رمان التیام (آفلاین)
- به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
- ⏱️۷ ساعت و ۴۹ دقیقه ۱۹ ثانیه
- 497.4K 👁
- 1.1K ❤️
- 1.4K 💬
رمان "التیام" داستان زندگی سوگند، دختر دانشجویی است که در بمبارانهای دوران جنگ تحمیلی، پدر و مادرش را از دست میدهد. با وجود غم و تنهایی، او تمام تلاشش را میکند تا از خواهر کوچکترش، سوگل، حمایت کند و کمبودهای زندگی را برایش جبران نماید. سوگند با عشقی بیقیدوشرط، موانع و سختیهای پیش رو را پشت سر میگذارد تا سوگل در آرامش بزرگ شود. اما گذر زمان، چالشهای جدیدی به همراه میآورد. وقتی سوگل با متین، پسری جذاب و مرموز، آشنا میشود، زندگی هر دو خواهر وارد مرحلهای پیچیده و پرتنش میگردد. سوگند که همواره محافظ سوگل بوده، حالا باید با احساسات جدید، رازهای پنهان و تصمیمهای دشواری روبهرو شود که سرنوشت هر دو را تحت تأثیر قرار میدهد... رمان "التیام" ترکیبی از عشق، فداکاری و پیوندهای خانوادگی است که با روایتی احساسی و جذاب، مخاطب را تا آخرین صفحه با خود همراه میکند. اگر به رمانهای عاشقانه با درونمایههای عمیق و انسانی علاقه دارید، این داستان را از دست ندهید!
- الان یکی میرسه... پاشو دختر!
مانتوی سوگل را برداشتم و سمتش پرت کردم. تنها چیزی که به ذهنم میرسید بردارم، کیف بود و با برداشتنش فورا سمت حیاط دویدم. سوگل همانطور که مانتوی آبی رنگ را روی لباسهای راحتی میپوشید، دنبالم قدم تند کرد:
- کجا میری سوگند... وایسا...
بیهدف و تند قدم بر میداشتم و از خانه بیرون رفتم. سوگل در را بست و دنبالم راه افتاد. نفس نفس زنان خودش را به من رساند:
- سوگند کجا میری؟ زنگ میزدی به یکی...!
هق هق میزدم و با صدایی مرتعش گفتم:
- تنش یخ بود. نفس نمیکشید سوگل... حالا چکار کنم؟
کمی بعد به کوچهای خلوت رسیدیم. صورتم را با دستها پوشاندم و کنار دیوار سُر خوردم. سوگل با درماندگی مقابلم ایستاده بود و اشک میریخت.
- حالا چکار میکنی سوگند؟
نگاهم را بالا گرفتم و نفس حبس شدهام را بیرون دادم. سرم را به طرفین جنباندم:
- نمیدونم... نمیدونم سوگل...
در خانهای با صدای تیک باز شد و نگاه هراسان هر دوی ما سمت در کرمی رنگ خانه چرخید. آرام از جا برخاستم؛ آب دهانم را فرو بردم و با دیدن پیرزنی که زنبیل به دست از حیاط خانه بیرون میآمد، دست سوگل را گرفتم:
- راه بیفت... راه بیفت بریم سوگل.
سر به زیر انداختم و قدم تند کردیم. حس میکردم تمام مردم از کاری که کردهام خبر دارند و نگاههایشان سنگینی میکرد. دلم آشوبی بپا بود و هیچ راه چارهای به ذهنم نمیرسید. نفهمیدم چقدر زمان گذشته و ما بیهدف کوچههای ناآشنا را بالا و پایین میرفتیم. گرما و گرسنگی، سوگل را کلافه کرده بود و یکدفعه ایستاد. پا روی زمین کوفت و نق زد:
- خسته شدم سوگند... گشنمه! اصلا معلوم هست کجا میری؟ میخوای کجا بری؟ تا شب میخوای فقط راه بریم؟
ناچار ایستادم. با استیصال به سوگل نگاه کردم و شانههایم فرو افتاد. درمانده و آشفته لب باز کردم:
- تو بگو... خودت بگو چکار کنیم؟ حتما تا الان زنعمو اومده خونه و لابد دارن همه جا رو دنبال ما میگردن. میترسم سوگل... خیلی میترسم.
