رمان نقاب
- به قلم یگانه
- ⏱️۳ ساعت و ۵۷ دقیقه
- 13.1K 👁
- 383 ❤️
- 60 💬
رونیا یه دختر به ظاهر شاد و برون گراس که خود واقعیش رو زیر یه نقاب مخفی کرده... نقابی که برگرفته از ترسش برای رها شدن و تنها شدنه.. انقدر برای خواسته دیگران اون نقاب رو به چهره اش زده که دیگه خود واقعیش رو گم کرده! کارن یه پسر شوخ و شیطون پی به رفتار های ضد و نقیض رونیا میبره و در تلاش برای کشف کردن واقعیت اونه! باید دید با پی بردن به حقیقت چه اتفاقاتی توی زندگی رونیا و بین اون دونفر میوفته....
گروه چت سه نفره ام با نگین و چیکا رو باز کردم و نقشم رو بهشون گفتم، بدون برنامه که نمی شد پیش بری!
نگین دوست جدید مون بود.. توی دوسالی که می ریم دانشگاه باهاش آشنا شدیم و کم کم دوست شدیم.
با لبخند روی تخت خوابیدم.. از ذوق نقشه ای که کشیده بودم خواب به چشمام نمیومد.. حس بچه ای رو داشتم که قرار بود با دوستاش به اردو بره!..
کلاس دومم با کارن مشترک بود.. خب اینبار دیگه نوبت منه حالت رو بگیرم..
وارد کلاس شدیم عده ای روی صندلی هاشون نشسته بودند هنوز کارن نیومده بود چشم انتظار ردیف آخر رو برای نشستن انتخاب کردیم.
کارن و دوستاش وارد کلاس شدن.. لبخند عریضی بهشون زدم! از من بعید بود این کارا! الان میگه دختره روانیه!..
کیف هاشون رو روی صندلی گذاشتند و نشستند.
به نگین و چیکا اشاره دادم تا ماموریتشون رو شروع کنن!
چیکا و نگین به سمت کارن و دوستش رفتند خداروشکر اکیپشون نیومده بود!
قرار بود به بهونه جزوه و رفع اشکال بعضی سوالات بکشوننشون بیرون تا من کارم رو انجام بدم..
خداروشکر موفق هم شدند.
نفس آسوده ای کشیدم و خیلی ریلکس بند کیفم رو روی شونه ام انداختم و به سمت کیف هاشون حرکت کردم.
روی صندلی کناری کارن نشستم و اطراف رو دید زدم.. کسی حواسش به من نبود ولی از قدیم گفتن "احتیاط شرط عقله!."
کیف کارن رو جوری که انگار مال دوستمه برداشتم و روی پاهام گذاشتم..
از هیجان لبخند از روی لبم کنار نمیرفت!
زیپ کیف رو به اندازه قورباغه باز کردم، خم شدم تا کمتر جلب توجه کنم.. قورباقه رو سریع از توی کیفم در آوردم و قبل از اینکه کسی ببینه انداختم داخل کیفش!
ولی هنوز مونده بود! با دم شیر بازی کردی کارن... از آنا خواهر کارن شنیده بودم به شدت از سوسک مخصوصا بالدار می ترسه و فوبیا داره!.
حالا که تو دست میذاری روی نقطه ضعف من پس خودتم منتظرش باش!
سوسک بالداری که با کلی زحمت و عرق ریختن گیر آورده بودم از داخل پلاستیک در آوردم و توی مشتم گرفتم.! بدجوری داشت جور جور می کرد.. از سوسک نمی ترسیدم ولی این جور جور کردن هاش چندش بود برام!..
سریع به همراه یه نامه پرتش کردم توی کیف و زیپ کیفش رو بستم!
آخیش انجام شد... دوباره خیلی ریلکس که مثلا در حال خوندن کتاب بودم سرجام برگشتم و بهشون پیام دادم که کارم تموم شده..
5 دقیقه بعد نگین اینا و پشت سر اونا کارن اینا وارد کلاس شدن..
