رمان قاب عکس ها قصه میگویند به قلم دینا قاسمی
معین الدین سماوات وصیت کرده و حالا نتیجه های سماوات که هر کدام سرشان به کار و مشکلات خودشان گرم است باید بیایند و شروطی را اجرا کنند تا سهم الارثشان را بگیرند کجا؟ رامسر . عمارت سماوات . باشیشه های رنگا وارنگش با نسیم عصرگاهی پاییزیش با صندلی لندویی و درخت بیدش که با هر بادی تکان میخورد در این بین اتفاقات زیادی میفتد گریه . خنده . به یاد آوردن . خشم . حسودی . غم و.... عشق
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۲۳ دقیقه
درب اتاق را باز کردم و از پله ها پایین رفتم.
از ساعت پنج سوار هواپیما شدم و به تهران که رسیدم ساعت هشت بود.
ساعت هشت و نیم سوار اتوبوس تهران -رامسر شدم که در اتوبوس شام دادند اما از انجایی که کوکو سبزی در لیست علاقه مندی هایم نیست . آنهم آنکه کسی غیر از مادرم پخته باشد . شام نخوردم و تا الان که ۱۲ شب است هم یادم نبود که گرسنه ام.
وارد آشپز خانه ی بزرگ خانه ی شاهرخ خان شدم و درب یخچال را باز کردم به امید اینکه در آن چیزی برای خوردن بیابم.
برخلاف یخچال خانه ی من و شقایق در استانبول که معمولا هیچ چیز برای خوردن در آن یافت نمیشود)چون حوصله و مهارت آشپزی را نداریم( در این یخچال از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم میشد پیدا کرد.
تکه نانی از توی کیسه فریزر داخل یخچال برداشتم و همینطور ظرف پنیر را روی می ز گذاشتم از توی کشو چاقویی برداشتم
و تا امدم لقمه نان و پنیر را در دهانم بگذارم کسی آن را از دستم گرفت.
بهت زده به عقب برگشتم که مینا را خندان دیدم
-تو خواب نداری نصفه شبی؟
مینا-نکه تو خیلی خواب داری ! ساعت ۱ نصفه شب چرا نون پنیر میخوری؟
- تو اوتوبوس کوکو سبزی دادن منم دوست ندارم کلا چیزی که توش سبزی باشه.
مینا - ولی آش دوست داری
-اون بحثش جداس ت
مینا - سبزی پلو با ماهیم دوست داری
- اونم بحثش جداس ت
مینا - پس بگو همه چی دوست دارم به جز کوکو سبزی دیگه - یه چیزی تو همین مایه ه ا
مینا خندید و یک لقمه ی دیگر گرفت - چه خبر از اونور ؟ عشق و حال و پارتی نه؟
-نه بابا انقد کار رو سرمون تلنبار شده که وقت تولد گرفتنم نداریم چه برسه به پارتی اون اولا یه دو . سه باری جو گرفتمون شهر بازی زیاد میرفتیم ولی بعدش دیگه نتونستیم. تو چطور ؟
مینا علاوه بر لقمه ی درون دهانش لقمه ی بعدی را هم خورد و همینطور که حرف میزد یک دور من را با تکه های نان خیس خورده شستشو داد.
مینا - هیچی بابا کل امتحانای دانشگاه رو من به این معین مفت خور تقلب رسوندم که تابستون دوتایی به حساب اون بریم کیش . آخرشم که اومدیم اینجا . ولی من کیشو از حلقومش بیرون میکشم.
خندیدم و درحالی که چاقو را با نان تمیز میکردم جوابش را داد م
- بابا این معین بدبخت از اولم سرش پی درس و مدرسه نبود . عمه مهوش و عمو سمیرم که مشکلی با درس نخوندنش نداشتن . تو مجبورش کردی درس بخونه
مینا - خوب اخه تو الان بگو تو این مملکت ما حداقل او ن دیپلمه رو باید داشته باشی که بتونی زندگی کنی . تو چند سال ایران نبودی نمیدونی که.
