رمان قاب عکس ها قصه میگویند به قلم Dina Ghasemi
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
معین الدین سماوات وصیت کرده و حالا نتیجه های سماوات که هر کدام سرشان به کار و مشکلات خودشان گرم است باید بیایند و شروطی را اجرا کنند تا سهم الارثشان را بگیرند کجا؟ رامسر . عمارت سماوات . باشیشه های رنگی و وارنگش با نسیم عصرگاهی پاییزیش با صندلی لندویی و درخت بیدش که با هر بادی تکان میخورد در این بین اتفاقات زیادی میفتد گریه . خنده . به یاد آوردن . خشم . حسودی . غم و.... عشق
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
ساحل.
همانطور که با تلفن حرف میزدم همزمان چمدانم را با بدبختی میبستم
- اخه مامان جان ، من کجا بیام با این همه کار تو خودت میدونی چقد کار و برنامه رو سرم تلنبار شده بعد میگی پاشو بیا رامسر؟
-........
- آقاجون نمیتونه کارشو تلفنی بگه؟
از دست مادرم شاکی بودم . خودش خوب میدانست کار های مجموعه جدید من چقدر سخت است آن هم برای برندی معروف که کارشاناسانش خوب خونم را توی شیشه کرده بودند. اما در خانواده ی ما هیچ کاری بدتر از حرف زدن روی حرف بزرگان نبود و نیست . و اما منی که برای پدربزرگ پدری ام احترامی بسیار قائلم مجبورم که به انجا بروم.
زمانی که بلاخره در چمدانم را بستم خطاب به شقایق داد زدم
- شقایق میتونی برام یه بلیط به تهران بگیری ؟ خودم باید برم طرح جدیدو ارائه بدم
شقایق متقابلا داد زد- اوکیه برای کی باشه؟
- هر چی زود تر بهتر . حوصله غرغرای مامان و ندارم دیگه
کیفم را برداشتم و تخته شاسی را زیر بغلم زدم .پوتین هایم را پوشیدم و دکمه ی آسانسور را زدم
شقایق - ساحل . پرواز استانبول به تهران نزدیک ترینش امروز عصره ، بقیش پره .
با خودم فکر کردم هرچه زود تر بروم کارم زود تر تمام میشود پس بهتر بود همین امروز عصر راه بیفتم
-اوکیه همینو بگیر ساعتشم بگو
شقایق - ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه عصر ممکنه تاخیرم داشته باشه
-مرسی
باعجله به مانیتور آسانسور کند آپارتمان نگاه کردم . که تا از طبقه ششم به پارکینگ برسد جان مرا خواهد گرفت . بار ها به مدیر ساختمان گفتیم کسی را برای تعمیر استخدام کند تا ما آنقدر برای یک آسانسور منتظر نمانیم. هر بار سر تکان داد و قبول کرد اما از روز بعد دوباره همان آش و همان کاسه.
-من رفتم
برای اینکه در های آسانسور بسته شود از جلوی چشمی کنار رفتم و منتطر ماندم . طبقه ی سوم بودم که یادم افتاد سویچ موتورم را برنداشته ام . دیگر کار از کار گذشته بود پس وقتی آسانسور ایستاد به شقایق زنگ زدم
-نیلوفر جان مادرت اون سوییچ منو بنداز پایین یادم رفت بیارمش
خدا به داد سوییچم برسد که قرار است از شش طبقه پایین پرت شود و سالم بماند . حتی گربه را هم اگر از شش طبقه پایین بیندازی روی چهار پا فرود نمیآید . اما این برنامه ی همیشگیمان بود . صدقه سری آسانسور پرسرعت آپارتمان . از همان اول چیز هایی که جا میگذاشتیم از راه هوایی به ما میرسیدند.
شقایق- هوی
بالا را نگاه کردم که شقایق تا کمر از پنجره خم شده بود تا سوییچ مرا پایین بیندازد .
