تکنیک های مخ زنی به قلم حمیده خوشبخت
نگار رویاهای من، با باتلاق ترسناکی دست و پنجه نرم میکنه؛ نوجوانی! اون دلش میخواد زندگیش پر از هیجان باشه و از دوران نوجوانیش نهایت لذت رو ببره. اما نمیدونه چهطوری!
همهچیز از رفتن به اصفهان شروع میشه؛ وقتی که به کارهای پلید برادرهاش پی میبره و اون زمانه که یه جنگ شروع میشه. یه جنگ بین سه تا مدرسه که از قضا دقیقا کنار هم هستن.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۳ ساعت و ۳۱ دقیقه
- بازم ممنون. خداحافظ! بخشید مزاحمتون شدم.
با مهربونی جوابم رو داد:
- خواهش میکنم گلدختر. بین صحبتمون زیادی از برادرهات تعریف کردی، سلام برسون.
با یادآوری سه قلوها مثل همیشه خندیدم و باشهای زمزمه کردم. سهقلوها شاید بهترین دوستهای من بودن و هستن!
با قدمهای آروم و خانومانهای که مامان بهم یاد داد، سمت خروجی رفتم و سعی کردم قلبم رو از نگاه معصومانهی دیگران آزار ندم. شالم رو مرتب کردم و سریع خارج شدم.
بابا با سیس خفن و به قول خودش جذابی، موهای سفیدش رو جلوی آینه مرتب میکرد و زیر لب قربون صدقه خودش میرفت.
- آخ اسد! یادش بهخیر. دخترای محل جونشون واسه من میرفت؛ به مولا که پیش ملکه حیف میشم.
با خنده و لیلی کنان سمت وانت رفتم و همزمان که خیاری از داخل سبد میوهها بر میداشتم گفتم:
- اِ بابا! چیکار به مامان داری؟ اینکه مامان پولهات رو ازت میگیره و بهت اجازه نمیده حتی با این سن به زنهای دیگه نگاه کنی و مجبورت میکنه واسه سه قلوها پول بریزی و هرشب باید غذا درست کنی و یه مرغ رو بیشتر از شما دوست داره دلیل نمیشه که مامان بد باشه.
حقیقتاً پشمهای خودم ریخته بود و دهنم از این حجم زنسالاری مامان باز موند. بابا با فاز این چیه من خلق کردم بهم زل زد و نفس شدیداً عمیقی کشید.
- باز داری خیار رو نشسته میخوری ابله؟ صد دفعه نگفتم توی امور من و مامانت دخالت نکن؟! هان؟ خوبه منم تو امور تو دخالت کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم و با حالت متعجبی لبهام رو به هم فشردم؛ خیار رو با آه و افسوس سر جاش گذاشتم و زمزمهوار گفتم:
- ولی بابا... شما که همیشه تو کارهای من دخالت...
وقتی دید قراره ضایع بشه، چشمهاش رو گرد کرد و با تحدید صداش رو بالا بُرد که جد و آبادم گرخیدن.
- ساکت! بیتربیت و بیفرهنگ. هیچی دیگه! د رو راست بیا بگو به تو مربوط نیست.
با بهت کمرم رو صاف کردم و معترض و مبهوت دستم رو، داخل هوا تکون دادم و گفتم:
- چی چیو بیتربیت؟ من اصلا حرفی نزد... .
متاسفانه معلوم نیست دلار رفته بالا یا بازار میوه کساد شده که اعصابش یههویی تغییر کرده؛ وگرنه این حجم از خشم غیرقابل باوره.
پیراهنش رو صاف کرد و با اَخم جدیای پیچی به سیبیلهاش داد و غرید:
- حرف نزن. میخوای بگی من نفهمم؟
یا ابلفضل! یکی بیاد اینو جمع کنه. بیحرف تنها پلکی زدم و آهنگ هارمانم بابا نرده چافچافم تو ذهنم پخش شد. بیتوجه به نگاه بیا منو بخورش، گوشیِ سادهش رو از دستش گرفتم و به صفحش چشم دوختم.
- بیه! باز دلار رفته بالا، شما داری روی من خالی میکنی؟ حالا مگه واست بد شد؟! میوههاتم بهتر میفروشی.
آه افسوسواری کشید و گوشیش رو از دستم گرفت و همزمان با همون لحن گفت:
- نمیفهمی تو، بس که نفهمی. من الان خرج شما رو چهطور بدم؟ شهریه مدرسه چهارتاتون، لباس و لوازمالتحریر و هزار کوفت و زهرمار دیگه.
واقعا جلوی خودم رو گرفتم تا منت نذارم ولی شرایط کاری کرد منم با نگاه به پشممی، به خودم اشاره کنم و صدای طلبکارم تا هفت کوچه بالاتر بره:
- پدر من منت چیو میزاری؟! من از کلاس ششم شماره پام تغیر نکرد و کفشم رو هنوز دارم. چهار ساله کل لوازم تحریری که خریدم جلد کتاب و خودکار و دفتر بوده. لباسهای مدرسه هم از هفتم هنوز اندازمه.
