رمان تکه کاغذ ویرانگر به قلم فاطمه لطیفی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
همه چیز از یک نامه شروع شد.
نامهای که شاید ناچیز باشه؛ اما ویرانگر بود!
ویرانگر زندگی مثل مایی که راحت تو چاه حرص و طمع افتادیم و کارمون شد دست و پا زدن.
و دریغ از کسی که نجاتمون بده!
ما خودمون دستایی که برای کمک به سمتمون دراز شده بود رو پس زدیم، و باید دید چطور میتونیم تنها از این چاه بیرون بیایم؟
میشه همه چیز رو به شکل اول برگردوند؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
وقتی یک دونه رو توی خاک میکاری، اگه بهش نرسی و بیتوجهی کنی همون زیر خاک نابود میشه، اما اگه بهش برسی و تقویتش کنی جوونه میده، رشد میکنه، سبز میشه و در آخر میشه یک درخت تنومند با یک ریشهی قوی.
حتی اگه درخت رو قطع هم کنی بازم ریشههاش مثل اول محکم میمونه.
و این حکایت عشقه!
چشمهام رو بستم و برای بار هزارم سوره توحید رو خوندم، چشمهام رو که باز کردم برگهی امتحانی نظرم رو جلب کرد و خون توی رگهام یخ بست، اینها دیگه چین؟ سوالن؟
البته برای منی که حتی لای کتاب رو هم باز نکرده بودم، باید هم جای تعجب داشته باشه!
نگاهم رو چرخوندم و با دیدن الناز که نگاهم میکرد آروم لب زدم.
- برسونیا؟!
پوزخندی زد و به معلم که حواسش به من بود اشاره کرد؛ پوفی کشیدم و اسم، فامیلی و شماره صندلیم رو نوشتم؛ معلم سرفهای کرد و گفت:
- خوب بچهها، امسال بخاطر این بیماری و مجازی شدن کلاسهای درس، سوالها رو خیلی آسون طرح کردن...
با برخورد چیزی به سرم حواسم از صحبتهای معلم پرت شد و جلب تیکه کاغذ مچاله شده شد، آروم بازش کردم و با دیدن جواب سوالهای اول تا پنجم گل از گلم شکفت و به نشونه تشکر چشمکی به الناز زدم.
* * *
روبه در خونه قرار گرفتم و با دیدن بنرهای سیاه رنگ بغض به گلوم چنگ انداخت، در رو با کلید باز کردم و وارد حیاط بزرگ خونه شدم.
- خسته نباشی دخترم، امتحانت رو خوب دادی؟
لبخندی زدم:
- سلامت باشید، نه مامان افتضاح بود!
ابروهاش در هم گره خورد و گفت:
- چقدر بهت گفتم یه امسالم درس بخون تمومه شه بره.
- با رفتن خاتون جونی میشد درس خوند؟
بغضم سر باز کرد و تبدیل به هق-هق های ریزی شد و طولی نکشید که توی آغوش مامان فرو رفتم.
- خیلی خب آروم باش دخترم.
دستهاش رو از دور کمرم باز کرد و مشغول پاک کردن اشکهام شد.
- برو ناهارت رو بخور لباست رو عوض کن بیا کمکم، شب عموت اینها میان در مورد مراسم چهلم خاتون صحبت کنیم.
چشمهام برقی زدن که از دید مامان پنهون نموند:
- نگاه تا بهش گفتم عموت اینها میان چه ذوقی کرد!
* * *
پشت در قایم شدم و دستم رو بیرون بردم و داد زدم:
- مامان حوله رو بهم میدی؟
در حالی که مسیر کمدم تا حمام رو مییومد، غر زد:
- صدبار میگم میری حموم حوله رو بزار پشت در هی داد نزنی...
حوله رو از دستش گرفتم و بعد خشک کردن موهام، دور بدنم پیچیدم و بیرون اومدم.
- بابا اومده؟
- آره، زود لباست رو بپوش الان میان.
سرم رو تکون دادم و مشغول لباس برداشتن از کمدم شدم.
روبه آینه وایسادم و با دیدن خودم پوفی کشیدم، لاغر بودم بعد رفتن خاتون لاغرتر هم شدم و پیراهن مشکی رنگم توی تنم زار میزد، دامنم هم هر لحظه امکان داشت از کمرم بیفته.
با صدای در به خودم اومدم و برای باز کردن در به سمتش دویدم.
وسط حیاط بودم که دامنم افتاد و منم که حواسم پرت بود پام بهش گیر کرد و زمین خوردم، بابام از تو ایوان داد زد:
- حواست کجاست دختر؟ اذیت شدی؟
زانوم زخم شده بود و درد میکرد، شلوارمم یکم پاره شده بود؛ اما اون لحظه حاضر بودم پرواز کنم و به در برسم.
- نه بابا خوبم.
دامنم رو بالا کشیدم و اینبار قدم زنان به سمت در رفتم و باز کردم، با دیدنشون نیشم باز شد.
- سلام خوش اومدید.
آروم جواب سلامم رو دادن و عمو اضافه کرد:
- خوبی فاطمه جان؟
- بله عمو ممنون.
