رمان ترس از مه به قلم یاسمین فرح زاد
داستان در مورد دو پسر که مادرشون رو از دست دادن و پدرشون یک آدم هوس بازه و با دختری به اسم سونیاکه خیلی کوچیک تر از خوشه عقد میکنه. اما این دختر، انسان معمولی نیست و عاشق پسر کوچیکتره حمید میشه و هرکاری می کنه تا باهاش وارد رابطه شه، ولی شاهین خودش عاشق دختر دیگه ای و وقتی به نتیجه نمیرسه به شاهین سم میده. برادر شاهین برای بهبود حالش اون رو ب شمال میبره و اونجا اتفاقاتی براش میفته که باورش سخته و زندگیشو تغییر میده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۲۱ دقیقه
_من باید برم خونه حوصله غرغر های بابا رو اصلا ندارم، بهم حتما زنگ بزن.
شاهرخ دستش رو روی مبل فشار، وازجایش بلند شد.
_برو به سلامت، هرچند زیاد نموندی، مراقب خودت باش تو نبود شیرین خودتو به باد ندی.من حوصله ندارم بیام از تیمارستان جمعت کنم، از الان گفته باشم.
مشتی به سینه سِتبر برادر زد که باعث خنده شاهرخ شد.
_برو بچه، می خوای باهات کشتی بگیرم؟ راستی جلسه فردا رو یادت نره، کلی واسه قرارداد فردا زحمت کشیدیم، توام باید حتما باشی.
شاهین خنده ای به شوخیش کرد و آروم همون طور که به سمت بیرون قدم برمی داشت گفت:
_چشم داداشی یادم نمیره حتما میام. اصلا مگه میشه نیام؟ اون شرکت رو شاخ من می چرخه!
شاهرخ چشم غره ای حوالش کرد و خندید، شاهین سری تکون داد و به جای آسانسور، از پله ها به سمت بیرون راه افتاد. هوا تاریک و آسمان بیشتر از زیبایی، به کدری میزد.
چی می شد آسمون دلش همچنان صاف و زیبا بمونه اما، با وجود حرف های پدرش خیلی وقتا ابری می شد.
با لقبی که از بچگی روی دوشش انداخته بودن، بغض و گریه برای مرد نشانه ضعف ست و شاید این بحث یکم عدالت نداشت، چرا یک مرد نباید گریه کنه و دلش بگیره؟
با صدای زنگ اس ام اس گوشیش، نگاهی به شماره ناشناسی انداخت که هیچ دلش، مایل نبود اسمش روسیو کنه.
شاید اگه می خواست نامی براش انتخاب کنه، واژه مزاحم یا خودخواه خیلی مناسب بود!
"شاهین تو روخدا بیا به این آدرسی که می فرستم، توروخدا بیا به کمکت نیاز دارم. باید باهات حرف بزنم"
ابرهایش بالا پرید، دلش می خواست پیام رو جواب نده و پاک کنه. اما تو دلش لحظه ای ترسید که واقعا نکنه براش مشکلی پیش اومده؟ اما اگه مشکلی پیش اومده چرا به پدرش زنگ نزده؟
دو دل بود و مردد، نمی دونست کار درستی یا نه اما، بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن، با پوف کلافه ای که صداش کل اتاقک ماشین رو پر کرد، به آدرسی که سونیا براش ارسال کرده بود رفت.
جلوی آپارتمان نسبتا شیکی که از بیرون نمای قشنگی داشت و مشخص بود تازه ساز، ماشین رو پارک و با قدم های استوار همیشگیش، به سمت در اصلی رفت.
نمی دونست کدوم زنگ رو فشار بده که در، خود به خود براش باز شد، پشت بندش صدای سونیا رو از آیفون شنید:
_بیا طبقه دوم.
دهن باز کرد چیزی بهش چیزی بگه اما، صدای قطع شدن آیفون، باعث شد دهن نیمه بازش رو جمع کنه و با اخم و کلافگی دستی به موهای خوشحالتش بکشه، حسابی کفری بود که چه طور حتی زن باباش هم بهش زور میگه!
اما شاید از این زن، به عنوان زن بابا متنفر بود، ولی در هرحال ته دلش، پدر خطاکارش رو هنوز دوست داشت.
مردد از پله ها بالا رفت و در طبقه دوم، جلوی تنها واحد این طبقه ایستاد. حس خوبی نداشت، ته دلش انگار یکی بهش مدام می گفت پشت این در قهوه ای چیز خوبی در انتظارش نیست.
