رمان دختر نقاب دار به قلم آمنه آبدار (الهه)
رمان دختر نقاب دار، روایتگر زندگی آنالیا محبی خلافکار و رئیس بزرگترین باند قاچاق مواد. زندگی این دختر سراسر رازه! با نفوذ سه پلیس به باند، متوجه چیز های عجیبی در مورد زندگی این دختر میشن و جالبترینش هویتشه چون هیچ کسی به اسم آنالیا محبی در هیچ کشوری نیست و هنوز هم اونا در تلاش برای شناختن این دخترن. خواندن این رمان که سراسر راز و هیجانه خالی از لطف نیست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۰ دقیقه
_ خانوم مهمون دارید.
با تعجب پرسیدم:
- نگفتن کی هستن!؟
_ نه خانوم، فقط گفتن با شما کار دارن.
محکم و جدی گفتم:
- و شما هم باید هر کسی رو که گفت با من کار داره، به عمارت راه بدین!؟
ثریا که با لحن جدیم، ترسیده بود، با من من گفت:
_خانوم ببخشید، ما نمی دونستیم.
در حالی که به سمت پذیرایی می رفتم، گفتم:
- باشه برو، ولی دیگه تکرار نشه.
اونم از خدا خواسته زود به سمت آشپزخونه رفت.
وارد پذیرایی شدم، با ورودم مهمونا، که شامل دو پسر و یه دختر بودن، بلند شدن و سلام کردن.
سری به معنای سلام تکون دادم و به مبل ها اشاره کردم؛ خودمم روی مبل تک نفره مخصوصم، نشستم.
ثریا رو صدا زدم و به مهمونا اشاره کردم.
ثریا اومد و ازشون پرسید:
_ چی میل دارین براتون بیارم!؟
در این بین، تا ثریا ازشون بپرسه چی می خوان، زود یه آنالیز از چهره اشون کردم.
پسری که رو به روی من نشسته بود، غرور از سر تا پاش می بارید، ولی به جز غرورش خوشکل هم بود، یه چهره مردونه و جذاب داشت.
پسر بعدی که درست بغل پسر جذاب نشسته بود، چهره ای جذاب و جدی داشت که شیطنت هم ازش می بارید، ولی دختره چهره اش اونقدر معصوم بود، که آدم دلش نمی خواست ازش چشم برداره؛ تو طیف سنی من بود، ولی خیلی وقت بود که من دیگه دوست صمیمی نداشتم.
با یاد آوری دوستام، اشک تو چشام جمع شد، ولی نباید اجازه بدم که ببارن.
به هر سختی بود، خودمو کنترل کردم و سر صحبت رو باز کردم:
- خب، گفتن با من کار دارین، می شنوم!
پسر جذاب تک سرفه ای کرد و گفت:
_ حتما در جریانید که آقای عباسی، قرار بود براتون چند نفر پیدا کنن، تا جای چند تا از افرادتون که خیانت کرده بودن رو بگیرن.
- بله، در جریانم!پس از قرار معلوم، شما رو فرستاده، خودتون رو معرفی کنین.
پسر جذاب به خودش اشاره کرد و گفت:
_من ارمیا صادقی هستم .(با اشاره به پسر کنارش) ایشون سامیار مهدوی و(اشاره ای به دختر معصوم کرد)ایشون هم نامزد سامیار جان روژین سماواتی هستن.
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما منو هم می شناسید! آنالیا محبی هستم،بزرگترین قاچاقچی ایران، که پلیس هم تا حالا نتونسته ردی از من بگیره.
شرایط کار با من خیلی سخته؛ یعنی اگه زرنگ بازی، خیانت و... ببینم، صد در صد و بدون شک، مجازاتتون مرگ خودتون و خانواده اتون هستش. نمی دونم اینارو آقای عباسی بهتون گفته یا نه، ولی حواستون رو جمع کنید. الانم ثریا رو صدا می زنم تا اتاقاتون رو بهتون نشون بده، شب به طور مفصل، جزئیات کارا و... رو بهتون می گم.
و پشت بند حرفم، ثریا رو صدا زدم.
ثریا هم با عجله، در حالی که نفس نفس می زد اومد؛ رو به ثریا کردم و گفتم: اتاقارو نشون مهمونا بده.
ثریا سری تکون داد و گفت:
_ چشم.
دیگه منتظر نموندم ببینم چی کار میکنن و به سمت اتاقم رفتم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم.
لب تابم رو برداشتم و بعد از اینکه اطلاعات جدید رو ذخیره کردم، لب تاب رو خاموش کردم.
تلفنی که روی پاتختی بود رو برداشتم و به آشپزخونه زنگ زدم، به محض اینکه تلفن رو جواب دادن، بدون هیچ حرف اضافه ای گفتم:
- به ثریا بگید بیاد اتاق من، کارش دارم.
چند دقیقه بعد چند تقه به در خورد، چون می دونستم ثریاست، به گفتن بیاتو بسنده کردم.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
- از امروز تو به جای رقیه، خدمتکار شخصی من هستی.
