رسوایی عشق اشتباهی

به قلم مبینا کامرانی

عاشقانه طنز اجتماعی

همه چیز خوب بود با اینکه مادر و پدر نداشتم ولی سلاله برای منو سهیل همه چی بود ولی همه چیز از جایی شروع شد که کمبود نداشتن پدر رو درک کردم اونجا بود که تو نگاه اول عاشق مردی جذاب شدم برخلاف ظاهری که داشت بیست سال ازم بزرگ تر بود ولی این اول ماجرا نبود.. تا خواستم این عشق یه طرفه رو دوطرفه کنم فهمیدم سلاله بارداره اونم از مردی که شده بود شاهزاده سوار بر اسب سفیده من.. ولی من سودام دست بردار نیستم برای همین تو یه تصمیم ناگهانی به عقد..


37
1,442 تعداد بازدید
4 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

با ملایمت دستی روی موهای پر پشت مشکیش می کشم و با عشق صورت مردونه اش رو که تو خواب مثل بچه پنج ساله میشه نوازش می کنم و غرق دنیای مادرانه ام می شم.

چقدر عجیبه مادر بودن و در عین حال نبودن ، بزرگ بودن در عین حال نبودن ، خواهر نبودن در عین حال بودن .

ناراحت بودن در عین حال نبودن.

من با همه ی این تناقض ها در زندگیم عجین شدم.

از وقتی که یاد گرفتم به جای اینکه خواهر باشم مادر باشم. به جای اینکه منتظر نوازش مادرانه باشم ؛ دست نوازش بکشم روی سر عزیزانم.

من تو اوج بچگی یاد گرفتم که به جای بچگی بزرگی کنم. یاد گرفتم غم هام رو توی قبرستان دلم خاک کنم و به جای اشک و آه لبخند روی لب هام بشونم.

یادگرفتم‌ به جای بهانه گیری های کودکانه و لوس بازی های دخترونه محکم باشم تکه گاه باشم.

یادگرفتم به جای اینکه منتظر آغوش پدرانه ی ، پدرم باشم ؛ آغوشم را برای عزیزترین هام باز کنم.

#کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۲

رسوایـے عشـ♥ـق اشتـباهے

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

یاد گرفتم احساسات دخترانه ام رو خاموش کنم و روش خط بکشم.

یاد گرفتم در عین زن بودن مرد باشم و در عین دختر بودن زنانه مادری کنم.

با نشستن بوسه ای روی گونم چشمام رو باز می کنم و دست از مرور گذشته ها می کشم.

که با لبخند قشنگش رو به رو می شوم دستی روی ته ریش مردانه اش که نشون دهنده ی بزرگ شدن پسر کوچولوی زندگیم هست ،
کشیدم و گفتم :

- کی بیدار شدی تو شیطون من ؟

لبخند خاصش رو که فقط در مواقع شیطنت می زنه رو نثار کرد گفت :

- خیلی وقته ، داشتم به صورت خوشگلت که توی خواب مثل فرشته ها میشه نگاه می کردم.

اخمی کردم در جوابش و گفتم :

- صد دفعه نگفتم لوس حرف نزن خوشم نمیاد.

لباش رو مثل پسر بچه های دو ، سه ساله جمع کرد و گفت :

- خب ببخشید دیگه ، بعدم من خودمو برای شما لوس نکنم‌ برای کی لوس کنم هوم؟!

دلم‌ برای داداش کوچولوم که برای خودش مردی شده ولی هنوز مثل یک بچه ی پاک و معصومه ضعف رفت.

خم شدم بوسه ای مادرانه نثار موهای خوش رنگش کردم.

- شمادحق داری خودتو فقط برای من لوس کنی.
ولی عادت کن محکم باشی ، مرد باشی نه خیلی سخت که راحت دل بشکنی نه خیلی سست که توی بازی زمانه شکست بخوری. باشه داداشم؟

#کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۳

رسوایـے عشـ♥ـق اشتـباهے

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

اخم شیرینی روی چهره اش نشست .

- چشم هر چی تو بگی مامان خوشگلم ولی من مگه صد دفعه به شما
نگفتم تو فقط مامانمونی هی نگو داداشم؟ خب؟!!

هوف نمی دونم چرا همه از من توقع دارن اون چیزی که نیستم باشم.

با خودم تکرار می کنم سلاله محکم باش ، صبور باش مثل همیشه.

چشمکی در جواب حرفش زدم.

- باشه زندگی سلاله.

لبخندی روی لب هاش نشست و من مثل همیشه دل گرم می شم از اینکه تونستم لبخند رو لب عزیزترینم بشونم.

سرش رو از روی پاهام بلند کردم که لب به اعتراض باز کرد :

- ا مامان!!

چشم غره ای نثارش کردم و گفتم :

- بچه مگه من بیکارم که دقه به ساعت پیش جنابعالی باشم؟!