طبق عادت خواست در بزنه که دید در باز، کمی از گوشه بازِ در خونه رو نگاه کرد با دیدن سونیا که بی حال روی زمین افتاده بود لحظه ای ترسید.
با عجله در رو باز کرد و دوید داخل، بالاسرش نشست و از شونه هایش به سمت خودش کشید، طوری که بالا تنه اش روی پاهای شاهین قرار گرفت.
_سونیا؟ چت شده حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده؟
کمی تکونش داد تا این که سونیا چشم هاش رو باز کرد، بوی گند مشروب رو می تونست حس کنه، و با دیدن چشم های خمار و قرمز رنگش مطمئن شد که تو خوردن زیاده روی کرده.
سونیا حرفی نزد و فقط از اون فاصله به چهره اخم کرده شاهین خندید.
شاهین با حرص یک دستش روزیرکمر و پاش گذاشت.
_احمق تو که جنبه خوردن مشروب نداری مرض داری آنقدر خوردی؟ باید ببرمت بیمارستان...
اما سونیا احمق نبود، هرگز احمق نبود. تا شاهین بلندش کرد، دستاش دور گردنش حلقه شد و با لحنی که خماری روکاملا نشون می داد گفت:
_من خوبم، ببرتم تو اتاق نمی خوام برم بیمارستان.
شاهین مردد نگاهی به چشم های بسته اش انداخت، اما نگاهش سر خورد روی یقه لباسش که تا نزدیکی سینه اش پایین اومده بود.
چشم از صورتش گرفت و همون طور که نفس های کشدار و بلندش نشون از حال خراب درونش می داد، آروم به سمت اتاق رفت و روی تخت خوابوندتش.
لباسش زیادی نامناسب و باز بود، پیش خودش فکر کرد که معلوم نیست این چش شده یا بابا چه حرفی بهش زده که تا سرحد مرگ خورده! درهرحال از بودن تو اون خونه با وضعیت مسخره ای سونیا داشت راضی نبود، چشم گرفت و خواست بیرون بره که سونیا با دستش، دست شاهین رو گرفت.
_بمون، تنهام نذار.
چند لحظه بدون این که نگاهش کنه، پشت بهش ایستاد تو این مدت در حدی از این زن بدش می اومد که حتی دلش نمی خواست ببینتش، با این که بار ها سعی می کرد به این فکر کنه که پدرش سراغ این دلبر رفته، اما ذهن سرکشش این حرفا حالیش نبود.
_کار دارم باید برم.
اولین قدم روبرنداشته بود که به شدت، به عقب کشیده شد و روی تخت افتاد.
از تعجب و ناگهانی بودن اتفاق، تا آخرین درجه ممکن چشم های قشنگ قهوه ای رنگش باز شد و خیره، سونیا موند. این دختر که تا الان نمی تونست از جاش بلند شه، چه طوری آنقدر سریع خوب شد؟
ا دستش روتکیه گاه بدنش کرد تا بلند شه، و درهمون هین با اخم گفت:
_هیچ معلوم هست چه غلطی می کنی؟ چته روانی؟
نیم خیز شد اما، سونیا یک دستش رو روی سینه شاهین گذاشت و کنارش رو تخت جا گرفت.مستِ یا شاید زیادی حالش خراب بود، با چشم های خمار هر لحظه صورتش نزدیک ترمی شد. آروم لب زد.
_اگه بگم از وقتی که دیدمت، دیونت شدم...
کمی جلوتر رفت.
_اگه بگم عاشقت شدم، دست رد به سینم می زنی؟
شاهین که همچنان تو بهت به سر می برد، سعی کرد سونیا روکنار بزنه.
_خول شدی؟ این چرندیات چیه که می گی؟ عاشق من شدی یعنی چی؟ کثافط هنوز چهارماه از عقدت با بابام...
بقیه صحبت هایش به رگبار، بوس هایی از جنس هوس و آتش جهنم، نصفه موند.
حالش رو منقلب کرد و سینش با بی رحمی به دیواره قلبش می کوبید. کم کم خودش هم احساس گرمای شدیدی و بی موقع رو حس می کرد.
اما، شاهین دل به کس دیگه ای باخته بود...
حس می کرد زیر تن ظریف این دختر درحال خرد شدنه اما، فقط یک لحظه تصویر عشقش، چنان قدرتی بهش داد که با تمام توان سونیا رو از روش کنار زد، از رو تخت بلند شد و دستی با تندی و بدون لطافت، روی لب هاش کشید.