از جلوی در کنار رفتم و ادامه دادم:
- بفرمایید داخل.
عمو و زنعمو داخل اومدن و مشغول سلام و احوالپرسی با مامان و بابا شدند.
سرم رو چرخوندم که شاخه گلی جلوی چشمم اومد و باعث شد نیشم تا بناگوش باز بشه.
- گل برای خانم گلم.
- وای مرسی اهورا.
لبخندی زد، تا حالا بهش نگفته بودم، ولی برای من لبخندش زیباترین طرحی که خدا طراحی کرده بود!
صدای بابام از روی ایوان اومد:
- اهورا، فاطمه داخل بیاید.
اهورا اخمی کرد و زیر لب غر زد:
- دو دقیقه نمیزارن حرف بزنیم، ببینم بعد عقد دیگه بهانشون چیه؟
آهی کشیدم، صداش رو پایین آورد و با ذوق گفت:
- امشب مامان قراره بحث عقد رو پیش بکشه.
- زوده اهورا مردم چی فکر میکنن؟ نمیگن هنوز خاک مادر بزرگشون خشک نشده مراسم عقد گرفتن؟
- مردم رو چیکار داری؟ خاتون خودش همیشه میگفت از بچگی اسمتون روی هم بوده هیچ چیزی نباید جداتون کنه.
سرم رو تکون دادم و باهم به سمت خونه راه افتادیم، وارد خونه شدیم و من مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم.
گلدون کوچیک شیشهای رو پر از آب کردم و گل رو داخلش گذاشتم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و کنار مامان نشستم.
- خدا خاتون رو رحمت کنه، کی باورش میشه که انقدر زود ترکمون کنه؟!
مامان با چشمهای اشکی جواب زنعمو رو داد:
- کنج به کنج این خونه بوی خاتون رو میده، این بچه...
اشارهای به من کرد و ادامه داد:
- خیلی وابستهی خاتون بود، بعد رفتنش تا یک ماه لام تا کام حرف نزد.
زن عمو سرتکون داد.
- خیلی هم لاغر شده.
برای فرار از بحث و مهار اشکهام به بهانهی ریختن چایی « با اجازهای» گفتم و به آشپزخونه پناه بردم.
روی زمین نشستم و به کابینت تکیه دادم و به اشکهام اجازه آزادی دادم.
اهورا داخل آشپزخونه شد و روبهروم زانو زد.
- اینکارها رو با خودت نکن، میدونی با هر قطره اشکت چقدر خاتون اذیت میشه؟
خودم رو توی آغوشش انداختم و در حالی که زار میزدم بریده-بریده گفتم:
- آخ... آخه من چطور... چطور باور کنم دیگ... دیگه خاتونی نیست... که ش... شبا... موقع خواب موهام رو... ببافه و برام... قص... قصه بگه؟
- هیش آروم باش عزیزم!
- خاتون مگه چند سالش بود که باید مریض بشه و از پیشمون بره؟
از آغوشش جدا شدم و اشکهام رو پاک کردم.
- تو برو، منم چایی میریزم و میام.
- دیگه گریه نکنیها!
سری تکون دادم که بیرون رفت، آبی به صورتم زدم و استکانها رو توی سینی استیل چیدم.
تفالهگیر چایی رو به ترتیب روی استکانها گذاشتم و چای ریختم.
در چوبی و قهوهای رنگ کابینت بالا سرمرو باز کردم و قندانها رو برداشتم.
جلوی در آشپزخونه رسیدم؛ چون دستم پر بود با پا در رو باز کردم.
- به خاطر کرونا، مسجد و خونه که نمیشه مراسم گرفت.
- داداش به نظرم خرما و کیکی چیزی بگیریم همون تو مزار پخش کنیم.
- فکر خوبیه.
سپس مثل عادت همیشگیش چای رو با یک قند سر کشید، خونه غرق سکوت شد و فقط صدای برخورد استکانها با نعلبکی شنیده میشد، انگار زنعمو چیزی یادش اومد که گفت:
- راستی عقد اهورا و فاطمه رو چکار کنیم؟
هم زمان لبخندی روی لبهای جفتمون نشست، حس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از سینم خارج بشه و زمین بیفته، عمو سرفهای کرد.
- چه عجلهای داریم؟ حالا وقت هست.
اهورا لب باز کرد:
- پس وصیت خاتون چی؟ گفته بودن بعد مراسم چهلم عقد کنیم.
- یکی دو هفته بعد چهلم، این دو تا رو عقد میکنیم، بعد سال خاتون هم یک جشن ساده میگیریم سر خونه زندگیشون برن.
اون لحظه قطعا اگه بال داشتم روی زمین نمیموندم.
- یادمه خاتون یه انگشتر داشت که از مادرش بهش ارث رسیده بود و چون دختر نداشت میگفت سر عقد با فاطمه میده.
مامان راست میگفت، تنها نوهی دختر خانواده من بودم و عمو سه تا پسر داشت، خاتون مدام میگفت این انگشتر رو به تو میدم تا تو هم به دخترت بدی.