ابروهای پر پشتش همدیگر رو در آغوش گرفتن.

- خب الان کاری داری مگه ؟!

کلافه از گیرهای ناتموم سهیل دستی به موهام کشیدم.

- باید یه سر برم کارخونه تازه ناهارم برای ظهر نداریم.

#کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۴

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

- حالا کو تا ناهار الان تازه ساعت هشت صبح!

هوفی کشیدم و گفتم :

- چشم بهم بزنی وقت ناهارم رسیده اون
وقت باید غرغرهای تو و اون خواهر
لوست رو تحمل کنم ، که چرا ناهار نداریم؟!

با پایان حرفم منتظر جواب نموندم و به
سمت پله ها که به طبقه ی دوم ختم
می شد رفتم.

اتاق من طبقه ی دوم بود ، کنار اتاق
مطالعه ، اتاق رو به روش هم اتاق
سهیل و اتاق کناریش هم برای سوداست.

طبقه ی اول هم آشپزخانه و سالن پذیرایی که با مبلمان سرمه ای و پرده های آبی تیره تزیین شده ، اتاق مهمون هم همون طبقه است که از زمانی که مامان و بابا برای همیشه تنهامون گذاشتن ، بی استفاده مونده..

هوف یعنی هر دفعه از این پله ها می یام
بالا فکر کنم یه دو کیلو وزن کم می کنم.

باز کردن در اتاقم مصادف شد بلند شدن زنگ موبایلم با فکر به این که تماس شاید از طرف کارخانه باشد سریع از جیبم در آوردم..نگاهی به صفحه انداختم که با عکس سودا که روی صفحه خودنمایی می کند لبخندی رو لبانم نشست..

#کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۵

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

لبخندی زدم و با مهربونی جواب دادم :

- به خوشگل مامان چه عجب یادی
از ما کردی خـانم؟

صدای خنده ی نازش تو گوشم پیچید.

- سلام مامانم ، شما که عشق منی راستش زنگ زدم بگم که ماشینم پنچر شده اگه می شه راننده ی شرکت رو
بفرستی ‌دنبالم.

- چرا مگه تازه سهیل نبرده بودش
پنچر گیری؟ اصلا الان کجایی؟ وایستا
خودمو رو می رسونم.

با صدایی که هل شده بود گفت :

- نه نمی خواد اصلا زنگ نزدم که
شما رو از کار و زندگی بندازم اگه آقای
رادمنش( راننده ی شرکت) نمی تونه بیاد
خودم می یام مزاحم شما نمی شم.

عصبانی از حرفش ولوم صدام رفت بالا :

- چه مزاحمتی صد دفعه نگفتم کار و
زندگی من ، تو و سهیل اید؟؟ اون وقت به من می‌گی مزاحم نمی شم؟ الکی مامان مامان به ریش من می بندید بعد خودتون رو جدا از من می دونید ؟!

با پایان حرفم نفسم محکم دادم بیرون تا به اعصابم مسلط بشم.

سودا با صدای آرومی گفت :

- ببخشید خب ، منظ..

بی توجه به حرفش با زمزمه کردم :

- بگو کجایی ؟ خودم می یام دنبالت.

- آخه..

- آخه بی آخه زود باش سودا حرف نباشه..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۶

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

بعد از گفتن آدرس که همون خیابان نزدیک دانشگاهشون بود تماس را قطع کردم.

کلافه دستی به موهام که زیادی بلند شده بود کشیدم ، سرم رو که بلند کردم با چهره نگران سهیل رو به رو شدم وقتی متوجه نگاهم شد با دو قدم خودش رو بهم رسوند و سفت بغلم کرد.

طبق عادت همیشه اش سرش را روی شونه ام گذاشت از این کارش که مثل یه بچه گربه ی کوچولو خودش رو برام لوس می کرد لبخندی رو لب های رژ خورده ام نشست.

- چی شده عشق سلاله؟

خودش را تو بغلم بیشتر جا کرد..

با صدای آرومی گفت :

- بخدا منو سودا خیلی دوستت داریم سودا هم خواسته اذیت نشی همین.

- می دونم عزیزم ولی من از این کارش بیشتر ناراحت شدم از اینکه خودتون رو از من جدا بدونید اذیت می شم..

شما دوتا زندگی منید پس من هر کاری برای شما انجام میدم از جون و دلمه هیچ
منتی هم سر شما نیست پسر خوشگلم.

می دونم از این که بهش بگم پسرم چقدر
خوشحال میشه..

از بغلم بیرون اومد که با چشمای نمناکش رو به رو شدم..

با نگرانی دستی روی صورتش کشیدم..

