رمان در حصار گذشته به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
داستان روایتگر اتفاقات و کشمکش های دو خانواده ی بزرگ است ، خانواده ی زند و خانواده ی نعیمی.
امیر، محسن ، مریم و مینا فرزندان خانواده ی زند ؛ عارف ،علی و عفت فرزندان خانواده ی نعیمی هستند.
کجا پناه گرفته ای ؟ کجا آشیان ساخته ای ؟ پرنده ی کوچک خوشبختی… وقتی از هر سو و هر مکان تیری از گذشته به تو پرتاب می شود. گذشته ای که در آن نبودی. سهمی نداشتی اما تاوان میدهی… بی دلیل… بی گناه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۲ دقیقه
مهرداد دستي ميان موهاي مشکي و مجعدش کشيد:
– مامان جان قربونت برم، دايي محسن و دايي امير خيلي لطف دارن ولي من کارم خوبه از حقوقم راضي هستم. نمي خوام برم تو اون کارخونه که دو روز ديگه برم خواستگاري بيتا بگن خودمون بهش کار داديم ،حقوق ميديم...يه جوريه.
– وا ... چه ربطي داره؟ پول مفت که نميدن کار ميکني حقوق ميدن، بعدم اگه واقعا بيتا رو دوست داري چرا نميگي زودتر برم خواستگاري؟
نفسش را سنگين بيرون داد:
– دلم مي خواد اول مهرسا رو سر و سامون بدم، خيالم راحت بشه يه دونه خواهرم خوشبخت شد بعد ازدواج مي کنم.
مادر مصرانه گفت:
– مهرسا داره درس مي خونه، معلوم نيست کي بخواد ازدواج کنه واسه تو دير مي شه ...مي خواي با دايي حرف بزنم؟
مهرسا همان طور که غرق گوش دادن به حرف هاي مادر و مهرداد بود، يکدفعه گوشش کشيده شد و مهرداد را بالاي سرش ديد. با صورتي جمع شده از درد ناليد:
– آخ آخ داداش ...ول کن تو رو خدا ...آي گوشم.
مهرداد همان طور که گوش خواهرش را مي پيچاند با اخم شيريني پرسيد:
– فال گوش واميستي جغجغه؟!
مريم خانوم سري تکان داد و گفت:
– نه مثل اينکه حق با مهراده ...تو هنوز نياز به مراقبت داري! فقط قد دراز کردي واسه من. آخه دختر نبايد منو داداشت چهار کلام خصوصي حرف بزنيم؟
مهرسا گوشش را از دست برادرش خلاص کرد و حيني که ماساژ مي داد گفت:
– حالا مگه چي مي گفتين؟ کل حرف هايي که فهميدم اين بود که دايي از مهرداد مي خواد بره کارخونه حسابدار اونجا بشه، مهردادم نميره. اوم بعدم مهرداد خان بيتا رو دوست داره.
مهرداد با تاکيد گفت:
– باز فردا نري اينارو صاف بذاري کف دست نازگل، اونم کل فاميل رو خبردار کنه!
با شيطنت چشمکي به برادرش زد و جواب داد:
– نه بابا ...فردا چرا؟ الان بهش پيامک مي دم.
بلند خنديد و مهرداد سر تکان داد و گفت:
– درد... جغجغه ي فضول.
***
مينا خانوم ميز شام را آماده مي کرد. ديس پلو را روي ميز گذاشت و صدا زد:
– بچه ها بياين شام ...آقا عارف شام آماده اس.
لحظه اي بعد همگي دور ميز شام جمع شدند.در سکوت شام مي خوردند که آقا عارف همانطور که براي خودش سالاد مي کشيد گفت:
– جمعه سالگرد داداشم علي و خانومشه.صبح زودتر بيدار بشين بريم مراسم.
با گفتن اين حرف بچه ها همزمان با صداي کشيده گفتند:
– واي نه...
