رمان گلولههای شیطانی به قلم صحرا آصلانیان
کیان، مردی سیساله، زخمخورده از زندگی با اعتقاداتی خونین به دنبال انتقام از نُه ابلیس سیاهدل خواهد رفت. از نظر او انسانها مجموعهای از اعداد بینظم هستند که در اعماق وجودش ریشه دواندهاند و سودای گـ ـناه را در گوشهگوشهی افکارش میرقصانند؛ اما باز آن شرور بیرحم بر تن سیاه شب میتازد، گنـاه میکند، آنگونه که گویند، گنـاه پس از گنـاه و مرگ پس از مرگ به همراه دارد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۷ دقیقه
لبهی میز رو توی مشتم گرفتم و فشردم. با صدای خونسردی لب زدم:
- قطعاً بدون تو این بازی برام جذابیتی نداشت؛ اما خودت هم میدونی، هر چند بار دیگه هم که بین اون شعلهها ببینمت خسته نمیشم.
تصور قیافهی عصبیش بههیچوجه برام سخت نبود. خیلی خوب این لاشخور پیر رو میشناختم، بهتر از خودش.
حرص توی صداش رو بهخوبی حس کردم.
- بهتره این رجزخونیا رو بذاریم برای بعد رفیق.
مکثی کرد، صدای نفس بلندش توی گوشم پیچید و بعد کلمههای نحسی که در کنار هم اون جمله سیاه رو توی گوشم بارها و بارها اکو کردن.
- پسر کوچولوت چطوره، اسمش چی بود؟
با مکث کوتاهی ادامه داد:
- آها! بردیا کوچولو، خدا حفظش کنه، واقعاً بچهی شیرینیه.
تنم از خشم لرزید، با صدای دورگه و خشنی زمزمه کردم:
- شاهین!
صدای قهقههی مسـتانهش توی گوشم پیچید و بعد صدای بوق متعددی که خبر از اتموم تماس میداد. گردنم رو بهسمت چپ مایل کردم و نفس عمیقی کشیدم؛ اما خشمی که درونم حس میکردم این اجازه رو بهم نمیداد که برای ثانیهای آروم بگیرم. مشت گرهشدهم رو به میز کوبیدم، صدای شکستن شیشه قطورش توی فضای اتاق پیچید.
خون جلوی چشمهام رو گرفته بود. اگه شاهین رو الان میدیدم تضمین نمیکردم دلورودهش رو با دستهام بیرون نکشم و خوراک سگهام نکنم.
کتم رو از روی کاناپه چنگ زدم و در اتاق رو با شتاب باز کردم، با قدمهای تند و عصبی از جلوی منشی گذشتم و بدون اینکه ذرهای به نگاههای متعجبشون توجه کنم از ساختمون بیرون زدم. پشت رل نشستم و پام رو روی پدال گاز فشردم. ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.
موبایلم رو از جلوی داشبرد برداشتم و شمارهی احسان رو گرفتم. بدون اینکه اجازه حرفی بهش بدم با خشم زمزمه کردم:
- شاهین! کار اون کفتار عوضیه.
صدای متعجبش توی گوشم پیچید:
- چی... چی میگی کیان؟ شاهین؟! اما اون که مرده، جلوی چشمهای خودمون ذرهذره جون داد. چطور ممکنه کار اون آدم باشه؟
پام رو روی پدال گاز فشردم و عصبی زمزمه کردم:
- میکشمش.
صدای فریادهای نگرانش توی گوشم پیچید:
- کیان! احمق نشو مرد، تنهایی کاری نمیکنی. بگو کجایی، دارم میام. میشنوی صدام رو لعنتی، میگم تنهایی کاری نمیکنی. کیان!
بیتوجه به فریادهاش گوشی رو قطع کردم. جلوی ویلا نگه داشتم، پیاده شدم و با قدمهای محکم بهسمت در سوخته حرکت کردم. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به در زدم، بیتوجه به رد خونی که از دستم روی در موند داخل شدم. درختها، دیوارهای سوخته و ساختمون نیمهآوار برای بار دیگه لبخند ترسناکی رو گوشه لبم کاشتن.
من این کار رو کردم، بدون ترس یا شرمندگی اعتراف میکنم این مکان رو با تموم موجودات زندهای که خودشون رو متعلق بهش میدونستن، به آتیش کشیدم. با لـذت به ضجهها و فردیادهاشون گوش دادم، از هیچکدوم شرمنده نیستم. اگه بار دیگه زمان به عقب برگرده باز هم همین کار رو میکنم، باز به همون اندازه از دیدن ضجههاشون غرق لــذت میشم که سالهای گذشته با تموم وجود حسش کردم. من شرور کابوسهاشونم، زمانش که برسه زندگی رو ازشون میدزدم، من همون پایانیَم که اون نُه نفر سالهاست در انتظارشن.
