رمان ویانا نیوز به قلم آمنه آبدار
یه مجله خبری معتبر داریم، یه دختر خبرنگار با بابای پر نفوذ که سر به هواست و یه پسر معمولی، از قشر ضعیف جامعه!
ویانا توی این دفتر به عنوان خبرنگار شروع به کار می کنه و خرابکاریایی به بار میاره و به خاطر نفوذ باباش اونجا موندگار میشه... این وسط این آویز هست که از دستش کم مونده سر به بیابون بذاره! حالا همه چی از ورود شخصیت های جدید شروع میشه... دو خبرنگاری که قراره دردسر بزرگی ایجاد کنن.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۲۹ دقیقه
لبخند حرصی زد و دستش رو تو هوا تکون داد.
- ویانا، ویانا!
- معلومه اسممو خیلی دوست داری ولی زشته، خانوم سلمانی صدام کن. آقای آویز!
پوزخند زد.
- که اینطور! پس بهتره تو هم منو ربیعی صدا کنی!
بعدم از کنارم گذشت و رفت؛ پسره حسود بدبخت! چشم نداره ببینه من اینجا کار می کنم، نمی دونم چرا همه انقد حسود شدن. آدما تا می بینن یکی داره به یه جایی می رسه، هر کاری می کنن تا اون رو پایین بکشن، شده کار و بار زندگی خودشون رو ول می کنن و میافتن دنبالت تا نذارن برسی... غافل از اینکه خودشونم خیلی وقته دست از رسیدن خودشون کشیدن.
- دخترم تو برو خونه، فردا صبح رسما کارتو شروع می کنی، ازت خیلی انتظار دارم.
لبخندی زدم و با چند تا فحش زیر لبی از مفتاحی خداحافظی کردم. اول خواستم تاکسی بگیرم و برگردم خونه اما با خودم گفتم پیاده روی بیشتر حال میده. هعییی یه ماشینم نداشتیم که باهاش ویراژ بدیم تو خیابونا!
البته ریا نشه، داشتیم، خوبشم داشتیم، منتهی بابا که دید هیچ جوره یاد بگیر نیستم و وقتی رفتم گواهینامه بگیرم زدم ماشینشون رو داغون کردم، دیگه هیچ وقت رنگ اون ماشین رو ندیدم.
یادمه اون خانم بی ادب و بی تربیت برگشت به بابام گفت: «واقعا می خواین این رانندگی یاد بگیره؟»
اون روز واقعا غرورم شکست... اما بلند شدم و با خودم گفتم: «من می جنگم!»
حالا جنگیدم و خبرنگاری خوندم و خبرنگار شدم. هدفم نبود اما دوسش دارم، انقد خوشم میاد تلویزیون نگاه می کنم این خبرنگاره رفته یه شهر دیگه، گزارش ضبط کرده... بابا همیشه میگه تو به خاطر سفراش خبرنگار شدی ولی دوسش دارم، با تموم سخیتاش!
حالا با تموم این مشکلا من جنگیدم.
اگر مشکلا سنگ هایی باشن جلو پاهامون، این آویز بدبخت حسود، سنگ ریزه ای بیش نیست که! به پر و پام بپیچه یه لگد می زنم می اندازمش تو جوب.
با صدای بوق یه ماشین یه متر بالا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. چند تا نفس عمیق کشیدم و بعد پره های بینی ام رو گشاد و چشمام رو گرد کردم و از لای چشم بهش خیره شدم.
یهو ترکیدم.
- اووووو نمی تونی مثل آدم برونی و بوق بزنی که آدم قلبشو بالا نیاره؟
سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت: خانوم وسط خیابون وایسادی دو قورت و نیمه تم باقیه؟ بدهکارم شدیم؟ با اون سرعتم از روتون رد می شدم چی کار می کردین؟
- شما بی جا کردین که با سرعت می رونین! نمی گین یکی مثل من رد میشه؟
با لودگی داد زد: والا نزده بود تردد حیوانات!
خودشم به حرف خودش هر هر خندید که پوزخندی زدم.
- آخه هنوز شمارو ندیدن که تابلو رو بزنن... فردا نصب می کنن، نگران نباشین!
