رمان نژلا فرشته ای با چشمان زیبا به قلم هلن سادات
داستان درباره دختریه که توی یه خانواده متعصب بزرگ شده و مورد بی مهری و آزارهای روحی و جسمی زیادی قرار گرفته و به خاطر یه لجبازی خانوادگی به یه ازدواج اجباری تن میده و با اینکه با تموم وجود سعی میکنه و برای ساختن زندگیش از جون مایه میزاره اما به جایی میرسه که همه چیزو رها میکنه و به عشق قدیمیش پناه میبره و خودشو به تقدیر میسپاره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۲ ساعت و ۷ دقیقه
بعد یادم میاد که این سفر نذر من بود برای خوب شدن پاهای دخترم . و حالا بعد از دو سال تونستم اداش کنم . یادم میاد که توی مشهد ... توی حرم امام رضا ... به آقا قول دادم مثل همیشه صبور باشم و کینه به دل نگیرم ... دلمو صاف کنم و منتظر رحمت خداوند باشم .
عقلم به دلم نهیب میزنه : زنجیر رنجیدگی رو از گردنش باز کن . بزار کریمانه نفس بکشه و غرق لذت بشه . گاهی اوقات لازمه توی زندگی خودتو به نفهمیدن بزنی و با خودت تمرین فراموشی بکنی تا راه نفست باز بشه و بتونی به زندگیت ادامه بدی !
صبح شنبه است ... چرا اکثر مردم از شنبه متنفرن ؟ ... هان ؟
شاید چون اکثر مردم روزای جمعه بهشون خوش میگذره ! ... خونه ما از مرکز شهر خیلی دوره .... ( دماغشو فشار میدم ) با سواری از خونمون تا خونه پدریم تقریبا دو ساعت راهه .... یه جورایی ما تو حومه شهر زندگی میکنیم ... ( انگشت اشاره ام رو میکنم توی لپش ) جایی که تا چند سال پیش یکی از دهات های اطراف شهرمون محسوب می شد ، اما الان به خاطر رشد جمعیت و گسترش خونه ها دیگه به هم چسبیدن و یکی شدن ... ( پیرهنشو صاف میکنم ) مغازه کامپیوتری آقای احمدی تا خونه حدودا چهل و پنج دقیقه راهه که نصفش رو با اتوبوس واحد میریم و بقیه رو یه کورس تاکسی میشینیم ... از صبح ساعت هشت و نیم تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر ... گوش میدی ؟ ... با تو ام ...
تازه از امروز میخوام با مسئول آژانس بانوان کوثر هم حرف بزنم بعد از ظهرها براشون کار کنم ... مثلا از ساعت چهار تا نه شب ... هان ؟ ... زیاده ؟ ... خب تا هشت شب ... خوبه ؟ ... ببین ... ( دم موهای بافته شده اش رو میکشم ) اگه قراره از امروز من و تو و آوینا سه تایی با هم بریم سر کار بهتره تو توی بغل آوینا بشینی ... خب ؟ ... اینجوری منصفانه تره دیگه ... آوینا تو بغل منه ، تو هم تو بغل آوینایی ... هوم ؟
نگاهمو از عروسک آوینا که توی بغلمه می گیرم و به نیم رخ آوی نگاه میکنم . خواب آلوده ولی چشمهای عسلیش از لای پلک های نیمه بازش برق میزنه و لبخند رو لبشه .
صبح قبل از اینکه کفش هاشو پاش کنم دوید و عروسک جدیدشو بغل کرد و آورد که با خودش بیاره . به محض نشستن تو اتوبوس واحد هم تو بغلم لم داد و چرت زد و عروسکش رو انداخت . دلم براش می سوزه . هر روز صبح باید همراه من بیاد و توی مغازه آقای احمدی ساکت و آروم بشینه تا من به کارهام برسم . البته ساناز و ساغر دخترهای هفت ساله آقای احمدی براش چند تا اسباب بازی و یک قالیچه کوچیک یک و نیم متری آوردن که بتونه ته مغازه راحت بخوابه و بازی کنه اما خب این برای یه بچه به سن اون اصلا کافی نیست .