جلوی خندم رو هیچ جوره نمی تونستم بگیرم.. چیکا بهم یه چشمک زد و دوتایی اومدند کنارم نشستند..
این دفعه دیگه باختی کارن..
یاد محتوی نامه افتادم.. "آقا کارن راستش من قصد نداشتم این کارو بکنم اما چون خیلی زبون درازی کردی حالا باید بکشی!.باید قیافت دیدنی باشه وقتی در کیفت رو باز می کنی منتظرش هستم!. یه شکلک خنده هم آخرش کشیدم.."
یعنی قراره این قیافه شنگول و خوشحالش با خاک یکسان بشه؟
دستم رو زده بودم زیر چونم و انگار که مشغول تماشای فیلمی طنز باشم با لبخند به حرکات کارن دقت می کردم..
استاد وارد کلاس شد، به پهلوی چیکا زدم و گفتم:
_فکر کنم امروز باعث کار خیر هم بشم!
سوالی نگام کرد که به استاد اشاره کردم و گفتم:
_خانم حاتمی هم از سوسک می ترسه یادت نیست؟
کمی فکر کرد و با یادآوری روزی که بچه ها روی کیفش سوسک پلاستیکی گذاشته بودند خندید و گفت:
_آره آره راس میگی، وای خیلی هیجان دارم یعنی چی میشه؟
صدای خانم حاتمی که همه رو به سکوت دعوت کرد باعث شد نتونم جوابش رو بدم و کتابم رو باز کنم..
کارن بلند شد تا کیفش رو باز کنه و کتابش رو برداره... با ذوق زل زدم بهش.. حالا وقتشه..
باز شدن کیف همانا و پریدن سوسک و قورباغه روی کارن همانا!
کارن با دیدن سوسک بالدار جیغ بلندی کشید و فرار کرد.. سوسک یه طرف پرواز می کرد قورباغه یه طرف می پرید...
خندم بند نمیومد یه عده از کلاس مثل من غش رفته بودن از خنده و یه عده هم با جیغ از جمله خانم حاتمی درحال فرار به دور کلاس بودند مرده بودم از خنده.
رسما شبیه باغ وحش البته به نوع جدیدش شده بود!.
اشک از چشم هام جارو شده بود نگین در حال فیلمبرداری و چیکا هم از ترس سوسک پشت من سنگر گرفته بود!
حس می کردم داخل جنگل آمازون ام از بس که صداهای عجیب غریب از بچه ها بخاطر ترسشون در میومد!
کارن داد می زد:
_ نه نیا.. نیا...!.
آخرش هم کار به جایی کشید که یه بنده خدایی در رو باز کرد و قبیله آمازونی ها انگار که در قفس رو براشون باز کرده باشی به سمت در یورش بردند!
فکر کنم آقاهه زیر دست وپا له شد.. نگین از اول تا اخرش رو فیلم برداری کرد!
از شدت خنده سکسکم گرفته بود وای خدای من امروز محشر بود!..
وضعیت چیکا و نگینم کمتر از من نبود..
به کلاس خالی نگاه کردم و با خنده در حالی که اشک چشم هام رو پاک می کردم گفتم:
_دیدین باعث کار خیر شدم؟ کلاس کنسل شد...
نگین درحالی که دلش رو که از خنده زیاد درد گرفته بود ماساژ می داد گفت:
_ایول بریم عشق و حال امروز رو.. به حساب من!..
چیکا با ذوق چشمکی بهش زد و گفت:
_دمت گرم..
چیکا رو رسوندم خونشون و خودم هم رفتم خونه.. حوصله اینکه کلید رو از توی کیفم بردارم نداشتم برای همین زنگ درو زدم...
تا پام رو گذاشتم توی خونه مامانم شروع کرد.
_ آخه تو مگه کلید نداری؟ چرا الکی من رو از کارم باز می کنی؟!
_سلام مامان جون منم خوبم شکر خدا شماهم خسته نباشین!..