- سهیل‌ عزیزم چی شده ؟ از من ناراحتی؟

بوسه ای روی گونه ام زد و با صدایی
که از بغض بم شده بود گفت :

- نه من غلط کنم از دست مامانم ناراحت بشم ، من تو رو می پرستم سلی جونم گریه ام هم از سر شوقه مرسی که هستی و اینقدر قشنگ کمبود های منو و سودا رو جبران می کنی مرسی که شدی مامانمون.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۷

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

هوف چه ترافیک سنگینی بود یک ساعته تو ترافیک اسیر شدم..همون خیابونی که قرارمون بود نگه داشتم تا بیان معلوم نیست کجا رفتن؟ گفت جلوی در با دوستش منتظریم!

موبایلم رو از رو کانسول ماشین برداشتم که خودش زنگ خورد چه حلال زاده.

- جانم؟

- آبجی ببخشید داریم می یایم صبا هم همراهمه.

- می دونم قشنگم باشه منتظرم.

از بیکاری آیینه ماشین رو دادم پایین ، اه انگار نه انگار که چهار ساعت ٱتو کشیدم نگاه همه ی موهام وز شدن.

دستی لای موهام کشیدم تا یکم شاید برای رضای دل بی نوای من صاف بشند.

با صدای در ماشین آیینه رو دادم بالا که جفتشون با سر و صدا سوار ماشین شدن.

سودا جلو نشست و صبا هم پشت.

- سلام سلام سلاله جونم خوبید؟

لبخندی در جواب صبای پرانرژی زدم و گفتم :

- ممنون عزیزدلم شما رو که دیدم عالیه عالیم.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۸

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

صبا می خواست جوابمو بده که سودا با لحن لوسی که می دونست عاشقشم گفت:

- سلام مامانی ژون خودم حالا دیده منو نگاه نمی کنی دیده باهات قهلم..

بر خلاف لبخندی که می خواست روی لب هام نقش ببنده اخمی کردم با صلابت مادرانه گفتم :

- من آخر سر از دست تو سهیل سر به بیابان میذارم ، صد دفعه نگفتم اینطوری حرف نزنید مگه بچه اید آخه؟ چند وقت دیگه به سلامتی می رید سر خونه و زندگیتون بعداون وقت هنوز تو این سن با این قد و قواره مثل بچه های دو نق می زنید..

اخمی کرد و با لب های برچیده شده گفت:

- اصلا دوست دارم ، خودمو برای مامان جونم لوس نکنم برای کی لوس کنم خدا رو خوش بیاد؟ بعدم هر کی منو بخواد همینطوری که هستم باید بخواد خیلی هم دلش بخواد..

چشم قره ای نثار ژست حق به جانبش کردم..

- حالا من یه چیزی گفتم تو روتو زیاد نکن دختر..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۹

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

سودا با لبخند به سمتم خم شد و بوسه ای روی صورتم زد ..

- چشم هر چی سلاله جونم بگه ، امر امر شماست مامان خانم.

صبا از ماجرای زندگی ما خبر داشت و به این مامان گفتن های سهیل و سودا عادت کرده بود ، لبخندی در جواب زد و با لحنی که احساس کردم غمگین گفت :

- کاش منم مثل سودا یه خواهر مثل شما داشتم که هوام رو همیشه داشت..

سودا در جوابش با حساسیت ذاتیش نسبت به من گفت :

- سلاله مامان منو سهیل ، تو هم که مامانت خداروشکر سایه اش بالا سرته
فقط فرق منو تو اینه که مامان ما یه کم بیش از حد جوونه.

خودش به حرفش که با لحن طنزی بیان کرده بود خندید ولی من بغض نهفته تو صداش رو خوب درک کردم..

هیچ وقت نخواستن قبول کنند که من خواهرشونم نه مادرشون تقصیرخودشون هم نیست..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۱٠

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

تقصیر خودشون هم نیست از وقتی دست چپ و راستشون رو تشخیص دادن من بالا سرشون بودم ، شب ها تو بغل من خوابیدن ، تو بغل من قد کشیدن ، هر موقع مریض شدن من تا صبح بالاسرشون بودم و با هر دردی که کشیدن منم درد کشیدم با هر خندشون منم خندیدم و با هر گریه اشون منم اشک ریختم..

با صدای سودا که با نگرانی صدام می زد از عالم فکر و خیال اومدم بیرون.

- جانم عزیزم؟

- خوبی مامانی؟

لبخندی زدم تا خیالش راحت کنم.

- آره ببخشید حواسم نبود چیزی گفتی؟

با نگرانی سرشو تکون داد و گفت:

- حرف خاصی نزدم فقط گفتم امشب صبا می یاد پیشمون آخه مامان و باباش واسه یه سمینار پزشکی رفتن لندن.

- پس خدا به داد من برسه امشب خونه از دست شما سه تا شیطون میره رو هوا ، قدمش رو چشم و چالمون.

دوتایی از لحن طنز من صدای خنده های شادشون بلند شد ، هدفم همین بود یه ذره سودا رو از اون حال و هوا دربیارم..