نيما با اعتراض گفت:
– از اول هفته زود بيدار مي شيم که درس و کلاس داريم، يه روز جمعه رو هم نمي تونيم بخوابيم؟!
نازگل هم به طرفداري از برادرش گفت:
– راست ميگه بابا. نميشه ما نيايم؟! اولين سالگرد که نيست؛ بيست سال گذشته.
اخمهاي آقا عارف در هم رفت و جواب داد:
– نه نميشه ، منم دو روز ديگه مردم فراموشم مي کنيد و ديگه نمياين؟
نازگل بلافاصله لب باز کرد:
– چرا ميايم، ولي نه صبح روز جمعه!
مينا خانوم لب گزيد و پشت دستش زد:
– نازگل... يه خدايي نکرده ، دور از جوني چيزي. حيا نداري تو دختر؟
نازگل شرمگين لب گزيد و زير چشمي نگاهي به پدر انداخت:
– خب ببخشيد، دور از جون. ولي خدايي آخه اين چه رسمشه؟ عمه عفت زنده اس سالي يه بار به زور سرخاک عمو يا خونه آقابزرگ و خانوم جون مي بينمشون. اونوقت يه عمو علي داشتيم من تو قنداق بودم رفته به رحمت خدا. حالا هي هر سال واسش مراسم بگيريد بريد سرخاک. آدما تا زنده ان بايد هواي همو داشته باشن.
مينا خانوم نهيب زد:
– دختر جون رابطه ي بابات و عمه عفت به خودشون مربوطه ، يه کلام بهتون گفتيم جمعه صبح حاضر باشيد ميريم بهشت زهرا بگيد چشم. بحث نکنيد غذاتونو بخوريد.
نازگل که قانع نشده بود پشت چشمي نازک کرد و مشغول غذا خوردن شد.
عمه عفت خواهر بزرگتر آقا عارف بود، زني جدي و اخمو. کمتر پيش مي آمد بخندد يا با کسي حرف بزند. سه پسر داشت آرمان ، آرتان و آرمين.
نازگل شيفته و دلبسته ي آرتان بود. پسر دوم عمه خانوم که مامور نيروي انتظامي و سروان بود. برخلاف چهره ي اخمو و جدي و آن هيکل ورزيده که مختص شغلش بود در جمع هاي خانوادگي پسري شوخ و خنده رو بود و دل مهرباني داشت و همين خصلت هايش بود که نازگل را عاشق کرده بود .
صبح روز سه شنبه؛ چيزي تا آمدن استاد نمانده بود. نازگل چشم چرخاند و دور تا دور کلاس را نگاهي انداخت. همه ي بچه ها آمده بودند اما خبري از شهنام نبود. مطمئن بود تا چند لحظه ي ديگر سر ميرسد .
شيطنتش گل کرد و با فکري که به سرش زد زير لب زمزمه کرد:
– بيا آقا شهنام که واست برنامه دارم.
صندلي هاي تک نفره طوري چيده شده بود که يک راه از وسط کلاس بود تا از آنجا به آخر کلاس بروند و دو طرف صندلي ها نزديک هم چيده شده بودند. نازگل که رديف اول بود صندليش را دقيقا جلوي راه گذاشت و نشست. همانطور که حدس ميزد لحظه اي بعد شهنام وارد شد .پيراهن اسپرت قهوه اي و شلوار کتان مشکي به تن داشت. نگاهي به دخترک انداخت که سد راهش بود. چند قدم جلو آمد و مؤدبانه گفت:
– ببخشيد خانوم ، سرراه نشستيد. ميشه صندلي رو بکشيد کنار ؟
خودش را سرگرم مطالعه نشان داد و توجهي نکرد ، دوباره صداي بم و مردانه اش بلند شد و اين بار با اعتراض گفت:
– خانوم محترم ، ميشه بلند شين ؟
لبخندي محو زد و باز هم توجهي نکرد. شهنام زير لب گفت:
– باشه ، خودت خواستي.
