رمان پرنسس اخراج شده
- به قلم لعیا نظرپور
- ⏱️۴ ساعت و ۲ دقیقه
- 90.5K 👁
- 397 ❤️
- 266 💬
دختری یتیم که طی ماجراهایی به فرزندخوندگی فردی درمیاد که از قضا گذشتهای ناخوشاید ازش میدونه؛ بعداز اومدن دختر داستان به روستا، عروس خانواده طی توطئهای باعث میشه با مردی ازدواج کنه که بعدها فلج میشه و…
خودمم خندهای کردم و دست ملکا رو گرفتم و گفتم:
- در گالت رو ببند تا برق منطقه نرفته.
اسکل سریع دهنش رو بست. که گفتم:
- من امشب باید از این جا برم!
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فکر کنم همه خواب، باشن دیگه؛ یواش پتو رو کنار زدم و کفشهام رو که زیر تخت بودن رو برداشتم و بغل کردم.
به دخترها نگاهی انداختم که همشون خواب بودن؛
یواش دستگیره رو پایین کشیدم و آروم بازش کردم مبادا کسی صدای قیژ، قیژ در بلند بشه. با یواشترین حالت ممکن، از ساختمون خارج شدم؛ پشت سرم رو نگاه کردم که نکنه کسی دیده باشه من رو که محکم خوردم به چیزی؛ از ترس قلبم نمیزد مطمئنم خانم جاویده! چشمهام رو بستم و مظلوم گفتم:
- خانم به خدا من نمیخوام با اون خیار برم روستا، باباجون مگه زوره؟ ببینم اصلا زورتو به بچه یتی...
همین که سرم رو بالاآوردم با تنه درختی که عینا وسط حیاط بود مواجه شدم.
با کف دستم زدم تو گفتم:
- ایخاک تو سرت رستا که با چشمهای کورت، نمیتونی درست ببینی!
از دست تو! خواستم قدمی بردارم ک با صدای مردی قبض روح شدم.
- به سلامتی کجاخانم کوچولو؟
به سمت صدا برگشتم، چون میترسیدم باز توهم باشه، اما با دیدن مردی مواجه شدم که از هیکلش معلوم بود ورزشکاره! وقتی دیدم چیزی نمیگم به خودم جرعت دادم و جواب دادم:
- به توچه!
باحرفم ابروهاش رو بالا دادو لب زد:
- تا وقتی که همون جناب خیاری که گفتی، نگفتن؛ شما بانوی کوچک هیچ جایی نمیری!
لجوجانه پا به زمین کوبیدم و گفتم:
- میرم... خوبشم میرم!
برگشتم و پشت بهش خواستم قدم بر دارم که با دستش مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- بیشتر از این خودت رو خسته نکن! برو تو نمیشه هیچ جابری تا فردا عصر که جناب سعادت بیاد.
با صدایی کنترل شده گفتم:
- نه، تو نه اون مرتیکه خیار جانباز نمیتونه آزادی من رو ازم سلب کنه!
و پشت بهش کردم و که با قرار گرفتن دستش روی دهنم جیغم توی گلو خفه شد. دست بردم که مانع بشم، اما سریع دستش رو روی شکمم گذاشت و بلندم کرد. بااین حرکت ترسیده شروع به دست و پا زدن کردم، ولی من کجا؟ اون کجا؟ هرچی تلاش کردم که ولم کنه، ولی اون محکمتر میگرفتم و به سمت ساختمون برد. دم اتاق که رسیدیم؛ خم شد کنار گوشم و گفت:
- کارهای قانونیش انجام شده و الان جناب سعادت، یا همون خیار... قیم تو هستن و بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی!
و هلم داد توی اتاق و خودش خارج شد. عصبی خودم رو روی تختم پرت کردم و شروع به غر زدن کردم. اصلا این ننه، بابایی که طی یه عملیات وحشیانه من رو پس انداختن چرا الان نیستن؟
اَه، مردم چرا به ضربالمثلها توجه نمیکنن؟ گفتن که هواست پرت باشه یه عمر پشیمونی؛ ها؟! نه فکر نکنم این طور بود! اصلا هرچی مهمه نیت آدمه.
انقدر غر زدم که نمیدونم کی خواب من رو یه عالم خاموشی برد.
با حرص به این قوم خیار نگاه کردم که همون به اصطلاح جناب سعادت گفت:
- خوب من همه کارا رو انجام دادم و تو الانمیری آماده میشی تا با ما بیایی روستا!
عصبی کوسن پشت سرم رو به سمت همون پسره که نزاشت فرار کنم پرت کردم و گفتم:
- اصلا تقصیر توکه من الان اینجام، مرتیکه بز!
اون بدبختم بهت زده فقط نگاهم میکرد که پسر خیار گفت:
- من بهش گفتم مراقب باشه! حدس میزدم بخوای کار احمقانه بکنی.