صبا از پشت دستشو آورد جلو و دور گردنم حلقه کرد :

-قربون مهربونیت سلاله جون ، خیالت راحت زیاد شیطونی نمی کنیم..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۱۱

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻


- ای وای این چه کاریه دختر دارم رانندگی می کنم بعدشم خدانکنه عزیزم.

یهو سودا با لحن لوسی پرید وسط حرفم :

- ا ا نداشتیما داره کم کم حسودیم میشه، گفته باشم مامانیم فقط برای خودمه با کسی تقسیمش نمی کنم.

با اتمام حرفش خم شد و بوسه ی پر سر و صدایی رو گونم زد..
بدبخت لپم ، با حرص دستی رو گونه ام کشیدم ، خوبه خودش می دونه چقدر از این کار بدم می یاد.

تا رسیدن به خونه اینقدر تو سر و کله ی هم زدن که از دستشون سردرد گرفتم.

هوف بالاخره بعد از یک ساعت ترافیک رسیدیم ، معلوم نیست کی قراره از دست این ترافیک های تهران راحت بشیم.

ریموت درو زدم و سریع ماشین رو وسط حیاط بزرگمون پارک کردم.

- خوب شیطون ها بدویید تا صدای پسر شکموم درنیومده.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۱۲

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

سودا اخمی کرد و همین طور که از ماشین پیاده می شد با اعتراض گفت :

- اه کارد بخوره تو شکم پسرت که همیشه ی خدا مثل خرس قطبی گرسنه است.

چشم غره ای نثارش کردم :

-صد دفعه نگفتم درباره ی هم درست حرف بزنید ، ای خدا از دست این ها من آخر سر خل نشم خیلییه...

با دستی که دور کمرم حلقه شد حرفم نصفه موند ؛ چون می دونستم کار کیه نترسیدم ولی کارش رو بی جواب هم نذاشتم اخمی بهش کردم که نیشش رو تا بناگوش برام باز کرد.

- ولش کن عشقم این دختر بی ادب رو هر
چی بهش بگی متوجه نمیشه ، تو حرص نخور نفس سهیل از یک بچه ی دبستانی بیشتر از این انتظار نمیره.

و حلقه ی دستش رو از دورم باز کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :

- اگه اینطوریه که هیچ کدومتون آدم بشو نیستید.

با تموم شدن حرفم بی توجه به اون دوتا که قیافه مظلوم به خودشون گرفته بودن غذا رو از ماشین برداشتم و رو به صبا گفتم :

- بیا بریم عزیزم غذا یخ کرد.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۱۳

رسوایـے عشـ♥ـق اشتباهی

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

بعد هم پلاستیک های غذا رو از صندلی عقب برداشتم و بعد از قفل کردن ماشین با صبا به سمت خونه راه افتادیم.

آماده کردن غذا رو به دخترا سپردم و خودم به اتاقم رفتم..

لباس هام رو با یه ست تیشرت و شلوار
طوسی و سفید عوض کردم ، موهام رو که فر خورده بود شونه زدم و با کش بالای سرم جمعشون کردم.

با پوشیدن صندل های صورتی و طوسیم به سمت پله ها رفتم.

با رسیدن به پله ی آخر با سهیل رو به رو شدم که رو کاناپه لم داده بود و غرق فوتبال ، هوف این بچه از دیدن فوتبال سیر نمیشه..

سنگینی نگاهم رو حس کرد ، برگشت قشنگی بهم زد و گفت :

- چی شده خانم خوشگله؟

سری تکون دادم و لبخند مادرانه ای نثارش کردم :

- هیچی داشتم نگاه می کردم چقدر زود بزرگ شدی عزیزدلم ،چقدر زود قد کشیدید جفتتون..

لبخند‌ شیطونی نثارم کرد و گفت :

-بله که بزرگ شدیم دیگه باید به فکر زن و زندگی باشیم.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۱۴

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏼

اخمی از پرویی اش بین ابروهام نشست و گفتم :

- بشین سر جات بچه دهنت بوی شیر میده جنبه تعریف ندارید شما ، یکی از یک بی حیا تر..

با اتمام حرفم بی توجه به قهقه های بلندش به سمت آشپزخونه رفتم.

***

همگی دور میز نشسته بودیم مشغول خوردن غذا بودیم ولی مگه این سه تا می ذاشتن ، سهیل هی تیکه می نداخت به صبا و سودا و جیغ اشون رو درمی آورد وحرص می خوردند ، مونده بودم بخندم از دستشون یا سرمو به کوه و بیابان بذارم ، اعصاب نداشتن برای جیغ و داد و بی دادنشون.

سهیل که غذاش رو تموم کرده بود بلند شد از پشت
میز و گفت :

- دست آشپزش درد نکنه چسبید ، خوب ضعیفه های گرامی یکی تون بپره یه چایی بذاره بیاره برای من لیمو یادتون نره فقط ، بعد غذا می چسبه..