سهقلوها همیشه زیادهخواه بودن و اسرار دارن قصر شاه اول صفوی رو داشته باشن.
واقعا فاز یک دختر خوب و مرتب رو برداشتم که با دیدن نگاه بابا فهمیدم همیشه باید احترام بزرگتر رو نگه داریم. لبخند غلط کردمی زدم و با قدمهای آرومی سمت درب شاگرد رفتم؛ در همون حال آروم و شرمنده زمزمه کردم:
- حق دارید، واقعا حق دارید. زندگی سخت شده، مرگ بر آمریکا!
***
- وای نگار جون خیلی کنجکاوم بدونم اونجا ساعت چنده!
لپهام رو با حرص باد کردم و تند- تند نفس عمیق کشیدم. آروم باش! ما انسانها باید همدیگه رو با هر خصوصیاتی، حتی عنبازی هم دوست داشته باشیم. این مژده شاسگول هم سرش!
با لبخندی که سعی داشتم واقعیش کنم، نیمنگاهی از پنجره ماشین به بابا انداختم و همزمان با لحن کشیده و صمیمانهای گفتم:
- عزیزم! تو همیشه انسان کنجکاوی بودی، واقعا احسنت بر عمو قنبر با این تربیت بینظیرش.
بلافاصله فهمیدم چه زهرماری گفتم و تا خواستم جمعش کنم، صدای معترضش کمرم رو شکوند. اَی بمیری!
- اِ نگار! عمو قنبر چیه؟ بابام دیگه اسمش محمد آرشامه. تکرار کن، محمد آرشام.
تصویر شوهرخاله قنبر با رکابی و پیژامه راهراه جلوی چشمهام نقش بست که با موهای فِر سفیدش سر خروس ریقوی خدازدهی خاله رو قربونی میکرد و همزمان آهنگ مهوش پریوش میخوند. اصلا اسم ترامپم بهش میاد ولی محمد آرشام نه!
تند- تند پلک زدم و سرم رو دو بار محکم به صندلی کوبیدم که آینه بغل ماشین زرتی افتاد. بیتوجه به ماشین قراضه بابا، با حالت متاثری دست روی دهنم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- پناه بر گاد! اگه محمد، چرا آرشام؟
صدای نازک و ظریف مژده گوشم رو خراشید:
- چی؟ چی شد نگار؟
صاف نشستم و درحالی که به پمپ بنزین نگاه میکردم، با خندهی زوریای گفتم:
- هیچی هیچی. داشتم میگفتم چه خوب میشد اسم بابای منم عوض کنیم! البته مهم اینه خودش اسمش رو دوست داره.
اطرافش انگار شلوغ بود. باورم نمیشه! یعنی واقعا مژده شاسگول بورسی خارج شد؟ مبارکش باشه ولی به اکبر قناد هم اینو بگی بغض گلوش رو احاطه میکنه. با ذوق و خنده جوابم رو داد:
- آره! خیلی باحال میشه. اینجا داخل پاریس اسم جانات رو شنیدم؛ اسمش رو بزارید جاناتان.
ایح ایح خندید و متاسفانه شمدونیها خشک شدن. گوشی رو جلوی چشمهام بردم و با تعجب و لبخند ناباوری گفتم:
- وات ده هن؟ جاناتان؟ اون گاو داخل نون خ منظورش نیست؟!
با شنیدن خندههای تمسخرآمیزش قشنگ فهمیدم نه تنها ایسگای من، بلکه ایسگای بابا رو هم گرفته. با حرص و اَخم پوفی کشیدم و سعی کردم ادب رو رعایت کنم تا پسفردا پیش مامان چغولی نکنه خاک بر سر.
- عزیز دلی مژده جان! همیشه سلیقت پرفکت بود. حالا اونجا خوش میگذره؟
به لطف پروردگار عالم هستی خندهش قطع شد و بالاخره یکم مثل آدم حرف زد.
- آره! کاش تو هم حس من رو داشتی. حیف!
کاش همون پنج سالگی داخل دعوای خودت و امیر، امیر چنان میزدت که فلج بشی موجود کثیف. تنها موحود نفرتانگیز زندگیم فقط این آدمه. انقدر که افکار کثیف و بیمنطقی نسبت به اطرافش داره!
بدون حرف، درحالی که با نفسهای پی در پی سعی میکرد نسبت به توهینهاش آروم باشم، از پنجره گوشی رو سمت بابا گرفتم و صدام رو بالا بُردم.
- بابا اینو بگیر. مژدهست، با شما کار داره.