عصبیتر اون یکی کوسن رو برداشتم باشدت بیشتر به سمتش پرت کردم، که انتظارش رو نداشت؛ دقیقا خورد توی صورتش و با صدا گفتم:
- آخیش دلم خنک شد؛ تازه احمقم خودتی احمق.
همین که خواست چیزی بگه خیار گفت:
- کافیه این معرکه!
طبق عادت همیشم تندی جواب دادم:
- تکبیر!
و زدم زیر خنده که پسرخیار رو به باباش گفت:
- آخه چرا این رو انتخاب کردی؟
این به من گفت این؟! دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- هوی، این به درخت میگن! من اسم دارم اسمم رستاست.
خواست چیزی بگه که خانم جاوید با تقهای وارد اتاق شد و با خود شیرینی گفت:
- جناب سعادت، همه کارها تکمیل شده و شما میتونید رستای عزیزم رو ببرین.
زیر لب طوری که همه بشنون گفتم:
- عق چندش!
که خانم جاوید یه چشم غره رفت بهم، ولی من کم نیاوردم و گفتم:
- چشمات چپ نکن، همین طوری شوهر نکردی وای به حالت چشماتم چپم بشه!
و زدم زیر خنده که عصبی گفت:
- رستا عزیزم بهتره بری اتاقت آماده بشی.
از جام پاشدم و به مرده که نزاشت فرار کنم و پسر سعادت اشاره کردم و گفتم:
- نمیخواد خودنمایی کنی، اینا ترشیده نمیگیرن!
و قبل از این که چیزی بگه از اتاق خارج شدم.
به خدا، من که میدونم بزور من رو میخواد بده اینا ببرن تا از دستم خلاص بشه؛ زنیکه میخ خیلیم ربط داشت بهش رو به در اتاقش کردم و دهنم رو کج کر رستا عزیزم بهتره بری اتاقت آماده بشی! همین که لای چشمم باز شد با صورت متعجب پسر سعادت رو به رو شدم. بدون هیچ حرکتی برگشتم و با سرعت به سمت اتاق رفتم. در رو که باز کردم به چشمهای گریون ملکا رو به رو شدم، نگران پرسیدم:
- چی شده؟ چرا قیافت این جوره؟
همین حرف من کافی بود تا بزنه زیر گریه، به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که لب باز کرد:
سارینا پناهی فر
10سلام خسته نباشید وقتتون بخیر رمان یه اشکال کوچیک داشت که اونم اشتباه تایپی و غلط املایی بود اما در کل رمان خوب و خنده داری بود و با یه پایان خوش در کل لذت بردم مرسی از لطفتون
۲ روز پیشAty
00خوب بود ولی خیلی از این شخصیت به اون شخصیت می پرید اگه ار زبون دونفر میگفت خیلی بهتر بود
۴ روز پیشزهرا
00خیلی عالی کم حجم و پر محتوا بود لذت بردم
۲ هفته پیشریحانم
10کوتاه و عالی و باحال بودش، چی میشد مثل رستا خودم آدمای بد اطرافمو با دستا خودم اَدب میکردم خدایی
۳ هفته پیشچرا کامل نبود
01چرا کامل نبود
۴ هفته پیشmahla
00رمان خوبی بود اما بنظرم اینکه یهو پرید به ۲ سال بعد و تمومش کرد جالب نبود
۱ ماه پیشمهری خانم
00عالی بهترین رمان
۴ هفته پیشخیلی بی ادبانس واقا
01فحش داره بی احتراکی داره خوشم تیامد از 1تا5 یک میدم اونم چون بعضی جاش باحاله
۱ ماه پیشAfatemee
01زیاد جالب نبود
۱ ماه پیش.........
10وای خیلی باحال و قشنگگگگه و هیجانی فقط بعضی جاهاش غلط املایی داشت
۲ ماه پیشگلی
10بنظر من رمان جالبی بود اما بعضی. جاهاش که مثلا عروسی پرشان و رستا داخل داستان نبود یا … ولی در کل جلب بود امید وارم زندگیتون در آخر مثل رستا زیبا بشه
۲ ماه پیشباران
20سلام ممنون از نویسنده عزیز تشکر و سپاسگذارم بابت رمان زیباتون...
۳ ماه پیشAfsaneh
00عااالی بود یکم اشتباه تایپی داشت که قابل خوندن بود ولی رمان خیلی خوبی بود
۳ ماه پیشعالی
00عالی بود
۳ ماه پیشامیر
20رمان خوبی بود فقط چندتا مشکل داشت یکیش از این شاخه ب اون شاخه پریدنش و یکی دیگشم اشتباهات تایپی زیادی ک تو متن مشاهده میشد ولی در کل خوب بود و از خوندنش لذت بردم سپاس از نویسنده محترمش
۴ ماه پیش
سارینا پناهی فر
10یه مشکل دیگه هم داشت که نویسنده خیلی آبکی و با عجله از این شاخه به اون شاخه پریده بود و از زمان دو سال بعدش همه چیز رو خلاصه کرده بود که همین باعث شده بود که روند فهم داستان یکم سخت بشه ولی در کل خوب بود