رمان عاشقی ممنوع! به قلم meli770
رمان عاشقی ممنوع درمورد چهارنفره که توی خانواده شون، عاشقی ممنوعه و به خاطر عاشق شدن طرد میشن.بر اثر یه اتفاق که برای هرکدوم از بچه ها میافته، حس ها و توانایی هایی توی بچه ها نسبت به بقیه بیشتر میشه. به غیر از این چهارتا، چهارتای دیگه ام هستن که اون ها هم همین طورن. ازطرفی، چندنفر به خاطر این توانایی هاشون دنبالشون.
ولی چرا توی این خاندان، عاشقی ممنوعه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۸ دقیقه
سیاوش:الان بریم؟
سوزی:آره، بهتره بریم .
سیاوش:پس من برم به خاله رویا بگم!
دقیقا همون موقع صداشون اومد!
این یعنی این که اون ها هم توی بالکنن، از توی بالکن دارن به برف های سفید نگاه میکنن که روی زمین رو پوشوندند.
خاله رویا:کجا با این عجله؟
سعید:عجله؟
خاله کیانا:نمیخوایین برای شام بمونید؟
سوزی:همین قدر بسه، زیادی زحمت دادیم .
خاله کیانا:سوزی! این چه حرفیه؟
عسل:راست میگه سوزی!
خاله رویا:بچه ها! بهتون حق میدم ولی به کیارش و دادمهر هم حق میدم!
سعید:حرف شمادرست، ما اصلا غلط اضافی کردیم، ولی حتی حاضر نیستن به حرف هامون گوش کنن .
سیاوش:بیخیال، میگذره! ما هم بهتره بریم، فعلا.
خاله کیانا:از دست شماها! حداقل بعدازشام میرفتین .
سعید:نه دیگه خاله، بیخیال. ما هم رفتیم، فعلا.
سوزی:خداحافظ.
عسل:خداحافظ.
سوزی:
بعد از خداحافظی کردن با خاله کیانا و خاله رویا، پایین رفتیم که دیدیم عمو، دایی و کیانوش خان پایینن.
خاله مهرنوش هم پایین بود، ولی بچه ها توی باغ بودن. وقتی پایین رفتیم، همه ی نگاه ها سمتمون برگشت؛ دلم برای عمو تنگ شده بود!
چقدر غریب نگاهم میکرد. انگار، انگار دو تا گوله یخ توی چشم هاش گذاشتند. دایی دادمهر هم که هیچی، خنثی!
یعنی همین وسط جان هم بدی، فقط نگاهت میکنند. از این طرز برخورد، همه جای بدنم سرد بود. فقط خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم که اون هم بی جواب موند.
با بچه ها هم خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. فقط خوبیش این بود که چهارتامون توی یک ساختمون بودیم، خیلی خوب بود.
من و سیاوش توی یک طبقه بودیم، سعید و عسل هم باهم توی یک طبقه. وقتی رسیدیم، هیچ کدوممون حال حرف زدن نداشتیم، فقط بالا رفتیم.
وقتی توی واحدم رفتم، مستقیم لباس هام رو عوض کردم و توی بالکن رفتم؛ دلم امشب عجیب گرفته بود
اون قدر گرفته بود که میخواستم بمیرم، نمیدونستم چی کار کنم.
فقط یه تصمیم گرفتم، اون هم این که بشنیم و بنویسم، همه چی رو از اول تا همین جا که ببینم چه کار خطایی کردیم؟ ولی دلم نمیخواست تنها بنویسم؛ توی گروه به بچه ها گفتم. چون روی هوا زدنش، فهمیدم اون ها هم دلشون گرفته. رفتم و یه دفتر برداشتم و یه قهوه برای خودم درست کردم.
توی بالکن رفتم شروع به نوشتن داستان اصلی کردم:
" بعداز مهمونی باباجون به مناسب برگشت عمو کیارش بود.
همون جا بود که عمو کیارش خاله کیانا رو دید. داستان از همون جا شروع شد؛ کنجکاوی ما چهارتا.
پسرا خیلی وقت بود برگشته بودن ایران، همیشه از بچگی ما چهارتا باهم بودیم، تا آخرشم باهمیم.
