رمان یک عمر تاوان (آفلاین)
- به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
- ⏱️۹ ساعت و ۲۶ دقیقه
- 15.1K 👁
- 153 ❤️
- 92 💬
داستان فرهاد پژوهان مردی که در سن کم و اوایل دوران دانشجویی عاشق شده و ازدواج کرده است. همان سالهای اول ازدواج صاحب فرزند شدهاند و اما خیلی زود زندگی مشترکشان خاتمه یافته است. حالا فرهاد در سن چهل و پنج سالگی استاد دانشگاه هست، مجرد و صاحب دو دختر جوان با خلقیات کاملا متفاوت و مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکند.
شیدا گونهاش را روی تهریش زبر فرهاد کشید و حلقهی دستهایش تنگتر شد. با لبخند عمیقی گفت:
- خدایی خیلی سعی کردم ولی نمیشه. فرهادو عشقه!
فرهاد ریز خندید و دستهای شیدا را از دور گردنش آزاد کرد. از جا برخاست و لب زد:
- باشه. من بیخیال بابا گفتنت میشم ولی خداوکیلی مامانمو درست صدا بزن.
شیدا لب باز کرد تا حرفی بزند که در اتاق باز شد و فرزاد به داخل سرک کشید:
- کجایید شماها؟ نمیاین دور هم باشیم؟
فرهاد دستش را دور بازوهای دخترک انداخت و گفت:
- ما الان میریم پایین، فقط لطفا تو برو با شیوا حرف بزن ببین میتونی آرومش کنی بیاد پایین؟
فرزاد پوفی کشید و سرش را به طرفین تکان داد:
- باشه... شما برید من الان میارمش.
***
صدای آلام گوشی بلند شد و شیوا خوابآلود دستش را روی پاتختی به گردش درآورد و پی گوشی میگشت. صدایش را قطع کرد و خواست بخوابد که اینبار گوشی زنگ خورد. تماس را وصل کرد که صدای فریاد معترضانهی ساحل به گوشش رسید.
- معلوم هست کجایی تو؟ زیر پای منو و صبا علف سبز شد!
خوابآلود لب زد:
- اومدم... پنج دقیقه دیگه اونجام!
- زهرمار... خوابی که هنوز. زود اومدی آ!
باشهای زیر لب گفت و تماس را قطع کرد. با بیمیلی از جا برخاست و مستقیم سمت حمام رفت. بوی حلوا در فضای خانه پیچیده بود و صورتش را با انزجار جمع کرد. در حمام را بست و حینی که لباسهایش را در میآورد با خود غرولند میکرد:
- دخترهی احمق! هر چی بهش میگم مامانمون نمرده هی واسش حلوا میپزه...
دوش را باز کرد و پلکهایش را روی هم فشرد. خشمی فرو خورده، غمی کهنه و بغضی سنگین سالها در وجودش بود. بعد از یک دوش کوتاه و ده دقیقهای فورا مانتو و شلوار اسپرتش را پوشید و موهای خیس و نمدارش را با گلمو بست. شال را روی سرش انداخت و سمت آشپزخانه رفت.
شیدا مشغول تزئين حلوا بود و شیوا با نیشخند گفت:
- واسه مامانه؟
شیدا قیف را فشرد و حواسش پی تزئين بود؛ آهسته جواب داد:
- آره، روز مادره گفتم واسش خیرات کنم.
شیوا زیر لب گفت:
- خیلی بدبختی...
شیدا چشم درشت کرد و نگاه تند و تیزش را به شیوا دوخت. لب فشرد و با غیظ نهیب زد:
- خودت بدبختی، به توچه اصلا؟! مثل تو خوبه که همه از دستت کلافه شدن؟
شیوا بیتوجه به عصبانیت و غرولندهای شیدا، سبد پیکنیک را از داخل کابینت برداشت و سمت یخچال رفت. هر چه از گوشت و میوه و سبزیجات که دم دستش بود را داخل سبد ریخت. فرهاد وارد آشپزخانه شد و با اخم ظریفی پرسید:
- چه خبره اول صبحی؟ کجا میری تو؟
شیوا ابرو در هم کشید و بدون نگاه به پدرش جواب داد:
- با دوستام میرم پارک جنگلی.
فرهاد دستش را به دیوار کنارش تکیه داد و لب باز کرد:
- کدوم دوستات؟
شیوا برای برداشتن مابقی وسایلها کابینتها را زیر و رو میکرد.
- نترس... تفریح سالمه فقط هم ساحل و صبا میان.
سبد را برداشت و از کنار فرهاد رد شد. سمت در سالن میرفت که فرهاد لب روی هم فشرد تا عصبانیتش را کنترل کند و صدایش را بالا برد:
- قبل از غروب خونه باشی شیوا.
آفتاب سرد پاییزی بر شهر میتابید و اندکی ترافیک در خیابان بود. ساحل و صبا کنار خیابان ایستاده بودند و صبا کولهاش را روی دوش جا به جا کرد:
- نمیری شیوا که یه ساعته ما رو اینجا کاشتی! ساحل روی پنجهی پاها بلند شد و کمی دورتر و انتهای خیابان را نگاه کرد:
- فکر کنم اومد.
لحظهای بعد شیوا مقابلشان ترمز زد. صبا در جلوی ماشین را باز کرد و با دیدن سبد پیکنیک روی صندلی گفت:
- جا قحط بوده اینو گذاشتی اینجا؟
- بشین بده به ساحل بذاره کنار خودش.
