رمان مادمازل به قلم حدیث افشارمهر
کاترین هانسل دختر پرشور و جوان دو رگه ی روس ایرانی که با تنها فرد باقی مانده از خانواده اش به ایران مهاجرت می کند، پس از مهاجرت به ایران در دانشگاهی ثبت نام می کند و از بدو ورود او به دانشگاه، به خاطر تفاوت هایی که با سایر افراد دارد، دچار اذیت و آزار می شود. کاترین یک شخصیت مشهور در فضای مجازی است و یک دو رگه ی خارجی، همین تفاوت ها باعث دردسر برای اون می شود...در گیرو دار و کشمکش با اطرافیانش، موفق ترین شخصی که روی اعصاب او راه می رود استاد جوان دانشگاه، آقای آریا وثوق است...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۳ دقیقه
_نینا محض رضای خدا بزار از غذا لذت ببرم.
با خنده گفت:
_اوکی بابا، از غذات لذت ببر.
چشم غره ای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم. وقتی تمام شد، ظرف های یک بار مصرف رو توی سطل آشغال ریختم و روی مبل ولو شدم. لپ تاپ رو از توی چمدون بیرون کشیدم و روی پام گذاشتم و فیلمی پلی کردم. نینا با نایلون تخمه ی آفتاب گردون رو به روم نشست و گفت:
_مدارکت رو آماده کردن، گفتن تا چند هفته ی دیگه می تونی این جا ادامه تحصیل بدی.
از جا پریدم و جیغی کشیدم. نینا با خنده گفت:
_هیس دختر آبرومون رو بردی.
رشته ی مورد علاقه ام عکاسی بود و توی کانادا یه ترم رو گذروندم. روی مبل نشستم و نفس زنان گفتم:
_چقدر باید صبر کنم؟
_مشخص نیست ولی باید از همین الان آماده باشی.
سرم رو تکون دادم، به جلو خم شد و گفت:
_کاترین! این جا اون طوری که فکر می کنی نیست. نه باید این شیطنت ها، سرزنده بودن آزادیت رو این جا داشته باشی. چون مردم ایران با کانادا خیلی متفاوتن، بیش از حد متفاوتن!
با گیجی بهش نگاه می کردم، هیچی از حرف هاش حالیم نمی شد. سرم رو تکون دادم و گفتم:
_اوکی.
فهمید هیچی حالیم نشد، از جا بلند شد و گفت:
_بیخیال، برم بخوابم تو هم استراحت کن.
_خواب های خوب ببینی نانا.
جیغ کشید:
_کوفت!
غش غش خندیدم، از اذیت کردن دیگران لذت می بردم، به گفته ی نینا کرم درونی داشتم، حالا منظورش رو درست متوجه نشدم ولی گمون کنم راست می گفت. وارد اتاق شدم، از کیف لوازم آرایشی شیر پاک کن رو برداشتم و آرایشم رو پاک کردم. قبل خواب دوشی گرفتم و با خستگی روی تخت دراز کشیدم، به سه نکشیده خوابم برد.
**
فصل دو
سه هفته گذشته بود، توی این مدت تمام بازار های نزدیک رو دور زدم و هرچی که نیاز بود رو چه برای خونه و چه برای خودم، خریدم. کلید توی در انداختم و وارد خونه شدم. نینا مشغول تماشای تلویزیون بود، با دیدن من به سمتم چرخید و گفت:
_بگو ببینم چی خریدی؟
با ذوق تمام لباس هایی که خریده بودم رو نشون دادم. کارمون به جایی رسید که سر یه تیشرت باهم دعوا کردیم و مثل همیشه من موفق شدم. با حرص زد توی کله ام و گفت:
_بدبخت خسیس.
_خودتی.
تیشرت به دست وارد اتاق شدم و پوشیدمش. سفید رنگ بود و عکس تک شاخ داشت. چرخی جلوی آینه زدم و موهام رو دورخودم ریختم. عطر و ادکلن ها، لوازم آرایشی، لوسیون و هر وسیله ی بهداشتی که خریده بودم رو روی میز ردیف کردم. در کمد رو باز کردم و تمام لباس ها رو چیدم.
مشغول مرتب کردن وسایل بودم که یک هو در اتاق باز شد و نینا با جیغ و داد وارد اتاق شد.
