رمان عمارت سرخ
- به قلم مرجان منوچهری
- ⏱️۹ ساعت و ۳۸ دقیقه ۲۴ ثانیه
- 3K 👁
- 26 ❤️
- 37 💬
دلارام، دختریست در آستانهی ازدواج؛ با سعید نامزدی که قرار بوده امنیت باشد، اما بیشتر به زخم شبیه است. زندگیاش در چارچوبی از تعهد، سکوت و نادیدهگرفتهشدن جریان دارد، تا اینکه در یک شب شوم، مجموعهای از حوادث ناعادلانه و تلخ، تعادل شکنندهی دنیایش را بر هم میزند و او را وادار میکند برای نخستینبار، به جای تحملکردن، بپرسد: سهم من از این زندگی چیست؟ دلارام درگیر کشمکشی عمیق میشود؛ میان آنچه باید باشد و آنچه در درونش جان میگیرد. فشار تعهد، قضاوت جامعه و زخمهای تازه، راه را برای تصمیمگیری دشوارتر میکنند. هر قدمی که برمیدارد، او را از دختر سادهی دیروز دورتر و به زنی آگاهتر نزدیکتر میکند؛ زنی که حالا باید میان امنیت ظاهری و حقیقت احساساتش یکی را انتخاب کند. وقتی دلارام به نقطهای میرسد که هیچ انتخابی بیهزینه نیست، آیا جرأت پرداخت بهای دوستداشتن را دارد، یا باز هم سرنوشت، ناعادلانه سهمش را از او خواهد گرفت؟ با هم بخوانیم از دخترکی که ریشه در دل تمام دخترکان سرزمینمان دارد که بجای همه ی بی رحمی های سخت روزگار، فقط و فقط حقش عشقی ناب و سرنوشتی پاک است. باز هم بی قضاوت!!!
مانده بود در کار سپیده! همیشه خدا، مقابل خانواده همسرش، طوری می نمود که اوضاعشان گل و بلبل است و ایامشان به عشق و عشق بازی گذران! هرچند تلاش هایش یک طرفه و ناموفق بود، اما در نوع خود، نمایشی بی نظیر بود!
احسان برگشت و با او و نیلوفر روبرو شد. سلام کرد و احسان پاسخ داد. خشک و رسمی! احساس کرد با یک ربات، سلام و احوالپرسی می کند! شاید سپیده از این بابت حق می داشت.
آقای توکل سر جایش سیگار دود می کرد و خبری از پروین خانم و نگین نبود. احسان پیش پدرش رفت. با او خوش و بشی کرد و همان جا کنار پدرش نشست.
دخترک برگشت و نگاهش به مادرو پسرو دختر افتاد. به نظرش رسید هر سه حرصی نگاهش می کردند! می دانست که دلیلش همراهی او و نیلوفر بود. خودش را به ناکجا زد و روی مبل تکی به دور از آن ها نشست..تلفن سعید زنگ خورد و خوشبختانه مشغول صحبت با تلفنش شد. سپیده و زری هم آرام آرام در گوش هم حرف می زدند و چشم و ابرو می چرخاندند..
فکرش درگیر حرفهای نیلوفر بود..به سپیده حق میداد که ناراحت و دلگیر باشد..حق او بود که حداقل شب تولدش، همسرش از کارش بخاطر او میگذشت و یک شب زودتر نزد او می آمد..دیر آمده بود که هیچ، مثل همیشه سرد و عبوس با زنش رفتار کرده بود!
نگاهی به سعید انداخت. دو ماه و نیم بود که عقدش بود. پسری خوش چهره، با قدی متوسط اندامی ورزیده، مو و ریش خرمایی روشن، چشم های عسلی و پوستی سفید. شباهت زیادی به مادرش داشت! هم ظاهری و هم اخلاقی!
با خودش که فکر می کرد، می دید که او هم خام ظاهر جذاب سعید شده بود. بی خیال اخلاق و رفتار و منش خانوادگی اش!