مرتب سر به سر آوینا و عروسکش میزارم تا نخوابه و بعد از رسیدن به مغازه دیگه کاملا خواب از سرش پریده . آقای احمدی با دیدنم گل از گلش میشکفه .
- وای بالاخره اومدی ؟ زیارت قبول خانوم قربانی ... بـه سلام عمو جون ... خوبی ؟ ... بیا اینجا ببین ساغر برات چی داده که بیارم ... بعد همینطور که آوینا رو بغل میکنه یه کیسه از توی قفسه پایین ویترین در میاره و میزاره روی میز کوچیک مخصوص کار من و از توش ده بیست تا قورباغه و قو و گل کاغذی در میاره و آوینا رو که خم شده تا بهشون دست بزنه رو روی میز میشونه .
لبخندی بهشون میزنمو جاروی پلاستیکی دسته دار رو از گوشه مغازه برمیدارم که آقای احمدی میگه : ولش کن خانوم قربانی ، دارم میرم از تعاونی بار بیارم ... کارتن هارو باز کنم باز همه جا میریزه به هم ... بزار آخر وقت ... توی سبد زیر میزت یه چند تا جزوه مال پایان نامه آقای مهدوی و خانوم صولتی هست . آوردن تایپ کنی .... یه چند تا سفارش تحقیق درسی هم گرفتم موضوعشون رو با تعداد صفحاتی که باید بشه رو با اسم رو برگه نوشتم گذاشتم تو همون سبد ... اونارو هرچه زودتر سرچ کن آخه تا دوشنبه میخوانشون ... یه دو سه تا سیستم هم تازه بستم براشون ویندوز نصب کن و برنامه هاشو بریز رو ش ... یه چند تام فلش مموری تو کشوت هست بشین ویروس یابیشون کن ... یه کارتریجم گذاشتم تو اون قفسه آخریه اونم باید شارژ بشه ...
من دیرم شده ... چای تازه دم تو فلاسکه ... بریز بخور ...یه دو ساعت دیگه میام .
وای همش به یه طرف شارژ اون کاتریج لعنتی هم یه طرف ، همش یادم میره یه جفت دستکش برای اینجور وقت ها بیارمو همه دست و لباسمو سیاه نکنم .
پوفی میکشم و قالیچه مخصوص آوینا رو پهن میکنم روی زمین کنار میزم . ویترین جلومون پر از کیس های سیاه و نقره ای شده پس کسی روی آوینا دید نداره ... کاردستی های روی میز رو براش میزارم پایین و خودش رو هم از روی میز بغل میکنم و میزارم کنارشون . آستین هامو بالا میزنمو با یه الهی به امید تو شروع میکنم .
تو فکرم که اگه با آقای احمدی درصدی حساب میکردم برام بهتر بود ولی توی قرار داد برای من یه حقوق مشخص در نظر گرفته شده . ماهی دویصت و پنجاه هزار تومن که البته یه پنجاه تومن هم بنده خدا برای بیمه کردنم هر ماه پرداخت میکنه .
به هر حال کار پیدا کردن وقتی ضامن و معرف نداری تو مغازه آدم با انصافی مثل اون که چشمش هرز نمیره و مثل یه برادر حمایتم میکنه برام یه شانس بزرگ محسوب میشه .
هنوزم یادم نرفته که یکسال پیش حدود دو ماه تموم خیابون های این شهر رو گز کردمو به همه دری زدم تا آخرش خدا بهم رحم کرد و با دو سه تا تاول بزرگ و قرمز کف پاهام بالاخره اینجا کار پیدا کردم .
