رمان اتوبوس به قلم فهیمه رحیمی
این رمان دارای دو بخش می باشد.
دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو روایتگر زندگی یک شخص هستند.
اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را بازگو می کند که برایش پایانی زیبا در پی دارد.
واقعیت داستان از این قرار است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بوده و حالا بزرگ شده است، پس از چندین سال به عمویش که در یک روستا زندگی می کند واگذار می شود.
پس از مدتی جوان خیرخواهی با خواندن دفتر سفید دختر که از پرورشگاه گرفته، جنازه نیمه جان او را در بیمارستانی می یابد.
و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد مسئولیت او را به عهده بگیرد و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۰ دقیقه
من دیگر حرفی نزدم . از تاثیر مسکنی که عمو به من تزریق کرد دچار آرامش شدم و تا رسیدن به مقصد چشم فرو بستم .
کار سامان دادن به کلبه را با هم شروع کردیم و اتاق را با یک فرش ترکمنی مفروش ساختیم و تخته پوست را روی آن ، نزدیک بخاری انداختیم . در خیال خانه را برای ورود مادر آماده کردم . در آن لحظات اصلا به پدر فکر نکردم . باید از خود متنفر باشم ، اما نیستم و بیش از پدر دلم برای عمو می سوزد . دوست دارم او دست کم در رویا هایش احساس خوشبختی کند . این خود خواهی است اگر بخواهم منطقی باشم و منطقی فکر کنم . چه ایراد دارد که با او و در دنیای او قدم بردارم . ما به دیگران بدهکار نیستیم و به آنها آسیبی نمی رسانیم . عمو تمام زندگی اش را وقف آسایش دیگران کرد . و حق دارد برای خودش نیز آن طور که دوست دارد دنیایی بسازد . خوشحالم که پدر نمی تواند این دنیا را خراب کند . پدر با زرنگی خود را به پدر بزرگ نزدیک کرده بود و توانسته بود قلبهای آنها را از آن خود کند و همه چیز را به دست آورد . او کامیاب بود و عمو نا کام . نمی دانم چرا دلم برای پدر نمی سوزد ! دوستش داشتم و خواهم داشت ، ولی تو فکر نمی کنی که کمی هم بد جنس بود ؟ آه ، خدای من ! مرا برای این سخنم ببخش . فکر می کنم که دختر نا سپاسی هستم . اما بدری ! واقعا دلم برای عمو می سوزد . اگر تو هم بودی مثل من دلت ، برای او می سوخت . من تحت تاثیر همین احساس ، کار نا شایستی کردم . خودم به آن اقرار می کنم ، اما پشیمان نیستم . من قاب عکس مادر را که با خودم آورده بودم به دیوار کلبه آویختم . همان عکس که روی نیمکت نشسته و روبرویش گنجشکها در حال دانه چیدن هستند ، را می گویم . کلبه را شاعرانه آراستم تا هر وقت عمو قدم به کلبه می گذارد احساس آرامش کند . تو کارم را تایید نمی کنی ، می دانم ! اما من این کار را انجام دادم و حاضر به پذیرفتن عقوبت آن نیز هستم .
عمو برای آوردن چوب کلبه را ترک کرده بود وقتی با بغلی از هیزم قدم به درون کلبه گذاشت و عکس مادر را روی دیوار دید ، چوبها از دستش بر زمین ریخت . عمو با گامهایی لرزان به قاب نزدیک شد و مقابل آن ایستاد و گفت " خوش آمدی " . نا خود آگاه گفتم " متشکرم " . این کلام که بی اراده از دهانم خارج شده بود عمو را متوجه من کرد و بدون تغییر حالتی پرسید " پس چرا نگفتی که می آیی تا باغ را برایت چراغانی کنم ؟ " گفتم " حالا که اینجا هستم قدرم رابدان و با سهل انگاریهایت حرصم را در نیاور " . عمو پرسید " اهمال کردم می دانم پیدا کردن یک زمین یک سال طول کشید و تو طاقت نداشتی . اما خوشحالم که آمدی . هر چند که خیلی انتظار کشیدم " . دستم را گرفت و برد مقابل عکس و گفت " به او بگو . به او بگو که اول هر فصلی به انتظار می نشسته ام . به او بگو درختانی که این چنین خودشان رالخت و بی لباس کرده اند ، خیلی روز ها به انتظار او سبز پوش بوده اند . به او بگو حتی تا ماه پیش لباس طلایی تنشان کرده بودند . و گمان نکند که ورودش را بی تفاوت تلقی کرده ایم . از او بپرس چرا وقتی درختها پر از شکوفه بودند و می توانست کنار پنجره بنشیند و به آنها نگاه کند نیامد تا با شکوفه ها و غنچه ها به او خیر مقدم بگوییم ؟ تو بهار را خیلی دوست داشتی و در بهار هم آن فاجعه رخ داد . من از بهار که تو را اسیر خاک کرد متنفرم . ببین که باز هم حرافی می کنم و کار ها نا تمام می ماند . من عوض نشده ام . عنوز هم همان مرد حراف گذشته ام و تو هنوز همان دختر ساکت بی طاقت . به من حق بده که بخواهم حرفهایی که بیست سال نگفته مانده به تو بگویم . هر چند که می دانم خسته ای و از راه دور آمده ای . برای گفتن دیگر وقت کافی خواهیم داشت . بنشین و به طبیعت بی جان نگاه کن ، تا من کلبه را برایت گرم کنم " .