بعد از سه هفته فقط سه هفته آشنایی، راضی به این وصلت شده بود و حالا وسط این آشفته بازار دست و پا می زد و می گذراند.. اما هنوز هم دوستش داشت! سعید را دوست می داشت! محبت های گاه به گاهش، توجه های ریز ریزش، وابستگی اش، همه این ها را ، غنیمت دل بی قرارش می دانست و به دنبال راه حلی برای حل مشکلات بینشان بود.
وقتی به سپیده و احسان می اندیشید ، می فهمید که سعید خیلی هم بد نبود! حداقل اخلاق ربات وار احسان را نداشت. پرخاشگر و بی تعادل بود، اما بی محبت و بی احساس نه! روزهای خوب یا کمه کم، روزهای متوسط هم داشتند و این دلش را کمی خوش می کرد.
دلش بیقرار شد. تلفنش را درآورد و نوشت!
" دلم برات تنگ شده "
و برای سعید ارسال کرد..تلفن سعید در دستش بود. تا پیامش را دید، نگاه بالا آورد و به چشم های منتظردخترک دوخت. نیمچه لبخندی کوتاه و گذری بر لب آورد و سریع جمعش کرد. دست به تایپ شد
" امشب خونمون می مونی؟"
کمی توی ذوقش خورد! دوست داشت می نوشت "من هم دلم برایت تنگ شده من هم می خواهمت من هم بی قرارتم"
اما انگار در این باغها نبود!
ناچار در جوابش نوشت:" دنیا خونه ی دوستشه! امشب مامانم تنهاست "
و ارسال کرد..رنگ نگاه سعید عوض شد. ریز اخمی روی صورتش نشاند و گوشی را خاموش در جیبش قرار داد. بی آن که نگاهی به نگاه های منتظر دخترک بیندازد..
بساط شام چیده و برچیده شد. بعد از شام همگی روی صندلی های راحتی ایوان، در انتظار شروع مراسم تولد سپیده نشسته بودند. نگین کیک را با شمع های رویش آورد و نیلو اسپیکر را روشن کرد. بقیه هم کف زنان همراهی کردند. به جز احسان که فقط نظاره گر این معرکه کوچک بود! سرد و توخالی! بی حس و بی حال! گویی میان نزدیک ترین کسان زندگی اش، غریبه ای بی ربط بود.
سپیده عشوه کنان، با لبخندی روی لب هایش، دست های شل احسان را در دست گرفته بود و یک درمیان به او نگاه می کرد. باز هم دل دخترک کمی برایش سوختن گرفت! به چه امیدی با این بت سنگی روزگار می گذراند؟!
شمع ها فوت شد و هدیه ها داده شد. سپیده در میان هدیه های گران قیمت، چشم از سرویس جواهری که احسان داده بودش برنمی داشت. می خواست مراتب تشکر ویژه اش را مقابل چشم همگان و برای یادآوری سوز عشق مابینشان، به جا آورد که احسان از جای برخاست!
از پله های ایوان پایین رفت و قدم زنان به سمت انتهای باغ ،میان چنارهای قد کشیده، در تاریکیه شب ایستاد. نفس بلندی از بی حوصلگی و کلافگی بیرون داد. سیگار از جیب درآورد و روشن کرد. امشب هم می بایست خستگی هایش را با سیگار دود می کرد..
در راه برگشت، هر سه در سکوت نشسته بودند. دخترک این بار عقب ماشین نشسته و چشم به خیابان دوخته بود. سعید با حرص و طلبکارانه میراند و زری به صفحه گوشی اش می نگریست.
زنگ تلفن زری سکوت بینشان را درهم شکست. پاسخ داد
- جانم مامان جان
و این یعنی سپیده آن ور خط بود
برای مدتی تقریبا طولانی سخنی بر زبان نیاورد و گویی به صحبت های بی پایان سپیده گوش فرا می داد و گاهی نگاهی به سعید می انداخت! سرانجام به حرف آمد
- باشه مامان تو حرص نخور! یه وقت می فهمن زشته!.. باشه... باشه مواظب خودت باش
و قطع کرد. سعید گفت
- چی شده چی می گفت ؟
زری سکوت کرد
دوباره سعید پرسید
- با توام! می گم چی می گفت این همه وقت؟
پرغضب و حرصی زری جواب داد
-هیچی بابا هیچی!
