رمان عشق آمازونی (جلد دوم) - آفلاین به قلم آمنه آبدار
جلد دوم رمان عشق آمازونی، در ادامه ماجراهای طنز یزدان و هانا است و اما با حضور شخصیت های جدید که هر کدوم یه طنزی رو رقم می زنن. دلارام عشق یزدان و هانا که عجیب با یزدان سر لج افتاده... دریا دختری دیوونه تر از هانا، که دوست داره زود شوهر کنه و نیمه گمشده اش رو پیدا کنه، ولی از بخت بد روزگار، هر بار یه ضد حال می خوره!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۱ دقیقه
- ببخشید، من افتخار دیدن سایه چه اخوی خوش قد و قامتی رو دارم؟
صدایی نیومد، جواب سوالم رو نگرفتم که دوباره به حرف اومدم.
- اخوی چرا حرف نمی زنی؟
دوباره جواب نداد که چهره و لحنم رنگ غم به خودش گرفت.
- اخوی بیچاره، لالی شما؟ ببخشید...
احساس کردم سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم نگه داشت. شال سرم بود، ولی از تلقین این که داره کنار گوشم نفس می کشه، سطح درونی گردنم می خارید.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم که دستش بالا اومد روی چشمام نشست و بعد سرم رو به طرف چپ کج کرد. از اون ورم احساس می کردم که سر خودش رو داره جلو میاره...
با یه دستش دوتا دستام رو گرفته بود... مغزم از کار افتاد، قدرت تصمیم گیری نداشتم! وقتی نفساش رو که داشت نزدیک تر می شد حس کردم، خود به خود عقلم به کار افتاد و بهم نهیب زد که الان با یه دست دو تا دستت رو گرفته و می تونی خودت رو آزاد کنی.
دستی که روی صورتم بود، اون قدر بزرگ بود که یه قسمتش نزدیک دهنم باشه. دهنم رو باز کردم و بدون وقفه محکم دستش رو گاز گرفتم که دستش رو کنار برد و داد زد. چشمام رو بستم تا قد و قامتش رو نبینم و نترسم و بتونم دستام رو آزاد کنم.
بدون اتلاف وقت پام رو بالا آورد و یکی به ساق پاش زدم که دستام رو ول کرد و آخی گفت. اهل فرار نبودم، باید بهش می فهموندم با یه دختر ساده رو به رو نیست. بدون اینکه جیغ بزنم، چشمام رو باز کردم و کیفی که توی دستام بود و خودش به تنهایی چند کیلو وزن داشت و پر وسایل سنگین بود، بالا آوردم و تا تونستم تو سر و صورتش زدم.
مرد محکم داد می زد و می گفت بس کن، ولی من گوشام کر بود و قدرت تجزیه و تحلیل هیچی رو نداشتم. اون قدر عصبانی بودم که مغزم فقط فرمان می داد طرف رو بزنم. می زدم و می گفتم:
- اومدی ت*ج*ا*و*ز کنی؟ ها؟ اومدی ت*ج*ا*و*ز کنی؟ جوابت بله است دیگه!
یکی دیگه محکم زدم.
- به جز اینکه ت*ج*ا*و*ز کنی، اومدی چی کار؟ ها؟
یهو مرده داد زد:
- بس کن آمازونی! منم یزدان...
کیفی که می اومد تو صورتش بخوره، تو هوا موند. هنوز حرفش رو هضم نکرده بودم... یزدان؟ با نور ماشینی که توی چشمام خورد، محکم چشمام رو بستم که صدای دریا رو شنیدم:
- هانا؟ چیزی شده؟
یه ربع چه زود گذشته بود... پرواز کردن؟
- عوضی یه ساعته داری طرف رو می زنی، بعد میگی چطور یه ساعت گذشت؟
با حرف وجی قانع شدم و تازه یادم اومد چی شنیدم و این کیه! رو به دریا داد زدم:
- این نور بالاهای ماشین رو خاموش کن.
کاری که گفتم رو کردن و من تازه یزدان رو دیدم؛ چند جای دست و گوشه پیشونی اش زخمی شده بود... هنوز ساکت نگاهش می کردم که دریا همزمان با اینکه جلو می اومد تا ببینه کیه که دارم می زنمش، گفت:
- چی شده هانا؟ مزاحمت ش...
به یزدان رسید و با دیدنش حرفش ناتمام موند...
نفس عمیقی کشیدم؛ کار خیلی بدی کرده بود، حتی اگر یه دست کتک هم ازش می خوردم، بازم تا این حد ناراحت نمی شدم.
کیفی که تو هوا مونده بود رو محکم تو سرش کوبیدم و داد زدم:
- عوضی آشغال این چه کاریه؟ خجالت نمی کشی؟ سر چی این کارو کردی؟
- می خواستم بترسونمت و بهت یه هشدار بدم!
کیفم از دستم افتاد؛ شنیدم که روشنک به هستیار زنگ زد، ولی هیچی حالیم نبود... این بار خودم بهش حمله بردم.
- این جوری می خوای بترسونی و هشدار بدی؟
به خودش جنبید و مچ دو تا دستم رو گرفت و تو صورتم غرید:
- تا چند دقیقه پیش که اخوی خوشتیپ و خوش قد و قامت می کردی و خوشت اومده بود، چی شد؟
چشمام رو ریز کردم و یهو با پام محکم به زیر شکمش کوبیدم و داد زدم:
- آخه از چیه تو اختاپوس خوشم بیاد، میمون؟
عربده ای کشید، دستام رو ول کرد و محکم اونجاش رو چسبید. خواستم بهش حمله کنم که هستیار سر رسید و زود گرفتم. رو هوا پاهام رو تکون می دادم و بهش فحش می دادم.