سوغاتی بچه ها رو میزارم روی میز و از آقای احمدی خداحافظی میکنم . خیلی گرسنه و خسته ام اما باید قبل خونه رفتن یه سر برم آژانس . آوینا تو مغازه یه چرتی زده و ساندویچی که براش برده بودم رو هم خورده و سرحاله ، پس به نفعمه که همین حالا برم و تکلیف شغل دوم رو هم برای خودم مشخص کنم . معلوم نیست برگردم خونه با این همه خستگی تنبلی نکنم و بعد از ظهرم رو با چرت زدن به هدر ندم .
یه نگاه به سردر آژانس میندازم . دو سه تا پله رو باید برم بالا تا بتونم داخل بشم . پامو که میزارم رو پله اول در شیشه ای آژانس با شتاب باز میشه و صدای لرزیدن شیشه هاش گوشم رو پر میکنه .
یه مرد چهار شونه و هیکلی بدون توجه به من داره با سرعت از پله ها پایین میاد . یک ثانیه طول میکشه تا مغزم به پاهام فرمون بده که از جلوی راهش کنار برم . تو لحظه آخر بهم تنه میزنه و کیفم میفته روی زمین کنار پام .
مرد خم میشه و کیفم رو برمیداره تا به دستم بده . یه عجله خاصی داره . نمیدونم چرا با دیدنش استرس میریزه به جونم و منم هول میکنم .
همینکه کمرشو صاف میکنه و نگاهم میفته توی صورتش یخ میکنم . لبهامو بهم میدوزم و چشمهام دو دو میزنه توی صورتش . توی دلم ناله میکنم : خدایا امروز چه روزیه که بازم نحسی این آدم دامنم رو گرفته ؟
چند لحظه بهم خیره میشه . بعد نیشخندی میزنه و نگاهشو از من به آوینا و از آوینا به روی من می چرخونه . انگار اونم از شوک این دیدار دراومده .
- دختر خوشگلی داری ... موندم به کی رفته ؟ ... آخه نه تو قیافه داری نه اون شوهر نامردت !
بعد پوزخند به لب می ایسته و زل میزنه بهم . منتظره تا جواب بشنوه . منتظره تا بهش بد و بیراه بگم . تا گریه کنم . تا بازم مطمئن بشه توی زندگیم به اندازه کافی زجر میکشم .
چشم از صورتش بر نمیدارم . زبونم رو با لب هام تر میکنم . به یه آرامش ساختگی بهش میگم : مهتاب جان چطورن ؟ زندگی بر وفق مراد هست انشالا ؟
چشمهای قهوه ایش انگار در کسری از ثانیه قرمز میشن . آتیش میگیرن و شعله میکشن . انگار تازه یادش میفته که عجله داشته . همینطور که کیفم رو توی بغلم میندازه تا بره ، با صدای گرفته ای میگه : زدی ضربتی ، ضربتی هم نوش کردی نژلا !
پوزخند صداداری میزنم : آقای باوجدان ، من اون موقع همش هشت سالم بود !
دندوناشو روی هم فشار میده و چند قدم دور میشه : تو از همون دو سالگی لیسانس داشتی !
یه قدم دیگه میره و بعد یکهو برمیگرده و انگار که چیزی یادش اومده باشه با صدای بلندی میگه :
راستی از مهتاب جان پرسیدی ... تو همین آژانس کار میکنه ... الانم اومده بودم ازش پول بگیرم ... خب خرج زندگی بالاست دیگه نه ؟ خونواده باید دو موتوره کار کنن .
اگه اومدی ماشین بگیری مهتابم هست ... دست فرمونشم بد نیست ... به هر حال حق فامیلی هم به گردنت داره !
و قهقهه می زنه و دور میشه .
صداها تو سرم می پیچن و خاطره های محو کودکی جلوی چشمهام انگار که به رقص درمیان .
خونه آقاجون با خونه ما همش سه تا در فاصله داره ... امروز صبح که داشتم میرفتم مدرسه مامان بهم گفت از مدرسه برگشتی بیا خونه آقا جونت ، بی بی صغری می خواد برای افطار قرمه سبزی نذری بده .
