رمان عشق آمازونی به قلم آمنه آبدار
هانا یه دختر شر و شیطون، نترس، ماجراجو و دیوونه، نه از اون دیوونه های معمولیا، خیلی خیلی دیوونه!
با دوستش روشنک می خوان که برن آمازون، آرزوشونه، و اینم یکی از همون دیوونگیاست...
برنامه یه سفر برزیل رو می چینن که به بهونه اش برن آمازون، اما شانس همیشه با هانا یار نیست و روشنک نمی تونه باهاش بره، اما هستیار نامزد روشنک، یه همسفر اجباری جور می کنه، همسفری که اهل سینما و هنره و از قضا، چند وقتیه وضع کار و بارش خوب نیست...
همسفر اجباری هاناهم دیوونست، ولی جنس دیوونگی هاش فرق داره... یه دیوونه ترسو!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۵ دقیقه
- الو؟ معلومه تو و اون نامزدت کجایین؟ یه ساعته منو تو فرودگاه کاشتین!
با صدای فین فینش توجهم بهش جلب شد و با ترس و نگرانی گفتم:
- چی شده روشنک؟ اتفاقی افتاده؟ فهمیدن که می خوایم...
وسط حرفم پرید و با صدای ناراحتی گفت:
- نه نه نفهمیدن، هانا... بابام بستری شده!
- ای وایی، کجا؟ آدرس بده بیام!
تند تند و پشت سر هم گفت:
- نمی خواد نمی خواد، هستیار داره میاد، تو با یکی دیگه میری.
- عقلتو از دست دادی؟ من بدون تو برم اونجا چی کار کنم؟ اونم وقتی که بابای تو مریضه!
- حرف اضافه نزن؛ باید بری... نری من می دونم و تو... خوش بگذره رفیق!
- یعنی چی؟ چی...
با صدای بوق ممتمد، گوشی رو از روی گوشم برداشتم و نگاهی بهش انداختم؛ قطع کرده بود. ای خدا من چرا انقدر بدبختم...!
لب پایینم رو با بغض توی دهنم کشیدم؛ همیشه خدا باید یه چیزی بشه که گند بزنه تموم ذوق من!
سرم رو بلند کردم و به سقف خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:
- اوس کریم، چرا همش چاله چوله می اندازی؟ خو مگه نمیگی از تو حرکت از من برکت؟ ببین حرکت کردما، نمی خوای یه برکتی بدی؟
نگاهم رو بین مردم گردوندم؛ جاش بود خودم رو همین جا وسط فرودگاه دار می زدم...
با فکری که از ذهنم گذاشت، به سقف فرودگاه نگاه کردم؛ زیادی بلند بود، ده تا مثل من رو هم روی هم می زاشتن، بازم به سقف نمی رسیدم.
- هعییی روزگار!
سرم رو چرخوندم که یه مرد رو با کلاه و عینک آشنا، بین مردم دیدم؛ از روی لباساش فهمیدم که هستیاره و بی میل و ناراحت دستم رو بالا بردم و بهش علامت دادم که من رو دید و به سمتم اومد.
- سلام هانا خوبی؟
پوکر نگاش کردم.
- خوبم؟
سر تا پام رو بر انداز کرد و گفت:
- نه!
- کیو می خوای باهام بفرستی؟
روی صندلی نشست.
- برات توضیح میدم.
منتظر نگاهش کردم که شروع کرد.
- من یه دوست کارگردان دارم، معروفم هست و احتمالا اسمش رو شنیده باشی؛ یزدان رحمتی! کلی واسه یه فیلمش هزینه کرد و متاسفانه کلی بازخورد منفی داشت؛ الان می خواد بره روسیه تا برای سوژه فیلم جدیدش فکر کنه! پروازش یه ربعی زودتر از توئه و الاناست که بیاد... تو باید بری و یه کاری کنی که از پروازش جا بمونه و با تو بیاد برزیل!
با صدایی که از تعجب ولومش بالا رفته بود تقریبا داد زدم:
- چی؟! من با یه پسر مجرد جوون؟
لبخند ملیحی زد و سرش رو تند تند تکون داد.
چشمام به سرعت گرد شد و از روی صندلی بلند شدم و بالا سرش وایسادم.
- مگه مغز خر خوردم؟ ننم بفهمه با یه پسر تک و تنها برزیلم ماهیتابه اش رو می کنه تو حلقم!
بلند شد و کنارم وایساد که نشستم و ادامه دادم:
- عمرا!
تا اومد بشینه، زود بلند شدم و کوله رو روی دوشم انداختم. بلند شد و تا خواست یه چیزی بگه، تند گفتم:
- من میرم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه وایسا!
با این حرفش نشستم که شاکی شد و تقریبا داد زد:
- چته تو؟ هی بشین پاشو بشین پاشو! یه لحظه حالتتو حفظ کن دیگه!
با تموم شدن حرفش نشست که بلند شدم و با صدای جیغ جیغویی گفتم:
- الان تو سر من داد زدی؟
بلند شد و گفت:
- ببخشید ببخشید، بیا بشین!
چشم غره ای بهش رفتم و نشستم که شروع به حرف زدن کرد.