با تموم شدن حرفش اخم سه تامون رفت تو هم و سودا با اون صدای جیغ جیغوش گفت:

- ایش ، پسره ی (..) شعور احترام به بزرگتر که نداری هیچ شعور برخورد با سه تا خانوم محترمم نداری..

#پارت_۱۵

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏼

سهیل خنده ای در جواب سودا سرداد و بی توجه به اون دوتا که از حرص قرمز شده بودند رو به من گفت :

- جیگر تو اخمتم قشنگه..

اخمی کردم و با چندش گفتم :

- اه گمشو بی ادب ، حالم بهم خورد چه طرز حرف زدنه؟!

با حالت بامزه ای ابروهاش انداخت بالا..

- وا مگه چی گفتم عجقم..

با حرص صندلم رو درآوردم به سمتش پرت کنم که مثل دخترها جیغ زد و دویید از آشپزخانه بیرون.

اومدم بلند شم از پشت میز که دیدم آویزونه ٱپن شده ، با حالت اوا یه دونه زد تو صورتش وگفت :

- وا خدا مرگم بده مادر چقدر خشنی تو خدا به دادشوهرت برسه ، اینطوری که رو دستم می می مونی.

اخمی کردم و صندلم رو به سمتش پرتاب کردم که جاخالی داد و خورد به گلدون دوست داشتنیم شکست.

حرصی چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم با صدایی که از خشم می لرزید گفتم :

- سهیل فقط برو جلو چشمم نباش‌..

- چشم چشم فقط تو حرص نخور ، خب؟؟ خودم یدونه
برات میخرم هر چند خودت زدی شکستی آآ ، ولی خب از بس که پسر آقاییم...

#پارت_۱۶

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏼

تا خواستم چیزی بهش بگم سودا به دادش رسید و گفت :

- سهیل بسه ، الان مامان دوباره می گرنش عود می کنه ، کی می خوای بزرگ بشی آخه؟؟ الانم برو تو تا من چایتو بیارم.

با اتمام‌ حرفش سهیل بی حرف با ژستی که مثلا ناراحته با قدم های کشیده به سمت حال رفت.

- مامانی خوبی می خوای قرص هات رو بیارم؟

با صدای سودا چشمام رو باز کردم و به صورت قشنگش که نگرانی ازش بی داد می کرد نگاه کردم.

خب حقم داشت من وقتی می گرنم عود می کنه خیلی حالم بد میشه حتی یه سری کارم به دکتر و بیمارستان کشید ؛ این سردرد های لعنتی یادگار روز های تلخ زندگیمه..

کلافه دستی رو صورتم کشیدم و در جواب سودا گفتم :

- نه عزیزم خوبم فقط بی زحمت میز رو جمع کنید من باید یه سر برم کارخانه از صبح سر نزدم.

سودا به عادت همیشگیش بوسه ی پر صدایی روی گونم زد و گفت :

- چشم دورت بگردم ، امروز خونه رو بسپار به ما خیالت تخت..

سری تکون دادم و رو به صبا گفتم :

- ببخشید صباجان تنهاتون میذارم ، زود برمی گیردم ، بابت این رفتارهای سهیلم که دیگه می دونم خودت عادت داری.

#پارت_۱۷

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏼

- این چه حرفیه سلاله جون شرمنده من مزاحم شدم ، بعدم آقا سهیل که حرف بدی نزدند شوخی بود دیگه.

پشت بند حرفش لبخند ملیحی زد که دوباره صدای سهیل از بغل گوشم بلند شد :

- آباریکلا دختر خوب ، بیا مامان خانوم این بچه ام فهمید من شوخی می کنم بعد اون وقت شما که منو بزرگ کردی با شوخی های من زود آمپر می چسبونی.

سری بی حوصله تکون دادم و در جواب صبا گفتم :

- این چه حرفیه عزیزم مراحمی تو هم مثل سودایی برام خانوم گل.

با تموم شدن حرفم سهیل و سودا هم زمان خواستن چیزی بگن که دستی تو هوا تکون دادم و گفتم :

- فعلا بچه ها ، من برم حاضر شم که خیلی دیرم شده.

پیش به سوی تیپ زدن برای آقامون..

***

جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به ظاهرم کردم ، همه چی عالی بود ولی نمی دونم چرا حس می کنم یه چیزی کمه اوم..

دوباره از سر تا پام رو نگاه کردم ، آهان حلقه و ساعتم رو برنداشتم اون دوتا رو هم از کشوی میز آرایشم که پشت کلی جعبه و عطر پنهان شده بود برداشتم و گذاشتم تو کیفم..

با برداشتن سوییچ ماشین از پله ها پایین رفتم.
چقدر یهو خونه ساکت شد از این سه تا بعیده.