مدرسه خیلی دور نیست ... پیاده بین ده دقیقه تا یک ربع فاصله است ... امروز زنگ آخر ورزش داشتیم ... موقع طناب زدن پاهام به طناب گیر کرد و محکم با زانوی راستم روی حیاط آسفالت شده مدرسه خوردم زمین ... سر زانوی شلوارم پاره و خونی شده ... با چه زجری اون چند تا سنگریزه کوچیک و تیزی رو که توی پوست پام فرو رفته بودن رو در آوردم ...
اینجوری نمیشه برم خونه آقاجون ... دوست ندارم بازم مامان جلوی همه بهم سرکوفت دست و پا چلفتی بودن بزنه ... اول میرم خونه خودمون ... هیچ کس نیست ... مقنعه سفیدم رو از سرم میکشم و همزمان موهای مشکیم توی هوا پخش و پلا میشن ... می رم توی دستشویی و دست و صورتمو می شورم . یه کمی با انگشتهای خیسم موهامو مرطوب میکنم تا راحت تر شونه بخورن ... میرم توی اتاقم ... اتاقی که یه پنجره بزرگ رو به حیاط خونه داره ... از توی لباس هام یه شلوار پارچه ای کرمی رنگ بیرون میکشمو می پوشم ... زیر مانتوم یه لباس آستین بلند گلبهی رنگ تنمه ... خوبه ... عوضش نمیکنم ... موهامو شونه میکنم و از جلو یکطرفه با یه گیره کوچولوی مشکی محکمشون میکنم ...
دستمو میکشم پی دندونه های ریز و درشت شونه نارنجیم و تار موهای گیر کرده لا به لاشون رو می کشم بیرون و همینکه می خوام اونا رو گلوله کنم و بندازم توی سطل آشغال کنار پنجره ، یکدفعه مثل برق گرفته ها تموم بدنم میلرزه ... یه کپه موی سیاه از بالای سردر خونه داره تکون میخوره ... با چشمهای گشاد شده زل میزنم به بیرون ... توی خونه ما همه از اون در یکی یه کلید دارن ... پس اونی که داره از دیوار میاد بالا کیه ؟!
ترس بدی تو جونم نشسته ... صاحب اون کپه مو خودشو بالاتر می کشه و با یه نگاه به اینور و اونور به سرعت جست میزنه توی حیاط و تازه وقتی بلند میشه و دست هاشو می تکونه ، من میتونم عمو حامد رو بشناسم ... با اون شلوار جین و صورت سه تیغه و دکمه های باز تا روی شکمش شده سوژه بابا محمود و آقا جون برای نصیحت ها و داد و فریاد های وقت و بی وقتشون ... هنوز از شوک در نیومدم و دارم پیش خودم دلیل این بالا اومدن ناگهانیش از روی دیوار رو تجزیه و تحلیل می کنم که میره سمت در و اونو باز میکنه ... تا کمر خم میشه توی کوچه و بعد برمیگرده تو و لای در رو باز میزاره و پشت در می ایسته ... چند لحظه بعد یه دختر جوون که روسری سفیدش تا وسط فرق سرش عقب رفته و موهای رنگ شده بلوندش بیرون ریختن ، میاد توی خونه و عمو حامد سریع درو می بنده ...
اصلا یادم میره آب دهنمو قورت بدم ... همون طور که دارم با تعجب به این صحنه نگاه میکنم ، یه قطره از بزاق دهنم می چکه پشت دستم ... یه نگاه به خودم می کنم ... شونه و اون گلوله کذایی مو رو توی دستم جلوی سینه ام گرفتم و دارم فشارشون میدم ... هنوز فرصت نکردم این اتفاق رو حلاجی کنم که از تکون خوردن سر و دست اون دو تا و صدای نسبتا بلندشون می فهمم دارن در مورد چیزی بحث میکنن ... بدون اینکه به اختیار خودم باشه همونطور پشت پنجره می ایستمو نگاهشون میکنم ...