سوگل بیحرف نگاهم میکرد و راه چارهای به ذهنش نمیرسید. او هم مثل من از رو به رو شدن با عمو مالک و زنعمو هراس داشت. دستش را روی دلش فشرد و چینی به دماغش انداخت:
- خیلی گرسنمه!
نگاهی به کیف روی دوشم انداختم و زیپش را باز کردم. یک سکه و دو بلیت اتوبوس بیشتر همراهم نبود. با تنها سکهای که داشتم میتوانستم یک نان بخرم. لحظهای فکر کردم و نگاهم را سمت سوگل چرخاندم.
- بریم یه نون بخریم، بعدش هم بریم خونهی دوستم!
سوگل ابرو کج کرد و معترض گفت:
- فقط یه نون خالی؟
- چکار کنم؟ همینقدر دارم.
دست سوگل را گرفتم و سمت خیابان راه افتادیم. دقایقی بعد به نانوایی رسیدیم. سکه را به سوگل دادم و کنار دیوار ایستادم. سرم را تا آنجا که ممکن بود پایین انداخته بودم و از دیدن یک آشنا یا فامیل هراس داشتم. بند کیف را توی دست میفشردم و با استرس، هر از گاهی زیر چشمی سوگل را در صف نان، میپاییدم تا زودتر بیاید. از استشمام بوی نان داغ و تازه دلم مالش میرفت و گرسنگیام بیشتر میشد. دقایقی بعد سوگل با نان بربری داغی که توی دست مدام جا به جا میکرد تا پوست نازک دستش را کمتر بسوزاند جلو آمد. نگاهم به سوگل بود و حواسم پی منیره... تنها دوستی که میتوانستم سراغش بروم و خیالم راحت باشد که مورد اطمینان است.
ساعتی بعد مقابل در بزرگ و سبز رنگ خانهای ایستاده بودیم که تاکهای انگور از سر دیوار روی در، آویز شده ودانههای درشت انگور از لا به لای برگهایش پیدا بود. مردد به زنگ سفیدرنگ و مربع شکل روی دیوار آجری نگاه میکردم و سوگل گفت:
- چرا معطلی؟ زنگ بزن دیگه!
زبان روی لب کشیدم و تردید را کنار گذاشتم. زنگ را فشردم و نفسی بیرون دادم. منتظر ایستاده بودیم که صدای بم و مردانهای از پشت سر به گوشم رسید:
- بفرمایید خانوما... با کی کار دارین؟
هر دو روی پاشنهی پا چرخیدیم و به پشت سر نگاه کردیم. منصور را همان جا و برای اولین بار دیدم. پسر جوان و قد بلندی که موهای لخت و قهوهای رنگش را یک طرف ریخته و بلندی موها گردنش را پوشانده بود. خط ریش چکمهای داشت و شلوار دمپا گشادی همراه پیراهن جذب آستین کوتاه تن داشت.
زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من آن روز بد بیاورم. منصور گفت خانوادهاش مسافرت رفتهاند و کسی خانه نیست! با یادآوری آن شب سیاه و پر حادثه، پلکهایم روی هم فشرده شد و اشک، گونههایم را خیس کرد. اولین شبی که من با سوگل ده_یازده ساله در خیابانها، غریب و وحشتزده، تنها مانده بودیم. سه شب جهنمی را پشت سر گذاشتیم تا بالاخره منیره و خانوادهاش از سفر برگشتند. اتفاقهای آن شب و روزهای بعدش هنوز هم بین من و سوگل یک راز باقی مانده است و به هیچکس نگفتهایم! حتی به منصور که حالا نزدیکترین و عزیزترین آدم زندگی من شده بود.
دست خانجون روی شانهام نشست و گفت:
- پاشو دختر گلم... تا بریم سر خاک مادرت و بعد از اونم خاک حاجی، دیر میشه. زودتر برگردیم خونه که منصور میاد.
