و گفتم:
_منکه آشپزی بلد نیستم!.

انگار اونم جا خورد آخه کی تو سن 20 سالگیش مثل من انقد منگله؟.!

با تردید گفت:
_کیک چی؟!

لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:
_این یه مورد رو عالی درست می کنم غمت نباشه!

لبخندی زد و گفت:
_پس کیک و ژله با تو و غذا با من..

چشمکی زدم و گفتم:
_حله بزن بریم..

از فروشگاه خارج شدیم.. عه اینا کی اومدن توی ماشین؟ به من چه... شونه ای بالا انداختم و سوار شدیم..

کارن گفت :
_عجبی تشریف فرما شدین..

با لبخند ژکوند گفتم:
_فعلا به جای تیکه انداختن ها به فکر جیبتون باشین که امشب قراره خالی بشه!

_از کجا میدونی که جیب شما قرار نیست خالی بشه؟!

_خواهیم دید!

رادمان_باز ولتون کردم دوباره شروع کردین؟

آنا با سر حرف های رادمان رو تایید کرد و گفت:
_آقا رادمان راست میگه دیگه!

اوه چه لفظ قلم منکه میفهمم آخرش... بیخیال حالا بزار به آخرش برسیم بعدا میگم!.
دکمه آیفون رو فشار دادم، تا در باز شد چهار نفری حجوم آوردیم داخل آشپزخونه!
خداروشکر آشپزخونه بزرگ بود و هرکی راحت می تونست کار خودش رو انجام بده.. داورا مشغول گپ زدن و نظارت به کار ما بودن، آنا رفت سراغ غذا منم رفتم سراغ ژله ها که تا غذا حاضر میشه اینام ببندن..
مشغول درست کردنشون بودم که چشمم به بسته ژله ی شاتوت خورد که مال کارن اینا بود!..
لبخند شیطانی زدم و رفتم سراغش.. همه گرم غذا درست کردن بودند با خیال راحت بسته رو برداشتم و رفتم و دوباره مشغول به کار شدم..
پودر رو باز کردم و کلش رو خالی کردم داخل ظرف.. حالا دیگه ژله رو از دست من میگیری آره؟ فقط نگاه کن چه ژله رنگینی درست کنم من!.
وقتی کار ژله ها تموم شد جلدشون رو انداختم داخل اشغالی تا کارن بویی نبره و بعد رفتم سراغ کیک..
بعد از 40 دقیقه کیک هم حاضر شد. از داخل فر درش آوردم و گذاشتم کنار پنجره تا زودتر سرد شه... رفتم به آنا کمک کنم ولی چون جز خرابکاری توی پختن غذا کار دیگه ای بلد نبودم از کمک کردن انصراف دادم و میز رو برای شام حاضر کردم..
یکم خستگیم رو گرفتم و با شکلات و خامه و یکم سنگ رنگی کیک رو تزئین کردم.
ساعت 8:30 شب بود که کار همه تموم شد و داور ها نشستن سر میز و منتظر پیش غذا بودند.. آنا پیش غذایی که درست کرده بود رو آورد... کمی گذشت ولی رادمان اینا پیش غذا شون رو هنوز نیاورده بودند..

خاله ترانه گفت:
_چرا پیش غذاتون رو نمیارین؟

کارن همونطوری که دنبال چیزی می گفت:
_دنبال یه چیزی ام ولی نیست!

لبخند ریزی زدم. آخی داشت دنبال ژله شاتوت می گشت؟ حقته همش تقصیر خودته که هی با من در میوفتی!.

_لابد یه جایی گذاشتی یادت نمیاد، بیخیال بیارین پیش غذاتون رو..

داوران بعد از نظر سنجی برنده رو اعلام کردند و خب بنده کسی جز حریف ما نبود!..
اگه ببازیم چی؟ من تحمل تیکه های اون کارن رو ندارم معلوم نیست اگه ببره چیکارا که با من بدبخت نمیکنه!

نوبت غذا شد و داوران بعد نوش جان کردن غذا که ماهم شریک شدیم درحال نظر سنجی بودن... از حق نگذریم خوشمزه شده بود غذاشون، احتمال میدادم دست پخت کارن باشه چون رادمان تو آشپزی مهارت چندانی نداشت!

عمو رضا دستاش رو روی میل گذاشت و گفت:
_غذای هر دو گروه خوشمزه بود ولی برنده آنا و رونیا هستند، مساوی هستین کیک و ژله هرکی خوشمزه تر باشه برنده اونان...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سها

    ۱۸ ساله 00

    منتظر ادامش هستم

    ۳ هفته پیش
  • Maryam

    20

    برای اولین رمان خوب بود.

    ۳ ماه پیش
  • ن

    20

    نقاب خیلی عالیه

    ۳ ماه پیش
  • س

    20

    لطفا قرارش بدین

    ۳ ماه پیش
  • دریا

    ۲۰ ساله 30

    خانم رضوانی پورقلم ونگارشتون خوبه اماداستانی که نوشتین تا یه حدزیادی کلیشه ای وتکراری هستش،امایجورایی باتوجه به ژانررمان وخلاصه ای که نوشتید انتظارمیره چیزای جدیدومتفاوتی درراه باشه امیدوارم قراربگیره

    ۳ ماه پیش
  • Tara

    20

    منتظر هستم ادامش قرار بگیره:)

    ۳ ماه پیش
  • hedyh

    20

    عالیییی

    ۳ ماه پیش
  • باران

    20

    منتظر ادامش هستم

    ۳ ماه پیش
  • Amaris

    80

    امید وارم ادامش قرار بگیره و واقعآ متفاوت باشه🥲

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.