رمان مهجور عشق ( فصل دوم خواهر خوانده ) به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
دختری به نام ستاره که در پی اتفاقی، از سمت خانوادهاش طرد شده و به خانهی مادربزرگش پناه میبرد. به خاطر شرایط روحی نابسامانی که دارد، به پیشنهاد عمویش حامد تصمیم میگیرد در شرکتی مشغول به کار شود تا از تنهایی و گوشهگیری فاصله بگیرد. آشناییاش با نیما شهسوار، سرآغاز ماجراهایی میشود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۲ دقیقه
- به چی فکر میکنی؟
سینی را روی میز گذاشت و نگاه پرسشگرش را به دخترک دوخت که دست از زیر چانه برداشت و صاف نشست، نفسش را بیرون داد و گفت:
- حسام یه چیزی بگم؟
با لبخند کجی جواب داد:
- دو تا چیز بگو!
- حالا که قراره وسایل خونه رو عوض کنیم، تو میخوای با این وسایل چکار کنی؟
حسام شانه بالا انداخت و لب زد:
- هیچی، سمسار میارم همه رو میفروشم، شایدم یه سری وسایل رو دادم خیریه.
نیهان لبهایش را یک طرف جمع کرد و مردد گفت:
- میدونم ولی...
باز سکوت کرد و حسام چشم تنگ کرد و پرسید:
- ولی چی؟
نیهان ابرو بالا انداخت و لب از لب برداشت:
- ببین حسام از نظر من که این وسایل همهاش خوبه، ولی خب به خاطر بابام که اصرار داره میخواد جهیزیه بده میخوایم اینا رو بفروشیم. حالا که تو اینارو لازم نداری اجازه میدی چند تا از این وسایل رو بدم به بعضیا که خودم میشناسم؟!
حسام اخم ظریفی بین ابروهایش نشست و سر جنباند.
- به کی مثلا؟!
نیهان سر به زیر انداخت و لب زد:
- مثلا لعیا!
لحظهای سکوت شد و دخترک نگاهش را بالا گرفت.
- فرش خونهی لعیا خیلی پوسیده و داغون شده بود، لباسشویی هم نداشت و با دست لباس میشست. میشه اینارو ببرم واسش؟
حسام لبخند محوی روی لبش نشست و با ملایمت گفت:
- چی شده یاد مادرت افتادی؟
بغض مهمان گلوی نیهان شد و زبان روی لب کشید.
- نمیدونم، هیچوقت فکر نمیکردم که دلم واسه لعیا تنگ بشه یا دلم واسش بسوزه، اما چند روزه همهاش یادش میکنم. دلم میخواد برم دیدنش! نمیدونم... شاید چون حس میکنم لعیا اگر مثل من که دو تا پشتیبان پیدا کردم، یکی میبود که هواشو داشت اونوقت اینقدر به لجن کشیده نمیشد!
حسام با نوک انگشت میانی بین ابروهایش را کمی خاراند و گفت:
- من مخالفتی ندارم که بری بهش سر بزنی، واسش چیزی ببری یا هواشو داشته باشی چون بالاخره مادرته، اما شک ندارم هر وسیلهای که واسش ببری اون اصلانخان میفروشه و دودش میکنه!
نیهان همانطور که فکرش مشغول بود لب زد:
- نمیذارم؛ یعنی اگه ببینم خود لعیا میخواد زندگیش عوض بشه، حاضر بشه ترک کنه، من نمیذارم دیگه اصلان اذیتش کنه!
حسام فنجان چای را مقابل دخترک گرفت و گفت:
- خیلی خوبه، رو کمک منم حساب کن!
نیهان لبخندی از سر رضایت روی لب نشاند و فنجان را گرفت.
***
« در اشتباهات دیروز خود نمان، زیرا که آنها متعلق به گذشتهاند. حالا که هدیهای از یک روز جدید به تو داده شده، از آن یک روز خوب بساز... سلام و صبح بخیر خدمت تمام شنوندگان عزیز... » صدای خانم مجری بود که از رادیو پخش میشد و پر شور و انرژی صحبت میکرد. صفورا همانطور که گوش به رادیو سپرده بود، میز صبحانه را آماده میکرد که صدای حامد بلند شد.
- صبح بخیر مامان، خوبی؟
حامد صندلی را عقب کشید و حین نشستن پشت میز، دست دراز کرد و تکهای از نان برشته شدهی روی میز برداشت و داخل دهان گذاشت.