خنده رو لبش خشکید و با تعجب نگام کرد... دیدین با یه جمله چطور کمرشو شکوندم؟ بار علمی جمله باید بالا باشه، هیچ وقت اینو یادتون نره!
قری به گردنم دادم و از جلوی ماشین گذشتم، کلیی جیغ و داد کرد ولی حتی به خودم زحمت ندادم برگردم و نگاه کنم چی داره میگه.
با کلی زحمت و فحشی که نثار خودم و آویز و اون راننده می کردم به خونه رسیدم. اول از هر چیزی بوی غذا به مشامم خورد و این چیز عجیبی نبود.
سلام بلند بالایی دادم که مامان از آشپزخونه بیرون اومد و جواب سلامم رو داد. چند دور، دورم چرخید و یه ذکری زیر لبی خوند و تو صورتم فوت کرد.
- چی شد دخترم، استخدام شدی؟
لبخند عمیقی زدم و گفتم: بلهه، پس چی؟ دخترت اون قدرررر با استعداده رو هوا می زننش!
این رو گفتم اما خودمم می دونستم که با نفوذ بابا و به قول مامان قاعده «پ»، پارتی بازی استخدام شدم.
امروز رو وقت گذاشت و اومد برام جورش کرد... بابا مدام مشغول کار بود، آدم موفقی هم به حساب می اومد اما چه فایده که واسه ما کمتر وقت می ذاشت. من کلا هیچی، برام زیاد مهم نبود و واران هم تو یه شرکت حسابدار بود و صبح زود می رفت و شب می اومد.
ولی مامان گناه داشت اونم با اون رنجایی که با مادر شوهرش که مادر بزرگم می شد کشیده بود. همه رو تحمل کرد و خون جگر ها خورد تا بالاخره از خونه اونا بیرون اومد و بابا براش خونه خرید.
البته هنوز سایه خواهر شوهراش که عمه هام بشن بالا سر زندگیمون بود... سرشون سلامت تو ترک دیوار خونه مونم نظر می دادن. مامان چقدر از دستشون حرص می خورد... من فقط از دستشون می خندیدم، گاهی یه نظریه هایی می دادن که قشنگ برگام می ریخت.
- باشه برو لباساتو عوض کن بیا یه چیزی بخور اگر گشنه ته!
با صداش از فکر بیرون اومدم و نیشم رو باز کردم.
- ای به چشم.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و خودم رو تو اتاق انداختم. لباسام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم. وارد آشپزخونه شدم و به مامان گفتم ظرفم رو پر کنه اما وقت خوردن که رسید، در جا سیر شدم و نتونستم بخورم.
مامان کلی حرص خورد و غر زد که خاک تو سرت با این غذا خوردنت، واسه همینه قد نکشیدی و قدت نیم وجبه! والا من هنوز فلسفه اش رو نفهمیدم؛ به قد بلند میگن دراز، به قد کوتاه میگن کوتوله! آقا قشنگ بگین چی می خواین؟ سفارشی بسازیم؟
پوفی کردم و دوباره به اتاقم برگشتم، سر وقت تلگرامم رفتم و با بچه ها چت کردم که یکی از آهنگای تتلو رو فرستادن.
«یه چیزی میگم بهت
شاید بخندی بهم
شاید چشماتو باز ببندی بره
یه چیزی میگم فقط، در حد گله
اذیت میشم بس که، چشمات خوشکله
یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوی
ما تو هر زمینه ای می کنیم پیشروی
حالام که حرف دله، حرفشو می شنویم
تو می خوای بشکونی، خب باشه می شکنیم»
به چه آهنگ قشنگی بود... پیام ژینوس رو خوندم: «وای آهنگاش چرا انقد خوشکلن؟ من که فنشم!»
چه شاخه این! وایسا برم آهنگای دیگه شو نگاه کنم...
وارد گوگل شدم و آهنگای دیگه شو دان کردم و کلی حال کردم. زود واسه ژینوس نوشتم: منم طرفدارش شدم، واییی این آهنگاش چقدددد خوبه!
تا وقتی بابا بیاد همش در موردش حرف زدم؛ خیلی چیزارو در موردش نمی دونستم اما دوست نداشتم بگم نمی دونم، هر جور بود با ژینوس حرف زدم و بعد آهنگا رو گوش کردم. احساس می کردم با این طرفدار تتلو شدن، خیلی خاص شدم و دوز شاخ بودنم بالا رفته.