عمو قاب را بر داشت و روی پیشخوان بخاری گذاشت و گفت " از اینجا بهتر می توانی طبیعت را نگاه کنی " . و وقتی اطمینان یافت که جای مادر راحت است به جمع آوری هیزمها پرداخت و کلبه را گرمتر کرد و من برایش چای درست کردم .
تا وقتی که خورشید می رفت غروب کند در کلبه سر کردیم و آنجا را سر و سامان دادیم . هنگام غروب با نگاهی به یکدیگر درک کردیم که وقت رفتن رسیده است . درد جدایی را تحمل کردم و با این تسکین که دیگر تنها نیستم و مادر با من است ، باغ را ترک کردم .
هر دو فراموش کرده بودیم که از ده مرغ و خروس با خود ببریم . گونی پشم هم فراموش شده بود و عمو مجبور شد دروغ بگوید . او به زن عمو گفت که ( به ده نرفته بودیم . تمام شهر را برای یافتن سمی که موشها را هلاک کند گشته ایم ) . در صورت عمو فشار عذاب وجدان را دیدم . در فرصتی که پیش آمد ، عمو گفت " اولین دروغ را طی زندگی ام به شهین گفتم " . پرسیدم " ناراحتید ؟ " کمی به فکر فرو رفت و گفت " نمی دانم ، من به خاطر مادرت همه کار کردم . حتی آن مرد را که نمی توانم اسمش را بیاورم کتک زدم تا خودش را عقب بکشد و مادرت را آسوده بگذارد . دستها و صورتم خون آلود و پیراهنم پاره شده بود ، اما مادرت می خندید و من برق رضایت را در چشمش می دیدم . او هم دوست نداشت آن مرد به پدر بزرگت رشوه بدهد تا بتواند همراه ما به ییلاق بیاید . من حاضر بودم آن مرد را خفه کنم تا دیگر چشمش را از مادرت بردارد . من خیلی کار ها به خاطر او کردم ، اما او نفهمید " . گفتم " مادر فهمید ، اما شما خودتان اهمال کردید " . سر فرود آورد و حرفم را تایید کرد . گفتم " ما دیگر به باغ نمی رویم تا شما مجبور به دروغ گفتن نشوید " . متحیر نگاهم کرد و گفت " حالا دیگر غیر ممکن است . حالا دیگر نمی شود او را تنها گذاشت . چیزی را که من می دانم و تو نمی دانی این است که مادرت از تنهایی می ترسد " . گفتم " پس چرا در باغ که بودیم نگفتید ؟ می توانستیم مادر را با خود بیاوریم " . گفت " باید یک امشب با خودش تنها باشد تا بفهمد که من چه زجری را تحمل کردم " . خندیدم و پرسیدم " شما دارید انتقام می گیرید ؟ " به صورتم زل زد و گفت " فقط یک شب او به جای من می نشیند و تنهایی را هم با این حواس ظاهری درک نخواهد کرد . این بی رحمی است که یک عکس با تنهایی من شریک بشود ؟ " گفتم " شما از کجا می دانید ؟ شاید مادر هم سالها تنهایی را تحمل کرده باشد و مثل شما مهر سکوت بر لب زده باشد " . به فکر فرو رفت و گفت " تو مرا به تردید می اندازی و از خودم متنفر می کنی . من نمی خواهم بی رحم قلمداد شوم " . عمو این را گفت و اتاق را ترک کرد . به گمانم رسید که برای انجام کاری اتاق را ترک کرده است ، اما وقتی صدای زن عمو را شنیدم که پرسید ( این وقت شب کجا می روی ؟ ) هراسان بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . عمو لباس پوشیده بود و عازم رفتن بود و گفت ( کار مهمی دارم و باید به ده بروم شا بخوابید و منتظر من نمانید ) .
باران شروع شده بود و همراه آن سوزی جانکاه می وزید . دلم به شور افتاد و از گفته خود پشیمان شدم . اما کار از کار گذشته بود و عمو رفته بود . آن شب وقتی همه به خواب رفتند ، من از شدت نگرانی بیدار نشسته بودم و انتظار می کشیدم . نور چراغ اتاق من مانع از استراحت نیما شده بود . او با ضربه ای به دیوار چوبی مرا صدا کرد و آهسته پرسید " مینو شما خوابید ؟ " گفتم " نه ، نگران عمو هستم . نمی توانم بخوابم " . او گفت " آقا جون به ده رفته و امشب مسلما بر نمی گردد . راحت بخوابید . صبح بر می گردد ! " پذیرفتم و چراغ را خاموش کردم . تاریکی بر نگرانی و وحشتم می افزود . و تو می دانی که من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسم . نمی دانم تا کی بیدار بودم که از شدت خستگی خوابم برد .
صبح وقتی چشم گشودم ، هیچ کس در خانه نبود ، عمو هم هنوز بر نگشته بود . بغض راه گلویم را گرفته بود و دلم می خواست فریاد می کشیدم . آه اگر برای او اتفاقی رخ داده باشد من مقصر هستم . اگر نمی آمد و دیگران به جستجو می پرداختند ، چگونه می توانستم از راز باغ پروانه پرده بردارم و آن را افشا کنم ؟ زن عمو چه فکر می کرد ؟ آیا مرا دو رو و ریا کار قلمداد نمی کرد ؟ من با بردن عکس مادر ، او را بیش از پیش اسیر اوهام خودش کردم . و به جای آنکه سعی کنم او را برهانم بیشتر غرقش کردم . آه خدای من ! کمکش کن تا سلامت به خانه برگردد .