صدا ها برام کم کم واضح تر میشن ...
دختر مو بلوند : گوش کن حامد ، من دیگه از این وضع خسته شدم ... خونواده ام بهم شک کردن ... داداشم همش داره کنترلم میکنه ... امروزم خونه نبود به بدبختی مامانمو راضی کردم بیام بیرون ... بهش گفتم دارم میرم از دوستم کتاب درسی بگیرم ... با این حال خیلی سخت راضی شد ... می فهمی ؟ اوضاع خونمون خوب نیست ... همشم تقصیر تویه نامرده ... خب یه کاری کردی مرد باش پاش وایسا دیگه ... برای چی داری همش منو سر میدوونی ؟ ... تا چند ماه پیش که عزیزت بودم و قربونم میرفتی ، چرا حالا داری عین جزامی ها ازم فرار میکنی ؟
عمو حامد : تو گوش کن ... تو از اولشم نقشه داشتی ... می خواستی برام تور پهن کنی ... من از همون اول بهت گفته بودم روی من برا ازدواج حساب نکن ... اصلا غیر ممکنه خانواده من حاضر بشن تو رو عروس خودشون بکنن ... اینو تو اون گوشهات فرو کن ... دیگه ام نیا دم در مغازه ... می فهمی ؟ ... می خوای کاسب های محل به گوش آقاجونم برسونن ، برام دردسر درست شه ؟ هان ؟ ببین اگه کمر بستی که آبروی منو بریزی باید بگم برام هیچ کاری نداره که منم روزگار تو رو سیاه کنم !
- مگه سیاه نکردی نامرد ؟ ... تا چند وقت پیش که دنبالم مثل سگ موس موس می کردی و التماسمو می کردی ، یادت نبود که خونواده ات منو به عنوان عروسشون قبول نمیکنن ؟ !
- من مثل سگ دنبال تو بودم ؟ به خیالت رسیده پرنسسی ؟ ... از این ه ر ز ه های هرجایی مثل تو دور و بر من فراوونه ... الانم گورتو گم می کنی تا کسی نفهمیده !
- من هرزه ام ؟ ... آره راست میگی ، من احمق اگه هرزه نبودم که توی حیوون نمی تونستی حتی توی توالت عمومی پارک ازم سرویس بگیری ... خوب گوشهاتو باز کن ... حامد من دارم میرم ، اما اگه تا آخر این هفته خونواده ات پا پیش نزارن و قرار مدار خواستگاری رو نزارن ، کاری میکنم که به غلط کردن بیفتی ... دودمانتو به باد میدم ... به خیالت رسیده که می تونی هر غلطی که دلت خواست بکنی و یه مدتی با دختر مردم عشق و حالت رو بکنی و بعدم بزنی به دیوار حاشا ؟ ... باید مسئول رفتارت باشی !
- اونوخ چرا اون آدمهایی که قبل از من بهشون سرویس داده بودی وظیفه نداشتن مسئولیت رفتارشون ره به عهده بگیرن ؟ هان ؟ چرا لال شدی ؟ ... جواب بده دیگه ...
- توهم داری بدبخت ... حامد بهتره با این حرفهای بی سر و ته خون خودتو کثیف نکنی ... حرف من همونه که گفتم ... آب که از سر گذشت ، چه یک نی ، چه صد نی ... من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ... مطمئن باش اگه مثل آدم اومدی خواستگاری که اومدی ، اگر نه کاری میکنم علاوه بر اینکه کار اول رو آخر بکنی ، آقا جونتم مثل یه خوک نجس از خونه و زندگیش پرتت کنه بیرون ... حالا خود دانی !