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
_نانا چرا دیوونه شدی؟
اون قدر خوشحال بود که از شنیدن اسم نانا عصبی شد و بپر بپر کنان به سمتم اومد. از هیجانش منم به هیجان افتادم و خنده گفتم:
_بس کن! بگو دیگه.
_می ری دانشگاه.
با شنیدن این حرفش، دهنم اتوماتیک باز شد و جیغی کشیدم. سر جام می بره می رفتم، دستاش رو دور شونه هام انداخت و گفت:
_ببین تو هم خوشحال شدی، چشم های سبزت از خوشحالی برق می زنن.
یکی از دستام رو بالا بردم و با خوشحالی گفتم:
_بلاخره.
کشیده گفت:
_آره.
نفس زنان از حرکت ایستادم و گفتم:
_من نمی دونم چی بپوشم.
_ کمکت می کنم نگران نباش.
از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، عاشق رشته ام بودم و حالا قراره دوباره ادامه اش بدم. دائم می ترسیدم دانشگاه من رو نپذیره، اگه این طور بود به زور نینا رو جمع می کردم و از این جا می رفتیم. از اصلی ترین دلایلی که این جا هستیم، هوایی شدن نینا بود. بی قراری می کرد تا برگردیم.
روی تخت ولو شدم، تا خود صبح خوابم نبرد و از این پهلو، به اون پهلو می رفتم. سرم رو بالا آوردم و به ماه کامل در پشت پنجره ام نگاه کردم. دستم رو دراز کردم و چراغ خواب رو خاموش کردم. نفس عمیقی کشیدم و به سقف خیره شدم. به سرنوشت اعتقاد داشتم و نمی دونستم چی قراره برام پیش بیاد. همیشه از تغییر توی زندگیم بدم می یومد، دوست داشتم زندگی خط صاف خودش رو ادامه بده.
با شنیدن صدای آلارم ساعت، اتوماتیک وار چشمام باز شد. روی تخت سیخ نشستم و به ساعت نگاه کردم. ده صبح رو نشون می داد، امروز باید با نینا به خرید برم و وسایل مورد نیاز برای رفتن به دانشگاه رو مهیا کنم. جلوی آینه ایستادم، طبق عادت موهام رو شونه، و سشوار کشیدم. عادت داشتم باز باشن و نبندم شون. از اتاق خارج شدم و وارد سرویس بهداشتی رو به رویی شدم. مسواکی زدم و به صورتم آب پاشیدم؛ توی آینه به خودم نگاه کردم، صورت تقریبا گردی داشتم، با فکی که زاویه اش خیلی توی چشم بود. ابروهای باریک و مدل دار، از اون هشتی بودن درشون آوردم و مدل به روزی بهشون دادم. چشمام کشیده بودن، نه زیاد درشت و نه ریز، به رنگ سبز زمردی. همه شیفته ی چشمام بودن، چون توی هر شرایطی به یه رنگ در می اومدن. گاهی وقت ها خاکستری می شدن و گاهی وقت ها سبز روشن، همیشه متغیر بودن. بینی خوبی داشتم، بینی کشیده و جمع و جوری داشتم به همراه لب های غنچه ای قلوه ای، اگه رژ به این لب های بی رنگ نزنم، انگار روح سرگردانم. چندان مژه ی زیادی نداشتم، مثل لبام که نیاز به رژ داشتن، مژه ها هم نیاز به ریمل داشتن. موهام به مامی رفته بود، فندقی رنگ. ولی از دو سال پیش تا به الان به جونشون افتادم و دائم رنگ می کنم. الان صورتی کمرنگ بودن. از دستشویی بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم. صدای پارس های پینک رو می شنیدم. انگار بوی من رو احساس کرد که با عجله از به سمتم اومد و دمش رو تکون داد. روی زمین خم شدم و موهاش رو بهم ریختم. عاشق وقتی بود که این طوری باهاش بازی می کردم. از جا بلند شدم و با صدای بلندی گفتم:
_صبحونه حاضره؟
_چطوره یه سر بزنی؟!
دست از سر پینک برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. نینا پشت میز نشسته بود و با عجله مشغول خوردن بود. بهش پیوستم و گفتم:
_خفه نشی.
کمی از صبحونه رو خوردم و از جا بلند شدم، توت فرنگی رو از توی یخچال برداشتم و گفتم:
_کی می ریم خرید؟
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_زود حاضر شو وقت نداریم.