داشتم گریه می کردم که صدای توقف اتومبیل را شنیدم و هراسان در را باز کردم . خودش بود . صحیح و سالم . آن قدر ذوق زده شده بودم که خودم را به آغوشش انداختم و باز هم گریستم . مو هایم را نوازش کرد و پرسید " نگران من بودی یا مادرت ؟ " چشمان اشکبارم را به او دوختم و گفتم " خدا شاهد است که نگران شما بودم " پیشانی ام را بوسید و گفت " می دانم و ممنونم . پس شهین کجاست ؟ " گفتم " نمی دانم . از خواب که بیدار شدم هیچ کس در خانه نبود " .
عمو در صندوق عقب اتومبیل را گشود و تعدادی مرغ و خروس که پا هایشان را با ریسمانی گره زده بود بغل کرد و به طرف مرغدانی رفت . کمکش کردم تا مرغها را آزاد کند و ضمن کار پرسیدم " چرا همان شبانه بر نگشتید " . خندید و گفت " اجازه نداشتم . هوای بسیار بدی بود و احتمال تصادف می رفت . نمی دانی چقدر گرسنه ام . از صبح زود تا حالا توی راه هستم . صبح زود هم رفتم به خانه مان و از جعفر مرغ و خروسها را گرفتم و بدون آنکه چاشت بخورم حرکت کردم . می دانستم نگرانی و نمی خواستم بیشتر از این در نگرانی باقی بمانی . به عمو صبحانه می دهی ؟ " آن قدر از سلامت عمو خوشحال بودم که گفتم " عمو جان صبحانه که هیچ ، حاضرم جانم را برایت بدهم . نمی دانید چقدر خوشحالم که سلامت به خانه بر گشتید " . عمو بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت " ما تا رسیدن بهار ، دیگر حق نداریم به باغ برویم . پس خیالت آسوده باشد " . نگاهش کردم و در عمق چشمان شاد او پی به حقیقت گفتارش بردم .
شاید تو گفته های عمو را باور نکنی ، اما من باور می کنم و می دانم که او توام با کار هایی که برای امرا معاش خانه انجام می دهد ، از گذشته نیز غافل نمی کاند . تلفیق گذشته و حال شخصیتی دو گانه به عمو بخشیده که برای دیگران تشخیص آن دشوار است . نسترن و نرگس پدرشان را مردی مهربان ، اما دمدمی مزاج می دانند . و نیما عقیده دارد آقا جون در عین مهربانی کم حوصله و عصبانی است و زن عمو او را مردی می داند که وقایع گذشته ، اثرات نا مطلوبی روی اعصابش گذاشته که قابل اصلاح و ترمیم نیست . او به حال همسرش دل می سوزاند و غم او را درک می کند . من هم دلم برای عمو می سوزد ، اما معتقدم که او می داند چه می کند و مالیخولیایی نشده . گوشه و کنایه های عمو سلامت حافظه اش را می رساند و کوچکترین حرکت و حرف نا معقول از او دیده نمی شود . وقتی در جمع است به همه چیز تسلط دارد و تمام ریزه کاریهای مسایل شغلی و خانوادگی را مو به مو انجام می دهد و فراموشکاری به ندرت در او دیده می شود . قول و قرار هایش همه به جای خود انجام می پذیرد و هیچ کس شکایتی از اینکه او چیزی را فراموش کرده باشد ندارد . و این دقت و نظم او را می رساند . تمام مواردی که شمردم ، در مورد به یاد آوردن گذشته نیز صدق می کند . تمام گذشته را بدون آنکه لحظه ای درنگ و اندیشه کند بر زبان می آورد و تمام جزییات را مو به مو شرح می دهد . گویی که فیلمی را بر پرده عریض سینما تماشا می کنی ، لحظه به لحظه و گام به گام با عمو پیش می روی و حال را فراموش می کنی .
آه بدری ، نمی دانی ترسیم گذشته و دنیایی که تو در آن نقشی نداشته ای ، اما بوده و اتفاق افتاده چقدر شگفت انگیز است . من لحظه به لحظه زندگی مادر را می بینم و به روحیات کودکی تا جوانی او پی می برم و حس می کنم که همراه مادر در چهار راه آبسردار بزرگ می شوم . خانه ای بزرگ و قدیمی با دو حیاط بیرونی و اندرونی . و پدر بزرگ را می بینم که در حجره نشسته و مردی که نمی دانم اسمش چیست میرزای پدر بزرگ است و دو جوان رشید و زیبا که در حیاط بیرونی با مادرشان زندگی می کنند و هر دوی آنها دل به دختری داده اند که از کودکی با او بزرگ شده اند . و پدر بزرگ ، برادر بزرگتر را که همسن پسرش می باشد ، بیشتر دوست دارد ، چرا که پر جنب و جوش است و یک لحظه بی کار نمی ماند . او وقتی به شکار می رود شکارش را تقدیم پدر بزرگ می کند تا هر چه بیشتر در قلب او جای گیرد . پولهایش را هم نزد او نگه می دارد تا روزی به کار تجارت مشغول شود . و این مرد بعد ها پدر ما می شود . مردی فعال که خوب می داند از زندگی چه می خواهد و آن دیگری مسافر شهر رویا که فقط خوب حرف می زند و خواسته هایش در تصویر های رویایی اش شکل می گیرند و جامه حقیقت نمیپوشند . مردی کند که احتیاج به حمایت دارد تا قوه رابه فعل در آورد و کسی دست حمایت برایش بلند نمی کند . و مادر بزرگ نیز پسر ارشدش را بر پسر کوچکتر ترجیح می دهد و او را حامی و حمایت کننده خود می داند . تمام برگها به سود پسر بزرگتر است و این یکه تاز میدان می داند که حریفانش ناتوان هستند و شانس پیروزی ندارند . پس چرا خود را عقب بکشد و قلب دختر یکی یکدانه را به سود خود نرم نکند ؟
پدر بزرگ دامادی می خواست که آینده ای روشن و صاف برای دخترش فراهم کند و این کار فقط در توان پدر بود . و عمو که تنها مانده است دلش را به یک قول خوش می کند و حرکت دیگران را ندیده می گیرد .