میری کار پیدا کنی . تحصیلات میخوان . تحصیلاتتم زیر دیپلم باشه هیچی حسابت نمیکنن
- نمیدونم . ولی به نظرم آدم دنبال چیزی که علاقشه برو . زود تر به نتیجه میرسه
مینا با دهان پ ر گفت - موافق م با قیافه ای در هم نیشگونی از بازوی مینا گرفتم - خبر مرگت انقد با دهن پر حرف نزن آدم چندشش میشه
مینا خندید و لقمه اش را با چای قورت داد.
-منم چای میخوا م
مینا -عزیزم سماور روشنه . خودت بریز
-شاهرخ خان بعد از این همه سال باز راضی نشده چایی ساز بخره؟
مینا- میدونی که سماور مادرجون به جونش بستس . جالب اینجاست که خرابم نمی شه اخه
خندیدم و گفتم - جنسش از اون اصلا بود ه مینا - وای واقعا عصری با دیدن بعضیا پرام ریخت -چطور
مینا- مثلا شیوا یا نوید . حتی تو تازه بیشتر از همه سهراب . انگار نه انگار یه روزی صداش میکردن سهراب زرزرو
نتوانستیم جلوی خندیمان را بگیریم و زدیم زیر خنده آنقدر بلند که جلوی دهانمان را گرفتیم که صدا بقیه را بیدار نکند.
راستش قضیه ی سهراب زرزرو برمیگردد به زمانی که من چهار سال و سهراب پنج سالش بود . من کمی دیر شروع به حرف زدن کردم و تا چهار سالگی فقط حدود پنجاه شصت کلمه را میتوانستم بگویم که دقیقا یکی از آنها "زرزرو" بود
سهراب برعکس الانش که نمیشود با یک من عسل خوردش آن موقع ها خیلی حرف میزد و یا به قول خودمان خیلی "زرزرو" بود.
یک روز سر اینکه سهراب گِل را از توی ظرف من بدون اجازه برداشت دعوایمان شد و من ناخواسته به صورتش چنگ زدم و و او شروع به گریه کرد.
آنقدر گریه کرد که عصبانی شدم و گفتم - گریه نکن دیگه سهرابِ زرزرو او هم به من گفت
سهراب - زرزرو خودتی تخم کفتر.
- من که نمیدانستم تخم کفتر چیست پرسیدم - تخم کفتر چیه؟ سهراب درحالی که دماغش را بالا میکشید گفت- خودم شنیدم مامانت از منیژه جان پرسید از کجا برات تخم کفتر بخره!
از آن روز به بعد من شدم ساحل تخم کفتر و سهراب شد سهراب زرزرو.
این القاب را هنوز هم بعضی ها استفاده میکنند . اما اگر بخواهند بمیرند.
-خانم تخم کفتر به چی میخنده؟
معین از سردر آشپزخانه وارد شد و زد زیر خنده
- معینِ بیشعور . یه بار دیگه بگو تخم کفتر تا چشماتو کور کنم و جاش تخم کفتر بذارم
اما معین و مینا که هر دو به خوش خنده بودن معروف بودن خندیشان کمتر نشد هیچ. بیشتر هم شد
با خنده و کمی عصبانیت آشپزخانه را ت رک کردم و زیر لب گفتم- بزار خوش باشن بدبختا . دیوانه ا ن
و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت فلزی انداختم که چنان خاکی از پتو و تشک بلند شد که به سرفه افتاد م
-یعنی اینجا رو یه گردگیری ساده نکردن ؟
و دوباره روی تخت خوابیدم که فنر تخت چنان در کتفم فرو رفت که احساس کردم در جنگ هستم و سربازی شمشیرش را در کتفم فرو کرده
پتو و بالش را روی زمین انداختم تا فردا به شاهرخ خان یا مامان بگویم یک کاری برایش بکند.
سهراب.