شقایق - ببین یه بار دیگه اسم خودمو صدا نزنی سویچتو قبل از اینکه پرت کنم خورد میکنم
خندیدم و رو به شقایق گفتم
-عزیزم شقایق گله . نیلوفر و رزم گلن . چه فرقی میکنه
شقایق -خوبه من بهت بگم صخره؟
- صخره چه ربطی به ساحل داره؟
شقایق - حالا هرچی بیا این سوییچتو بگیر مزاحمم نشو
کمی عقب رفتم و او سوییچ را برایم پرت کرد .با تشکر از نشانه گیری خوب شقایق و چشمان عقابیه من سوییچ را گرفتم و به سمت "وسپا" دویدم
تنها دلیلی که ماشین نخریدم این بود که وقتی روی موتور باد به صورتم میخورد انگار پرواز میکردم و اینکه صد البته گواهی نامه هم نداشتم .تا قبل از اینکه به ترکیه بیایم پدرم هر روز گوشزد میکرد که گواهی نامه ات را بگیر . روزی به دردت میخورد. گواهینامه گرفتم . اما گواهینامه موتور
زمانی که به اینجا امدم پدرم مقدار پولی برای وسیله نقلیه برایم فرستاد اما من بین موتور و ماشین این موتور وسپای ابی را انتخاب کردم . از موتور های سنگین هم خوشم میامد اما پولم نرسی یکدانه از انها داشته باشم
موتور راجلود در شرکت پارک کردم تا مجموعه جدیدم را ارائه دهم . مجموعه ای از ده ها لباس که قرار بود توی جشنواره انتخاب شوند تا سلبریتی ها بپوشند و من پول به جیب بزنم.
از در شرکت که بیرون آمدم نگاهی به ساعتم انداختم ۳ و ۴۰ دقیقه. یکدفعه یادم آمد که تا زمان پرواز فقط ۲ ساعت وقت دارم . انوقت اینجا ایستادم و دعوای بین دو دختر را نگاه میکنم که دارند گل و گیس یکدیگر را میکشند و جیغ جیغ میکنند.
از آسانسور بیرون آمدم و زنگ خانه را زدم شقایق که در را باز کرد با دیدن وسایلم که حاضر و آماده گوشه ی راهرو است با ذوق یکی روی کتفش کوبیدم
-دمت گرم عزا گرفته بودم که چجوری اینا رو جمع کنم
شقایق - تا الانشم کم دیرت نشده برو لباساتو عوض کن تا من آژانس بگیرم
- باشه تا یه ربع دیگه آمادم
به سمت اتاق مشترکمان را افتادم و از بین انبوه کاغذ ها و کتاب ها رد شدم خواستم کشو را باز کنم . با تیشرت آبی رنگ شقایق که روی دسته کشو افتاده بود ان را برداشتم و پرتش کردم جایی کنار کتاب و کاغذ ها.
تقصیر خودمان نبود که خانه ی به هم ریخته ای داشتیم مثل اینکه در خانه بمب ترکانده باشند . چون هر کداممان مشغله ی خودمان را داشتیم که حتی وقت سر خاراندن هم نداشته باشیم. شقایق نویسنده بود و آنلاین کتاب هایی مینوشت که طرفدارانشان روزانه هزاران پیام برای کتاب ها و داستان های جدیدش می فرستادند و با وجود پیشنهاد های متعدد نشریه های مختلف . تمایلی به چاپ انها نداشت.
من هم که از۱۹ سالگی برای ادامه تحصیلم به استانبول امدم چرا که رشته ی من در شهر خودم به جایی نمیرسید . اما اینجا هر هفته چندین طرح برای برند های مشهور میزدم و پول خوبی هم به جیب میزدم.
دامن بلند قهوه ای سوخته ام را با پیرهن مردانه ی سفید دکمه دارم پوشیدم و روسری را داخل کیفم گذاشتم تا به محظ رسیدن سرم کنم. کت کوتاهی روی لباس هایم پوشیدم و به سمت راهرو حرکت کردم . دسته ی چمدان را گرفتم و ان را به دنبال خودم کشیدم .
دم در شقایق من را بغل کرد و آنقدر سفت فشارم داد که نیشگونی از بازویش گرفتم تا ولم کند.
شقایق- هر دوساعت یه بار بهم زنگ میزنی و گزارش لحظه ای میدی که حوصلم سر نره
- باشه حتما برات ایمیلم میفرستم
و خندیدم
شقایق -از هر چیز قشنگی که دیدی برام عکس بگیر بفرست دلم لک زده برای هوای شمال . اگه خودم وقت داشتم باهات میومدم.
درحالی که زیپ پوتین هایم را میبستم جوابش را دادم
-دیگه معروفیتِ و هزار تا مشغله
دستم را به سمتش تکان دادم و سوار آسانسور شدم
شقایق تا بسته شدن در آسانسور حرف زد
شقایق- جرعت کن و بهم زنگ نزن
خندیدم و در آسانسور بسته شد .
