رمان افق طلایی
- به قلم مهدیه فیروزی
- ⏱️۲۰ ساعت و ۴۹ دقیقه ۲۲ ثانیه
- 2.2K 👁
- 20 ❤️
- 5 💬
افق طلایی، روایتگر ورود زنی به مرحلهای نفسگیر و خونآلود از زندگی است. او که در شرف جدایی از همسر وصل به جانش است، با پیشنهادی دچار تردید شده و آخرین راه را برای حفظ زندگی با همسرش امتحان میکند؛ اما ناخواسته وارد مسیری میشود که از قبل برایش تعیین شده و او را لحظه به لحظه دور و دورتر از همسرش میکند و به سبب گام نهادن در این مسیر، با شخصی آشنا میشود که درعین غریبگی، بیش از همه به او و زندگیاش وصل و آشنا است. مسیری پر از ترس، تنش، یأس. با ورود به این مسیر، مثلثی شکل خواهد گرفت که گاه روی مدار عشق، گاه روی مدار ناامیدی و گاه روی مدار جنایت میچرخد. در افق طلایی، شاهد رشد یک انسان، نمایان شدن عشقی که تنها در مسیر رفت در حرکت است و گذر از ناهمواریهایی که جنگجوی ضلع سوم مثلث را میطلبد، هستیم. باید دید سرنوشت این مثلث چه خواهد شد!
- تو از زندگی عقلانی خودت و بردیا بگو بلکه من یاد بگیرم.
با هم وارد سالن شدیم و روی کاناپه نشستیم.
- ما از شما دیوونهتریم، چی بگم؟
در سکوت به چشمانم خیره ماند، لبانم را تر کردم.
- میخوام درخواست طلاق بدم.
چشمانش را در حدقه چرخاند.
- وای تو هنوز بیخیال نشدی.
قصد کردم حرفی بزنم و بحث را بیشتر باز کنم که در خانه زده شد. سرم را برای عاطفه تکان دادم که بیخیال گفت:
- نگاره!
تک ابرویی بالا انداختم و چیزی نگفتم. عاطفه دستش را به کمرش گرفت و بلند شد و سوی در خانه رفت سپس نمکین حرص خورد.
- اصلاً بلند نشی در رو باز کنیها!
با خنده انگشتم را به دندان گرفتم.
- ای وای! یادم رفت.
عاطفه به سمتم برگشت و چهرهاش را جمع کرد.
- شکم به این بزرگی رو نمیبینی؟!
با خنده گفتم:
- واقعاً یادم رفت. حالا عیب نداره برو در رو باز کن دو قدم راه رفتن نمیکشتت، اون بیچاره زیر پاهاش علف سبز شد.
پشت چشمی نازک کرد و به سمت در رفت که صدای بلند نگار را از پشت در شنیدم.
- بابا عاطفه بدو دیگه!
کوتاه خندیدم و نگاهم را از عاطفه گرفتم. انگار نگار بدتر از من بارداری عاطفه را فراموش کرده بود که انتظار داشت عاطفه سریع در خانه را به رویش باز کند. ذهنم با حضور ناگهانی نگار به چند ماه پیش رفت، روزی که او را در گلفروشی دیدم و بعد آنقدر رفت و آمد کرد تا دوست شدیم. کمتر از یک سال میشد، شاید شش یا هفت ماه از دوستیمان میگذشت. آهی با یاد این که بردیا چندان از این دوستی راضی نبود، کشیدم. شانهای بالا انداختم و با خود فکر کردم دوست شدن نگار با عاطفه بعد از دوستی با من چندان عجیب نبود، اکثر دوستهای من و عاطفه مشترک میشدند.
صدای پر انرژی نگار از پشت سرم به گوشم رسید و مرا از دنیای افکارم خارج کرد.
- سلام رها خانم.
خم شد از پشت سر، گونهام را بوسید. لبخند محبت آمیزی روی لبم نشاندم.
- سلام ورپریده.
کنارمان نشست.
- اون که خودتی! چطورین؟ دیر که نکردم؟
عاطفه سری تکان داد.
- دقیقاً به موقع اومدی.
و رو به من ادامه داد:
- خب داشتی میگفتی؟
انگار که به کل فراموشم شده بود در چه مورد حرف میزدیم، متعجب گفتم:
- وا چی میگفتم؟!