عمو گفت:
- فاطمه این انگشتر کجاست؟
بالاخره روضهی سکوتم رو شکستم:
- خاتون که امیدی به خوب شدنش نداشت و شیمی درمانی رو هم قبول نکرد، یه هفته قبل فوت کردنش داشت وصیتنامه مینوشت که صدام زد، انگشتر رو گذاشت کف دستم و گفت « قسمت نمیشه موقع عقد دستت کنم؛ ولی خودت بنداز انگشتت شگون داره!» اما من حالم خوب نبود توی صندوق گوشهی اتاق خاتون انداختمش و گفتم خودتون سر عقد دستم میکنید.
بعد از شام و کمی صحبت دربارهی نحوه برگذاری مراسم پسفردا، عمو اینها رفتن.
* * *
چشمهام رو بستم و دستم رو به پیراهن اهورا انداختم و سفت گرفتمش، به خودش اومد و سریع دستش رو دور کمرم قفل کرد تا مانع افتادنم بشه.
با چشمهای قهوهایش که الان دو کاسهی خون شده بود بهم زل زد و گفت:
- نگفتم نیا حالت بد میشه؟
بعد هم روبه مامان ادامه داد:
- زنعمو بگیریدش من برم آب میوه براش بگیرم.
اهورا جاش رو به مامانم داد، چشمهام فقط به سنگی بود که اسم عزیزترین کسم روش نوشته شده بود.
با صدایی که در اثر گریه و جیغ زیاد دورگه شده بود آروم لب زدم:
- تو بهترین مادربزرگ دنیا بودی خاتون، تو عزیزترین کسم تو این دنیا بودی، چطور دلت اومد من رو اینجا بذاری و بری؟
جیغ زدم:
- حالا وقتی دلم گرفت سر رو پاهای کی بزارم خاتون؟ ها؟! چرا جوابم رو نمیدی مامان بزرگ؟
مامان سرم رو روی سینش گذاشت:
- قربونت برم مادر آروم باش!
نالهوار گفتم:
- آروم؟ چطوری آروم باشم؟
شیش سالم که بود مامان مریض شد و با بابا شهر رفتن گفتن مامان باید اونجا بستری باشه تا کلیه پیدا بشه.
اوایل خیلی بیتابی میکردم؛ اما خاتون انقدر بهم محبت کرد تا نبود مامان و بابام رو فراموش کردم
مدت زیادی گذشت و حال مامان بد و بدتر میشد تا اینکه بابام طاقت نیاورد و خونمون رو فروخت و برای مامان کلیه خرید تا پیوند انجام شد و برگشتن.
بابا دیگه آه در بساط نداشت، اما خاتون با مهربونی ذاتیش گفت:
« فدای سرتون، مگه من مردم که میخواید با یه بچه آلاخون والاخون بشید؟ همینجا پیش خودم بمونید منم که تنهام. »
مامان نی آبمیوه رو توی دهنم گذاشت، دو قلوپی خوردم که حالم بد شد و بالا آوردم.
* * *
الناز- یعنی چی انتظار این نمرهها رو ازتون نداشتم؟ کل سال رو مجازی درس خوندیم حالا حضوری امتحان میدیم؛ توقع دارن بیست بگیریم.
با حواس پرتی گفتم:
- چی؟
پوزخندی زد.
- هیچی! تو به رویاهات برس.
با حرفش، پریماه و روژین خندیدن، دندونهام رو روی هم فشردم و چشم غرهای رفتم.
- بله دیگه، اگه منم روز عقد و آخرین امتحانم یکی بود حواس نمیموند برا...
صدای «خانومهای ته صف ساکت.» مدیر از بلندگو پخش شد و باعث شد روژین سکوت کنه.
سرجام نشستم، سر هم ده دقیقهای تا اومدن مراقب و پخش کردن برگهها طول کشید، باز هم سه بار سوره توحید رو خوندم و شروع کردم، مراقب که معلم ریاضیمون بود بالای سرم قرار گرفت و گفت:
- فاطمه چرا درس نمیخونی؟ اون از برگه ریاضیت اینم از آمادگی دفاعی که دو تا سوال بیشتر ننوشتی!
- معذرت میخوام، اصلا شرایط درس خوندن رو ندارم.
ابروهاش درهم گره خورد:
- به خاطر خودت میگم، چون شهریور باز هم باید امتحان بدی.
از ته کلاس صداش زدن که نیم نگاهی بهم انداخت و قدم-قدم دور شد. سه تا از سوالهایی که بلد بودم رو نوشتم، سه تا رو هم الناز و نیلا به هزار زحمت بهم رسوندن که نفس راحتی کشیدم، حداقل نمره قبولی رو میگیرم.
هم زمان با نیلا برگم رو تحویل دادم و از کلاس خارج شدیم.
- برای عقدم میای؟
- فکر نکنم بتونم، میدونی که، بابا با اومدن این بیماری روی رفت و آمدهای من و داداشم حساسه، به هرحال خیلی دوست داشتم کنارت باشم و از صمیم قلبم برات آرزوی خوشبختی میکنم.
لبخندی محوی روی لبم نشست.
- ممنونم.
- عروسیت جبران میکنم.