او می رود تا یک قطعه زمین در سرزمینی جادویی پیدا کند . و این کار با تانی صورت می گیرد ، غافل از آن که دیگری زود تر حرکت می کند ، و زود تر به مقصد می رسد . و حالا با همان ایده و همان تصورات شیرین جوانی ، به دنبال سعادتی می گردد که از دست داده است . عمو هیچ گاه مادر را متهم به بیوفایی نمی کند و از او نجشی به دل ندارد . شاید خوب می داند که سعادت به دست نیامده ، به دلیل اهمال خودش بوده است . و این واقعیت را می داند و از آن فرار نمی کند . اما پوزخند هایش گیجم می کند و این تصور را به من می دهد که در ورای چیز هایی که از او می دانم ، حقایقی دیگر نهفته است که از آن بی خبرم . . .
" آن که شب را برای رسیدن به آینده ای روشن انتخاب میکند ، خواب را فراموش خواهد کرد . و آن که روز را بر می گزیند خوابی شیرین خواهد داشت . و من شب را انتخاب کردم ، چون از هیاهو بیزار بودم . و روز چشم خود را بستم تا انسان نما های طماع و سالوس رانبیند . می شود در شب زندگی کرد و خسته نشد . می شود شب را به جای روز برگزید و از کار کردن خسته نشد . و می شود خوب بود و جفای دیگران را ندیده گرفت . من کار کردم اما نفعش را دیگری برد . و هیچ کس نفهمید که سرخی چشمانم از چیست . من هرگز نخواستم مهم باشم . اما پدر بزرگت صاحب منصبان را دوست می داشت و آب باریکه برایش خیلی ارزشمند بود . از ترس به همه چیز چنگ می انداخت و با آن که ثروتمند بود ، از فقر می ترسید . از این که هستی اش نابود شود هراس داشت و دلش پشتوانه محکمی می خواست . به زبان انکار می کرد ، اما روشنایی چشم و دلش از تخته های فرش نور می گرفت . او چه می دانست که بیخوابی چیست و شب چگونه است . او روز را می دید و روز را باور داشت .
هر وقت از خانه خارج می شد از مادرم می پرسید ( نصرالله کجاست ؟ ) و مادرم سز تکان می داد و با تاسف می گفت ( خواب است ) . نه اینکه به حالم دل می سوزاند ، نه ! تاسف او به زعم خودش برای تلف کرذن ساعات روزی بود که آغاز شده بود . و من در زیر پتو می خندیدم . با خود می گفتم ( بگذار فکر کنند کهنصرالله روز را به بطالت می گذراند و در فکر ترقی نیست اما یک شب به همه آنها خواهم خندید ) و آن یک شب هرگز نیامد !
زبان مرد شب را ، مرد شب می داند ! و در آن خانه هیچ کس مرد شب نبود . نمی خواستم بدانند که من شبها چه می کنم . نمی خواستم پروانه بداند که دارم شبها کار می کتم تا بتوانم پول زمین را جور کنم . مزد شب کاری بیشتر از مزد روزانه بود . و من مرد شب شدم تا زود تر بتوانم زمین بخرم . حرف درد بسیار است و بدبخت آن کس که غمخواری نداشته باشد . با تو گفتم که می شود خوب بود و جفای دیگران را ندید . تو این را باور کن ! چون به مادرت قول داده ام با تو از خوبیها صحبت کنم . از مهر و عاطفه . از گذشت و ایثار ! و غم باید فقط در صندوقخانه قلب عمویت بسته بماند ! به پروانه ها فکر کن که در انتظار بهار ، در پیله جا خوش کرده اند . و به آینده نگاه کن که روشن و صاف در انتظارت نشسته است . از من دیگر گذشته . چه فایده که دمل شکافته شود ؟ مرحمی اگر می بود سالهای پیش باید بر آن گذاشته می شد که چرک نکند . این زخم کهنه است و علاج پذیر نیست . دارویی اگر می خورم تاثیر آن موقتی است . من به درد کشیدن عادت دارم " .
وقتی عمو حرف می زند ، یکپارچه سکوت می شوم و دلم می خواهد او را از لا به لای صحبتهایش بهتر بشناسم . می توانم حرفهایش را کنار هم بگذارم و نتیجه بگیرم ، اما او همیشه در میانه راه از حرکت می ایستد . گویی از پا می افتد ، زبانش از گفتن می ماند . در آن لحظات چشمان مشتاق مرا نمی بیند .