از در ساختمان بیرون آمدم و تا سر خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم .
وارد فرودگاه که شدم در کمال تعجب دیدم که پرواز من را صدا میزنند . فکر میکردم تاخیر داشته باشد
بعد از چک کردن بلیط ها و تحویل چمدان. سوار هواپیما شدم . به ارتفاع گرفتن هواپیما چشمانم خواب آلود شد . اما من هیچگاه در هواپیما نمیخوابیدم . خوشم نمیامد تا زمان فرود خواب باشم . همیشه دلم میخواست از منظره ابر ها و خورشید در حال غروب خصوصا در پرواز های عصر لذت ببرم.
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که چمدان به دست از فرودگاه خارج نشده با اتوبوس از تهران به سمت رامسر راه افتادم .
همانطور که چمدانم را به دنبال خودم میکشیدم نگاهی به ساعتم کردم ساعت یک ربع به ده شب بود و من سرگردان در خیابان های رامسر .
به خانواده خبر ندادم که کی میایم . اگر میگفتم باید انتظار تماس های متعدد مادرم برای نگرانیش میشدم . از گردش های شبانه خوشم می آمد ان هم در هوای پاییزی شمال که نه آنقدر سرد بود که استخوان هایت از درون پودر شوند و نه آنقدر گرم که تمام لباس هایت به بدنت بچسبند.
تقریبا بعد چهل و پنج دقیقه خودم را جلوی عمارت سماوات یافتم . از آنجایی که میدانستم پدر و مادرم خانه شان راعوض کرده اند و من آدرس جدیدشان را بلد نبودم . عمارت تنها جایی بود که میتوانستم بیایم . زنگ در را فشار دادم اما صدایی نیامد . شاید برق ها رفته .
کلون شیر مانند روی در را سه بار کوبیدم و قبل از اینکه بار دیگر آن را به صدا دربیارم قامتی کوتاه در را باز کرد که من با یک نگاه به سایه ی او هم میتوانستم حدس بزنم که او کسی نیست جز حاج علی سرایدار پیر عمارت سماوات که بیشتر از سن من و پدرم آنجا بوده است.
حاج علی- کیه
- سلام حاجی .
حاج علی - با کی کار داری ؟
-ای بابا حاجی انقدر دیگه عوض شدم که منو نمیشناسی؟
حاج علی - ببخشید باباجان پیر شدم دیگه به زور همرو تشخیص میدم.
کمی به صورتم نگاه کرد و ادامه داد- ولی مگه میشه ساحل خانومو یادم نیاد .که رفتی اون ور آب یه سراغم از ما نگرفتی دیگه
با ذوق خندیدم
- خیلی دلم براتون تنگ شده بود . راستی . شما نمیدونید چرا آقاجون مارو به زور کشونده اینجا ؟ به خدا یه عالمه کار دارم
حاج علی- میدونم دختر جون ولی بهتره خود شاهرخ خان توضیح بده . حالا برو که همه اومدن.
تا خواستم راه بیفتم صدای در و صحبت بلند شد .
صدای کسی از پشت در می آمد
- هرچی زنگ میزنم درو باز نمیکنن . معلوم نیست چه خبره که هیچ کس نیست درو باز کنه
حاج علی خندید - کیه که انقدر دلش پره
رفت و در را باز کرد
حاج علی - سلام بابا جان بیا تو
قامت جلوی در به خاطر نور تیر برق توی کوچه مانند یک سایه بود . حاج علی کوتاه قد تقریبا روی پنجه اش بلند شد و او هم دستانش را دور حاجی حلقه کرد
- حاجی دلتنگتون بودیم
حاج علی- باباجان همتون که یکی یکی رفتین ما پیرا موندیم و ماهی یه بار مهمونی که اونم نصف بچه ها کار دارن و نمیان
نگاهی به او انداختم قد بلند بود و مو های مدل داری داشت صورت جذاب و متناسبی داشت و صد البته از همان اول معلوم شد هیکل نه چندان گنده . اما باشگاه رفته ای دارد . حاج علی کنار رفت و او هم وارد حیاط شد . میدانستم که اوهم از نوه های سماوات است . اما کدام یک . نمیدانم . چون که از آخرین باری که کل نوه ها دور هم جمع شدند خیلی سال میگذشت . نصفشان که ازدواج کردند و هر کدام پی کار خودشانند و بقیه هم هر کدام یک جا پرا کنده شدند از استانبول و رشت تا کانادا و تهران.