کمی گذشت که الناز هم به جمعمون اضافه شد.
نیلا- چطور بود الی؟
- مثل آب خوردن.
الناز برعکس من دختر شر و شیطونی بود و توی دیدار اول فکر میکردی درس اصلا براش مهم نیست و نمیخونه اما اونی که درس نمیخوند من بودم.
با الناز به خونه اومدیم و بعد خوردن ناهار که عدسپلو بود به انتظار خاله مهناز نشستیم تا بیاد و دستی به سر و صورتمون بکشه.
توی ایوان نشسته بودیم که در رو زدن، الناز گفت:
- یواش، در رو از جا کندی، کی هستی؟
- دلناز بیا در رو باز کن دستم شکست.
با صورتی سرخ نشست و گفت:
- ما اینجا دلناز نداریم.
کلافه از جام بلند شدم.
- هوف، توهم گیر دادیها! آخه الناز و دلناز فرق نداره که، بیچاره مامانت دستش خسته شد.
شونههاش رو به سمت بالا انداخت که به طرف در رفتم و باز کردم.
- سلام خاله مهنازی، بفرما داخل.
یکی از پلاستیکها رو برداشتم و دنبال خاله راه افتادم.
- سلام عزیز خاله، این دلناز باز چشه؟ عصبیه؟!
- خاله خب میدونی بدش میاد میگی دلناز، چرا هی تکرار میکنی؟
- چون برای من دلنازه.
هوف، فایده نداشت مرغ خاله یک پا بیشتر نداره! خاله مقابل الناز ایستاد که با پوزخند گفت:
- وای شهناز تو چطور این همه پلاستیک رو با ماشین تا اینجا حمل کردی و دستت درد نگرفته؟ بمیرم! خوب زنگ میزدی بیایم کم...
با پس گردنی که مامان بهش زد ساکت شد.
- با خواهرم درست صحبت کن، شهناز چیه؟ مامان مهناز!
خندهی بلندی سر داد و گفت:
- مامان مهناز؟ شوخی میکنی خاله؟
دعوای این مادر و دختر برای ما عادی بود، وقتی الناز به دنیا میاد مادرشوهر خالم میگه اسمش رو بزاریم الناز که هم به مهناز بیاد هم مهراز؛ ولی خالم لج میکنه و میگه باید دلناز بذاریم.
شوهرش هم موقع گرفتن شناسنامه اسمش رو همون الناز میذاره و این باعث جنگ داخلی بین این خونه شد، آخرش هم خاله طلاق گرفت. مسخرست نه؟ بخاطر یک اسم یک خانواده از هم فرو پاشید.
الناز توی این قضیه مادرش رو مقصر میدونه و الان با بابا، زن بابا و خواهر سه سالش زندگی میکنه.
خلاصه که این مادر و دختر انگار هووی هم هستن و هرجا باشن، اونجا بیتفاوت با میدون جنگ نیست!
مامان روبه من گفت:
- تو چرا هنوز اینجا وایسادی؟
به خونه رفتم و داخل اتاقم شدم، خاله پشت سرم اومد و مشغول درست کردن شمع شد.
شمعها رو آروم روی صورتم میمالید.
پوستم گرم شده بود و مدام به خودم تلقین میکردم الان میسوزم در حالی که دردی نداشت، خاله از بین دندونهای کلید شدش گفت:
- فاطمه یه بار دیگه تکون بخوری چنان میزنمت که به جای سرسفره عقد ببرنت بیمارستان!
- خاله خب میترسم.
الناز موچین رو از کنار ابروش پایین آورد و پوزخندی تو آینه بهم زد.
- هی! تازه اولش، موقعی که شمع رو از روی صورتت میکنه درد داره.
این دختر مفید که نبود هیچ، ته دل آدم رو هم خالی میکرد!
بعد اینکه خاله شمع رو کند و کلی جیغ زدم، جلو آینه ایستادم.
- وای صورتم رو، مثل لبو قرمز شده!
- عوضش نگاه از اون سیاه سوختگی در اومدی!
خاله دست الناز رو کشید و گفت:
- برو اونور.
کنارم ایستاد و روبه من ادامه داد:
- تو هم کمتر فک بزن کلی کار داریم.
* * *
غروب بود که همه حاضر و آماده، منتظر عمو اینها بودیم.
مامان با کمک الناز سفره عقد ساده و شیکی با ترکیب رنگهای سفید و صورتی چیده بودن و بابا هم مشغول صحبت با عاقد بود، چون حاجآقا جای دیگه هم کار داشت زود اومده بود.
ده دقیقهای تا اومدنشون طول کشید و توی اون ده دقیقه هزار بار خودم رو توی آینه نگاه کردم و صدتا هم الناز ازم عکس گرفت.
عمو و زنعمو کلی ازم تعریف کردن و نوبت به اهورا رسید، جلو اومد و لبخندی زد.
دیگه کنترل قلبم از دستم خارج شده بود؛ چون بیوقفه عشق رو فریاد میزد!
شیرینی رو به مامان داد و گلرو، رو به من گرفت.
کاش میتونستم به جای اینکه دست دراز کنم و گل رو بگیرم؛ انگشتم رو توی چال گونش فرو میکردم...