نگاهم را بالا گرفتم و میان گریه به صورت مهربان و پر از آرامشش لبخند زدم. پیرزن مهربانی که این ده سال برایم مادری کرد و با هم زندگی کردیم. از جا برخاستم. حلوا و خرمای خیرات را بین مردمی که در اطراف میدیدم پخش کردم و همراه خانجون راهی شدیم. ساعتی بعد به خانه رسیدیم. خانهای که گوشه گوشهاش برای من پر از خاطرات شیرین بود. خاطرات عاشقانههای من و منصور...!
میز ناهار را چیدم. موهایم را بافته و گلسری لیمویی رنگ به رنگ سارافونم روی موهایم نشاندم. صدای باز و بسته شدن در حیاط، قلبم را لرزاند و با اشتیاق به استقبال رفتم. انگار نه انگار که نُه سال از ازدواجمان گذشته است. هنوز هم مثل روزهای اول با وجود تمام تفاوتهایی که داریم، عاشقش هستم. منصور، تک پسر حاجآقا موحد برخلاف خانوادهاش که بسیار مقید و سنتی بودند، پسری سنتشکن و جسور بود. پدرش همیشه آرزو داشت منصور را با پیراهن شلواری ساده ببیند و تهریش داشته باشد؛ درست مثل خودش اما منصور همیشه ریش و سبیلش را میتراشید و لباسهایش آخرین مد روز بود. با اینکه اوایل آشنایی به نظرم جلف و پررو میآمد اما رفته رفته با چرب زبانیهایش دلم را اسیر کرد و هنوز هم گرفتارش هستم.
کیفش را از دستش گرفتم و پیشانیام را بوسید.
- خسته نباشی حضرت آقا.
لبخند ملایمی زد و دستم را توی دست فشرد.
- سلامت باشی. کی برگشتین؟
- یک ساعتی میشه. ناهار کوکو سیبزمینی درست کردم، وقت نبود برای غذای بهتر.
- تو نیمرو هم آماده کنی برای من خوشمزهاس، مهم اینه با دست و پنجهی تو درست بشه غذا... اونوقت خوردن داره!
خندهی ریزی کردم و وارد خانه شدیم. صدایش را کمی بالا برد و به خانجون سلام کرد. دنبالش قدم برداشتم و وارد اتاق شدیم. در را بست تا لباس عوض کند و من لبهی تخت نشستم. با همان لبخندی که از زمان آمدن منصور روی لبهایم نشسته بود گفتم:
- هر سال، سالگرد بابا که میشه من از روز بمبارون تا روز عقدم با تو همه رو مرور میکنم. اولش اشکم در میاد ولی وقتی آخر قصه میرسم به تو و خاطراتمون حال دلم خوب میشه.
پیراهنش را روی جالباسی کنج اتاق آویزان کرد و لبخندش کش آمد:
- چه جالب! دقیقا منم امروز داشتم میومدم خونه یاد همون روزا بودم. آقاجون فهمیده بود که دلم رفته واسهات تو رو فرستاد خونه خانجون. به مامانم میگفت معصیت داره تو خونه پسر جوون داریم و دو تا دختر نامحرم هم باشن.
نخودی خندیدم و گفتم:
- یادش بخیر... هیچوقت یادم نمیره اون روز رو که اومده بودی خونه خانجون و آقاجونت هم سر رسید. بلند بلند و با حرص غرولند میکرد که این پسره رو از در میندازی بیرون از پنجره میاد تو!
ابرویش را بالا پراند و با شیطنت گفت:
- بله... همون روزم بود که برای اولین بار بدون روسری دیدمت. در اتاق رو یهو باز کردم و صدای جیغت رفت آسمون. تا یه هفته قیافهات میومد جلو چشمم، بلند بلند با خودم میخندیدم. موهات مردونه و نامرتب!
از جا بلند شدم و مشتی آهسته به سینهاش زدم.
- ای درد... خب تازه از خواب بیدار شده بودم.
