رمان جنگل نفرین شده به قلم پانیذ بابائی
درمورد دختری به نام آیلا که با دوستانش مهسا و رها در رشته باستانشناسی در دانشگاه تحصیل میکنن و درمورد جنگل نفرین شده در دانشگاه چیزهایی میشنون و کنجکاو میشوند تا به اونجا برن و… .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵۷ دقیقه
(سارن_کاری کردی)
***
- اوه مای گاد! مهسا، چقدر خفنه!
مهسا با خنده گفت:
- بابابزرگ خودمه دیگه!
یه خونه دوبلکس شیک و خوشگل بود. چهار خوابه بود، هرکدوممون یه اتاق برداشتیم. یه بولیز شلوار قرمز پوشیدم. هرکاری کردم اول بریم جنگل گوشه اینها بدهکار نبود. میگفتن فرداش بریم. حداقل یه روز رو تو شمال لذت ببریم. عقیده داشتن بریم جنگل دیگه، نفرین ما رو هم میگیره، دیوونه هستن بخدا!
از اتاق اومدم بیرون که دیدم رها هنوز لباساش رو عوض نکرده و نشسته داره تخم مرغ میخوره. دهنم باز مونده بود. رها با مظلومیت گفت:
- خب، گشنم بود!
- حالا خوبه تو راه دو تا ساندویچ دادی بالا.
- اون ته بندی بود!
به تخم مرغ اشاره کردم و گفتم:
- این چیه؟
خندهای کرد و گفت:
- ته بندی کوچولو!
کوفتی گفتم و بعد پرسیدم:
- مهسا کو؟
- اتاقشه!.
بعد یهو صدا مهسا اومد و گفت:
- من اومدم!
گفتم:
- خب پس بگید، امروز کجا بریم؟
مهسا گفت:
- اول بریم بخوابیم، بعد بریم پاساژ گردی و شام مهمونت.
گفتم:
- از کیسهی خلیفه میبخشی؟!
- نچ...از جیب آیلا میبخشم.
- بیمزه...باشه بابا.
مهسا خندید و رو به رها گفت:
- هنوز گشنته؟ تو فریزر کوبیده هست، بخور.
رها با خوشحالی گفت:
- جدی؟!
مهسا گفت:
- نخیر…تو فکر کنم خیلی گشنته، نه؟!
- بیشعور…برید گمشید، هردوتون!
خندیدیم و مثل بچههای حرف گوش کن، رفتیم اتاقمون. من سریع خودم رو انداختم رو تخت و خوابیدم.
***
یکی هی تکونم میداد.
- آیلا…آیلا!
چشمهام رو باز کردم، رها رو دیدم. گفتم:
- ها؟!
- بلند شو، یه نقشه دارم!
- چی؟
- تو پاشو، برو دستشویی، بعد بیا بهت بگم.
منم که حس فضولیم تحریک شده بود، رفتم دستشویی صورتم رو شستم و اومدم نشستم و گفتم:
- خب!
- ببین، الان رفتم اتاق مهسا، داره خواب هفت پادشاه رو میبینه…بیا یواشکی با سر رو صدا بیدارش کنیم، بعد بترسونیمش.
با تردید نگاش کردم و گفتم:
- خیلی وحشتناک نباشه؟!
- نه بابا! سطحیه.
- خیلی خب…نقشت رو بگو.
***
مهسا
پنجره یهو باز شد و پرده رو تکون میداد.
وا! من مطمئنم قبل خوابیدن بسته بود! سریع بستمش. قلبم تندتند میزد. وای مهسا! خب، شاید به خاطر باد پنجره باز شده. در اتاق با صدای گیریجگیریج باز شد.دیگه کم مونده بود غش کنم. از اتاق رفتم بیرون، داد زدم:
- آیلا...رها!
ولی جوابی نشنیدم. یهو صدای شکستن شیشه از آشپزخونه اومد. دویدم سمت آشپزخونه. شیشههای شکسته با خون دیدم. عقب عقب رفتم.
وای خدایا! چیشده؟ خوردم به یه نفر، با ترس و لرز برگشتم. صورت خونی و وحشتناکی دیدم. از ترس سرم رو پایین انداختم و جیغی کشیدم و فرار کردم. با جیغ من، فرد روبهروم هم جیغی کشید و فرار کرد. خورد به یه نفر که شکل و شمایل خودش بود و افتادن رو هم. با تعجب ایستادم، نگاشون کردم. آیلا و رها ماسکهاشون رو در آوردن. آیلا غرغر کرد:
- دِ آخه تو واسه چی جیغ میکشی؟
ارسال نظر برای این رمان قفل شده است
صبا
1411رمانش خیلی کوتاه بود ترسناک هم نبود درکل خوب نبود اصلأ
۳ سال پیشهستی
۱۴ ساله 44خیلی کوتاه بود اصلا خوب نبود
۳ سال پیشپرنیا
۱۵ ساله 62این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ریحانه
۱۳ ساله 1319خیلی زیبا بود 💜
۳ سال پیشYekts
۱۳ ساله 2312میشه بگی چیش زیبا بود؟! 😐
۳ سال پیشبه تو چه مگ فضولی
2412فهمیدی به منم بگو به شدت منتظرم بفهمم کجای این رمان به ظاهر ترسناک زیبا بود اییییییی ابروی هر چی رمان ترسناک بود رو بردین
۳ سال پیشمعصی همون استاد
43سخنی ندارم🗡🤐😯
۳ سال پیش0
95خوب بود فقط اگه قسمت بیشتر داشت بهتر بود
۳ سال پیشفضول نباشیم
2611این دیگه چه سمی بود من خوندم😐
۳ سال پیشMoon
۱۸ ساله 221خوب بود ولی اخرش نامفهوم تموم شد.
۳ سال پیشMoon
۱۸ ساله 160خوب بود ولی اخرش نامفهوم تموم شد اگه ادامه داشت بهتر بود در کل رمان خوبی بود
۳ سال پیشهستی
۱۴ ساله 193رمان خوبی بود یکم ضعف داشت و کوتاه بود میتونست بیشتر ادامه بده و یه سری چیز های بهتری بهش اضافه کنه اخرش یکم نامفهوم تمام شد ولی رمان بدی نبود خسته نباشید 🙂
۳ سال پیشیسنا
1414این رمان بیخودترین رمانی یه که من تا حالا خوندم
۳ سال پیشZ
۰ ساله 1510سلام بچه ها این رمان چرت شروع شد و چرت تموم شده واقعا بی مزس حتی ترسناک هم نیست 😐
۳ سال پیشz
۰ ساله 44وای اصلا این رمان ترسناک نبود خیلی چرت شروع شد و خیلی چرت تموم شد واقعا الکی وقت گذاشتمو اینو خوندم دوستای عزیز لطفا این رمانو نخوندید وقتتون الکی می ره😡😊
۳ سال پیشYekta
۱۳ ساله 72نویسنده خیلی سعی داشت زود از اتاقات بگذره و این رمان جا داشت 3 یا چهار فصل باشه و یکمم مسخره تموم شد ترسناکم نبود ولی بازم ممنون 😕♥
۳ سال پیشیه بنده خدا
۰۰ ساله 94فقط میتونم بگم حیف این وقت بارزشم والا 🥴🥴هم چین رمانای چرتی مینویسید
۳ سال پیش
امیا رضایی
۱۵ ساله 192این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
عالی بود ولی زیاد ترسناک نبود ولی اخرش گریه کردم که ارام بی گناه مرد حقش نبود بمیره