الناز که انگار ذهنم رو خونده بود، ویشگونی از پهلوم گرفت، «آخ» بلندی گفتم که باعث خندهی جمع شد.
گل رو گرفتم و مقابل سفره عقد، روی صندلی نشستم و اهورا کنارم جا گرفت.
عاقد شروع به خوندن خطبه عقد کرد و من از هیجان داشتم سکته میکردم.
اهورا دستش رو از زیر چادر رد کرد و دستم رو سفت گرفت، این یعنی آروم باش من کنارتم.
اهورای عزیزم، پس چرا الان که بهت نیاز دارم دست حمایتت رو از روی شونههام برداشتی؟!
آروم آیههای قرآن رو زمزمه میکردم و برای خوشبخت شدنمون دعا میکردم.
روژین و پریماه دو طرف پارچهی ساتن رو گرفته بودن و الناز قندها رو به هم میسابید، عاقد دو بار خطبه رو خوند و به بار سوم رسید:
- خانم فاطمه محمدزاده، آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائمی و همیشگی آقای اهورا محمدزاده، با مهریه یک جلد کلاما... مجید، یک شاخه نبات، آینه و شعمدان و تعداد هفتاد سکه تمام بهار آزادی در بیاورم؟
پیشنهاد مهریه رو خودم دادم، سن خاتون بود.
با یاد خاتون سریع گفتم:
- نه نه...
همه با چشمهای گرد شده نگاهم کردن که ادامه دادم:
- انگشتر یادم رفت!
به سمت اتاق خاتون رفتم، هنوز بوی خاتون رو میداد، اشک توی چشمهام جمع شد که سریع پسش زدم.
قرآن کوچیک رو برداشتم و بوسهای روی جلدش زدم، بازش کردم و کلید رو برداشتم و صندوق رو باز کردم.
دنبال انگشتر میگشتم که عکس قدیمی توجهم رو جلب کرد، برش داشتم؛ آهی از سینم خارج شد.
توی عکس من و خاتون بودیم، یادمه اون روز مامان و بابا داشتن میرفتن، من و خاتون کنار حوض مشغول بدرقشون بودیم که بابا از ما عکس گرفت.
قطره اشکی روی گونم سر خورد اگه خاله اینجا بود کلی کتکم میزد و میگفت:
« گریه نکن، زحمتی که پای آرایش چشمهات کشیدم هدر میره. »
دوباره دستم رو داخل صندوق بردم تا پیداش کنم که با دیدن کلمهی «از طرف گلی» نامه رو برداشتم.
زرد بودن نامه، خبر از قدیمی بودنش میداد، چقدر اسم گلی برام آشنا بود...
کمی فکر کردم که یادم اومد، گلی دخترخالهی خاتون بود و نمیدونم چی بینشون گذشته بود که خاتون همش میگفت من به گلی بد کردم؛ شروع به خوندنش کردم:
« خاتون عزیزم، وقتی این نامه را میخوانی که من در بین شما نیستم؛ چون دیر یا زود ارباب مرا میکشد... »
- فاطمه داری چیکار میکنی؟
با ترس برگشتم و دستم رو روی قلبم گذاشتم:
- وای ترسوندیم الناز!
کنارم نشست و نامه رو از دستم کشید و کنجکاو نگاهش کرد.
- از طرف گلی!
نامه رو توی صندوق انداخت و با لحن حرصی گفت:
- یک لشگر آدم اون بیرون منتظر جواب بله تو هستن، بعد نشستی اینجا نامه میخونی؟
- دنبال انگشتر بودم، این نامه کنجکاوم کرد.
انگشتر رو پیدا کرد و بهم داد، تو انگشتم انداختم و باهم بیرون رفتیم.
رو صندلی نشستم که عاقد دوباره گفت:
- وکیلم؟
- با اجازه بزرگترای جمع و خاتون خدا بیامرز بله!
مراسم عسل خوردن، انگشتر دست کردن و کادو دادن بدون هیچ کل کشیدن و دست زدنی گذشت؛ اما شیرینی رسیدن به اهورا تلخی رو از کامم برده بود!
دستمرو دراز کردم و گفتم:
- دستم رو بگیر وگرنه تو این بیابون گم میشم.
لام تا کام حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد، آروم تر ادامه دادم:
- اهورا چرا چیزی نمیگی؟! اصلا صدای من رو میشنوی؟
و باز هم سکوت، بغض به گلوم چنگ انداخت، یک قدم جلو رفتم که با ترس قدمی عقب رفت و بعد شروع کرد به دویدن؛ اما من تا خواستم دنبالش برم زمین دهن باز کرد و منرو بلعید... !
چشمهام رو باز کردم و گیج به اطراف نگاه کردم. با دیدن فضای اتاقم، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم تا آب بخورم.
در یخچال رو باز کردم و پارچ آب رو برداشتم و تا در رو بستم چشمم به نوشته روی یخچال خورد!
« سلام دخترم! از تعمیرگاه زنگ زدن گفتن گوشیت درست شده من و بابات اومدیم رشت تا هم گوشی رو بگیریم هم من به خاله فهیمت سر بزنم، ناهار خودت چیزی درست کن بخور. »
یک لیوان، دو لیوان و سه لیوان...