دست از خوش و بش کردن با مسئول پمپ بنزین کشید و بیحرف تلفن رو ازم گرفت. دوباره صاف سر جان نشستم و به آینه بغل بابا نگار کردم. نماد پایداری و مقاومت فقط این سایپاست! مشتم رو به آینه بغل کوبیدم که زارت... کاپوت بالا رفت.
بابا با تعجب به ماشین چشم دوخت و بیتوجه به منی که وجودم سرتاسر سم شده بود، با حیرت داد زد:
- یا ابلفضل، بسمالله قاسم الجبارین. فوت اینور، فوت اونور. این دیگه چی بود؟
توجه بعضیها به ما جلب شد. درحالی که با بغض پر افتخار ناشی از دیدن مقاومت این سایپا، به جلوم خیره بودم گفتم:
farnaz
00خواهر شما از کجا اومدییی😂فحش جدیدد وایییی
۱۱ ساعت پیشfate
00سروران عزیز شما به دوستاتون بگید اونام بیان بعد ب مرور زمان فصل دو هم گذاشته میشه🤍
۱۶ ساعت پیشریرا
00فک میکنم فصل دومش تو اپ مث تلگرام یا روبیکا بارگذاری بشه اگه کسی ایدی کانالو داره ممنون میشم بفرسته
دیروزLili
10اقااا بهنی چه که تموم شد من منتظر ادامشم. عالییی ترین رمانی بود که خوندم❤❤. لطفا بهم بگین فصل دوم داره. من گوناه دارم. عرررر این محسن***چرا همچین کرد؟ وای خدا. 💔🤦🏻 ♀️🗿
دیروزویدا
16خیلی چرت و بی هدف بود، واقعا نمیفهمم چطور کارشناس برنامه کاری ب این مفهوم چرت و تاثیر بد روی نوجونا نداره قشنگ هرکی اینو میخونه از راه بدرشده😐ثج
۴ روز پیشfate
30حتما الان شمام راهتون کج شده
۴ روز پیشنفس
10یقه اتو که نگرفتن بیای ایم رمانو بخونی...زیادی حرف میزنی رمانش خیلیم خوبه
۲ روز پیشسحر
۲۷ ساله 00یعنی چی یارمان کامل بزارید یا اصلا نزارید اهه
۳ روز پیشfate
00عزیزم شما ک صبر نداری نباید بخونی این فصل 1 بود که تموم شد الان ماهم منتظریم فقط شما میستی ک
۳ روز پیشfate
00عزیزم همه ما منتظر فصل دو هستیم شماهم وقتی صبور نیستی نخون که بخوای حرص بخوری
۳ روز پیشتانیا
03عالی رمانی که پسره توبچگی خانوادشواز دستمیده بافامیلشون زندگی میکنه ازدختر خانواده مراقبت میکنه عاشق هم میشن اماپسره بخاطربیماری روانیش عشقشوسرکوب میکنه امادرمان میشه وازدواج میکنن پسره چشم سبزبود
۱ هفته پیشfate
10هاععع منظورت چیه این کلا یه داستان دیگسسسس؟!؟
۵ روز پیشتانیا
10اره ....ی عزیز چند سال پیش این رمانو خوندم دوباره یادش افتادم اما اسمش یادم نمیومدم ولی خوشبختانه یکی از دوستان راهنماییم کرد
۳ روز پیشFatemeh
۱۹ ساله 00عالی بود
۳ روز پیشآیهان
۱۸ ساله 20خیلی عالی و هیجانی هست لطفا فصل دوم رو هم بزارید
۳ روز پیشزهرا
۲۷ ساله 24خیلی خیلی خیلی چرت بود الکی خیلی کش پیدا کرده بود از اول تا آخر همش حرف های زشت بود
۵ روز پیشfate
20شما که مشکل داری نخون عزیززدلمم🤗
۴ روز پیشHamiii
۱۹ ساله 20رمان واقعا عالی بود کمتر رمانی پیدا میشه که اینقدر جذاب باشه قلمت فوق العاده هستش امیدوارم همیشه موفق باشب
۵ روز پیشآرتمیس
۲۳ ساله 40عالیی بیصبرانه منتظر فصل دومم
۷ روز پیشطلا
30وااااقعا عالی بود.جلد دوم اسمش چیه؟؟؟؟
۷ روز پیشgiana
10اسم جلد دومش همینه ولی هنوز جایی پخش نشده من قبلا توی گپ نویسنده خوندم
۷ روز پیشyasy
10خیلی دوسش داشتم کاش فصل بعدشم زودتر بزارین
۷ روز پیششهرزاد
۱۶ ساله 10چرا نمیتونم بازش کنم؟ 🥲💔
۷ روز پیش
فاطمه
۲۲ ساله 00رمان خیلی جالبی بود بعضی وقتا کلی خندیدم و بعضی وقتا از دیالوگا خجالت می کشیدم کلی فحش جدید یاد گرفتم 😁😁😅 ممنون نویسنده جون بابت رمان 🌹🌹🌹🌹🌟🌟