- صبح بخیر عزیزم.
فنجان چای را مقابل حامد گذاشت و با کم کردن صدای رادیو، رو به روی حامد نشست.
- میگم حامد، یه فکری واسه ستاره نمیکنی؟
حامد با اخم کمرنگی پرسید:
- ستاره؟ چه فکری؟!
- تمام وقت تو خونهاس، به نظرم بره یه جایی سرگرم بشه واسش بهتره!
حامد لقمهای کره و مربا برداشت و گفت:
- اگر میخواست جایی بره، همون دانشگاهش رو ادامه میداد، اما از همه جا بریده. دلش نمیخواد تو جمع باشه. جلسات مشاوره رو به اجبار میره!
صفورا سر روی شانه خماند و با تأثر لب باز کرد:
- دانشگاه فرق میکنه، میره یاد اون روزا میفته، یاد اون پسرهی نکبت، واسه همین ادامه نداد، اما شاید بره سر کار یا محیط جدید بهتر بشه!
حامد شانهای بالا انداخت و جواب داد:
- من بازم باهاش صحبت میکنم، اگر قبول کنه که از خدامه.
صفورا کمی شکر داخل چای ریخت و حین هم زدن لب زد:
- یه بار نیهان اومده بود اینجا راجع به ستاره حرف میزدیم، گفت میتونه به خواهرشوهرش بگه تو شرکتشون یه کاری واسه ستاره روبراه کنه!
حامد ابرو بالا انداخت و پرسید:
- شرکت دادفر؟
- آره، میخوای امروز رفتی مطب خودت با حسام صحبت کن هان؟
حامد مردد لب کج کرد و گفت:
- باشه، فکر بدی نیست. اما اول ببینم ستاره قبول میکنه؟
درب اتاق ستاره باز شد و با آمدنش بحث را خاتمه دادند. ستاره زیر لب صبح بخیر گفت و سمت توالت رفت. مثل بیشتر روزها صبحش را با سردرد شروع کرده و تمام شب را کابوس دیده بود. لحظاتی بعد که پشت میز صبحانه نشست، حامد با لبخند کمرنگی پرسید:
- خوبی عموجون؟ دیشب خوب خوابیدی؟
یاد کابوسهای شب گذشته افتاد و با لبخندی تصنعی جواب داد:
- آره، خوبم.
معصومه
۲۷ ساله 00من الان ده ساله رمان میخونم جزع رمان های خوبی بود که خوندپ دو فصلش هم عالی بود خدا قوت به نویسنده عزیز
۳ هفته پیشMahsa
۱۹ ساله 00با سلام ممنونم از نویسنده ی رمان واقعا قشنگ بود از عمرم رمان به این خوبی نخونده بودم ممنونم ازتون ❤🥺🫂🙏
۳ ماه پیشآیدا
۳۷ ساله 00واقعا عالی بود ارزش خوندن داره پیشنهاد میکنم بخونید مرسی از نویسنده ی عزیز.
۳ ماه پیشوفا مهاجران
۴۳ ساله 00عالیییی بود دست نویسنده درد نکنه
۴ ماه پیشترانه
00خیلی رمان قشنگی بود هم فصل اولش وهم فصل دومش
۴ ماه پیشفکر کنم زهرا باشم!
۱۸ ساله 10کاش ادامه داستان خواهر خوانده بود🥲🤌🏻
۴ ماه پیشفاطمه عوض زاده
۲۸ ساله 00عالی وبهترین رمان
۵ ماه پیشباران
۴۶ ساله 00عالی بودولی خیلی شلوغ بودهردفعه اسم یکی اورده میشدمن چنددقیقه فکرمیکردم ببینن این کی بوده،شده بودمثل فیلمهای ترکیه، ولی خوب بودنه غلط داشت نه جیزی ازقلم انداخته بودین
۵ ماه پیشسحر
۳۳ ساله 00خیلی قشنگ بود اصلا دلم نمیخواست تموم بشه حیف شد عالی بود
۵ ماه پیشآمنه
00عالی
۵ ماه پیشMina
00عاااااالی بوووووووود
۶ ماه پیشبرزه
00خوب بود.این رمانو دوست داشتم
۶ ماه پیشفاطی
00واقعاً عالییییی بود 😍😍
۶ ماه پیشایلی
00خیلی خوب بود
۷ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سارا
00مثل همیشه عالی بود دست نویسنده ی عزیز درد نکنه خیلی قشنگ بود ممنون.