نه انگار فایده نداشت!
آتش درونم کم شدنی نبود؛ تصمیم گرفتم به اهورا زنگ بزنم دوباره به اتاق برگشتم و لگدی به پاهای الناز زدم:
- گوشیت کجاست؟ میخوام زنگ بزنم به اهورا!
پتو رو روی سرش کشید و با صدای دو رگهای گفت:
- رو طاقچه!
واقعا درک نمیکردم کی میتونه تو تابستون پتو رو سرش بکشه؟!
درسته اینجا شمال بود؛ ولی انقدر هم سرد نبود که الناز پتو دور خودش میپیچید!
گوشی رو برداشتم و شماره اهورا وارد کردم که با دیدن اسم سیو شدش خندم گرفت:
- اهورا بفهمه دماغ میمونی سیوش کردی میکشتت!
پتو رو انداخت و سر جاش نشست:
- حقشه! میخواست انقدر پز دماغش رو نده!
دماغ اهورا خیلی کوچیک و سر بالا بود و وقتایی که الناز رو میدید میگفت: « با دماغت میشه فندق شکست. »
آخه بینی الناز یکم گوشتی بود، البته دماغ منم یکم گوشتیه داره؛ ولی اهوارا جرئت اینکه چیزی به من بگه رو نداره!
چند بوق خورد؛ اما بر نداشت خیلی نگران شدم و زمزمه کردم:
- الناز، نکنه اتفاقی براش افتاده؟ نکنه پشیمون شده و میخواد ولم کنه!
با داد گفت:
- گمشو دخترهی خل و چل! ده ساله تمام از اینجا تکون نخورد که تورو به دست بیاره، در صورتی که میتونست مثل دوتا داداشش بره پیش عموی بابات تو پول شنا کنه! بعد تو میگی نکنه ولم کنه؟!
اخمی کردم:
- اهورا رو با آرسام و آرشام یکی نکن!
با لرزیدن گوشی تو دستم سریع تماس رو وصل کردم:
- الو! اهورا؟ کجا بودی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
با صدا خندید:
- پشت فرمونم نفسم، تا یه جا پیدا کردم پارک کنم و جواب بدم طول کشید.
با بغض گفتم:
- فکر کردم پشیمون شدی!
- بنده غلط بکنم، دیگه این فکر رو نکن!
نگاهی به ساعت انداختم.
- ساعت دوازده ظهر وقته سرکار رفتنه؟
- تا دوی نصف شب که اونجا بودیم، خونه اومدم تا هفت از ذوق خوابم نمیبرد، دیگه تا پاشدم دیر شد!
یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم تا سریعتر به کارش برسه، الناز سر جاش نبود و صدای شرشر آب نشون میداد حمام رفته.
حوله و یک دست لباس براش پشت در گذاشتم و مشغول درست کردن ماکارانی شدم.
بعد خوردن ناهار باهم ظرفها رو شستیم و تو ایوان نشستیم.
داشتیم حرف میزدیم که یهو یاد نامه افتادم.
- الناز اون نامه رو که دیشب از دستم کشیدی رو یادته؟
یکم فکر کرد.
- از طرف گلی بود؟ آره یادمه، چطور؟
- خیلی ذهنم رو درگیر کرده، غم عجیبی تو تکتک کلمات نامه بود!
- بیار بخونمش، جالب شد برام!
از جام بلند شدم و وارد خونه شدم، اتاق خودم و اتاق مامان و بابا رو رد کردم تا به اتاق خاتون رسیدم.
بعد برداشتن نامه به ایوان رفتم و نامه رو دست الناز دادم.
با کنجکاوی شروع به خوندنش کرد:
«خاتون عزیزم، وقتی این نامه را میخوانی، من در بین شما نیستم! دیر یا زود ارباب مرا میکشد، من از تو کینهای به دل ندارم؛ اما میترسم گناه این بچه گریبان گیر زندگی تو و ارباب شود! من آن صندوقها را در باغچهی پشت خانه پنهان کردم. آنها را به ارباب تحویل بده و بگو من بر نداشتهام، خدا حافظ زندگی تو، ارباب، پسران و دخترکت باشد! از طرف گلی.»
چشمهام از فرط تعجب گرده شده بودن، الناز هم دست کمی از من نداشت.
یعنی خاتون چیکار کرده بود؟
منظورش از ارباب بابا بزرگم بود؟
چرا باید گلی رو میکشت؟!
و مهمترین سوال این بود، مگه خاتون دختر داشت؟
- فاطمه، شدیدا نیاز به یه پارچ آب دارم!
خواستم به سمت آشپزخونه برم که صدای در باعث شد مسیرم رو تغییر بدم.
از چهار پلهی ایوان پایین رفتم و بعد گذروندن حیاط بزرگ و باغچهی وسطش که دیگه رنگ و بویی نداشت، پشت در قرار گرفتم و باز کردم:
- عه سلام زنعمو شمایید؟ بفرمایید داخل!