نگاهم رو از محوطه سوخته و آشفته باغ گرفتم و به درهای ورودی سالن دوختم. خیلی خوب چهره وحشتزده و دردناک شاهین رو به خاطر دارم. وقتی توی چشمهاش درموندگی و ترس رو دیدم، به اوج لـذت رسیدم. با وجود گـناهبودن، برام آرامشی وصفنشدنی به همراه داشت.
شاید لقبی که برام انتخابکردن واقعاً برازندهی چنین موجودی باشه، موجودی که هرگز توی این سالها از گـ ـناه خسته نشد، شروری که با بیرحمی تموم حق زندگی رو از خیلیها میگیره و هیچ ترسی از مجازات نداره؛ کیان یعنی همین.
قدرت تغییر این مقوله رو به هیچ احدی نمیدم، هرگز.
از پلههای سنگی بالا رفتم، با مکث کوتاهی دستم رو روی دستگیرهی در گذاشتم و فشار ملایمی به اون وارد کردم. در با صدای بدی باز شد، انگار به یه روغنکاری حسابی احتیاج داشت. وجود اینهمه خاکستر دور از ذهنم نبود.
نگاهم رو توی فضای تاریک سالن چرخوندم، پردههای سوخته و نیمهسوخته هنوز هم مانع خوبی برای ورود بیاجازهی نور به فضای مرده سالن بودن. لوسترهایی که زمانی به زیباییِ الماس، نور رو پراکنده میکردن، مثل اجسادی فرسوده روی زمین سرد دراز کشیده بودن. تموم سالن توی سکوت و سیاهی مطلق فرو رفته بود.
فقطوفقط بوی مرگ به مشامم میخورد. با صدای قدمهایی نگاهم رو از سالن گرفتم و بهسمت صدا برگشم. با دیدن کفشهای براق مشکی، شلوار کرمی تنگ و پیراهن قرمز گشادی که طرح گلگلیمانندی داشت اخم کردم. این آدم حتی توی این سن هم توی حال به هم زن بودن حریف نداشت، خب غیر این هم نمیشه تصورش کرد، کفتار پیری که برای دریدن لاشهی دیگران همیشه پیشقدمه.
میخوام بدونم این بار درمقابل گرگی افسارگسیخته چطور فکر گستاخی به سرش میزنه؟ «حماقت محض!»
نگاهم رو از قیافهی منفورش گرفتم و به زمین دوختم. با دیدن سایهی شخصی پشتسرم چشمهام رو بستم و پوزخندی زدم. با دردی که توی سرم پیچید، پلکهام رو روی هم فشردم. لحظهی آخر نگاه خونسردم رو بهش دوختم و لبخند خبیثی روی لبم نشوندم.
وقتی بیدار بشم خیلی چیزها تغییر میکنن، حتی بیداریِ مرگ شاهینِ شکوهی.
***
احسان
برای هزارمین بار توی این هفت روز شمارهش رو لمس کردم و گوشی رو کنار صورتم نگه داشتم. باز صدای زن توی گوشم پیچید و درد رو تا مغز استخونم رسوند «مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشدو لطفـ...»
با حرص گوشی رو پایین آوردم و به دیوار اتاق کوبیدم. کلافه زمزمه کردم:
- کجایی کیان؟ کجایی لعنتی؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو به صورتم کشیدم. اون از گندی که توی نگهداری از بردیا زدم، این هم از پدرش. آخه یه آدم تا چه حد میتونه احمق و بیمصرف باشه؟
آشفته و نگران وسط اتاق ایستاده بودم و خودم رو سرزنش میکردم. با یادآوریِ مسئلهای، برای اولین بار توی این چند روز لبخندی روی لبم جای گرفت، چرا زودتر به خاطر نیاوردم؟
با عجله از اتاق بیرون زدم و همونطور که پلهها رو دوتا یکی پایین میاومدم با صدای بلندی تکرار کردم:
- محمد! ردیابا، ردیابا.
متعجب از شتابزدگی توی رفتارم، بهسمتم قدم برداشت و دستش رو روی شونهم گذاشت. با صدای گرفته و آرومی لب زد:
- چی میگی احسان؟! ردیابا پنج روزه غیرفعال شدن.
دستش رو کنار زدم و همونطور که چند قدم ازش دور میشدم نفسنفسزنون زمزمه کردم:
- اونا رو نمیگم پسر.