صدای خانجون از آشپزخانه بلند شد:
- سوگند... مادر غذا از دهن افتاد که!
صدایم را بالا بردم و جواب دادم:
- اومدیم خانجون...
منصور زیر پیراهنی سفید رنگ و تقریبا جذبی تن داشت. دستهایم دور گردنش حلقه شد و نگرانی به نگاهم دوید.
- منصور... تو هم هنوز مثل همون روزا دوسم داری؟ احساس خوشبختی میکنی؟
لبخندش کمرنگ و بیجان بود.
شادان
2دست نویسنده عزیز دردنکنه..بعد از چندوقت یه رمان خوب دیگه هم خوندم ..من قلم نویسنده رو دوست داشتم خوب روایت کرده بود ولی خیلی اتفاقات زیاد بود هنوز از شوک یکی در نشده بودیم اتفاق بعدی شروع شده بود ..بعد اخرش که همه چی خوب و خوشی شد خیلی سریع تموم شد..دوست داشتم بیشتر از زندگی ها شون بود..
۱ ماه پیشآغاز
0خوب بود دوست داشتم 😍
۲ ماه پیشسما
0به نظرم خوب بود. میشد بهتر باشه اگه روند همه چیز کمی کند تر بود.
۲ ماه پیشسوگل
2داستان متفاوت و خوبی بود اما ای کاش انقدر با سرعت روایت نمیشد و کمی روی شخصیت رمان ها هم بیشتر کار میشو در کل پیشنهاد میکنم بخونید
۲ ماه پیشرها
2خوب بودااا ولی چرا انقدر روی دور تند بود 😁
۲ ماه پیشبرازنده
در پارت 1240ممنونم از نویسنده رمان خوبی بود 🌺
۲ ماه پیشزینب
0رمان عالی بود دست نویسنده درد نکنه
۲ ماه پیشریحانم
1چررررررا آخرش ایقد زود تموم شد خب، وای عالی بود رمانش، خوشمان آمد💌
۳ ماه پیشرها
1عالی بود دست مریزاد تکرار و قسمت های بی معنی نداشت که بخواهد وقت خواننده را بگیرد و تا لحظه آخر جذابیت رمان حفظ شده بود
۳ ماه پیشتهمینه
0از نطر من عالی بود ممنون از رمان زیبا این نویسنده سپاس
۳ ماه پیشآزیتا
1رمان خوبی بود ومتفاوت خوشحالم از خوندن این رمان ممنون نویسنده جان 😘😘😘
۳ ماه پیشسراج
0رمان قشنگی بود ارزش خوندن داشت
۳ ماه پیشاهو
0سلام نویسنده عزیز خسته نباشی گلم🌺🌺🌺🌺عالی بود خیلی زیاد🌺🌺🌺
۳ ماه پیشGolnaz
0ممنونم خانم نگار عزیز من عاشق رمانهای قشنگتونم
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است -
صفحه اینستاگرام نویسنده sedighe6965۳ -
آیدی تلگرامی نویسنده s_negar_m -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
التیام (آفلاین) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
سوت پایان ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
-
زندگی را نمی بازم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
-
یک عمر تاوان (آفلاین) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
مارپیچ ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
خاموشی آوا - VIP ژانر : #عاشقانه #درام
-
رمان مهجور عشق ( فصل دوم خواهر خوانده ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
توپاز آبی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
یک عمر تاوان ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
طعم تلخ زندگی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
خواهر خوانده ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #همخونه ای
-
فرار از سنت - VIP ژانر : #عاشقانه #اربابی #تاریخی
-
مهجور عشق ( فصل دوم خواهر خوانده ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
طعم تلخ زندگی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
خواهر خوانده ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #همخونه ای
-
در حصار گذشته ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
بهار
0رمانش نمیگم بد بود ولی خوب هم نبود خیلی توهم توهم بود حوصله ام آخرش سررفت ،پلیسی جنایی،خانوادگی همه چیز قاطی پاتی ،زیاد خوشم نیومد مشتاقم نکرد که باحوصله بخونم