چشمانش را ریز کرد.
- از داستانت با بردیا.
نگار مانتو و شال و کیفش را گوشهی کاناپه انداخت و پرسید:
- هنوز میخوای طلاق بگیری؟
سرم را به نشانهی مثبت تکان دادم.
- عاشقشم؛ اما واقعاً به نظرم کارش مشکوک میاد، وقتی باهاش ازدواج کردم بهم گفته بود تازه از کارش استعفا داده و دوباره کار پیدا میکنه، خورهی اون روز که مدتی بعد از خبر مشغول شدنش رفتم شرکتی که گفت اونجا کار میکنه و فهمیدم اصلاً شرکتی وجود نداره دست از سر خوردن مغزم برنمیداره مخصوصاً که هرچقدر پاپیچش شدم جوابی بهم نداد، از طرفی اینکه هیچوقت نمیتونم پدر بودن رو بهش هدیه بدم خیلی اذیتم میکنه.
عاطفه آهی کشید و خواست حرفی بزند که نگار سریع گفت:
- مورد دوم که اگه خودش نمیخواد تو هم کوتاه بیا، مورد اول هم بیخیال دختر! نامزدم نیما هم بعضی کارهاش مشکوکه.
عاطفه حرفش را قطع کرد.
- اوهوع نامزدم! انگار فقط خودش نامزد داره، تازه اون رو هم هنوز نشون ندادی.
نگار قیافه گرفته، ابرو و شانههایش را بالا انداخت و عاطفه با پشت چشم نازک کردنی رو به من گفت:
- ولی چه تشابهی با بردیا داره!
چشم غرهای به عاطفه رفتم.
- البته کار خارج از شهری که برای خرید و فروش لوازم خانگی انجام میده و همه هم میدونیم چندان هم مشکوک نیست که بگیم تشابه دارن.
نگار به ظاهر مشکوک گفت:
- همین که خارج از شهره مشکوکه!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و بحث را پیش از اینکه به بیراهه برود به مسیر واقعی بازگرداندم.
- چطور میگی درمورد بچه کوتاه بیام؟ وقتی بردیا میتونه با یکی دیگه بچهدار بشه مگه دیوونم نذارم؟
عاطفه کمرنگ حرص خورد.
- ای بابا رها داری سخت میگیری، اصلاً نشده بردیا به این موضوع اشاره کنه یعنی انقدری که تو به فکر پدر شدنشی خودش نیست.
سخت نمیگرفتم، دلم میسوخت، راضی به این نبودم که بردیا پاسوز من شود.
- اولاً باور کن این سخت گرفتن نیست.
نگار کلافه نفسش را محکم بیرون فرستاد.
- بابا خب مهم اینه که تو رو بیشتر از بچه میخواد.
پافشاری کردم.
- من میدونم چقدر بچه دوست داره، آخرش خسته میشه.
اطلاعیه ها :
عزیزای دلم؛ امیدوارم حالتون خوب باشه♡
«افق طلایی» اولین رمانی هست که بصورت آفلاین منتشر کردم، امیدوارم به دلتون بشینه
تاریخ آغاز نگارش: بهمنماه سال ۱۳۹۸
و تاریخ پایان: اسفندماه سال ۱۴۰۰
سهیلا
0عزیزم ممنون از رمان قشنگت ولی هر کاری میکنم بقیه رمانو نمیتونم از طریق اپلیکیشن وارد کنم و بخونم
۵ روز پیشفاطمه
1واقعا عالی بود یک عاشقانه جنایی.قلمت مانا وجاودان
۷ روز پیشمعصومه
2یه شاهکارِ به تمام معنا؛ از بهترین رمانایی که میشه خوند😎✨
۱ هفته پیشاسرا
1مثل بقیه رمانتهاتون عالیه لطفاکسانی که داریدمی خونیدکلمه بخونیدیک قسمت کناربذاریدیایه خط فرقی نداره براتون دشوارمیشه واسه فهمیدن 🙏
۱ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده mahdiyefiroozii -
آیدی تلگرامی نویسنده mahfrzinovel -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
moon
2شاید دیوونگی به نظر بیاد ولی شاهو از همه شخصیت ها برام قابل احترام تر بود و عجیب به دلم نشست 🥲