بالای سر سپهر ایستادم و یکی از دستهام رو روی میز و اون یکی رو پشت صندلیش گذاشتم، درحالیکه هنوز از شدت هیجان نفسنفس میزدم لب زدم:
- ردیابای عادی رو نمیگم. اون چندتایی که دور از چشم کیان توی بدنش کار گذاشتیم. یادته دو سال پیش توی یکی از عملیاتا بدجور زخمی شد، ازتون خواستم بدون اینکه متوجه بشه ردیابای مخفی توی بدنش جاساز کنین.
برای چند لحظه گیج بهم خیره شد؛ اما در کسری از ثانیه لبخند دندوننمایی زد و بهسمت لپتاپش برگشت. زیاد چیزی سر در نمیآوردم، فقط نگاهم رو با استرس و هیجان به حرکات تند انگشتهاش روی صفحه کیبورد لپتاپ دوختم.
«پیدات میکنم کیان، پیدات میکنم.»
فقط امیدوارم زیاد این شاهین عوضی رو عصبی نکرده باشی. مرتیکه لجباز، بعید میدونم بتونی دو کلوم بدون نیش و کنایه اختلاط کنی.
با دیدن چهرهی درهم سپهر، کلافه نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم:
- نگو کار نمیکنن که همینجا سرم رو میکوبم به میز.
بهسمتم برگشت و با شیطنت بهم خیره شد، ابروهاش رو بالا انداخت و با تفریح جواب داد:
- بزن ببینم چه صدایی تولید میکنه! دیدی هندونه میخرن، میزنن توی سرش، از صداش میفهمن خوبه یا نه؟ میخوام ببینم کیفیت تو چقدره.
با حرص دستم رو پشتسرش گذاشتم و سرش رو بهسمت صفحهی مانیتور لپتاپ خم کردم. از بین دندونهای کلیدشدهم غریدم:
- کارت رو انجام بده، اینقدر چرت نگو. به جایی رسیدم که توی فسقلی دستم میندازی؟
سرش رو از زیر دستم بیرون کشید، با صدایی که هنوز تهموندهی خنده توش حس میشد، جواب داد:
زهرا
۱۹ ساله 00دوستان کسی می دونه جلد دومش رو از کجا باید دانلود کرد!هر جارو گشتم نداشت😢
۵ ماه پیش✨
۱۹ ساله 00عالی بود دست نویسنده درد نکنه کاش پارت دومش هم داخل این برنامه بزارن...
۵ ماه پیشماهی
01اخرش واقعن چرت بود
۷ ماه پیشپری
11رمان جالبی نبود ای کاش نویسنده بهتر رو رمان کار می کرد به نظر من ارزش خوندن نداره فقط وقتت هدر میره
۱۰ ماه پیشmeloren
۲۲ ساله 20در نظر داشته باشید که سلیقه ها متفاوتن و اینکهنویسنده حداکثر توانشو گذاشته و به نظر منم واقعا خوب بود و ارزش چند بار خوندن رو داره من یبار خوندم و بعد برنامه رو پاک کردم الان دوباره دارم میخونمش:)
۱۲ ماه پیشن
02سلام من این رمان رو به کسی پیشنهاد نمیدم نویسنده توان نوشتن داشت ولی داستان خیلی خلاصه و مبهم بود اصلا خوب تمام نشد و تمام قضایا نیمه کاره تمام شد
۱ سال پیشVKooK
۱۶ ساله 20داداشیای گلم خواهشا رمانو کامل بخونین😐نویسنده این همه زحمت کشیده شما چند خط اخرو بخونین؟
۱ سال پیشVKooK
۱۶ ساله 10اوکی نظرت محترمه ولی سلیقه ها متفاوتم به شخصه خودم خیلی دوستش داشتم
۱ سال پیشsari
00نباید اینجور تموم میشددد خیلی بهتر میدونید تموم شه
۱ سال پیشسید مسعود سیف زاده
۴۷ ساله 10پایانش مبهم بود
۱ سال پیشM
01از نظر داستان سازی ضعیف بود اما میشه گفت نویسنده به اصول اولیه نوشتن تسلط داشت در کل خسته نباشید می گم و به دوستان پیشنهاد نمی کنم 🌹🙏
۱ سال پیشهیلا فرهادی
02اصلاجالبنبود.. بسیار سرد و***و بی روح
۱ سال پیشمحدثه
۲۰ ساله 01یا مثلا ی جا دانیال میگ پالتو خز گرون قیمت ز برند نمیدونم چی رو پوشیدم انگار رمان و دونفر نوشتن بعضی قسمتاص خوب بود بعضی قسمتاش ی خورده ناجور بود ادم متوجه نمیشد
۲ سال پیشAyda
30دوستان جلد دوم داره که میتونید از نت بگیرید چون هنوز توی این برنامه قرار نگرفته اسمش هم اوار های خزان هست
۲ سال پیش
ملک محبت
00جالب نبود