#پارت_۱۸

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍

همین که به آخرین پله رسیدم خواستم به سمت در ورودی برم که نگاهم به سهیل و

صبا ٱفتاد که انگار سهیل داشت یه چیزی برای صبا تعریف می کرد ، صبا هم از خنده غش کرده بود.

از سودا هم خبری نبود این دوتا جدیدا زیاد جیک تو جیک شدن باید سر فرصت پیگری کنم.

با زنگ گوشیم نگاه از اون دوتا گرفتم و گوشیم رو از جیب پالتوی کرمم درآوردم

که نگاهم به عکس خودم و امیر که روی بک گراند تماس بود ، ٱفتاد ،لبخندی زدم و تماس رو قطع کردم.

براش پیام زدم :

-آقایی نمی تونم حرف بزنم دارم می یام شرکت می بینمت..

با صدای بلندی گفتم :

- بچـه ها خداحافظ من رفتم..

بدون اینکه منتظر جواب باشم از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم

**

#پارت_۱۹

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍

******

پشت میزم نشسته بودم و داشتم حساب های چند ماه اخیر کارخانه رو بررسی می کردم به خودم که اومدم دیدم سه ساعت پشت سر هم دارم کار می کنم..

هوف سرم رو گذاشتم رو میز تا یه ذره از خستگیم کم بشه ولی پلکام ٱفتاد رو هم و نفهمیدم چطور خوابم برد.

با صدای دلنشین کسی که صدام می زد تکونی خوردم و کش و قوسی به بدنم دادم.

چشمام رو باز کردم که با نگاه مهربون امیر رو به رو شدم ، تا چشمای بازم رو دید لبخندی زد و گفت :

- به به سلاله خانوم چه عجب بیدار شدی شما عشق من.

لبخندی در جوابش زدم و دستی به چشمای خستم کشیدم و با صدای که به خاطر خواب گرفته بود گفتم :

- سلام عشقم تازه اومدی؟

دستش نوازش وار رو موهام به حرکت دراومد.

- نه عزیز دلم من که یه ساعته اومدم اینجا ، دیدم یه خانم قشنگم مثل فرشته ها خوابیده.

دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم که متوجه شدم رو کاناپه اتاق استراحت ته اتاقمم.

صددرصد امیر برده بودتم..

#پارت_۲۰

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍

- چرا بیدارم نکردی؟

لبخندی زد و با پشت دستش مشغول نوازش صورتم شد وگفت :

- خیلی قشنگ خوابیده بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم فقط نشستم از دیدن صورت نازت لذت بردم.

- کجای این صورت من نازه آخه؟ اونم تو خواب که دهانم نیم متر باز میشه موهامم مثل جنگلی ها پیچیده بهم دستام که صد و هشتاد بازه.

خنده ای سر داد و با صدای گیراش که مثل لالایی می موند برام گفت :

- اولا درباره ی خانوم من درست صحبت کن ، دوما شما همه جوره برای آقاتون جذاب و خوشگلی مخصوصا وقتی تو خواب اون مژه های نازت ‌مثل چتر سایه بون چشم های خوش حالتت میشه ، وقتی صورت خوشگلت مثل یک بچه ی معصومه و لبای کوچولوت که غنچه میشه و من ضعف می کنم برات جوجوی من.

با حرفاش تو خلصه ای که فرو رفته بودم و داشتم از نوازش هاش و حرف های قشنگ اش که انگار گوشت می شد به تنم می چسبید لذت می بردم که..

#پارت_۲۱

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

که با کلمه ی آخرش از اون حس و حال رمانتیک دراومدم ، با حرص نگاهش کردم و گفتم :

- منو به هر جک و جونوری که تو دنیا هست تشبیه کن عزیزم ، خجالت نکش یه بار جوجوی من یه باراسب آبی یه بار ببر و پلنگ...

با صدای جیغ مانندی گفتم :

- واقعااا که امیر..

من همینطور حرص می خوردم اون می خندید ، با تموم شدن حرفم با مهربونی تو آغوشش حبسم کرد..

- شما عشق منی که ، بعدم گفتم بذار یه چی بگم زیادی غرق نشی کار دستمون بدی ، خب عزیزم من شناگر ماهری نیستم که نجاتت بدم.

بی مزه ای نثارش کردم ؛ با صدای گوشیم که از بیرون اتاق می اومد از جام بلند شدم که امیر دستم و گرفت ، با لحن بامزه ای گفت :

- دو دقیقه بودی حالا ، کجا میری تو بی ما؟

- اه امیر لوس نشو ولم کن بذار برم جواب بدم ، فکر کنم بچه هان تا حالا نگران شدن سابقه نداشته دیر کنم.

سری تکون داد و دست به جیب با من هم قدم شد :

- باشه عزیز دلم فقط بگو نمی تونی امشب بری خونه منتظر نباشن..

#پارت_۲۲

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

- وای امیر نمی تونم ، بگم این وقت شب کجام که نمیام؟!