صبا سبد را برداشت و روی صندلی نشست. در سبد را باز کرد و نگاهی به محتویاتش انداخت. خیاری برداشت و سبد را پایین پاهایش، کف ماشین گذاشت. شیوا حین رانندگی نیمنگاهی انداخت و لب زد:
- اول صبح میخوای خیار بخوری؟
ساحل با نیشخند لب به طعنه باز کرد:
- خیلی علاقه به خیار داره... خیلی!
در پی حرفش ریز ریز خندید و صبا ابرو در هم کشید ، تشر زد:
- زهرمار بیتربیت! خیار و سیب اول صبح بخوری شکمت تخت میشه، پوست صورتت هم شفاف. افتاد؟
گازی به خیار زد و همین که جوید، صورتش را چندشوار مچاله کرد و گفت:
- اه اه اه... چه تلخ بود!
شیوا نیمچه لبخندی زد:
- هنوز نمیدونی ته خیار تلخه؟
- من سر و ته خیار رو از کجا بشناسم؟
ساحل با خنده گفت:
- صبا سر و ته خودش رو نمیشناسه، توقع داری سر و ته خیار رو بلد باشه؟
صبا شیشهی ماشین را پایین کشید و سرش را بیرون برد، محتویات دهانش را خالی کرد.
- عوق... حالم بد شد اول صبحی. یه چی شیرین بده!
توجه کنید :
خوانندگان عزیز : فصل دوم مشترک این رمان و رمان التیام با نام گرداب سرنوشت به اتمام رسیده است. شما میتوانید فصل دوم را به پرداخت حق عضویت یا دریافت سکه از طریق نمایش تبلیغ به صورت رایگان مطالعه کنید :
خواندن فصل دوم : گرداب سرنوشت
تیام
00جزبهترین رمان هایی بود که تابه حال خوندم،جزاون دسته از رمان هاییه که میتونی چندین بار بخونیش ولذت ببری از هربار خوندنش
۳ هفته پیشفرزانه
00عاااالی بود خدا قوت
۳ هفته پیشحمیده
00عالی بود ممنون از زحمات نویسنده گرامی . پیشنهاد می کنم حتما این رمان رو بخونید .
۱ ماه پیشامنه
00خسته نباشی نویسنده ای مهربون واقعا قلمت رو دوست دارم عالی بودددددد اصلا داستان تکراری نیست وکسل کننده خیی متفاوت بود پیشنهاد می کنم از دست ندید این داستان قشنگ رو
۲ ماه پیشفرشته
00رابطه شیداو باباشو خیلی دوست داشتم اینکه انقدر باهم رفیق بودن واقعا قشنگ بودو حس خوبی گرفتم،خیلی عالی بود،نویسنده خداقوت
۳ ماه پیشفرشته
00آخیش بعد مدت ها یه رمان خوندم که انقدر بهم چسبید همه چیز عالی بود موضوع رمان،قلم نویسنده،اصلا خسته کننده نبود و همه چیز واقعی بود و از همه مهمتر که فرهادو دلارام بهم برنگشتن خیلی خوب بود.
۳ ماه پیشSory
00داستانش عالی بود خیلی دوست داشتم ولی این ادامه داره بازم؟
۵ ماه پیشنهال
00دوستتون دارم و واستون ارزوی موفقیتهای رو افزون دارم.
۵ ماه پیشنهال
00حجته که بدون خوندن مقدمه یا داستانش من دانلود میکنم و واقعا به قلمتون اعتماد دارم که وقتم با رمانهای شما هدر نمیدم.بهرحال ببخشید کهگاهی کم لطفی میکنیم و نظر نمیدیم باور کنیددلیل به قدرنشناسی نیست
۵ ماه پیشنهال
00ببخشید اینجا اودم نظردادم.رمان زندگی را نمیبازم واسم قفل شد نشد بقیه حرفهام بزنم.من هنه رماناوتون خوندم جز دوتاش.که اونهم با کمال میل سرفرصت میخونم.اولین پارت من گفتم اسمتون بعنوان نویسنده واسم
۵ ماه پیشیکتا
00چگونه ازطریق دریافت سکه میتوانیم رمان گرداب سرنوشت وبخونیم هرچی روسکه کلیک میکنم نمیشو
۶ ماه پیشرها
00رمان خیلی عالی بود،دست نویسنده ی محترمش درد نکنه
۶ ماه پیشM
20خیلی خوب سرنوشت زندگی هاوواقعیت ها رو بیان کرده بود،عالی ،حتما بخوانید ،با تشکر از از نویسنده .
۶ ماه پیشزهرا
00سلام واقعا از خوندن این رمان قشنگ با ادبیات قوی داستان یک دست و جذاب لذت بردم ب دنیا تشکر هنرمند من
۷ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده sedighe6965۳
-
آیدی تلگرامی نویسنده @Negar_s_69
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
زندگی را نمی بازم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
-
یک عمر تاوان (آفلاین) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
مارپیچ ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
خاموشی آوا - VIP ژانر : #عاشقانه #درام
-
رمان مهجور عشق ( فصل دوم خواهر خوانده ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
توپاز آبی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
یک عمر تاوان ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
طعم تلخ زندگی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
خواهر خوانده ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #همخونه ای
-
فرار از سنت - VIP ژانر : #عاشقانه #اربابی #تاریخی
-
مهجور عشق ( فصل دوم خواهر خوانده ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
طعم تلخ زندگی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
خواهر خوانده ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #همخونه ای
-
در حصار گذشته ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
یلی
00سلام دوست عزیز چرا نمیتونم رمان رو بخونم خواندن رمان رو ک میزنم نمیشه خوندش باز نمیشه؟؟؟؟