رمان عاشقانه دانلود رمان
رمان عاشقانه ، دانلود محبوب ترین و پرطرفدارترین رمان های عاشقانه ایرانی بدون سانسور از نویسندگان برتر - دانلود رمان عاشقانه و رمان +18 برای افراد رده سنی بالای 18 سال.
مهرتا معشوق مرد جوانیست به نام آرمان که گاهی با علاقه زیادش به او باعث آزارش میشود، اما مهرتا با بیتجربگی و خوشبینانه، بددلیاش را حساسیت عاشقانه میپندارد و صبورانه مدارا میکند تا اینکه با ورود آدمهای جدید به زندگیشان، عشقشان دستخوش تغییر میشود و رنجهایی جبراننشدنی به بار میآورد.
من روزی چندبار پرواز رو با فرستادن این دودها تو ریه هام تجریه میکنم ازم پرسیدی چرا اینکارو با خودم میکنم؟ بخاطر تو... چون برای رسیدن بهت دویدن کافی نیست باید پرواز کرد ولی... «بالهای من زخمیه» هی دوست من! تو یا میتونی درکم کنی و بابت همه کارهایی که ازم سر زد بهم حق بدی یا میتونی محکومم کنی و بگی کارام اشتباه محض بوده! را سومی وجود نداره حد وسطی هم وجود نداره من از چشم تو یا گناهکاره مستحق سرزنشم یا مُحقِ لایق تشویق اگه انتهای این پرواز اوج گرفتن نباشه سقوط به قعر زمینه! ولی حالا که شروعش کردم تمام تلاشمو میکنم که برم و خودمو برسونم به اون بالا بالاها.
برفین به خاطر ازدواج مجدد مادرش مجبور میشه به خونه ی داییش بره وباپسردایی که بهش علاقه داره زیر یه سقف زندگی کنه،دراین بین احساساتشون بهم بیشتر میشه وبرفین به طاها کمک میکنه تا تو رشته ی ورزشی کشتی موفق بشه و با دوست طاها امین همیشه بطور پنهانی وآشکار به کمک طاها میرسه تا اینکه....
اینجا جنگل است... انسانها رفتار حیوان مانند دارند و... حیوانها از انسانها عاقلتراند... اینجا خیالی نیست... همه چیز تمامی از حقیقت است... اینجا میدان جنگ است... آهو باشی دریده میشوی، گرگ باشی تنها میشوی، درنده باشی زخمی میشوی و حتی فرشته هم باشی هم بد میشنوی... پس یا انسان بمان و بجنگ و در آخر کشته شو... یا شیطان بشو و بکش و در آخر برنده شو... انتخاب باتوست، میخواهی انسان باشی یا شیطان؟ درنده باشی یا دریده شده؟ شکارچی باشی یا شکار؟ قاتل باشی یا مقتول؟ انتخاب با خودِ توست، در این میدان خونین کدام را میخواهی؟ چه چیز میخواهی باشی؟! انسان یا شیطان؟
برکه بعد ازچندسال عشق اولش رو درجشن رونمایی کتابش میبینه اما با وضعیت نامناسب وتصمیم می گیره بهش کمک کنه و تصمیمی جدی وبزرگ می گیره که آینده اشو تحت تاثیر قرار میده.برکه که متوجه اعتیاد میثم به الکل میشه ومیفهمه خانوادش خارج از ایران زندگی میکنن بنابراین تصمیم می گیره میثم رو در آلونک داخل حیاط مادربزرگش بستری کنه وبرای این کار پرستاری روهم استخدام میکنه ودراین بین اتفاقاتی میان اعضای خانواده ومیثم رخ میده واز طرفی برکه خواستگار پروپاقرصی داره که پسر زن جدید پدرشه وهمیشه به دنبال برکه است.
هیچکس نمیدونه، در دل تاریک ترین جنگل این شهر قبرستونی نهفته مدفون شده! قبرستونی که سالیان ساله دوشیزه های زیادی رو به خودش جذب و قربانی میکنه... قصه ی ما قصه ی یه دختر بازندست دختری که توی رویاهای خودش سیر میکنه و این مسیر اون رو به اون قبرستون میکشونه برای نوشتن خاطرات و رویاهاش تکیه بر قبری میزنه که زندان مردی ستمگر از دنیای دراگونیاست. حالا...تنها کسی که قادر به باز کردن قفل زندان اون پادشاه سنگیه لارا، قهرمان قصه ی لرد تاریکیست.