پرسید " تا به حال پروانه ای را در دست گرفته ای ؟ " گفتم " نه ! " گفت " بال پروانه به قدری ظریف است که اگر انگشتت را هر چند آرام روی آن بکشی خالهای پروانه همچون پودری نرم بر سر انگشتت خواهد نشست " . و من می خواهم در این بهار بال پروانه را لمس کنم . می دانم که عمو به باغ پروانه می رود ، این را از نگاهش و وضع آشفته اش تشخیص می دهم . شب بلند زمستان او را کلافه کرده و روز شماری زمستان از او مردی عاصی و بی حوصله ساخته است . زن عمو می گوید که ( بد اخلاقی او به سبب نزدیک شدن شب سال است ) و من باور دارم .
شاهین هنوز لباس تیره بر تن می کند و هنوز ته ریشی دارد که صورتش را مردانه و جذاب می کند . بالای سرم ایستاده می پرسد " چه می خوانید ؟ " و من پشت جلد کتاب را نشانش می دهم . نگاهی به آن می اندازد و نگاهش را به حیاط می دوزد و باز می پرسد " در سکوت به دنبال چه می گردید ؟ " نگاهش می کنم ، اما او به من نظر ندارد . می گویم " شاید هیچ " . لبخندی بر لب دارد . می گوید :
می گویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز .
باز می گویند خوابی هست کار زندگانی
زان نباید یاد کردن ،
خاطر خود را
بی سبب نا شاد کردن . ( نیما یوشیج )
***
و بعد زمزمه می کند " هر چند که اندوه شما بی علت نیست ، اما چه سود ! دوست دارم بدانید در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان ،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیبا ترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند . ( احمد شاملو )
****
گفتم " این شعر ادامه ندهید " . گفت " بسیار خوب . نخواهم خواند ، اما حرفی بزنید و این سکوت را بشکنید " و من گفتم :
قصه نیستم تا بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی .
یا چیزی چنان که بدانی . . .
و چون سکوت کردم پرسید " چرا بقیه اش را نمی خوانید ؟ من بر خلاف شما شوق شنیدن دارم " . گفتم " تمام شد ! "
لبخندش را تکرار کرد و دست زیر بغل برد و سنگینی جسمش را به لبه پنجره تحمیل کرد و گفت " می دانی که تمام نشده ! من این شعر را تا آخر می دانم " . گفتم " پس اگر می دانید لزومی به تکرار آن . . . گ سخنم را قطع کرد و گفت " بسیار خوب ، بسیار خوب . اما خواهشی دارم . وقتی که من رفتم ، در خلوت این شعر را تکرار کنید و از اول تا آخر بخوانید . و بدانید که کلام نا گفته من در بیت ، بیت این شعر نهفته است " .
بدری برایت نمی نویسم که پس از رفتن او من چه کردم . هر چند که هیچ وقت هیچ رازی میان ما پوشیده نمانده است . پس می گویم که آن را تکرار نکردم . زیرا پی به احساس او بردن ، یعنی با او در آن احساس شریک شدن . و من هنوز قلبم از داغی عظیم می سوزد .
شب وقتی همه به بستر رفتند ، در تنهایی عمو شریک شدم و سرم را با خواندن روز نامه گرم کردم . دوست داشتم خودش لب به سخن باز کند . چند بار از زیر چشم نگاهش کردم . او در عالم خود غرق بود .
عمو نگاهم کرد و پرسید " تو فکر می کنی منصور و دایی کاظم به موقع بر می گردند ؟ " به چشمانش نگاه کردم و گفتم " منصور نوشته که بر می گردند ! " عمو گفت " اگر دایی ات اجازه داده بود تا آنها را بیاورم ، دیگر دلشوره ای نداشتیم . اگر رسیدند که چه بهتر ، در غیر این صورت خودمان مراسم شب سال را بر پا می کنیم و تمام اهالی ده را هم دعوت می کنیم . من می دانم که از این کار هم پدرت خوشحال می شود و هم مادرت ! " گفتم " عمو جان نگران نباشید . آنها به موقع می رسند . هنوز تا بهار خیلی مانده " . عمو سر تکان داد و گفت " بله ، خیلی مانده . من دیگر تحمل ندارم . دلم می خواهد هر چه زود تر هوا گرم بشود و من بتوانم به باغ بروم . می خواهم زیر پنجره جلبک بکارم ، ولی اول باید باغچه ای درست کنم . مثل اینکه این سرما خیال رفتن ندارد " . با شیطنت گفتم " اما شما که به باغ می روید ، فقط مرا با خودتان نمی برید " . عمو گفت " بله ، می روم ! می روم تا اجاق را روشن نگه دارم " . بی اختیار خندیدم . عمو چشمانش را تنگ کرد و پرسید " به چه چیز خندیدی ؟ اینکه نمی گذارم اجاق خاموش بشود ؟ " گفتم " عمو جان ! هر دوی ما می دانیم که برای تصویر داخل قاب ، اتاق سرد و گرم فرقی نمی کند " . از همان پوزخند های مرموز بر لب آورد و پرسید " مطمئنی ؟ " سر فرود آوردم و عمو در حالی که بلند می شد تا اتاق را ترک کند گفت " زیاد هم مطمئن نباش ! اگر او را می دیدی این طور با قاطعیت صحبت نمی کردی " . بلند شدم و مانع خروجش شدم و گفتم " عمو جان ! شما مادر را می بینید ؟ " سر فرود آورد و من با بهت نگاهش کردم و پرسیدم " چه طوری ؟ من هم می خواهم او را ببینم " . دستم را فشرد و گفت " او در وجود توست . او با تو یکی است ، تو اویی و او تو . دیگر دنبال چه می گردی ؟ " گفتم " شما مادر را در من می بینید ؟ " خندید و گفت " من او را هر طور که دوست داشته باشم می بینم ! گاهی روی بام می بینم که نشسته و گلهای زرد و سرخ خلنگ را از آن بالا بر سرم می ریزد ، گاهی او را می بینم که سوار مرکب باد شده و از میان شاخه ها عبور می کند ، و گاهی او را می بینم که کنار اجاق روشن چمباتمه نشسته و منتظر آن است که اجاق را برایش روشن کنم . چند روز پیش هم او را دیدم که سوار اتوبوس مرگ توی جاده حرکت می کرد . فریاد زدم ( به این سفر نرو ) اما او دستهایش را از شیشه بیرون آورده بود و با من وداع می کرد . تو هنوز خیلی جوانی و درک این حرفها برایت مشکل است . من خیلی چیز های دیگر هم می بینم که تو حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی . برو بخواب و آرزو کن که خداوند عمویت را هم همسفر آنها قرار بدهد " . اشک در چشمم حلق زد و گفتم " نه ! خواهش می کنم این را بر زبان نیاورید . من دیگر تحمل ندارم که عزیزی را از دست بدهم . شما گفتید که مادر مرا به دست شما سپرده ، چطور می توانید مرا رها کنید ؟ در صورتی که می دانید تنها به شما دلخوش هستم " . عمو نوازشم کرد و گفت " می دانم دختر جان ، می دانم . تو فکر می کنی اگر این وظیفه به عهده ام نبود بعد از فوت آنها من زنده می ماندم ؟ من ماندم تا تو را حمایت کنم . آن روزی که تو سر انجام بگیری با خیال راحت راهی می شوم . حالا برو استراحت کن و خوابهای شیرین ببین " .
عمو با خط درشت روی تقویم دیواری نوشته است – روز را با خنده آغاز کن که زندگی با خنده در دستانت شکوفا می شود – و من به خاطر عمو خندیدم .
شاهین به دیدار خواهر آمد و قفسی در دست داشت که دو مرغ عشق مهمان آن بودند . نسترن و نرگس از شادی فریاد کشیدند و جلو قفس زانو زدند . شاهین که خود به تماشا ایستاده بود ، قفس را بر داشت و روی میز گذاشت و سپس از زن عمو پرسید " خواهر می توانیاز این دو پرنده خوب مراقبت کنی ؟ " زن عمو شانه بالا انداخت و گفت " من به قدر کافی گرفتاری دارم . چرا از دختر ها نمی خواهی مواظب پرنده ها باشند " . شاهین نگاهی گذرا به نرگس کرد و گفت " گربه های نرگس دشمن جان این پرنده ها هستند و نسترن هم که باید به درسهایش برسد . می ماند مینو خانم که نمی دانم حاضرند این مسئولیت را قبول کنند ؟ " سر فرود آوردم و موافقت خودم را اعلان کردم . زن عمو خوشحال از رهایی از این مسئولیت گفت " قفس را به اتاق مینو ببر ! جایشان آنجا امن است " . و شاهین قفس را به اتاق من آورد و جلو پنجره آویخت و پرسید " زیبا نیست ؟ " گفتم " چه چیزی ؟ قفس ؟ " لبخندی زد و گفت " نه ، مرغ عشق " . گفتم " زیباست ، اما دلم می سوزد و فکر می کنم این بی رحمی است که مرغها اسیر قفس باشند " . گفت " من فقط می خواستم شما زیبایی این مرغها را ببینید و ازنزدیک عشق و عاطفه پرنده ها را شاهد باشید . بهار که بیاید آزادشان می کنم تا دیگر به من نگویید بی رحم هستم " . و من خندیدم .