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
معصومه
10سلام عزیزم به نظرم رمانت خوب بود می تونستی ادامه بدی رمانتو دوست دارم ادمه بدی رمانت انشالله فصل بعد داش ته باشه
۲ هفته پیشفاطمه
20سلام واقعا رمان عالی بود باعث شد روحیه ام بهتر بشه با توجه به حال روحی بدی داشتم واقعا از نویسنده این رمان تشکر میکنم🫠🥲
۳ هفته پیشیگانه
10خیلی خوشحالم باعث شد حالت بهتر بشه،ممنونم از نظر قشنگت🥹
۳ هفته پیشابی
03مزخرف چرت بی معنی یاوه
۳ هفته پیشجالب بود
20جالب بود، زندگی واقعی نشون داد، همه چی عاشقانه بی مزه میشه، ولی طولانی تر میشد با عشق باحال تر میشد،خودت دوست داشته باش
۴ هفته پیشمریم
03خیلی مضخرف معلومه اون کسی ک این رومان رو نوشته یا خودش بیسواد و گمراهه یا حدفش گمراهی بقیه است خیلی ناشیانه معلومه ک حدف چرتی توشه
۲ ماه پیشلارا
140شمایی که باسوادی اول خودت یاد بگیر 《هدف》رو چجوری می نویسن بعد انتقاد کن
۲ ماه پیشلارا
120جسارتا خانمِ باسواد رمان نوشته میشه نه 《رومان》
۲ ماه پیشلارا
30خیلی زیبا و آموزنده بود امید وارم رمان های بعدی با قلم قوی تر و داستانی زیبا تر سروده بشن نویسنده ی عزیز💜
۲ ماه پیشمعصومه نحوی مقدم
00سلام خسته نباشید این رمان عینا زندگی منه واقعاازش لذت بردم ولی کاش منم مثل رونیا این حقوداشتم که بتونم عوض بشم ولی متأسفانه توی زندگیم حکم یه اسیرودارم وهمسرم کلابرای من ارزشی قائل نمیشه واقعا
۳ ماه پیش^ _ ^
00آخی 🥺😢
۳ ماه پیشعجیب
22خیلی خیلی بد تموم شد هنگ کردم خیلی زیاد
۴ ماه پیشگمنام
24شت چرا تهش هیچی نشد این همه خوندم هیچی نشد اخرش 😐😐
۵ ماه پیش?
13چرا عادت دارین حتما عاشقانه یه رمان تموم بشه؟ خب این متفاوت بود دیگه
۵ ماه پیشNilsaa
80عالی بود ولی کاش ادامه داشت تا وقتی که رونیا مرد زندگی شو پیدا می کرد
۵ ماه پیشنرگس
20میتونست تا ازدواج هردوشون پیش بره حالا چه با همدیگه چه با هرکس دیگه ای اینطوری بهتر میشد.
۶ ماه پیشتنها
40این رمان واقعا عالی بود ایم دختر انگار خود واقعی من بود تو لحظه لحظه رمان انگار خودمو میدیدم ولی با این تفاوت که کارنی وجود نداره که منو مثل رونیا نجات بده
۶ ماه پیش*.....*
31خیلی شبیهم بود. کمکم کرد خودمو دوست داشته باشم:) واقعا ازت ممنونم نویسنده جون💙
۷ ماه پیشRonika
21اکثراگفتن پایان رمان نصفه موند چون فکرمیکنن کارن و رونیا باید بهم می رسیدن ولی اینطور نیست رونیا بالاخره یه دوست و البته خودواقعیش رو پیداکرد وبه زندگیش خیلی بهتره ادامه دادخیلی جذاب و دلنشین بود
۷ ماه پیش
نامبی
00رمان زیبایی بود مخصوصا بخش هایی که درمورد دوست داشتن خودت و اعتماد بنفس داشتن بود و این که از تنهایی نترسیم ممنون نویسنده رمان دیگه درحال نوشتن دارید؟