خاندختی که برای تحصیل به خارج از کشور میرد و درآنجا با دشمن خونی اش آشنا میشود. ماجرا آنجا شروع میشود که برای دیدن خانواده اش به روستایشان برمیگردد. اما دیگر چیزی سر جایش نیست. سرنوشتی که قبل از ورود او به روستایش برایش نوشته شده است. آیا میتواند این سرنوشت را عوض کند یا فقط سر خم میکند. او از خاکستر هایش دوباره متولد میشود و افسانه ی ققنوس را به واقعیت تبدیل میکند. به زیبایی پاییز به زیبایی ققنوس، رسپینا
_بابابزرگم یه کتاب فروشی قدیمی داشت، عادت داشتم هر روز بعد از مدرسه برم اونجا و به قفسه های کهنه و چوبی مغازه اش تکیه بدم و دیو و دلبر و بخونم. همیشه برام سوال بود،که چه طور بل عاشق دیو شد…مگه دیو زندانیش نکرده بود؟ مگه،ترسناک نبود؟ نیشخندی زد و زمزمه کرد: _هنوزم برات سواله؟ مستقیم به چشمانی زل زدم که قرار بود تا ابد همچون دیدن تصویر خودم در آینه برایم تکرار شوند: _نه…چون فهمیدم بل عاشق زندانش شده بود. سرش را کمی کج کرد: _تو ام زندانت و دوست داری پرنیان؟ لبخند عمیقی زدم،خیره سیاهی عمیق زیر چشمانش زمزمه کردم: _من زندان بانم و دوست دارم!
هزاران سال پیش، خدای زئوس به زنی به نام پاندورا جعبهای هدیه داد، جعبهای که پاندورا اجازه باز کردن آن را نداشت، جعبهای برای سنجیدن کنجکاوی و مجازات بود… و سرانجام پاندورا آن جعبهی شوم را گشود، نفرین،درد، و مرگ از درون جعبه خارج شد و دنیا را در برگرفت… پاندورا با وحشت در جعبه را بست و هرگز نفهمید آخرین چیزی که در جعبه ماند؛ امید بود! و حالا من… پاندورایی دیگرم... خدای زئوسِ من، مردیست با چشمانی سبز و جعبه اسرار من، مردیست به شومی کلاغ! این قصه من و دخترانیست… که در جعبهای را گشودیم…که نباید! جعبه ای که صدای لالایی اش همه را به تسخیر میکشاند. جعبهای که… اسرار درونش، پایان کابوسوارش را رقم میزند! پس یادت باشد که اگر در پستوی ذهنت صدای لالایی شنیدی… هرگز نخواب! تو تا آخر این قصه…محکومی به بیداری!
من میان خشمی عمیق و عطش انتقام بلاتکلیفم. برای سفر آخر مجردی با بهترین دوستم راهی سفر شدم و نمیدانستم که او مرا به آن بیابان برده تا سربهنیست کند. داستان خشم من دقیقا از لحظهای شروع میشود که او مرا به درون چاه هل داد و انتقام اکسیر حیات دوام آوردنم شد
تو برای رهایی خود کبریتی نیمسوز در جنگل انداختی؛ فارغ از اینکه حریقی ویرانگر به جان درختزارِ سبز افتاد! تو با خودخواهی قلب عاشقی را شکستی؛ فارغ از اینکه دیوی ددمنش در جامعه رها شد! تو به نیت نجات به سوی آغوش دیگری دویدی؛ فارغ از اینکه سرتاسر راهت چاه مرگ بود و تو محکوم به سقوط! سالها پیش زنی از جنس تو، عشق پاکی را نادیده گرفت و حمید نیازی را محکوم به جنونی ابدی کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، برای اسکانسهای سبز معشوقهی دیگری شد و مرد سودازدهای را تبدیل به مجنون کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، مردی را کُشت و مرد هم تن به تن، زنان را به نیت بازستاندن حقش به خون کشید! آری زنی از جنس تو؛ زنی از جنس تو مردی را به جانِ همجنس تو انداخت؛ و شاید؛ جانِ بعدی خودِ تو باشی...!
راه های دانلود اپلیکیشن