همان روز نیما با یک تیهوی شکار شده به خانه آمد و مرا متعجب کرد . وقتی شکار را روی میز آشپزخانه گذاشت ، پرسیدم " شما تیر اندازی هم می دانید ؟ " گفت " چند سالی است یاد گرفته ام . این فصل ، فصل شکار است ، پرندگانی که بدون غذا مانده اند طعمه شکار چی می شوند " . گفتم " شما آن شکار چی هستید که به کمین نشسته ؟ " خندید و من هم بی اختیار خندیدم . نه برای آنکه راضی و خشنود بودم نه ! فقط به این دلیل که فکر می کردم سخنم و شاید طعنه ام او را به تاسف وا دارد اما چنین نشد و او به تصور آنکه من کارش را تایید کرده ام افزود " این دفعه شما را با خودم می برم و به شما هم یاد می دهم که چطور تیر اندازی کنید " . و شاهین با تمسخر پوزخندی بر لب آورد و به اتق دختر ها رفت . بوی بهار را حس می کنم . در شمال بهار زود تر آغاز می شود . ببین که یک سال چه زود گذشت . مثل طوفان که هر چه سر راه ببیند با خود می برد . اما نه برای من که یک سال انتظار کشیدم ام . چه کسی باور می کند که ما این همه مدت یکدیگر را ندیده باشیم ؟ دستهایم نوازشهای تو را فراموش کرده اند و به جای بوی آشنای تو ، بوی گیاه می دهند ، بوی علف خود رو . من دیروز به باغ رفتم تا عمو در زیر پنجره باغچه درست کند . هوای اتاق گرم و دلچسب بود و ما یک فنجان چای خوردیم و بعد شروع به کار کردیم . عمو روی قاب عکس مادر دستمالی ابریشمی انداخته است . گمان می کنم برای حفظ آن از گرد و غبار این کار را کرده باشد . دور از چشم عمو دستمال ابریشمی را بر داشتم و نگاه کردم . نگاهش مثل گذشته به زمین بود ، به دانه چیدن پرندگان . فکر می کنم مادر گاهی دزدانه از زیر دستمال به بیرون نگاه می کند . می دانم فکر می کنی دیوانه شده ام ، اما باور کن که این طور احساس کردم . خمیدگی پشت مادر راست تر شده است . عکس را به خاطر بیاور ! یادت می آید که مادر خم شده بود و به گنجشکهایی که دور نیمکت نشسته بودند دانه می داد ؟ این بار وقتی به تصویر نگاه کردم به گمانم رسید که حالتی نشسته تر دارد و می تواند دزدانه از زیر دستمال بیرون را نگاه کند . وقتی از کلبه خارج شدم ، عمو کار کندن باغچه را به اتمام رسانده بود و داشت جلبکهایی با برگهای سبز درون باغچه می کاشت . کمکش کردم و تمام لباس و دستم گل آلود شد . عمو خندید و گفت " تو هرگز باغبان خوبی نخواهی شد " . هر دو خندیدیم و من دیگر در صورت به عرق نشسته او آثار خستگی ندیدم . دیدن خاک و باغچه ، مرا به یاد گور پدر و مادر انداخت . یادت هست که گور کن چه پر شتاب و بی خستگی دو گور کند ؟ دو بستر یک شکل و یک اندازه . من در آغوش عمو نصرالله از حال رفتم و نفهمیدم که اول کدام یک از آنها به خاک سپرده شدند . مادر یا پدر ! این تسکینم می دهد که آن دو در کنار هم دفن شده اند و تنها نیستند . بدری ! من و تو هم باید در کنار آنها دفن شویم ، چون من از تنهایی و تنها ماندن می ترسم . باید وصیت کنم که روزنه ای به آن اندازه که یک دست بتواند از آن عبور کند میان دو قبر به وجود آورند و دستهای ما را در دست هم قرار دهند تا دیگر نترسم . می دانم می خندی و با خودت خواهی گفت – باز هم فکر های بچگانه به سرش زده – و این حقیقتی است . می دانم می خندی و افکارم را بچگانه تلقی می کنی . می دانم که میان من و تو به وسعت ابری که بالای سرم در حال شکل گرفتن است ، فاصله وجود دارد . نفرین بر جدایی ، نفرین بر تمام تعلقات که انسان را پای بند می کند . من احساس را نفرین می کنم و قاتلان را که برای سرکوب علایق جنایت می کنند بی گناه می دانم . من دارم قاتل خودم می شوم و می خواهم تمام علایقم را در درونم خفه کنم و دیروز اولین جنایت را مرتکب شدم و مرغ عشق را از جفتش جدا ساختم .
اصلا گریه نکردم ، باورت می شود ؟ من در حالی آن دو را از یکدیگر جدا کردم که مرغ عشق ماده سرش را بر بال نر تکیه داده بود و مرغ نر با منقارش پر او را نوازش می کرد . به صدای اعتراض مرغ نر توجه نکردم و چشمم را بر نگاه التماس آلود مرغ ماده بستم و دومین جنایت را با پاره کردن دیوان شعری که شاهین برایم به ارمغان آورده بود مرتکب شدم . نمی دانی وقتی برگهای پاره را بدون ترتیب در کنار هم قرار دادم چه اشعار هجوی از آب در آمدند به یک نمونه گوش کن . اما نه ! بگذریم . تو چرا باید در این جنایت شریک جرم باشی . فکر می کنم دیشب شب لعنت بود . چون من به اندازه یک سال دوری لعنت کردم . به بیهودگی دستی که زمین زا بی مهابا چال کرد نفرین فرستادم و به جلبکها که هیچ گاه چشمی رویش و باوریشان را نخواهد دید لعنت فرستادم . لعنتی زیر لب . به عمو هم که با شوق کودکانه نهال در باغچه می کاشت لعنت کردم . برای دیدن باید به درون نگریست و از قالب تن رها شد . اما من قادر به انجام این کار نیستم و بر بی عرضگی خود نیز نفرین کردم . من چرا نمی توانم چون عمو بر ماده غالب شوم ؟ فاصله ای بعید است میان دیدگاه من و عمو . اولین قدم در راه دیدن ، نداشتن ترس است و تو بهتر از هر کسی می دانی که من می ترسم . عمو می گوید ( برای دیدن باید تمرکز داشت و فکر را از چیز های دیگر تخلیه کرد ) و من قادر به این کار نیستم . در یک لحظه به همه چیز فکر می کنم و تمرکز حواس ندارم . شاید هم می ترسم آن طور که عمو می بیند من نبینم . من از اسرار می ترسم و دوست دارم جریان عادی زندگی را ببینم . چه ساده بودم که فکر می کردم اگر قاب را بردارم عمو دیگر نخواهد دید . راست و دروغ کار های عمو گیجم می کند . به من تلقین می کند که از گفتن فقط قصد شوخی دارد . اما کار هایی انجام می دهد که مشکوکم می کند . مثل خرید فرش ترکمن و یا کاشتن جلبک .