سعید کمی زری را نگریست و ترجیح داد سکوت کند. معلوم بود زری فعلا قصد بیان کردنش را نداشت.
به خانه دخترک رسیدند. دخترک آرام تشکری کرد و با یک خداحافظی، پیاده شد. زری پاسخی نداد. سعید هم به یک خداحافظی خشک بسنده کرد! قلب دختر به تپیدن افتاد. شاید دل بی قرارش، یک خداحافظی صمیمانه تر می خواست. مثلا اگر سعید پیاده می شد و پیشانی اش را می بوسید چه می شد؟ یا اگر فقط و فقط می گفت "مواظب خودت باش" یا "بهت زنگ می زنم"
هیچ و هیچ!!
دختر وارد حیاط نقلی خانه شان شد. ماشین مادرش در حیاط پارک شده و چراغ داخل آن روشن مانده بود..روی پله های منتهی به ایوان نشست و نگاهی به رومیزی سفید آویز از بند انداخت. بعد نگاهی به گل های شمعدانی ردیف چیده، روی پله ها کرد. سرش را بالا آورد و به خوشه های انگور آویزان، که با نخی تا امتداد سقف و بام پیش می رفت، نگریست. دوباره سر برگرداند و رو به ماشین، نگاهش قفل شد! دنبال چه بود؟ به چه فکر می کرد؟ به اینکه کجای زندگی سعید قرار داشت؟ سعید کجای زندگی او بود؟ چقدر برایش مهم بود؟ چقدر دوستش داشت؟ چقدر می خواستش؟؟
آینده پیش رویش بیش از بیش محو می نمود. حالایش که سیاه و تاریک بود! شاید باید صبر می کرد. شاید باید کاری می کرد! تلاشی می کرد! فقط دو ماه و نیم گذشته بود و این چیز زیادی نبود به نظرش!
تلفنش زنگ خورد. سعید بود. لبخند روی لب هایش کش آمد. جواب داد..
-الو!
صدای خشمگین سعید از آن ور خط شنیده شد! لبخندش محو شد!
- چند بار بهت گفتم با این دختره گرم نگیر!
متعجب پرسید
-چرا چی شده ؟؟؟
-چیو می خوای ثابت کنی؟؟ می خوای لج کنی؟؟
- یعنی چی؟
- پشت سر ما چی زرت و پرت کردین؟ها؟؟؟
- چی می گی... من...
-من چی می گم؟؟؟حالا معلوم می شه!
- سعید...
نگذاشت حرفش را بزند
- نشستین کنار هم که سپیده رو مسخره کنید که بهش بخندید؟
- من ؟؟؟؟
-سپیده خودش شنیده داشتین به لباس و هیکلش می خندیدین!
بعد از شام را می گفت. همان موقع که نیلو و دخترک کنار هم نشسته بودند و با هم به پیامی که دوست پسر نیلوفر فرستاده بود می خندیدند. حرصش درآمد
-اشتباه شنیده! توهم زده! من همچین شخصیتی ندارم که به لباس و اندام کسی بخندم!!
صدایی از آن ور خط آمد. انگار زری چیزی گفت و سعید تماس را قطع کرد..دخترک سریع شماره اش را گرفت. یک بوق خورده و نخورده تماسش رد شد!