به چشم به هم زدنی دختر از خونه رفت بیرون و درو محکم کوبید ... یک دقیقه بعدم عمو حامد که مثل لبو سرخ شده بود از عصبانیت در آستانه فوران بود لگدی به برگ گل های مینای توی باغچه زد و از در حیاط بیرون زد .
با همون عقل ناقص بچگی از حرف هاشون اینطوری معلومم شد که عمو حامد یه مدتی با این خانوم تفریحات سالم داشتن و حالا هم که دلشون رو زده نمی تونن از دستش خلاص بشن .
خدا رو شکر کردم که اونا متوجه حضور من توی خونه نشدن وگرنه واقعا نمی دونستم چه رفتاری باید از خودم نشون میدادم ... تازه تا یک مدت هم باید خط و نشون کشیدن های عمو حامد رو تحمل می کردم که آهای نژلا ، شتر دیدی ندیدی وگرنه ...
یه کمی صبر کردم و از توی کشوی کمدم یه روسری چهار گوش مشکی با گل های قرمز بیرون کشیدم و سرم کردم ... بعدم در حالیکه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که سعی کنم کلا هر چی رو که دیدم فراموش کنم به حیاط رفتم که تا بیشتر از این دیر نکردم خودمو به خونه آقا جون برسونم ... هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صدای همهمه و جیغ های خفه ای رو از توی کوچه شنیدم ...
چند قدم باقی مونده رو با تردید طی کردم . می ترسیدم در حیاط رو باز کنم . نمیدونستم این صدای داد و فریاد و همهمه که هر لحظه بلندتر میشه برای چیه ؟ کمی این پا و اون پا کردم که صدای فریاد آقاجون رو از بین صداهای دیگه تشخیص دادم ، پس خونواده خودمون دارن تو کوچه سر و صدا می کنن ؟!
قفل درو کشیدمو بازش کردم ... توی قاب در نیمه باز ایستادم که یکدفعه همه اون جمعیت ساکت شدن و زل زدن به صورت من ... هول شدم ... گونه هام مور مور میشد و فهمیدم که رنگم پریده ... بابا محمود غرید : نژلا تو از کی توی خونه بودی ؟
احساس میکردم زبونم به سقف دهنم چسبیده ... به خصوص که دیدن قیافه عصبانی و کبود شده عمو حامد و صورت گریون و قرمز دختر مو بلوند که بین جمعیت گیر کرده بودن ته دلم رو آشوب کرده بود .
هنوز جواب نداده بودم که آقا جون با اون صدای بم و بلندش اومد جلو و مچ دستمو گرفت و کشید و رو به جمعیت گفت : از قدیم میگن حرف راستو باید از زبون بچه بشنفی ... اینجا خوبیت نداره آقا ... دست خواهرتو بگیر بیاین توی خونه ما تا ببینیم کی راست می گه و کی دروغ ؟!
جوون غریبه که یقه عمو حامد رو توی مشتش گرفته بود و به هیچ عنوان هم حاضر نبود کوتاه بیاد ، فریاد زد : مرد حسابی ... من خودم چند وقته غاز اینارو چروندم ... می دونم چی به چیه ... وگرنه کدوم مردی غیرتش قبول می کنه به خواهر خودش بهتون بزنه ؟ حرف راستو از خودم بشنو حاجی ... حرف راست ...
آقاجون این بار با صدای بلندتری تقریبا داد زد : باشه جوون ... گفتم بریم توی خونه اونجا راست و دروغ رو معلوم میکنیم ... من پنجاه ساله دارم تو این محل زندگی میکنم ... نزار به خاطر آبروم به تو که جای نوه منی التماس کنم !
جوون ساکت شد ... تقریبا همه اهل خونه توی کوچه بودن ... آقاجون دست منو کشید و زودتر از بقیه به سمت خونه خودشون که درش کاملا باز بود حرکت کرد ... جمعیت پشت سرش آروم و مصمم حرکت کردن ... بعضی ها توی بهت و شوک چیزهایی که دیده بودن و شنیده بودن و بعضی ها توی عصبانیت و خشم با خودشون درگیر بودن ...