- سلام عزیزم! مامانت گفت بیام یه سر بهتون بزنم.
سینی چایی رو روی زمین گذاشتم و کنار الناز، روبه زنعمو نشستم، سقلمهای به پهلوم زد و گفت:
- قضیه نامه رو از زنعموت بپرس!
ابروهام رو به نشانه مخالفت بالا بردم که دندونهاش رو روی هم فشرد:
- دارم از فضولی میمیرم! نمیپرسی خودم میپرسم!
مثل خودش زیر لب گفتم:
- منم کنجکاوم ولی زشته آخه چی...
- ببینم چیزی شده؟ دم گوش هم پچ پچ میکنید!
خواستم چیزی بگم که الناز سریع نامه رو سمت زنعمو گرفت.
- ما میخوایم قضیه این نامه رو بدونیم؛ البته اگه میخواید نگید.
فقط من میدونستم که جمله آخرش دروغ محض!
چون اگه زنعمو چیزی نمیگفت، کله من رو کچل میکرد تا از زیر زبون اهورا بکشم؛ زنعمو که انگار نامه رو میشناخت فقط برای اطمینان نگاهی بهش انداخت.
در حالی که استکان خالی چاییش رو داخل نعلبکی میذاشت گفت:
- من از چیزی خبر ندارم!
حتی یک درصد هم به راست بودن حرف زنعمو شک نکردم، امکان نداشت خاتون راز مهمش رو به دو تا عروسهاش که محرم اسرارش بودن نگفته باشه!
الناز یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و به کنجکاوی من افزوده شد، بالاخره میفهمیدم چه رازی هست که پنهانش میکنن:
- خیلی خوب، بچهها من باید برم!
نگاهی به ساعت مشکی رنگ تو دستش انداخت و ادامه داد:
- تا یک ساعت دیگه فریده و حسین هم میرسن، این نامه رو هم سرجاش بذارید و دیگه به وسایل خاتون دست نزنید!
همین که در رو بستم صدای الناز اومد:
- تو حرف زنعموت رو باور کردی؟!
- نه!
کاش باور میکردم و دنبالهی این نامهی ویرانگر رو نمیگرفتم!
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم خاتون با گلی چکار کرده و کاشهایی که هیچ وقت به حقیقت نمیپیوستن!
مامان اینها که اومدن، یک ساعت بعدش الناز با کلی اسرار که حتما از مامان هم بپرسم رفت. گوشیم رو برداشتم و مشغول نگاه کردن به عکسهای عقدم شدم.
چقدر کت و شلوار طوسی با اون کراوات صورتی رنگ بهش میاومد!
موهاش رو بالا زده بود و طبق عادت همیشگیش یک شاخه رو پیشونیش انداخته بود مژهای بلندش هم رو صورتش سایه انداخته بودن.
به چهره خودم خیره شدم، با آرایشهای خاله صورت سبزم کمی سفیدتر شده بودن، خط چشم گربهای باعث کشیدهتر شدن چشمهام و با یکم مداد کشیدن به ابروهام و یک رژ صورتی آرایشم تکمیل شده بود!
وارد آشپزخونه شدم و به کمک مامان تو پاک کردن برنج رفتم.
- مامانی، خاتون با تو و زنعمو خیلی راحت بود؟!
آهی از سینش خارج شد و سرش رو تکون داد.
- یعنی همه چیز رو به شما میگفت دیگه؟!
مشکوک نگاهم کرد، دستم رو بالا آوردم و کاغذ رو مقابل چشمهاش تکون دادم.
- پس تو قضیهی این نامه رو میدونی؟
ازم گرفت و نگاهش کرد.
طولی نکشید که ابروهاش در هم رفت:
- برای چی به وسایل شخصی خاتون دست میزنی؟ رفتی انگشتر برداری یا فضولی کنی؟!
از جام بلند شدم و با بغض نالیدم:
- چرا اینجوری میکنید؟ یعنی من حق ندارم بدونم تو گذشته مادربزرگم چه اتفاقی افتاده؟!
بلند شد و سینی رو برداشت، برنج رو تو قابلمه ریخت.
مظلوم نگاهش کردم؛ اما بی توجه شیر آب رو باز کرد و تو قابلمه آب ریخت.
- مامان جونم، اینجوری میکنی از کنجکاوی میمیرم!
صداش رو بالا برد:
- فاطمه ما قسم خوردیم به تو و اهورا چیزی نگیم!
- چرا؟
- آرسام و آرشام هم انقدر کنجکاوی کردن تا خاتون گفت و اونا واسه همیشه از اینجا رفتن، خاتون میترسید تو و اهورا هم برید!
میدونستم رفتن یهویی اون دوتا نمیتونست بی دلیل باشه.
هروقت هم میپرسیدم میگفتن بخاطر دانشگاه و پول رفتن عمارت عموی بابامون!
- داری میترسونیم مامان، خاتون چیکار کرده بود که میترسید اون همه عشقی که بهش داشتیم تبدیل به نفرت بشه؟!
- باعث مرگ گلی خاتون بود!
دستش رو محکم به دهنش کوبوند، دیگه هیچی نمیشنیدم و دائم جمله آخر مامان تو ذهنم تکرار میشد.