با این همه بدبختی و کار باز هم نمیتوانستم روی حرف خسروخان حرف بزنم و با رزرو یک پرواز به استانبول و از آنجا به تهران خیال خودم و پدرم را راحت کردم
شماره ی خسروخان را گ رفتم و گوشی را بین شانه و گوشم گرفتم و سعی کردم به طراحی کردن سرعت ببخشم.
باید طراحی خارجی این ماشین را هرچه زود تر برای شرکت ایمیل میکردم .طراحی داخلی اش که دیگر بماند
خسروخان - به به سهراب خان چی شده یه زنگی به این پیر فرتوت زدی از مدل حرف زدنش خنده ام گرفت
- آقاجون اگه شما فرتوتی آقای اسمیت صاحب خونه من فسیله
سارا
۲۲ ساله 00به نظرم با توجه به اینکه قلم اول نویسنده بود قشنگ بود. داستان خوبی داشت
۶ روز پیشام البنین
10نوشتن کتابیش خوب بود و همچنین توصیف رویداد گذشته اشخاص اما موضوع بد پیش رفت و. همینش باعث میشه قلمش کم ارزش شه
۳ ماه پیشناشناس
۱۸ ساله 00و به نظرم توی همچین رمانی که کوتاه محسوب میشد تعداد شخصیت ها بسیار بالا بود و گاهی اسم ها گیج کننده میشدن شاید اگه یه مقدار شخصیت هایی که در محور اصل داستان نبودند اسمشون کمتر میومد یا با پسوند پیشوند
۳ ماه پیشناشناس
۱۸ ساله 00نویسنده ی عزیز دستت درد نکنه میتونست رمان بهتری باشه تا زمان مهمونی خوب پیش میرفت اما با شروع مهمونی همه چی هول هولکی شد دیگه فقط انگار هدف تموم شدن بود نه اینکه موضوع و داستان به یه سر انجامی برسه
۳ ماه پیشسودا
۲۲ ساله 00رمان خوبی بود اما جای کار زیادی داره..
۴ ماه پیشاسرا
00بعنوان رمان اولی جالب بودحداقل غلط املایی کمی داشت فقط اگه نوع نوشتاری جمله بندی روش عوضدکنه بهترواینکه اولای رمان خیلی فراکنی کرده سوم شخص کمترواردمیشدهم بهتربهرحال جالب بود
۵ ماه پیشویدا
۲۱ ساله 00اگه یکم بیشتر روی قلم نویسنده،یا دامنه اتفاقات ،یا حتی طرز و لحن صحبت کردن شخصیتای داستان کار میشد،میتونست بهتر باشه،با این حال ممنون
۵ ماه پیشزهرا
۲۰ ساله 01مزخرف حیف وقتم
۵ ماه پیشMkh
۳۵ ساله 01سوژه خوب بود ولی اصلا خوب داستان پخته نشده بود....خوب نبود هیلی کلی و از سر واکنی
۶ ماه پیشم
01خوب بود ولی زیادی خلاصه بود،چطوری دیشب خواستگاری بودده زنگ زده میگه فرداشب عروسیمه تازه این به فکر لباس نداشتشه درحالی که خودش طراح لباسه
۶ ماه پیشمژژژ
۲۴ ساله 00خوندنش وقت تلف کردنه
۶ ماه پیشمریم
۴۱ ساله 01خیلی مزخرف و بی سر و ته بود کلا درفصل خوندمک
۶ ماه پیشمرضیه
00واسه منی ک زیاد رمان خواندن بنظرم خوب نبود اصلا آدمو جذب نمیکرد
۶ ماه پیشزهرا
00خیی چرته نخونید که وقتتونو هدر میدید
۶ ماه پیشسیما
00موضوعش خوب بود ولی کاشکی کمی طولانی تر بود و اینقدرخلاصه نبود
۶ ماه پیش
زهرا
00خوب نبود بنظرمن وقت نزارید اصلا