جنگل پاییزی
۳۵ ساله 00عالی و پر قدرت فقط کاش یه دلیل حتی کوچک برای این همه کینه و نفرت پدرش تو داستان بود اخه بی دلیل این همه بد بودن معنا نداره وقتی بابا محمودش سر سفره بی بی صغری و پدربزرگ با ایمان و مهربان بزرگ شده
۴ روز پیشالهام
۳۵ ساله 00عالی بود احسنت به قلم زیبایی نویسنده ارزش خوندن داده به شدت
۵ روز پیشرضوانه
۳۶ ساله 00رمان خوبی بود قلم خوبی داشت نویسنده ولی خیلی همش مصیبت هاش میگفت وقتی قبول کرد برگرده پیش علی زضا باید گذشته رو میذاشت کنار ویا کمتر فکر میکرد چون اومده بود از نو بسازه ولی نمرد اگر بنظرم واقعی نبود
۱ هفته پیشسمیه
00بسیار عالی چند بار بین داستان گریه کردم و برای پسران و دختران سرزمین ام دعا کردم ای کاش از سرنوشت علیرضا هم می گذاشتند اون قسمت که علیرضا یکدفعه زندگی اش رو ول کرد واضح نبود شاید من باورم نمیشه
۲ هفته پیشترانه
۲۴ ساله 00بعد از مدت ها بالاخره یه رمان قوی و جدید نوشته شد.ممنون از نویسنده توانا کلی لذت بردم
۳ هفته پیشترانه
۲۴ ساله 00بعد از مدت ها بالاخره یه رمان قوی با موضوع متفاوت و جدید نوشته شد.عالی بود کلی لذت بردم ممنون از نویسنده توانا
۳ هفته پیشآرام
00رمان عالی بود عالی
۳ هفته پیشالسا
00حقیقا من فقط پارت اول و خوندم از رمان های طولانی خوشم نمیاد و حوصلم سر میره ولی همون پارت اول نشون داد رمان قشنگی امان از تنبلی نمیزار کامل بخونم😂💔
۳ هفته پیشفاطمه
00عالی بود
۴ هفته پیشسوذابه
۳۵ ساله 10رمانی خوبی بود قلمش واقعا خیلی گیرا پر مفهموم بود خیلی میشد واقعا سختی که کشیده رو درکش کرد منکه واقعا گریه کردم از اینکه این داستان واقعیت هم داشته ادم دلش میگیره چرا پدر و مادرش اینقد بی رحم بودن
۴ هفته پیشM.k
۲۸ ساله 00قلم زیبایی بود،متشکرم ولی همیشه رسیدن به عشق قشنگ نیت،کاش بجوری نوشته میشدکه عشق نوظهورنژلا به همسرش داستان روقشنگ ترکنه،واین وسط علیرضاقربانی نمیشدکه چراواقعا باتوجه بهگذشته علیرضاحقش نبود
۴ هفته پیششرمین
۳۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ممنونم از نویسنده محترم.قلم زیبایی دارین
۴ هفته پیشنازی
۳۰ ساله 00دوستان عالی بود حتما بخونید.نویسنده عزیز قلمت مانا.
۱ ماه پیشفاطمه
00دومین باری بود خوندمش، خیلی دلم گرفت و گریه کردم و ناراحت شدم چون براساس واقعیت بود، دست نویسنده درد نکنه ک بسیار زیبا و قابل درک نوشتند ...تشکر فراوان
۱ ماه پیش
حنانه
00لطفاوقتی روند داستان غمگینه داخل خلاصه بگین من الان قسمت سیزدهم ولی واقعا نمیتونم ادامشو بخونم اینکه نژلا مقابل اینهمه ظلم هیچکاری نمیکنه واقعا عصبیم میکنه البته میدونم که تاثیر نحوه بزرگ شدنشه