- فاطمه... دروغ گفتم... یعنی... اشتباه گفتم، خوبی مامان؟ فاطمه؟
- خاتون باعث مرگ دختر خاله خودش شده؟ امکان نداره! خاتون این کار رو نمیکنه!
حس میکردم تارهای صوتیم پاره شدن، اشک چشمهام رو تر کرد؛ اما با دید تار هم صورت رنگ پریده مامان مشخص بود.
روی زمین نشستم و دستهام رو محکم به شقیقهم فشار دادم.
- دروغ میگی مامان؟ اره؟!
کنارم نشست و با گریه گفت:
- فاطمه! خاتون رو قضاوت نکن، لااقل دفتر خاطراتش رو بخون بعد تصمیم بگیر راجبه خاتون چی فکر کنی، باشه؟
چشمهام رو روی هم فشردم و با صدای بلند هق زدم.
چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد؛ پس منظور گلی از اینکه میترسه آه بچش گریبان گیر زندگی خاتون بشه، این بود که اون میدونست خاتون میخواد بلایی سرش بیاره یا اینکه خاتون بلایی سرش آورده بود!
- کجاست؟ میخوام بخونمش!
- تو صندوق.
نفرین به این صندوق شوم!
مگه یک صندوق چقدر میتونه راز پنهان شده رو تو خودش جا بده؟!
چشمهام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:
- بسم الله رحمان رحیم.
طبق گفتهی مامان وسط دفتر خاطرات رو باز کردم.
« سه خرداد سال هزار و سیصد و چهل:
امروز خیلی خوشحال بودم، بالاخره مادر مرد رویاهام به خاستگاری من اومده بود!
درسته خودش نیومد و گفت من رو نمیخواد؛ اما برام مهم این بود که بهش میرسیدم.
پدرم هم گفت:
- ما از خدامونه دخترم عروس ارباب بشه.
الان هم ساعتها پا روی پا انداخته و میگه:
- چرا باید کار کنم؟ دیگه دخترم خاتون، داره عروس کسی میشه که قراره سر تا پاش رو طلا بگیره، بالاخره چیزی هم در این میون نصیب ما میشه!
شاید هر کسی جای من بود از حرفهای پدرش دلخور میشد؛ اما من که به معشوقم میرسیدم، چی میشد اگه از این راه زحمات پدر و مادرم رو هم جبران میکردم؟
قراره هفتهی دیگه مادرش روستا رو نو نوار کنه و عروسی بزرگی به پا کنه و من از سر ذوق شک دارم تا اون موقع زنده بمونم. »
نفس عمیقی کشیدم، تا اینجا که به خیر گذشت، دفتر رو ورق زدم که با دیدن اسم گلی که چند بار تکرار شده بود نفس کشیدن رو از یاد بردم.
از این صفحه میترسیدم، ولی بالاخره دلم رو به دریا زدم و شروع کردم: .....
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
عشق
۳۵ ساله 00زیباست وخفن
۱ سال پیشA,s
00سلام، نوشتید باید بالای ۴۰ تا رای بگیره، الان حدود ۲۲۷ نفر بهش رأی مثبت دادن اما هنوز تو بخش آفلاین نرفته! شماها واقعا به رمان اولیا توجه میکنید؟چون میخوام رمان بفرستم ولی انگار کسی بَرسیش نمیکنه!!
۱ سال پیشآتنا
۲۱ ساله 00قشنگ بود تو آماس شدید موندم
۱ سال پیشنری
۱۷ ساله 00قشنگ و جالبع
۱ سال پیشالماس
۲۱ ساله 00رمانش عالی لطفا زودتر تایید ش کنین
۱ سال پیشبدون نام
00یه رمان کاملا متفاوت و عالییییی🥲🤌🏻
۱ سال پیشث
10عالیه منم نوشتم رمان خدم فک نکنم خوندش4دقیقه بشه اخه 110خطه بفکرم🤣
۱ سال پیشمعصومه
۳۰ ساله 10رمان قشنگی وجالب
۲ سال پیشنرگس
۳۲ ساله 00سلام. به نظرم تا اینجا رمان خوبی بود و انشاالله ادامه ش عالی باشه
۲ سال پیشfaezeg
50برای اولین رمان خوبه👌 اما بازم جای پیشرفت داره
۲ سال پیشمحیا
۲۲ ساله 40رمان خوب قلم عالی
۲ سال پیشنمیدانم
۱۸ ساله 50بسیار عالی بود اما پس چقدر باید صبر کنیم الان چند ماه که منتظر اومدن این رمان عالی هستیم تو رو خدا زود تر بفرستید 🌺🌺
۲ سال پیشفرشته
۲۲ ساله 50رمان قشنگی بود لطفا ادامه شو بذاربن... یه سوال یه رمان ارسال بشه چقدر زمان میبره تا اون تایید یا رد بشه
۲ سال پیشصبا زمانی
۱۸ ساله 50عالیه من خودم هم قلم اولم رو ارسال کردم و این رمان هم واقعا خوبه
۲ سال پیش
نازنین
۱۳ ساله 00عالی بود