با تموم شدن حرفم با قدم های بلند به سمت اتاق کارم رفتم.

تا گوشیم رو برداشتم تماس قطع شد هوف ، حدسم درست بود ، سهیل تماس گرفته.

شماره ی خونه رو گرفتم که ببینم خونه است یا از نبود من سوءاستفاده کرده، آخه سابقه اش خرابه بچم ، بعد از دو بوق صدای سهیل پیچید تو گوشم :

- به سلام سلاله جوون کجایی عشقم؟

لبخندی زدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم :

- سلام عزیز دلم من کارخانه ام یه ذره کارام زیاده ، من شاید امشب یه ذره دیرتر بیام.

صداش از اون حالت سرخوش درآمد و جدی گفت :

- آخه مامان خانوم ساعت رو دیدی؟ این ساعت ، ساعت بیرون موندن یه خانومه! اونم تنها تو اون کارخانه که روز روزش امنیت نداره چه باشه شبش.

- الهی من قربون غیرتت پسرکم تنها نیستم دوستمم هست ، بعدم دیگه نشنوما من دختر بچه که نیستم ، یه زن مستقل و عاقل و بالغم.

تک خنده ای کرد و یهو با صدای لوسی گفت :

- چشم عشقم ، باشه گلم منم می بوسمت ، باشه خوشگل خانوم تو هم مراقب خودت باش شبت بخیر خواب منو ببینی عزیز دلم.

با چندش از طرز حرف زدنش گفتم :

- اه سهیل ، صد دفعه نگفتم اینطوری حرف نزن ، این چرت و پرتا چ...

حرفم هنوز کامل نشده بود که با جیغ سودا نصفه موند ، فاتحه ی گوش بیچاره ام رو خوندم.

- سهیل می کشمت! با کدوم نچسبی داری حرف می زنی هان؟ بده من او گوشی رو ، با توام بده من بشورم بذارم کنار اون دختره ی احمق رو الاف رو..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۲۳

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻

خندم گرفت ، باز داشت سودا رو اذیت می کرد ، سودا هم فکر کرده من یکی از این دخترام که سهیل باهاشون بعضی اوقات حرف می زنه.

البته من به شدت با این قضیه برخورد کرده بودم ؛ ولی خب کیه که از پس سهیل بربیاد.

سهیل با لحنی که قشنگ حرص درآر بود گفت :

- وای عزیزم اینجا یه ببر گرسنه بهم حمله کرده ، بیا باهاش حرف بزن شاید تونستی از حمله به من بی نوا پشیمونش کنی.

بعد انگار گوشی رو داد به سودا که هم زمان شد با جیغ زدن سودا ، پشت سر هم حرف می زد امان به آدم نمی داد ، معلوم بود خیلی داره حرص می خوره :

- دختره ی بی شعور ، مگه شماها کارو زندگی ندارید ؟هان؟؟ دختر تو این سن باید از این کارا بکنه؟! به جای حرف زدن با این پسره ی احمق تر از خودت بشین یه ذره درس بخون.

هوفی کشیدم و کلافه از جیغ جیغاش گفتم :

- سودا منم ، ای بابا دختر کر شدم..رحم به گوشای طرف پشت خط نداری رحمی به حنجره ی خودت بکن عزیز من.

نفس عمیقی کشید و با لحن آرومی گفت :

- وایی ، سلاله مامانی جونم شرمنده فکر کردم دوباره این پسره داره با یه دختر حرف می زنه..اه.

سری برای امیر که داشت با لبخند نگاهم می کرد تکون دادم با مهربونی گفتم:

- باشه عزیزم ، فدای سرت حرص نخور خوشگلم تا من بیام گوش اون سهیل رو بکشم ، تا دیگه از این شوخی های بی مزه نکنه.

#کپی_حتی_باذکرنام_نویسنده_حرام_است❌

لینک گروه نقد رمانمون ماه من👇🏻🦋

https://t.me/+PBpco0fxGq0wNDY0

#پارت_۲۴

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻


از اونور صدای داد سهیل بلند شد :

- باشه مامان خانوم ، حالا دیگه طرف دخترتو می گیری..بی چاره من بی نوا که اینجا تک ٱفتادم هی خدا ، بیچاره سهیل تنها سهیل..

مونده بودم به اون دلقک بازی هاش بخندم یا تشر بزنم که کی فرق گذاشتم!

- بسه پسره ی لوس کی من فرق گذاشتم؟ حالا هم با جفتتونم غذاتون رو بخورید سر وقت بخوانید ، منتظر منم نباشید من امشب دیر می یام یه ذره
حساب های شرکت و کارخانه بهم ریخته است ، بعدم یه سر میرم جایی.

سودا از پشت گوشی بوس پر صدایی برام فرستاد و گفت :

- باشه مامانی پس مراقب خودت باش بوس رو لپات.