هیجان داشت، کنجکاوی داشت، ماجراجویی داشت ولی نمیدونستیم تهش این میشه، پس شروع کردم."
به نام خدا
دفترخاطرات:
عسل:
دقیقا یک هفته از اومدن عمو کیارش میگذشت. توی این یک هفته، خیلی چیزا باعث قلقلک کنجکاوی ماچهارتا شده بود.
همیشه من، سوزی، سیاوش و سعید توی هرشرایطی باهم بودیم، حتی وقتی که خارج از ایران بودند، باهم درارتباط بودیم. دقیقا یه جورایی بیشتر از داداش های خودم دوستشون داشتم. دقیقا عین داداشم بودند. از وقتی عمو کیارش برگشته بود، ما چهارتا بیشتر خونه پدرجونم بودیم.
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم با گوشیم ورمیرفتم که یکی عین خر توی اتاقم اومد. وقتی سرم رو بالا آوردم، دیدم سوزی با نیش باز داره نگاهم میکنه.
عسل:ها چته؟عین بز میایی تو!
سوزی:عزیزم چند دفعه بهت بگم لقب های خودت رو به کسی نسبت نده؟
عسل:یعنی...
سوزی:حرص نخور بابا، فهمیدم بلدی جواب بدی. حالا پاشو بریم .
عسل:کجا؟
سوزی:خونه ی آقا شجاع.
سیاوش:جان؟! کجا؟
سوزی:وای ترسیدم!گنده.
سیاوش:مرسی واقعا!
سوزی:قابل نداشت!
عسل:یعنی من موندم این جا کاروان سراست یا اتاق؟
سوزی وسیاوش: کاروان سرا !
یعنی همچین دنبالشون کردم که اگه کسی سر راهم بود، خدا رو زیارت میکرد.
سوزی:وای! باز این افسار پاره کرد.
سیاوش:بدو فقط. الان سوزی میرسه.
داشتیم دنبال هم میکردیم که یهو داد یکی به هوا رفت.
شخص نامشخص:آی چتونه؟ای خدا یه روز ازدست این چهارتا توی این خونه آرامش نداریم.
و تازه متوجه شدیم اون شخص کسی جز عمو کیارش نیست!
سوزی:وا چرا داد میزنی؟
بارانا
۱۶ ساله 00مزخرف اصن معلوم نیتی یه بار میگه کیانا یه بار میگه خاله کیانا معلوم نیست درباره ی چیه
۱ سال پیشZiba
۲۳ ساله 00خیلی رمان گنگ و بی مفهومی بود
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 00خوب بود سپاس نویسنده عزیز موفق باشید 🌸🌸🌸
۲ سال پیش✍️
۲۲ ساله 00فقط تونستم چند سطر اول رمان رو بخونم. درکل نوشتن نیاز به قاعده و چارچوب خاص موضوع خودش رو داره تا خواننده ب سمت خوانش ، گرایش پیدا کنه.ولی متاسفانه این رمان بیشتر دافعه داره تا جاذبه .
۲ سال پیشFatmeh
۱۷ ساله 10خوب بود:)
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 00فک کنم الان متوجه شدم که چرا برای این خانواده عاشقی ممنوع چون میترسن این ۴تا به سرنوشت خوردشید دچار بشن، البته امید وارم چون من الان جلد ۱،قسمت۵،هستم، و هنوز داستان رو خیلی متوجه نشدم چون کامل نخوندم.
۲ سال پیشفاطمه
۱۳ ساله 22من رمان را کامل خوندم خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده من عاشق اون قسمتی شدم که سیاوش به سوزی اعتراف عاشقانه کرد زیر بارون وای خیلی خوب بود
۳ سال پیشم
۱۶ ساله 100شرافتن خود نویسنده چطور افراد رمانو باهم تشخیص میده اصن من نمی دونم این آقاجونا کین چن تان بخدا 😂
۴ سال پیشHappy.queen.78
131دو و نیم فصل اول رو خوندم هنوز متوجه ارتباط شخصیت ها باهم نشدم 😑 خودِ نویسنده متوجه شدن باشه هنر کرده 🤐
۴ سال پیشسننه
48رمان خوبی بود
۴ سال پیش
ماهرخ
00چندپاراگراف اول رو خوندم اصلا جذب نشدم