با برگشتن بابا از اتاق بیرون رفتم و کنارش نشستم که با جدیت شروع کرد به نصیحت کردنم.
- ببین ویانا، کار تو اونجا شوخی نیستش گیج بازیارو بذار کنار و قشنگ دل به کارت بده! چنین فرصتی گیرت نمیاد.
چرا همه اصرار داشتن به من برچسب گیج بودن بچسبونن؟ اخمی کرده و روم رو اون طرف کردم. بابا با تعجب نگام کرد و گفت: چته الان؟
تند سرم رو تکون دادم.
- چرا بهم میگی گیج؟
- لازمه یاد آوری کنم کاراتو؟
- چی کار کردم مگه؟
مو فرفری مهربون
۱۷ ساله 00اولین رمانی بود که شغل شخصیت اصلی رمان خبرنگاری بود برای همین تکراری نبود برای من ، نویسنده قلم خوبی داره و خوب مینویسه ، رمان طنز خوبی داشت و درکل جز رمان هاییه که دوسش دارم
۲ ماه پیشماه بانو
۱۸ ساله 00بعضی توصیف هات خیلی درست و دقیق بود اما آخرش و می تونستی بهتر تموم کنی به هر حال خسته نباشی :)
۲ ماه پیشملیکا
۱۳ ساله 00عالی بود از خنده قش کردم اونقد خندیدم که مامانم گف دیوونه شده مرحبا
۲ ماه پیشاسرا
00اگربخواهیدعکس شخصیتهاتوبخش انلاین میتونیدببینید
۲ ماه پیشستایش
۱۶ ساله 00عالی قلم نویسنده واقعا قوی و خوب بود تا حالا آنقدر نخندیده بودم داستانش واقعا غیر قابل پیش بینی بود حتما بخونید وقتتون هدر نمیره اصلا
۲ ماه پیشاریکآ
00قسمت 11 بودم که دیدم داستان رفت از زبان مهیار، رفتم قسمت آخر که متوجه شدم آویز با سارا زوج شده، حقیقتا خورد تو ذوقم :( الان نمیدونم بخونم؟ نخونم؟
۳ ماه پیشGhazal
00زیبا بود
۴ ماه پیشموفرفری
00خیلی داستانش قوی نیست ولی جاهی خنده می شونه رو لبت و بانمکه در کل خوبه ولی عاالی نیست
۴ ماه پیشsamira
00به عنوان یه رمان تو سال ۱۴۰۰ خیلی پیش پا افتاده بود و تکرار رمان های دهه هشتاد چیز جدیدی نداشت
۶ ماه پیشSetayes
۲۲ ساله 00من از اونجا که اویز رفت خواستگاری سارا دیگه نخوندم جذابیتشو از دست داد
۶ ماه پیششایلین
00کاش یه رمان دیگه بنویسی که شخصیت ویانا و اوزیز توش باشن ویانا همونطور سر به هوا تغییر نمیکرد و به هم میرسیدن فقط موضوشو تغییر بدی مثل اینکه همخونه بشن مطمئنم کلش ازش استقال میشهه
۶ ماه پیشرویا
۳۶ ساله 00فوق العاده بود کلی خندیدم دستمریزاد
۷ ماه پیششیوا
۲۳ ساله 10خیلی خوب بود دوست داشتم ولی پس فصل بعدیش رمان سیاهی لشکر کجاست پیداش نکردم که بخونم
۸ ماه پیشNia
00خیلی رمان قشنگی بود، کلی کیف کردم باهاش ، ممنون از نویسنده محترم
۸ ماه پیش*.....*
10با هیچ کدوم از رمان هایی که خوندم انقد نخندیده بودم واقعا عالیی بود.. از اینکه ویانا قوی شد و گریه نمیکرد واقعا خوشم اومد چون خودم از گریه کردن متنفرمم.. این رمان کلا یه فاز و اتفاقای باحالی داشت💚✨
۸ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
M.F
00عالی بود نویسنده جون من کلی باهاش کیف کردم طوری که مامانم بهم میگفت دیوونه شدی هی میخندی عالی بود دستت طلا