رمان پرنسس اخراج شده به قلم لعیا نظرپور
دختری یتیم که طی ماجراهایی به فرزندخوندگی فردی درمیاد که از قضا گذشتهای ناخوشاید ازش میدونه؛ بعداز اومدن دختر داستان به روستا، عروس خانواده طی توطئهای باعث میشه با مردی ازدواج کنه که بعدها فلج میشه و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲ دقیقه
خودمم خندهای کردم و دست ملکا رو گرفتم و گفتم:
- در گالت رو ببند تا برق منطقه نرفته.
اسکل سریع دهنش رو بست. که گفتم:
- من امشب باید از این جا برم!
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فکر کنم همه خواب، باشن دیگه؛ یواش پتو رو کنار زدم و کفشهام رو که زیر تخت بودن رو برداشتم و بغل کردم.
به دخترها نگاهی انداختم که همشون خواب بودن؛
یواش دستگیره رو پایین کشیدم و آروم بازش کردم مبادا کسی صدای قیژ، قیژ در بلند بشه. با یواشترین حالت ممکن، از ساختمون خارج شدم؛ پشت سرم رو نگاه کردم که نکنه کسی دیده باشه من رو که محکم خوردم به چیزی؛ از ترس قلبم نمیزد مطمئنم خانم جاویده! چشمهام رو بستم و مظلوم گفتم:
- خانم به خدا من نمیخوام با اون خیار برم روستا، باباجون مگه زوره؟ ببینم اصلا زورتو به بچه یتی...
همین که سرم رو بالاآوردم با تنه درختی که عینا وسط حیاط بود مواجه شدم.
با کف دستم زدم تو گفتم:
- ایخاک تو سرت رستا که با چشمهای کورت، نمیتونی درست ببینی!
از دست تو! خواستم قدمی بردارم ک با صدای مردی قبض روح شدم.
- به سلامتی کجاخانم کوچولو؟
به سمت صدا برگشتم، چون میترسیدم باز توهم باشه، اما با دیدن مردی مواجه شدم که از هیکلش معلوم بود ورزشکاره! وقتی دیدم چیزی نمیگم به خودم جرعت دادم و جواب دادم:
- به توچه!
باحرفم ابروهاش رو بالا دادو لب زد:
- تا وقتی که همون جناب خیاری که گفتی، نگفتن؛ شما بانوی کوچک هیچ جایی نمیری!
لجوجانه پا به زمین کوبیدم و گفتم:
- میرم... خوبشم میرم!
برگشتم و پشت بهش خواستم قدم بر دارم که با دستش مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- بیشتر از این خودت رو خسته نکن! برو تو نمیشه هیچ جابری تا فردا عصر که جناب سعادت بیاد.
با صدایی کنترل شده گفتم:
- نه، تو نه اون مرتیکه خیار جانباز نمیتونه آزادی من رو ازم سلب کنه!
و پشت بهش کردم و که با قرار گرفتن دستش روی دهنم جیغم توی گلو خفه شد. دست بردم که مانع بشم، اما سریع دستش رو روی شکمم گذاشت و بلندم کرد. بااین حرکت ترسیده شروع به دست و پا زدن کردم، ولی من کجا؟ اون کجا؟ هرچی تلاش کردم که ولم کنه، ولی اون محکمتر میگرفتم و به سمت ساختمون برد. دم اتاق که رسیدیم؛ خم شد کنار گوشم و گفت:
- کارهای قانونیش انجام شده و الان جناب سعادت، یا همون خیار... قیم تو هستن و بهتره فکر فرار رو از سرت بیرون کنی!
و هلم داد توی اتاق و خودش خارج شد. عصبی خودم رو روی تختم پرت کردم و شروع به غر زدن کردم. اصلا این ننه، بابایی که طی یه عملیات وحشیانه من رو پس انداختن چرا الان نیستن؟
اَه، مردم چرا به ضربالمثلها توجه نمیکنن؟ گفتن که هواست پرت باشه یه عمر پشیمونی؛ ها؟! نه فکر نکنم این طور بود! اصلا هرچی مهمه نیت آدمه.
انقدر غر زدم که نمیدونم کی خواب من رو یه عالم خاموشی برد.
با حرص به این قوم خیار نگاه کردم که همون به اصطلاح جناب سعادت گفت:
- خوب من همه کارا رو انجام دادم و تو الانمیری آماده میشی تا با ما بیایی روستا!
عصبی کوسن پشت سرم رو به سمت همون پسره که نزاشت فرار کنم پرت کردم و گفتم:
- اصلا تقصیر توکه من الان اینجام، مرتیکه بز!