ثریا با متعجب گفت:
_ خانم پس رقیه چی می شه!؟
جدی و محکم گفتم:
- تو کاری به رقیه نداشته باش! رقیه زرنگ بازی در آورد و با دشمن من، هم دست شد، الانم جاییه که باید باشه! تو هم فکر نارو زدن به من رو از سرت بیرون بنداز وگرنه مثل رقیه می شی.
ثریا تند تند سر تکون داد و چیزی نگفت.
از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. نگاهی به بیرون انداختم وبه ثریا گفتم:
- می تونی بری!
ثریا هم خواست بیرون بره، ولی آخرین لحظه برگشت و گفت:
_ خانم میدونم نباید تو کارای شما دخالت کنم، ولی رقیه سه بچه قد و نیم قد داره، خانوم بهشون رحم کنید.
چرخیدم سمتش و نزدیکش شدم، برای اینکه مطمئنش کنم و از نگرانی درش بیارم، گفتم:
- اونو مجازات کردم، ولی مجازاتی که براش در نظر گرفتم، مرگ نبود. بچه هاش هم کنارش هستن، فقط نمی تونه با کسی ارتباط داشته باشه.
ثریا که حالا خیالش راحت شده بود، لبخندی زد و با چشمایی که نم اشک توشون دیده می شد، گفت:
_ خانوم میدونم در حدی نیستم که این حرفارو بزنم، ولی می دونستم اون قدرا هم که می گن، بی رحم نیستید!
برای اولین بار در این چند وقت لبخند واقعی، روی لبام نشوندم و گفتم:
- فقط اینو یادت نره که این حرفا،بین خودمون بمونه.
ثریا لبخند مطمئنی زد و گفت:
آمنه آبدار | نویسنده رمان
دقیقا اون موقع سنم کم بود😂
۲ هفته پیشMobina
00حالا یه نقصایی داشت ولی در کل رمان خوبی بود
۶ روز پیشMobina
۱۵ ساله 00رمان خیلی خوبی بود اصلا آدم نمیتونست پیش بینی کنه که چطور میشه
۶ روز پیشفتی
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود قلمه نویسنده قوی بود و ژانر دختر قوی بود که میتونست ب هرکسی ک ضعیفه و ناشکری میکنه یکم قدرت بده خوشم اومد و واقعا خیلی پیشنهاد میکنم بخونیدش
۱ ماه پیش??
10واقعا رمان قشنگی بود و آدم نمی تونست پیش بینی کنه ک چی میشه و وسط رمان آدم سورپرایز میشه خسته نباشی نویسنده عزیز 😁
۲ ماه پیشsadi
20وای خیلی قشنگ بود بهترین رمانی بود که خوندم
۲ ماه پیشگیتی
20به معنی واقعییییییی ۲۰ عالییییی بود من که کالیییی کیف کردم...👌لذت بردم.. خدا قوت نویسنده عزیز...
۲ ماه پیشAthanasia
۲۰ ساله 10نمیدونم مشکل از منه یا چی، ولی بنظرم داستان یکم باگ داشت. آدمی که شغلش ایجاب می کنه که بی رحم باشه، انقدر احساساتی و مظلوم بنظر بیاد؟حتی آدمای عادی هم اینجوری نیستن، زیادی ایده آلیزه شده...
۲ ماه پیشNilsaa
20واییییی این رمان فوق العاده محشره از خوندش پشیمون نمیشی دمت گرم نویسنده عزیز بابت زحمت فراوان در این رمان ولی کاشکی ادامه داشت آخرش زیادی خلاصه شده بود
۲ ماه پیشزهرا
00زیبا بود
۲ ماه پیش
00عالی بود
۳ ماه پیشدلارام
10عاشق این رمان شدم مخصوصا وقتی هویت اصلی آنالیا رو فهمیدن.
۳ ماه پیشبلا
13واقعا از اینکه وقت گذاشتم خوندم ناراحتم زیادی آبکی بود
۴ ماه پیشگیسو
۲۳ ساله 30میشه گفت جزو بهترین رمان هایی بود که خوندم🥰
۵ ماه پیشMaedeh Elahi khah
۱۵ ساله 00سلام خسته نباشید رمان عالی بود خواستن ازتون اجازه بگیرم کانال داخل روبیکا تشکیل بدم رمان رو بزارم البته با اجازه شما
۶ ماه پیشلیا
40عالی بود ولی کاش کمی طولانی تر بود مخصوصا زندگی آنالیا وکاش اخرشم اینقدر خلاصه نمی کردین ولی در کل عالی بود خسته نباشید ❤💗
۷ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سحر
۲۱ ساله 00ینی چرت ترین رمان همینه ک اصن نتونستم یک فصلشو هم بخونم قاچاقچی میشینه همراه نوکراش فیلم ترسناک میبینه بعدم کلی جیغ بکشه ؟نویسندش ظاهراً باس یه فرد ۱۳ ساله باشه