مریم
0رمانش طبق کدوم کشور نگارش شده ؟ مثلا مینوشتی داستانش برای کشور ترکیه هست... واقعا خیلی کیفیت دنیای رمان اومده پایین دیگه هر رمان که چه عرض کنم هر توهماتی رو میذاره
۳ روز پیش
آزاده | ناظر برنامه
مریم عزیز، دوست و همراه دنیای رمان؛ باید در نظر داشته باشید که سلیقهها همیشه متفاوت هستن. رمانی که باب میل شما نیست رو دیگران دوست داشتن و همین باعث شده مسئلهای به نام تفاوتها در جهان وجود داشته باشه و زیبایی بیافرینه✨
۲ روز پیشمرجان منوچهری
0ممنون که وقت گذاشتید ولی باید بگم که هم این رمان و هم رمان مرجان دریایی که نوشتم الهام گرفته از یک داستان کاملا واقعیه و بعنوان نویسنده بهش پر و بال دادم..شاید شما داخل ایران زندگی نمیکنید و نمیدونم از یک رمان فانتزی عاشقانه چه انتظاری دارید..ممنون میشم شفاف بگید تا در نوشته های بعدی در نظربگیرم🌻
۱۳ ساعت پیشفرزانه
0سلام نویسنده جان بی زحمت ما رو تو خماری رمان نزار ادامش رو زودتر بزار ممنون
۱۵ ساعت پیشزری❤️
0توروخدا جلد دوم بزاریدممنون اسم جلد دوم چیه لطفاً بگید🥲🙏
۲۲ ساعت پیشاکرم بانو
0قشنگ بود، یجا تعجب کردم چطور سپیده ک این همه روی احسان حساسه متوجه نمیشه سانی چکار میکنه یااونا باهم رقصیدن،که بعد دیدم همه چی زیر سرخودشه،حسود..... مرجان جون لطفا اخرش بلایی سر سپیده بیار که دلمون حسابی خنک شه
دیروزاکرم بانو
0خسته نباشید جلد دومش کی اماده میشه؟چون هیچ چیزی مشخص نشد،و همه چی موند واسه جلد بعدی
دیروزاکرم بانو
0چقد سپیده و زری و سعید رو مخ بودن،خصوصا سپیده،عقده ای کثافت... من بودم به چهار قسمت نامساوی تقسیمش میکردم ایناچطور تحملش میکردن
دیروزفریبا
0سلام جلد دوم عمارت سرخ اماده شده؟
دیروززیبا
0عالی بود خسته نباشی مرجان خانم 🌺
۲ روز پیشمهسا
0واااییی تروخدا زود بزارین رمانو کمتر انتظار بکشیم
۲ روز پیشغفاری
0سلام واقعا اپیکیش عالیه ، من یکی دو سال دارمش ممنونم بابت تمام زحماتی که می کشید فقط ممنون میشم قسمت دوم عمارت سرخ رو هم اضافه کنید چون واقعا ذهنم درگیرشه سپاسگزارم🙏
۲ روز پیشندا
1سلام رمان خیلی خوبیه ،من اپلیکیشن دنیای رمان نصب کردم ولی متاسفانه نتونستم رمان پیدا کنم و ادامه داستان بخوانم
۲ روز پیشمریم
0سلام خیلی رمان زیبایی هست، من نمیتونم اپیکیشن دنیای رمان رو نصب کنم قسمتی از رمان رو آنلاین خوندم، بقیه رمان چطوری میتونم بخونم، چون برا ادامه رمان باید برنامه دنیای رمان نصب بشه که روی گوشی من نمیشه
۲ روز پیش
آزاده | ناظر برنامه
سلام مریم جان. به رمانهای بخش آفلاین فقط از طریق اپلیکیشن میشه دسترسی داشت. اگه گوشی شما اندروید نیست که بله متاسفانه نمیشه اپلیکیشن رو نصب کرد اما اگه مایل هستید میتونید موقت روی گوشی اندرویدی نزدیکان نصب کنید و رمان رو به صورت کامل مطالعه کنید
۲ روز پیشنازنین
0سلام لطفاً جلددوم رمان را بگذارید
۲ روز پیشمرجان منوچهری
4جلد دوم درحال نگارشِ، لطفا صبور باشید
۳ روز پیشسحر
2زمانش مشخص نیست؟لطفا طولانی نباشه چون هیجانش از بین میره🙏
۳ روز پیش
فرناز
0قلمتون خیلی خوبه...خداقوت ..طولانیش کنید دلارام نمیره با احسان بچه دارشن...لطفا عاشقانه هاشون بیشترباشع😍😍توی جلد جدید...کی میاد؟