- ببین هانا، به خودتم خوش می گذره! تنها هم نمیری، درسته که یه کاروان باهاتونه، ولی خب یه آشنا باهات باشه بد نیست و خیال منم از بابتت راحته!
- پسر خوبیه؟
چشماش رو یه بار باز و بسته کرد.
- آره، یه آدم معروف مطمئن باش کاری نمی کنه که براش حرف دربیارن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه قبوله، چون بهت اعتماد دارم، به حرفتم اعتماد می کنم و میرم، اما تو نباید بزاری کسی از خانواده ام بفهمه!
- نمی فهمن، یه ماه قرار بود بری سفر، بعدشم که بر می گردی از کجا می خوان بفهمن؟
سری به نشونه موافقت تکون دادم؛ راست می گفت.
الان فقط می موند اینکه چی کار کنم طرف از پروازش جا بمونه و مجبور بشه باهام بیاد. برگشتم تا سوال توی ذهنم رو از هستیار بپرسم ولی نزاشت حرف بزنم به جایی اشاره کرد.
- اون پسره رو می بینی؟ تیشرت سفید و شلوار کتان سیاه تنگ پوشیده و یه چمدون زرشکی دستشه.
با دقت نگاه کردم که بعد یکم گشتن بین مردم پیداش کردم. اونم مثل هستیار عینک و کلاه گذاشته بود.
غریبه
61من میخام🙌
۴ سال پیشمه یاس
۱۸ ساله 42من میخوام، اگه لطف کنی اسمشو بگی ممنون میشم
۴ سال پیشBhar
30من میخاممممم
۴ سال پیشدنیز
۱۵ ساله 30من میخوام
۴ سال پیشیک دانه رمان خوان
31میخخخخخخووووووووواااااااااممممم
۴ سال پیشSetaaa
21منم میخواممم🥺
۴ سال پیشنرگس
۲۲ ساله 10من جلد دومشووووو میخوام کی داره ؟از کجا پیدا کنم بهم بگین.
۴ سال پیشحانیه
41تو همین دنیای رمان فصل دو هم داره
۳ سال پیشSamane
۱۴ ساله 01منننننننننننننن
۴ سال پیشسونیا
21فوق العادهههههههههههه هرچی بگم کم گفتم واقعا خنده دار و قشنگ بود جلد دومشم عالیه ولی من کاملشو پیدا نکردم
۴ سال پیشان جی
01منم میخامم
۳ سال پیشFatemeh
۱۵ ساله 00بدههه
۳ سال پیشمممم
00من می خوام
۳ سال پیشمن میخوام
۳۰ ساله 00عالی بود
۲ سال پیشممنون میشم بفرستین
۲۷ ساله 00خیلی رمان خوبی ولی متاسفانه تمومش کردم سه سال دارم میخونمش
۲ سال پیشفاطمه بانو
00منم جلد دوم رو میخوام لطفااا
۲ سال پیشmaneli
00من اسم جلد دومشو میخوام......
۱ سال پیشمبینا
00منم میخوام اگر میشه
۱ سال پیشزهرا
۱۶ ساله 00جلد دومش و کامل داری من میخوام من دادم نصف ست
۹ ماه پیشسامیار
۱۴ ساله 00من میخوام
۸ ماه پیشگیلدا
00من میخام
۲ هفته پیشگیلدا
00عالیییی
۲ هفته پیشعالی
00عالی پر فکت
۲ ماه پیشمهشید
00سلام عزیزم به نظرم رمان عالی بود و واقعا طنز بود و خیلی متفاوت جلد دومش هم فوق العاده بود در کل همه چی خوب بود❤
۳ ماه پیشدرسا
۱۳ ساله 00عالی بود
۴ ماه پیشنگار
10به شدددت مزخرف بود حیف وقتم
۴ ماه پیشyek
00از بیکاری اومدم برای بار هزارم بخونمش برم🙂
۴ ماه پیشدایان
۲۸ ساله 00رنانش عالیه کلی خندیدم مرسی
۴ ماه پیشامیر
00خیلی خوب بود جلد دو از یکش بهتر انقدر خوب بود که میخام چند بار بخونمش نمیشد سه شم همین هانا و یزدان باشن؟!
۸ ماه پیشزهرا
۱۶ ساله 00خیلی بد بود
۹ ماه پیشدریا
00خوب
۱۰ ماه پیشآنیس
۱۵ ساله 00واقعا رمانش عالی بود واقعا ممنونم
۱۰ ماه پیشدریا
۱۵ ساله 00وای خیییلی عالی بود واقعا ممنونم
۱۱ ماه پیشسجاد
۲۷ ساله 00خوب بود رمانش پیشنهاد میشه
۱ سال پیشNafas
00عالی بود واقعا،از موضوع متفاوتش خیلی لذت بردم و خندیدم یه جاهایی،پسره با لوس بازی اش یکم می رفت رو مخم ولی بازم خوب بود😂مرسی از نویسنده
۱ سال پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
یکتا
۱۵ ساله 255سلام بچه ها من جلد دوشو دارم هرکی میخواد بگههه