- پسره عوضی، اوسگول!
هستیار نمی دونست من رو بگیره به یزدان حمله نکنم، یا حال یزدانی که از درد کبود شده بود رو بپرسه. دریا و روشنک مدام می خواستن آرومم کنن.
- آروم باش هانا این پسره که ارزشش رو نداره.
یهو یزدان داد زد:
- هستیار این دختره رو از جلو چشمم ببر، رفیقاشم آدم نیستن، نمیان این وحشی رو بگیرن، وایسادن بر و بر نگاه می کنن، سه تایی از آمازون فرار کردن ادب ندارن که!
تا این رو گفت، دریا که سعی داشت آرومم کنه، دستاش از حرکت ایستاد... چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. همه جا سکوت شد، دریا رو همه می شناختیم. هستیار با ترس و بهت گفت:
- یا خدا! داداش گورت رو کندی...
دریا با آرامش جلو رفت، می دونستیم این آرامش قبل طوفانه! یزدان که نمی دونست حرف هستیار رو جدی بگیره یا چهره آروم دریا رو، فقط وایساده بود و بی حرکت و صامت نگاهش می کرد. آروم گفتم:
- دریا، بیا عشقم، بیا من بی خیال شدم، بیا ولش کن...
ولی دریا کر شده بود، کیفش رو وسط راه انداخت زمین و به دو قدمی اش که رسید اول آروم نگاهش کرد و بعد خیلی یه دفعه ای بالا پرید، گارد گرفت و جیغ زد:
- قودااااا!
یزدان با این حرکت از جا پرید و بالاتنه اش رو عقب برد و با چشمای گرد نگاهش کرد. دریا دوباره بالا پرید و اومد پایین و چشماش رو بست و کشیده داد زد:
- قودااااا!
یزدان هنوز تو بهت بود و می دیدم که کم مونده بخنده، بدبخت نمی دونست قراره چی بشه! قبل اینکه قودای دریا تموم بشه، به سمتش حمله بردیم که به یزدان حمله کرد و یه لگد به ساقه پای یزدان زد. هستیار زودتر خودش رو رسوند و کمر دریا رو گرفت. دریا تو هوا با چشمای بسته حرکت اجرا می کرد. هستیار بدبخت نمی دونست بخنده یا دریا رو محکم بچسبه تا نره یزدان رو بزنه.
بین جیغای بلند دریا، رو به یزدان با داد گفت:
- پاشو برو یزدان، پاشو!
یزدان فرار رو بر قرار ترجیح داد و لنگ لنگون رفت. هستیار که دریا رو روی زمین گذاشت، دریا از بس جفتک انداخته بود، خسته رو زمین نشست و رو به هستیار در حالی که نفس نفس می زد گفت:
- چرا نذاشتی آدمش کنم؟
هستیار دستی به صورتش کشید و خم شد و نفسی چاق کرد.
- کشتینش بدبخت رو!
بعدم برگشت سمت من و پرسید:
- چی کارت کرده بود؟
زهرا
00واااای خیلی عالییییییی بود،ممنونم از نویسنده محترم، با این رمان زندگی کردیم، خیلیییییی قشنگ بود، پر از خنده و حس خوب😍😍😍 پایان خیلی قشنگی هم داشت 🍃
۲ ماه پیشزکیه
00رمان خیلی قشنگیه پیشنهاد میشه تشکر از نویسنده💕
۳ ماه پیشموسوی
00عالی بود قلمتون ماناوپایدار نویسنده عزیزم
۳ ماه پیشماهی
00پیشنهاد میشه حتما اااا بخونید چون عالیهههههههه❤️❤️❤️
۳ ماه پیشزهرا
00سلام من خیلییییییی خیلیییییی از این رمان تون واقعا خوشم اومد هم فصل اول هم فصل دوم واقعا عالی بود وممنون از نویسنده این رمان بسیار زیبا و قشنگ 😘😘😘
۵ ماه پیشزهرا
00فقط قسمت اول نداره هرچی گشتم نبود
۵ ماه پیشمبینا
۱۹ ساله 00عالی بود
۵ ماه پیشالی
00یعنی عالی بود حرف نداشت. دست نویسندش درد نکنه 🤌
۷ ماه پیشسکوت
00واقعا عالی بود و خیلی جذاب چون داستان تکراری نداشت خیلی دست قلم خوبی دارین واقعا بعضی جاها از ته دل خندیدم لطفا از این رمانا بیشتر بزارین با تشکرر
۸ ماه پیشآنیل
00خیلی حال کردم باهاش حتی چند باریم از اول خوندمش ممنون از نویسنده:)))
۸ ماه پیش...
00عالی. موضوع متفاوت ، ساده ، بدون کلیشه ، طنز و البته که بعضی جاها از ته دل می خندیدم. نویسنده جان ، ادامه بده قلم قوی و خوبی داری.. امیدولزم از دسته رمانا که حال آدمو خوب میکنن بیشتر نوشته شه..
۸ ماه پیشز
۱۱ ساله 00عاللییی بود
۹ ماه پیشالهه
00رمان خیلی طنز و سرگرم کننده ای بود کلی سرش خندیدم جز بهترین رمانایی بود ک خوندم پیشنهاد میکنم بخونیدش
۹ ماه پیش......
۰۰ ساله 00عالیییی بود😍🫶🏻 ولی کاشکی ادامه داشت 🥲 من هرچه قدرم از این رمان تعریف کنم کمههه و کلا میگم عالی بود🩷🥺
۹ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
آرمیتا
00عالیهههه خیلی خوب بود لذت بردم واقعا دم نویسنده گرم