اون بدبختم بهت زده فقط نگاهم میکرد که پسر خیار گفت:
- من بهش گفتم مراقب باشه! حدس میزدم بخوای کار احمقانه بکنی.
عصبیتر اون یکی کوسن رو برداشتم باشدت بیشتر به سمتش پرت کردم، که انتظارش رو نداشت؛ دقیقا خورد توی صورتش و با صدا گفتم:
- آخیش دلم خنک شد؛ تازه احمقم خودتی احمق.
همین که خواست چیزی بگه خیار گفت:
- کافیه این معرکه!
طبق عادت همیشم تندی جواب دادم:
- تکبیر!
و زدم زیر خنده که پسرخیار رو به باباش گفت:
- آخه چرا این رو انتخاب کردی؟
این به من گفت این؟! دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:
- هوی، این به درخت میگن! من اسم دارم اسمم رستاست.
خواست چیزی بگه که خانم جاوید با تقهای وارد اتاق شد و با خود شیرینی گفت:
- جناب سعادت، همه کارها تکمیل شده و شما میتونید رستای عزیزم رو ببرین.
زیر لب طوری که همه بشنون گفتم:
- عق چندش!
که خانم جاوید یه چشم غره رفت بهم، ولی من کم نیاوردم و گفتم:
- چشمات چپ نکن، همین طوری شوهر نکردی وای به حالت چشماتم چپم بشه!
و زدم زیر خنده که عصبی گفت:
- رستا عزیزم بهتره بری اتاقت آماده بشی.
از جام پاشدم و به مرده که نزاشت فرار کنم و پسر سعادت اشاره کردم و گفتم:
- نمیخواد خودنمایی کنی، اینا ترشیده نمیگیرن!
و قبل از این که چیزی بگه از اتاق خارج شدم.
به خدا، من که میدونم بزور من رو میخواد بده اینا ببرن تا از دستم خلاص بشه؛ زنیکه میخ خیلیم ربط داشت بهش رو به در اتاقش کردم و دهنم رو کج کر رستا عزیزم بهتره بری اتاقت آماده بشی! همین که لای چشمم باز شد با صورت متعجب پسر سعادت رو به رو شدم. بدون هیچ حرکتی برگشتم و با سرعت به سمت اتاق رفتم. در رو که باز کردم به چشمهای گریون ملکا رو به رو شدم، نگران پرسیدم:
- چی شده؟ چرا قیافت این جوره؟
همین حرف من کافی بود تا بزنه زیر گریه، به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم که لب باز کرد:
Rahaw
00رمان جالبیه فقط نمیدونم چرا ت پارت ۲ صفحه ۸۰ یهو عوض میشه انگار اون جا اشتباه افتاده نفهمیدم چیشد
۲۳ ساعت پیشپریسا
۲۵ ساله 00بهترین رمان بو د که خوندم ممنون از نویسنده فقط یک سوال شایسته باکی ازدواج کرد
۲ هفته پیشپریسا
۲۵ ساله 00بهترین رمانی بود من خوندم عالی ممنون و سپاس گذارم و تشکر میکنم از نویسنده بازهم میگم رمان تون عالی بود عشق بود از هر نظر شخصیت ها داستان از نظر ژانر فقط برای من یک سوال پیش اومد شایسته باکی ازدواج
۲ هفته پیشtayebe
۱۹ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز رمان خوبی بود
۲ هفته پیشماری
۲۰ ساله 00چرا از این مرتیکه های زردفقط توی رمان ها پیدا میشه ؟
۳ هفته پیشفعلا جالبه
۴۷ ساله 00فعلا جالبه
۴ هفته پیشمحدثه
۳۶ ساله 00خیلی عالی بود ممنونم
۱ ماه پیشDarya
00عالیییی هرچی ازش بگم کم گفتم خودتون برین بخونین تا متوجه بشین
۱ ماه پیشزهرا
10واقعاا قشنگ بود از نویسنده اش تشکر مبکنم
۲ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00یک رومان کاملا مزخرف اشغال وبی محتوا
۳ ماه پیشآیریانا
۱۸ ساله 00وحشی بازیای شو دوس داشتم رمان خوبی بود
۳ ماه پیشنسرین
۱۹ ساله 00خیلی خوب بود عالی
۴ ماه پیشپَروآ
۱۶ ساله 00واقعا رمان هیجان انگیزیِ و من از شخصیته رستا زیاد خوشم اومد مخصوصا اون زبونِ درازس
۴ ماه پیشSara
00آخر رمان خیلی مزخرف بود😒
۴ ماه پیش
Rahaw
00این رمان چرا قاطی شده ت پارت ۲ صفحه ۸۰ از عسل بانو یهو رفت کیوان درستش کنین خواهشا