رمان گردباد به قلم پریاافزا
دو نفـر!
عشقی شاید ممنوعه ولی با جاذبهای انڪار نشدنی...
همراه با رازها و معماهای زندگیشان...
اتفاقات عجیبی میافتد
دلیل چیست؟!
شاید اوضاع بدتر از آنی باشد ڪه همه فڪر میڪنند...!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۲ دقیقه
–راستش میخواستم در مورد مسئله ای باهات حرف بزنم.
مهبد سکوت کرد.
بعد از پنج ثانیه مکث آرش ادامه داد.
–خب... اووووم... چطور بگم...
آب دهانش را قورت داد.
سرش را پایین انداخت.
اخم مهبد درهم رفت. درک نمیکرد. آرش آنچنان خجالتی نبود.
–آرش...
و همزمان آرش به حرف آمد.
–من از مریم خانم خوشم میاد.
چشمان مهبد در لحظه گشاد شد. فکر هر حرفی را میکرد جز این یکی. اصلا آماده نبود.
آرش سرش را بلند کرد تا واکنش مهبد را ببیند.
مهبد هنوز گیج بود.
–یعنی چی؟
دوباره سرش را پایین انداخت. آرام گفت.
–فکر کنم منظورم واضحه. من کسی رو ندارم. خواستم اول به تو بگم.
وقتی جوابی از مهبد نشنید استرسش بیشتر شد. زبان روی لب خشکش کشید.
–گفتم شاید اینجور بهتر باشه... که اول تو بدونی... برام مهم بود که در موردم.
مهبد پوفی کشید. اصلا فکرش را هم نمیکرد که آرش علاقه ای به مریم داشته باشد. برایش تعجب آور بود... کم کم از شوک بیرون آمد و زبانش باز شد.
–ببین آرش... خودت میدونی چقدر مریم برام مهمه... اخه چرا مریم؟
اخم آرش درهم رفتو
–یعنی فکر میکنی براش کمم؟ خب
مهبد سر تکان داد.
–نه... منظورم اون نیست... خب برام جالبه که چطور مریمو انتخاب کردی؟ مریم خواهرمه... نمیخوام ضربه ببینه... نمیخوام بعدا پشیمون شین... اگه یه حس کوتاهه...
ادامه نداد. مکثی کرد.
–خب میترسم. بهم حق بده.
آرش دستی به چشمش کشید.
–ببین...حدود یک ساله همدیگه رو میشناسیم... از وقتی اومدم تو شرکتتون...خب از همون اوایلم یه حسی بود... ولی این چند وقته مطمئن شدم... نمیخوام تعلل کنم... نمیخوام از دستم
بره.
و در هین گفتن این حرف ها هنوز خیره ی میز بود. شاید روی این را نداشت به صورت رفیقش نگاه کند.
لبخندی محو روی لب مهبد نشست. کمی فکر کرد. به آرش اطمینان نسبی داشت. میدانست پسر خوبیست. ولی دوباره نمیتوانست بی خیال یک تحقیق اساسی در موردش شود.
–با مریم و بابا صحبت میکنم.
آرش کمی سرش را بالا آورد.
–برای آخر هفته بیایم؟
لبخند مهبد پررنگ تر شد.
–دیوونه... چه عجله ایم داری... صبر کن خب.
آرش با دیدن لبخند مهبد نفس عمیقی کشید. او هم لبخندی به لبش نشاند.
ولی بعد از چند ثانیه با دیدن چهره ی درهم شده و نگاه مات مهبد به جایی که تقریبا پشت سرش بود ابروهایش بالا رفت.
نگاهی به پشت سرش انداخت. و او هم بعد از کمی دقت با دیدن صحنه ی روبه رویش مات ماند.
–محمده؟
در اینکه محمد بود شکی نداشت ولی دوباره پرسید. برایش جای تعجب زیادی داشت.
محمد و آن دختر ؟ دومین شوک امروز!
و آرش به جای جواب سوال مهبد راست نشست.
–شاید تو شرکت دیدتش.
اخم مهبد بیشتر درهم رفت. نگاهش را به آرش دوخت.
–تو تو این دو ماه محمدو تو شرکت دیدی؟
اخم آرش هم درهم رفت.
محمد اصلا به شرکتشان نمی آمد. و سوال اینجا بود. پس چطور هم را دیده بودند؟
و قبل از اینکه افکارش جمع شود مهبد را دید که صندلی را عقب کشید و بدون حرفی از جا بلند شد.
قدم هایش به سمت میز محمد و خانم شمس کشیده شد.
سعی کرد اخم هایش درهم نرود و عادی رفتار کند.
به کنار میزشان که رسید جلوی چشمان ناباور دو نفر صندلی کنار محمد و روبه روی شمس را کنار کشید و نشست.
–سلام عرض شد.
محمد مات به مهبد نگاه میکرد. گیج بود.
شمس کمی زودتر به خودش آمد. سرفه ی مصلحتی کرد.
–سلام آقای کاویان.
مهبد رو به شمس لبخندی زد.
–خوبین؟ مرخصی ساعتی خوش میگذره؟
Mohi
10یه چند تا رمان خفن قشنگ بگین
۱۱ ماه پیشفربد
10خوب بود........
۱ سال پیشسحر ۳۵
00دوسش نداشتم
۱ سال پیشفاطی
00خسته نباشین ولی خوب نبود
۲ سال پیشBaharak
20میش چن تا رمان خوب بگین 😑
۳ سال پیشاخــــر❌شـــر
۱۸ ساله 21اصلا ادمو جذب نمیکرد😖
۴ سال پیشرها
۱۶ ساله 20ای بدک نبود
۴ سال پیشساغرم
01این رمان خلاصه نویسی شده؟قاطی پاتی
۴ سال پیشهمتا
۲۵ ساله 01هر کی رمان معمایی دوست داره بخونه ولی اصلا عاشقانه نیس من چون عاشقانه دوست داشتم همشو نخوندم
۴ سال پیشدهه هشتادی
41تو یه سری چیزا خیلی مبالغه شده بود بخش عاشقانه هم بیشتر وقتی می رفت خونش بود اولاش خیلی گنگ بود
۴ سال پیشزهره کاظمی
۱۴ ساله 32عالیه من خیلی خوشم اومد دمتون گرم
۴ سال پیشChhgc
00ممنون خوب بود
۴ سال پیشمژگان
32بد نبود ارزش یه بار خوندنو داره پایانش هم غمگین نیست
۴ سال پیششایلین
40چی شد ؟!😐😹🤔
۴ سال پیشرها
00سلام رمان مینویسم میشه خواهش کنم رمانم بذارید تو برنامه بذارید
۴ سال پیش
فهیمه
00خوب بود