نازگل زير چشمي نگاهش مي کرد ، منتظر عکس العملش بود که ديد شهنام کيف دوشي مشکي اش را روي صندلي کناري گذاشت. ناغافل با يک حرکت صندلي و دختر را با هم مثل پر کاه بلند کرد و کنار گذاشت. کلاس همهمه شد و همه مي خنديدن. نازگل با دهن باز از تعجب نگاه مي کرد. اصلا به فکرش نمي رسيد شهنام چنين کاري بکند. کيفش را برداشت؛ با لبخند پيروزمندانه اي نگاهش کرد و به انتهاي کلاس رفت و نشست. فرگل با نگاه سرزنش کننده اي براي خواهرش سر تکان داد و زير لب غرولند کرد:
– دختره ي سبک سر
با اين کار نازگل بيشتر از قبل با شهنام دشمن شد و خواست هرطور شده کارش را تلافي کند. با آمدن استاد همه ساکت شدند و همهمه خاتمه يافت.
بعد از تمام شدن کلاس مهرسا که انگار از قبل پشت در منتظر بود با رفتن استاد بلافاصله وارد شد و با ذوق و هيجان به طرف دختر خاله هايش رفت.
م
00این رمانو قبلا خوندم ،ولی بخاطرقلم خوب نویسنده دوباره خوندم،فقط کاش یکم غمهاش کمتر بود
۱۰ ماه پیشسارینا
۱۹ ساله 10رمان خوب و متفاوتی بوداما چون شخصیت ها زیاد بود خواننده گاهی گیج میشد اتفاق ها هم خیلی تند تند و پشت سرهم می افتاد خواننده نمیتونست خوب با داستان ارتباط بگیره هیچ فاصله ای بین اتفاق ها نبود
۱ سال پیشمارال
10عالیییییی بود ولی خیلی شخصیت های داستان زیاد. و پیچ در پیچ بودند خدایی گیج نسبت هاشون بودیم
۱ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 10قشنگ بود ممنون نویسنده عزیز
۱ سال پیشزهرا
10بد نبود..حق نازگل این نبود..من عاشقانه نازگل و ارتان و بیشتر دوست داشتم..حداقل روی عشق شهنام به نازگل یکم کار میکردی نویسنده.اینجوری بنظرم نازگل حیف شد.یهو بدون عشق و مراسم افتاد وسط یه زندگی با بچه
۱ سال پیشالهه
30خیلی خوشحالم که این رمان رو خوندم واقعا زندگیهاشون پیچیده بود ولی نویسنده با مهارت تمام داستان رو پیش برد وقشنگ همه زندگیها رو به جا وبه موقع شرح داد .خسته نباشی نویسنده عزیز قلمت ماندگار.
۱ سال پیشMiiina
10مثل همیشه رمانات حرف نداره .. واقعا روایت زندگی خیلیاست .
۲ سال پیشفاطی
00بد بود
۲ سال پیشعمو یادگا
10قشنگ بود ولی من اخرش نفهمیدم کی به کی بود ،اینقد پیچ در پیچ بودن
۲ سال پیشپری
05خوشم نیومد
۲ سال پیشپناه
۱۶ ساله 50من این رو رمان رو خیلی وقت پیش خونده بودم ، البته که نگار جون دوتا رمان رو توی هم گنجانده بود ، من که لذت بردم❤
۲ سال پیشمهتا
71عالی بود خیلی قشنگ بود و یکی غمگین
۳ سال پیشبیدمجنون
40عالی بود ولی آدم های قصه زیاد آدم وسط داستان قاطی میکردی
۳ سال پیشمهدیه
۲۶ ساله 100من عاشق رمانای این نویسنده م، مثل همیشه عالی بود، هم از بعد اجتماعی هم عاشقانه، ولی دوست داشتم آخرش طولانی تر باشه، با این حال عالی بود
۳ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
00
۰۰ ساله 00سلام به نویسنده عزیز ❤خسته نباشی 🌹🌹🌹🌹رمان خیلی خوبی بود🌹🌹🪴