به هر حال همان طور که من تصمیم گرفته ام کنجکاوی نکنم ، تو هم مطلب را فراموش کن .
عمو بی رحم است چون به فکر دختر ها نیست . او فقط به خودش فکر می کند و در فکر ساختن است . آن هم برای موجودی که دیگر حیات ندارد . او سهم زندگان را فراموش کرده و با خود خواهی اش عمر را سر می کند .
زن عمو زن نمونه ای است که تحمل می کند و زبان به شکایت باز نمی کند هر چند که از اسرار باغ پروانه خبر ندارد .
خواهر زن عمو برایمان نان آورد . از همان نانها که در ده داشتیم ، اما این بار خودش نپخته بود و به خوشمزگی نانهای خودش نبود . تکه ای نان برداشتم و به اتاقم رفتم . مرغ عشق غمگین بود و با نگاه التماس می کرد . التماس مرا نیرومند ساخت و از اینکه قادر بودم سعادتی را بر هم بزنم ، احساس قدرت کردم . میان اجابت خواهش و رد کردن آن تردید کردم . اما بی اختیار اجابت کردم و مرغ ماده را به نر باز گرداندم . نبوی تا ببینی با چه عشقی نوک بر یکدیگر ساییدند و همدیگر را نوازش کردند . مهربانی بهتر از شقاوت است . با خود گفتم ( من هرگز قاتل خونخواری نخواهم شد ) . به خیابان رفتم و دیوانی به جای دیون پاره شده خریدم ، اما آن دیوان نگوبخت را دور نریختم . می دانم که دیوان شعری استثنای در اختیار دارم . تو هم همین کار را بکن تا بعد کتابهایمان را به یکدیگر قرض بدهیم . می دانی اولین شعری که بعد از چسباندن خواندم چه بود ؟ نه ، مثل اینکه نمی شود تو را شریک نکرد . من همیشه در همه چیز با تو شریک بودم ، پس باید این بار تو شریک جرم من باشی . حالا که حاضری بگذار برایت بخوانم :
آسمان را بار ها
با ابر های تیره تر از این
از درون سفالینه ها
می شنیدم
و نگاهم در خلوص سکوت
mahsa
00زیبا و خاطره انگیز بود
۳ ماه پیشاشرف.م
۴۷ ساله 00اول دبیرستان بودم این کتاب بین بچه ها دست به دست میشدو هر کی ۳ روز وقت داشت کتاب و تموم کنه چه دورانی داشتیم یادش بخیر بهترین رمانی که اون دوره خوندم وعاشقش شدم عاالی بود
۴ ماه پیشنگار
۴۵ ساله 00بسیار زیبا
۵ ماه پیشفیروزه
00رمان قشنگی بود خیلی جاهاش گریه کردم دلم برای مینو که آرزوهاشون در قالب تخیل چه زیبا نوشته بود فقط اول داستان یک دختر نوزده ساله نیاز به قیم و سرپرست نداره این اشکال داستان بود روح نویسنده شاد.
۵ ماه پیشراحله فامیلی
۲۸ ساله 00باتوجه به کتابای دیگه خانم رحیمی ضعیفتربودولی درکل خوب بود
۵ ماه پیشMona
۳۸ ساله 00عالی
۵ ماه پیشالهام
00این رمان رو سالها قبل وقتی نوجوان بودم خوندم .الان دوباره خوندمش و برام یادآور خاطرات زیبایی بود .
۶ ماه پیشفاطمه محبوبی
10من این داستان رو تقریبا ۲۵ سال پیش خونده بودم اما دوباره دوست داشتم بخونمش باخوندنش همه یاد گذشته افتادم همه یاد سرگذشت خودم عالی بود
۹ ماه پیشحسین
۴۹ ساله 00من این کتاب ۳ بار خوندم وهمیشه برام تازگی داشت خدا رحمت کنه خانم فهیمی رو روحشون شاد ممنونم ازشما
۱۰ ماه پیشسمیه
00رمان خوبی لود ولی با توجه به رمان های دیگر خانم رحیمی کیفیت پایینی داشت مخصوصا متن رسمی کتاب روحشون شاد
۱۱ ماه پیشLeily
00فک کنم تا الان بهترین رمانی که تو زندگیم خونده بودم همین رمان بود امیدوار روح نویسنده این رمان در آرامش باشه .
۱۱ ماه پیشعفت
۴۵ ساله 00بسیار عالی معلوم بودقلم نویسنده بسیار قوی است لذت بردم از چنین قلمی
۱۲ ماه پیش***
۴۰ ساله 00سلام کتابی حرف زدنش اذیت می کرد من ک چند فصل بیشتر نخواندم زیاد جالب نبود این نظر شخصی من بود البته من رمان های دیگر خانم رحیمی رو خوندم زیبا و جالب بودن
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 10خیلی زیبا و کامل وقتی داستان را می خواندم همه چیز در مغزم آرام و ساکت میشد و با تمام حضورم احساس می کردم که در بطن داستان هستم .وقتی به نیمه داستان رسیده بودم تازه فهمیدم که نویسنده چقدر عذاب کشیده.
۱ سال پیش
نسرین
۳۶ ساله 00اولین کتابی بودکه15سال پیش خوندم وچنان تحولی درمن ایجاد کرد که از دنیای خیال دست کشیدم و بیشتر با واقعیات زندگی روبرو شدم و باعث شد به سمت علایقم برم و به رشد و شکوفایی برسم.خوشحالم که دوباره خوندمش..