_همچنین عزیزدلم می بوسمتون خوب بخوابید..

- چشم خوشگلم خواب تو رو هم نمی بینیم ، اصرار نکن عزیزم چون ما قراره خوابای قشنگ ببینیم و لذت ببریم مثلا حوری های بهشتی.

- سهیل بسه دیگه هر چی هیچی نمی گم روشو زیاد می کنه برای من..

امیر که انگار تا الان به زور خودشو نگه داشته بود با صدا زد زیر خنده.

با حرص جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتش پرت کردم ، رو هوا گرفت که هم زمان شد با صدای جدی سهیل..

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌

#پارت_۲۵

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻


که هم زمان شد با صدای جدی سهیل :

- مامان خانوم این صدای خنده ی کی بود؟

با حرص دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که سعی کردم معمولی باشه گفتم :

- هیچی عزیزم ، چندتا از همکارا برای کمک به من موندن کارخانه صدای اونا بود.

سهیل که انگار قانع شده بود گفت:

- باشه مامانی ، مراقب خودت باش.

- باشه عزیزم شما هم من دیگه برم،
فعلا.

سهیلم در جوابم خداحافظی زمزمه می کرد..هوف بخیر گذشت.

تلفن رو با حرص رو میز انداختم و نگاهم رو به امیر که پا رو پا انداخته بود و داشت با لبخند نگاهم می کرد انداختم ، در جواب نگاهم که گویای همه چی بود گفت:

- جون ، قربون چشم های مشیت که دل می بره از من ، چرا اینجوری نگاه می کنی خانومم؟

دستم رو میز کوبیدم و با حرص گفتم :

- یعنی امیر نمی دونم چرا متوجه نیستی..صد دفعه گفتم من تلفن حرف می زنم صدا از خودت تولید نکن بعد اون وقت قهقهه برای من سر میدی!

سری تکون داد و همینطور که با قدم های آهسته به سمتم قدم برمی داشت گفت :

-عزیز من زیاد سخت می گیری ، هر چی حساسیت بیشتر نشون بدی بدتره ، بعدم شما یه دختر بچه پنج ساله نیستی اونا هم بزرگترت نیستن ، بالاخره که باید بفهمن.

- نمی دونم امیر ، خودمم از این پنهان کاری ها خسته شدم بالاخره اونا هم بچه نیستن می فهمن این دیر اومدن های من الکی نیست ، ولی خب می ترسم از واکنششون.

#کپی_حتی_باذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌


#پارت_۲۶

رسوایی عشق اشتباهی♥️

#به_قلم_مبینا_کامرانی✍🏻


امیر سری از روی کلافگی تکون داد و گفت:

- چی بگم عزیزم هر جور خودت صلاح می دونی.

حس کردم ناراحت شده برای همین از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم ، مسیرش رو از میز کارم به پنجره ی سرتاسر اتاق تغییر داده بود ، دستم رو از پشت دورش حلقه کردم با لحن لوسی گفتم :

- نبینم آقامون دلخور باشه که..

جوابم فقط سکوتی بود که نصیبم شد. می دونم از این شرایط ناراضیه ولی خب من چیکار کنم ، از همون اول بهش شرایطم رو گفتم اونم قبول کرد!

خواستم حلقه ی دستم رو از دورش باز کنم که دستام رو همین طور که پشتش بهم بود سفت گرفت و با صدای گرفته ای گفت :

- سلاله خودت می دونی چقدر دوست دارم ، شرایطم درک می کنم ولی عزیزم تو هم منو درک کن..نزدیک به چندساله همو می خوایم و یه ساله عقد کردیم ، خب من دلم می خواد زنم هر روز پیشم باشه..

- دلم می خواد صبح رو با دیدن صورت نازت شروع کنم و روزم رو کنار تو شب کنم، به نظرت این خواسته ی زیادیه؟!

سرم رو به کمرش تکه دادم..

- نه عشقم برای منم سخته دوری ازت.. منم دلم می خواد هر ثانیه از زندگیم رو کنار تو بگذرونم ، کنار تو خاطره بسازم ولی به این فکر می کنم که یهو به بچه ها بگم ازدواج کردم تنم می لرزه ، شاید برای تو درک کردن این موضوع سخت باشه...
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ماه

    ۲۳ ساله 00

    به نظر من رمان خوبی بود دوست دارم ادامشو بخونم لطفاً ادامشو بزارید تو خماری موندیم

    ۶ روز پیش
  • دکتر

    00

    عالیییییییییییییییی

    ۶ روز پیش
  • اسرا

    00

    امیراگرسلاله دوست داره چراسودابه عقدمی کنه مگراینکه سودابه کاردادگاهی می کنه

    ۲ ماه پیش
  • فاطمه

    00

    سلام عزیزم. قلم دل نشینی دارید. بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم😍😍❤❤

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.