سونیا به سمتش خیز برداشت، که صدای سیلی که به حق بود کل اتاق روپر کرد.
شاهین هرچی که بود خیانت کار نبود...
هرچی که بود رذل نبود!
سونیا با بهت و ناباوری دستش رو روی گونه اش گذاشت، اولین قطره اشک از روی چشم هایش به روی دستش سرازیر شد.
شاهین با حالت تهدید دستش رو تکون داد و داد زد، جوری که کل خونه لرزید:
_زنیکه احمق، چی با خودت فکر کردی که منو تو این سگ دونی آوردی؟ فکر کردی با این کثافط کاریا می تونی بیشتر از این از خانوادم بکنی؟ به ولای علی فقط، یک باره دیگه همچین گو*هی بخوری، چنان بلایی به سرت میارم که یادت بره، از کدوم جهنمی اومدی.
صبر نکرد تا جوابی بشنود، حس بدی داشت، حسی از جنس دوزخ و آتشی داغ که حتی خاکسترش هم ازآتشفشان داغ تر به نظر میرسه.
به سرعت باد، از اون آپارتمان نفرین شده فرار کرد و به دل جاده زد.حس بدی داشت، حسی که بدجوربه افکار و حال درونش چنگ می زد.
آرام
00خیلی رمان قشنگی بود واقعا دم نویسنده گرم
۶ ماه پیشراحله
00جاهای طنزس واقعا خندیدم اما خیلی جاهاش رو پریدم رفتم جلو ، از قسمت چهارده به بعد برام جذاب شد... خیلی طولانی بود و به جزئیات توجه داشت ...
۷ ماه پیشسارا
00عالی بود مرسی
۸ ماه پیشنا
00عالی بود اما آخرش ناتموم بود
۱۰ ماه پیشپریا
00اصلا متوجه نمیشم چی به چیه تا بیام دو خط بخونم باید یکساعت حلاجی کنم ک نویسنده چی گفته جمله بندی داغونه کاش ب زبان خود افراد داستان صحبت میکردی اینجور درکش راحت تر بود
۱ سال پیشپریا
00من این رمان رو تازه می خوام شروع کنم ولی درکل همه رمان های خانم یاسمن فرح زاد عالی هستن من همه اش رو خوندم رمان ماهت میشوم،سیاه سرکش،طالع اغبر،ماه من، آخرین تک شاخ ایرانی ،پیشنهادمی دم بخونید همه شو
۱ سال پیشریحانه
۱۷ ساله 00وااااااقعاااا عاااالیه هر قسمتش جذابیت داشت یکی از بهترین رمان هاییه که خوندم پیشنهاد میکنم حتماااا بخونید چون معلوم نیس کی دوباره رمان به این قشنگی پیدا کنید
۱ سال پیشSani
۲۸ ساله 00خیلییییییی عالی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش 😍😍🙏🙏👏👏
۱ سال پیشلیلی
۱۹ ساله 00قشنگ بود لطفافصل دومشو تو همین برنامه بزارید
۱ سال پیشحق گو
00بالاخره یه رمان پیدا شد که با پسر شروع بشه
۲ سال پیشناشناس
11من هنوز وسطای رمانم . میخوام بدونم آخرش خوب تموم میشه یا غمگین ؟ چون اگر غمگین تموم خیلیییی بیشتر و بدتر از زمانی که خوب تموم شه رو من تاثیر داره .خیلی اذیت کننده میشه برام 💔
۲ سال پیش...
00والا منم نمیدونم و دوس دارم بدونم که آخرش خوب تموم میشه یا نه؟ وای اگر خوب تموم شه و نقش اصلی ها نمیرن که خیییییلی رمان عالی میشه . و این که فصل دوم رو از کجا باید پیدا کنیم چون توی این برنامه نبود.
۲ سال پیشZ. R
00رمان خوبی بود درکل، اون وسطش ک یهو یه سالی تقریبا رفت ب آینده من گیج شده بودم ولی خب یکم ک رفتم جلو تر درست شد
۲ سال پیشسحر
۲۶ ساله 01خیلی زیبا بود
۲ سال پیشRasta
۱۸ ساله 21سلام رمانتون اصلا سرو ته نداره نمیشه فهمید کدوم شخصیته..ک داره تعریف میکنه ..اگه ب جای اینکه اینجوری تعریف میکردین شخصیتا حرف میزدن رمانتون خیلی بهتر میشد
۲ سال پیش
هستی
00عالی بود خیلی رمان قشنگی بود