رمان پسر تهرونی ، دختر کرمونی به قلم خانم طلا
سام و خونوادش به دلیل مشکلاتی راهی کرمان ، خونه پدربزرگه سام میشن. خانواده ۴ نفره ای برای تنها نبودن و کمک حاله مادر بزرگ و پدر بزرگه سام خونه آنها زندگی میکردند و دختری زیبا روی و زیبا خویی دارند و طی اتفاقاتی این دو نفر مجبور میشن...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۱ دقیقه
از دستشویی که اومدم بیرون مثله همیشه اول تختمو جمع و جور کردم من از کثیفی خیلی بدم میاد مخصوصا اتاقم شاید بیشتره پسرا برعکسم عمل کنن و بگن سوسول ولی بدم میاد تو یه عالمه کثیفیو چرک و میکروب زندگی کنم که آخرشم یه دردِ بی درمون بگیرم ... موبایلمو چک کردم و دیدم خبری نیست
به آشپزخونه که رسیدم دیدم بابا و مامان مشغولن
من : سلام صبح به خیر
بابا : سلام بیا بشین
نشستم روی صندلی ...
مامان : چایی بریزم برات ؟
_ خودم میریزم
قوریو از روی میز برداشتمو تو فنجونم ریختم و شکر هم بهش اضافه کردم و شروع به هم زدن کردم
بابا : قراره بریم کرمان خونه آقاجون
مامان : اونوقت طلبکارا چی ؟
_ هیچی ... تو چرا اینقدر نگرانی رویا ( مامان ) ؟
_ خب مگه میشه نگران نبود ؟ حالا طلبکارا چی میشه ؟
_ اه تو کارت به این کارا نباشه حله
من : منم دانشگاهو دیگه نمیرم لیسانسمو که گرفتم میام کرمان اونجا یه کاری گیر میارم
بابا : شرمنده ام به خدا تو ام از درست افتادی
_ این چه حرفیه ؟ تو این موقعیت درس میخوام چیکار میام کرمان کار میکنم
مامان : فرهاد ( بابا ) تکلیفه خونه و وسایلمون چی میشه ؟
یه قلوپ از چاییمو خوردم
بابا : خونه رو میفروشم وسایلیم که نیاز دارید بردارید اوناییم که نمیشه برد میدیم سمساری
چاییمو خوردم و یه لقمه نون پنیر و گردو خوردم
من : کی میریم ؟
بابا : امروز دوشنبس ؟
من : آره
بابا : خب تا کامونو بکنیم سه چهار روزی طول میکشه اگر که بتونیم شنبه میریم
مامان : با قطار یا اتوبوس ؟
بابا : اونقدرام بد بخت نشدم پول یه هواپیمارو هنوز دارم
من : پس باید از امروز به فکره مشتری برای خونه باشیم
بابا : تو کارای خودتو ، دانشگاهتو امروز صبح بکن منم میرم تو املاکیا مسپرم تو ام اگه کارات تموم شد از عصر شروع به گشتن بکن... رویا توام وسایل لازم و مهمتو جمع کن
مامان : فعلا زوده که ولی باشه جمع میکنم فقط تو به آقاجونم اینا خبر دادی که برای یه مدت میریم کرمان ؟
_ نه جمعه بهشون میگم از الان بگم فکرشون مشغول میشه
بلند شدم و گفتم : من دیگه برم به کارام برسم
مامان و بابا با سر حرفمو تایید کردن و منم رفتم تو اتاقم لباسامو با یه شلوار کتون قهوه ای و پلیور کرم رنگ و پالتو کوتاه مشکی که تا رونه پام بود عوض کردم ؛ رفتم جلو آینه تو اتاقم تا یکم به موهام با ژل حالت بدم ... یکم ژل ریختم کفه دستم و دستمو کشیدم تو موهام ... همینطور که ژل میزدم تحلیل قیافمو کردم... سام 24 ساله، پسری با قده 187 خوشتیپ پوست گندمی ، موهای پر کلاغی و کوتاه بلندی جلوشون 3 سانت و پشته سرم کمی کوتاه تر و ابرو های پر مشکی که حتی یکبارم ، یک تاره مو ازشون کم نکردم ؛ چشمای درشت مشکی و مژه های بلند فر و بینی متناسب و به صورته مردونم میومد و خیلی قلمی و عملی شکل نبود ، لبای نه باریک نه درشت و قلوه ای به رنگه قهوه ای خیلی خیلی کم رنگ ... دست از تحلیل خودم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون .... مامان بابا هنوز تو آشپزخونه بودن... به طرفه در حرکت کردمو از همونجا با صدای بلند داد زدم : من رفتم خدافظ
اوناهم با داد جوابمو دادن
کفشای اسپرت مشکیمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون
***************
ساعتای ۱ بود که کارام تموم شد..... رفتم خونه
من : سلام
صدای مامانم از توی اتاقشون اومد
مامان : سلام .... کارات تموم شد ؟
_ بله بابا اومده ؟
_ نه هنوز ، زنگ زد گفت نیم ساعتی دیگه میاد منم دارم لباسام و وسایلمو کم کم جمع میکنم
_ کمک میخواین ؟
_ نه تو فقط وسایله خودتو جمع کن
_ باشه
رفتم تو اتاقم و پالتومو در آوردمو انداختم روی تخت و به طرفه کمدم رفتم و از داخلش چمدون بزرگه سرمه ای رنگم رو در آوردم و لباسامو چیدم توش لباساییم که به نسبت کهنه بودنو گذاشتم کنار هم توی چمدون جا نمیشدن هم استفاده نمیکردم اینطور حده اقل به یه مستحق میدمو دعام میکنه..... البوم عکسمو و لوازم شخصیمو گذاشتم چند تا لباسم گذاشتم بیرون باشه چون تو این چند روز بالاخره استفاده میکردم ... سه چهار جفت کفشم گذاشتم
صدای دره حیاط بود که بسته شد حتما بابا اومده ... بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم که دیدم بله بابام اومده
از اتاقم خارج شدم و رفتم تو هال که باباهم وارد شد
من : سلام
بابا : سلام کارات تموم شد ؟
بابا کفشاشو در آورد و گذاشت تو جا کفشی و کتشم آویزون کردو نشست روی یکی از مبلا ... مامان اومد پایین و سلام کردو بابا هم جوابشو داد
من : بله کارام تموم شد شما چی به املاکیا سپردین ؟
بابا : آره ؛ این آقای مظفری گفت یه نفر بهش مراجعه کرده که یه خونه تو منطقه ما خوب و بزرگ میخواسته ، بهش زنگ میزنه و بهش میگه اگر خواست ببینه فردا صبح میاد
مامان با سه تا چایی وارد شدو روی میز گذاشت ؛ من یه چایی برداشتم و نشستم روی یکی از مبلا
مامان : خدا کنه بپسنده
بابا : اهم
من : خب پنج شنبه به یه سمساری بسپرید بیاد جنسارو ببینه و بخره و ببرتشون جمعه که نمیان ... شما بلیط خریدین ؟
بابا : نه هنوز تو عصر برو دنباله بلیط برای شنبه
من : باشه
گلی
00رمان خوب بودا ولی نفهمیدیم اونا کی بهم نزدیک شدن قرار بود سرمه اجازه بده من احساس کردم ولی به هم دیگه اعتراف میکنن بعد به هم رجوع میکنن
۱ هفته پیشرها
00قشنگ بود تا جایی که رفت تهران بعدش دیه نفهمیدیم چی به چی شد.ولی بازم از نویسنده که زحمت کشیده بودم
۱ هفته پیشبهار
۱۸ ساله 00رمان عالیییییییی خیلی قشنگ بودددپد
۲ هفته پیشM
۲۵ ساله 10لحظات اونکاراشون نبود اصلا نفهمیدیم کِی کاری کردن که سرمه حامله شد
۲ هفته پیشضحی
۱۲ ساله 00خیلی خوب بود
۳ هفته پیشسمانه
۱۹ ساله 20چ چرت بود سرمه چطوری حامله شد اینا که کاری نکردن🤔🤔😐
۲ ماه پیشااا
۱۱ ساله 00باید کار خاصشونو بنظرت بزارن فک کنم پشت صحنه یه کارایی کردن 🤭
۳ هفته پیشبرزه
00خوب بود
۳ هفته پیشZohreh
00رمانی خوبی بود لحظات اکلیلی قشنگی داشت و کل کل هاشون خوب حس کردم نویسنده میخواسته زود کار رو تموم کنه0 بعضی جاها گنگ بود در کل قشنگ بود
۳ هفته پیشساچلی
۳۲ ساله 00جالب نبود
۳ هفته پیشM...
00عاااالی بود واقعا کاش هنوز ادامه داشت
۴ هفته پیشمرصاد
۱۸ ساله 00اخرین جلد رمان خون اشام رو میخوا لطفا خ. اهش میکنم راهنماییم کنین
۱ ماه پیشگیتی
۳۵ ساله 00خیلی جالب بامزه بود واقعأ سپاسگذارم از نویسنده محترم
۱ ماه پیشیاس
۲۸ ساله 00رمان خوبی بود اما کامل نبود
۱ ماه پیشستایش
۱۸ ساله 10واقعا قشنگ بود جز قسمت حامله شدن سرمه چون اصن چی شد چطور حامله شد مریضی سرمه چی شد خیلی سریع تموم شد
۲ ماه پیش
Roghaye
00رمان خوبی بود فقط قلم نویسنده خیلی ساده بود و خب نیاز به ویرایش هم داره ، بعضی جاهای رمان هم خیلی زود رفت جلو و اتفاقاتی که میوفتاد درک کمتری میشد