یکی از مانتو های نینا رو برداشتم و به تن کردم. ساده و مشکی بود. کمی آرایش کردم و از اتاق بیرون رفتم. شال بنفش رنگ رو روی موهام انداختم و با ادکلن دوش گرفتم. از اتاق بیرون اومدم، نگاهی به تیپ دو رنگه ی آبی نفتی و مشکی نینا انداختم. مانتوی جلو باز آبی نفتی به همراه شال و شلوار مشکی پوشیده بود. سوتی زدم و گفتم:
_جیگر شدی نانا.
دمپاییش رو برداشت تا به سمتم پرت کنه که جا خالی دادم و خورد به دیوار. با خنده گفتم:
_نمی تونی من رو بزنی.
حدیث افشارمهر | نویسنده رمان
😍♥️
۱۴ ساعت پیشایناز
۱۸ ساله 10عالی
۳ ماه پیشآیلار
00خانم نویسنده چرا برای من رمان بالا نمیاد؟؟میزنه۴۰۴
۱۰ ماه پیشحدیث افشارمهر | نویسنده رمان
فایل کامل رمان رو از چنلم دانلود کن
۱۰ ماه پیشبهار
۱۹ ساله 00چنل تونو از کجا پیدا کنم
۷ ماه پیشحدیث افشارمهر | نویسنده رمان
سرچ کنین توی تلگرام حدیث افشارمهر
۷ ماه پیشنازی
۱۴ ساله 00داخل تلگراف چی بنویسیم بیاره
۳ ماه پیشزهرام
00خیلی دوستش دارم برا تنوع داره
۳ ماه پیشسمی
00سلام،نویسنده عزیز میدونم که خیلی زحمت کشیدید بابت نوشتن رمان ولی توضیحاتتون کامل نبود طوری که آدم بتونه تصور کنه زیاد بچه گانه بود امیدوارم رمان های بهتری از شما ببینم
۳ ماه پیشحدیث افشارمهر | نویسنده رمان
مرسی از نقدتون که منطقیه چون توی 15 سالگی این رمان رو نوشتم و جزو کارای اولم بوده و تجربه ای نداشتم خوشحال میشم رمانهای جدیدم رو بخونید♥️
۳ ماه پیشساحل
۱۶ ساله 00رمانش خوب بود ممنون از نویسندش
۳ ماه پیشریحانه
10بسیار رمان عالی و جذابی بود
۴ ماه پیشآحیر
10الان اینو کجا بخونم😁
۵ ماه پیش.
00سلام،گفتین رمان کاملو میتونم تو چنلتون بخونم.چنلتوت تو تلگرامه؟ من تلگرام ندارم🙁،از کجاغیر تلگرام میتونم پیدا کنم؟
۵ ماه پیشبرزه
00خوب بود
۵ ماه پیشگمنام
00کلا رمان های های خوبی می نویسید باحالن با رمان قلمرو رز هم حال کردم عالی بود
۵ ماه پیش- 00
من نتونستم رمان رو کامل بخونم. از کجا میتونم پیدا کنم؟ تو دنیای رمان نه تونستم انلاین بخونم و نه تونستم افلاین پیداش کنم.. ولی تا جایی که خوندم رمان قشنگیه...
۵ ماه پیش حدیث افشارمهر | نویسنده رمان
توی چنلم پیدیاف کاملش هست عزیزم
۵ ماه پیشZahra
۲۴ ساله 00یه سئوال برام پیش اومده این کاترین هانسن همون کاترین دختر عموی جی جی هستش تو رمان جوخه بیوه ها ؟؟ آخه حس میکنم اسمشو تو اون رمان خوندم
۵ ماه پیشحدیث افشارمهر | نویسنده رمان
بلی❤️
۵ ماه پیشموفرفری
10رمان خیلیییی قشنگی بود و داستان جذابی داشت داستانش خیلی شبیه رمان جدال پر تمنا بود ولی نه کاملا حتماااا بخونیدش عالیههه....
۵ ماه پیشحدیث افشارمهر | نویسنده رمان
عشق یک مسلمون و مسیحی🥹♥️
۵ ماه پیشفاطمه
00از رمان خوشم اومد دوسش داشتم 💜
۶ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
زهرا
00خداقوت🌷 واقعا عالییییی بود 👌ممنونم ازتون 🌱