او از من و حاجی جلو تر افتاد و وقتی از کنار من رد شد به نشانهی سلام سری تکان داد . من هم سری تکان دادم . چقدر عجیب که چهره اش را کامل یادم نمیاید. شانه ای بالا انداختم و پشت در عمارت اصلی . خانه ی معین الدین سماوات . پدر پدربزرگمان رسیدیم . زمانی که حاج علی در را باز کرد چشمان من انقدر گرد شدند که اشک در ان ها جمع شد . با ورود ما جمیعت حدود چهل نفر یکدفعه سکوت کردندو به طرف ما برگشتند . بله خانواده سماوات پرجمعیت بار دیگر دور هم جمع شده بودند.
راوی
"شجره نامه سماوات"
سید معین الدین سماوات از افراد ثروتمند اواخر دوره قاجار که بعد از سقوط قاجار به یکی از سرهنگ های رده بالای پهلوی تبدیل شد . فردی بود متدین و خانواده دار که عاشق دختری شد به اسم شهرزاد . معین و شهرزاد صاحب سه بچه شدند (سه قلو) و نام آنها را شاهرخ . منیژه و خسرو گذاشتند یکسال پس از تولد بچه ها شهرزاد به دلیل بیماری درگذشت و معین به تنهایی بچه هایش را بزرگ کرد . در ان زمان او صاحب مزارع و زمین های زیادی در شمال کشور بود . که در جریان جنگ جهانی دوم خیلی از آن زمین های چای و برنج به دست روس ها خراب شدند اما پس از آن دوباره سرپا شدند .
زمانی که بچه ها بزرگ شدند و هر کدام ازدواج کردند و صاحب بچه شدند معین سماوات در سن ۹۶ سالگی درگذشت و ثروت هنگفتی برای خانواده اش به جا گذاشت . او همچنین وصیت نامه ای با این مضمون نوشت و به وکیلش سپرد :
اون وصیت کرد که پس از مرگش زمانی که نتیجه هایش بزرگ شدند و خانواده از هم دور شدند بخش کوچکی از اموالش به آنها برسد
او همچنین شرط های زیادی ذکر کرد
یکی از شرط ها این بود که هر کسی ازدواج کرد در روز عقدش سهمش به نامش زده شود
او گفته بود که نتیجه ها باید هرکدام کاری مربوط به شغل و تجارتشان انجام دهند و شرط سوم را به عهده ی بچه هایش گذاشته بود .
او در آخر وصیت نامه ذکر کرده بود که این سهم الارث ها را باید در مهمانی بزرگ و مجلل در حضور شرکا و دوستان به نامشان بزنند
این وصین نامه دلیلی بود که تمام نتیجه های سماوات دوباره دور هم جمع شدند
اما فرزندانش.
شاهرخ با زنی به اسم پروین ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند شدند .
علی . محمد . منیره و مهوش
محمد که فرزند ارشد بود در سال های جنگ هنگام تدریس در مدرسه ای با بمباران شهید شد.
علی فرزند دوم بود که با زنی به اسم ساره ازدواج کرد و دوبچه دارد به اسم های ساحل و محمد علی
ساحل ۲۳ سال و محمدعلی ۵ سال دارد .
ساحل زمانی که نوزده سال داشت برای ادامه ی تحصیل همراه با دوستش شقایق به ترکیه رفت
منیره فرزند سوم به مردی به نام اکبر ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شدند
شاهرخ (به افتخار پدر بزرگشان) . ملیحه معروف به ملی و صابر که هر سه انها ازدواج کردند.
و اما مهوش ته تقاری و فرزند کوچک خانواده با پسر عمو خسرویش سمیر ازدواج کرد و دو فرزند دوقلو به نام های مینا و معین دارند که هردو ۲۲ ساله و مجردند
فرزند دوم معین. منیژه و همسرش اصغر صاحب سه فرزند به نام های
علی رضا . قاسم و راضیه شدند
علی رضا و همسرش سحر صاحب تنها یک فرزند به اسم نفس شدند که ازدواج کرد
قاسم و ناهید همسرش . دوفرزند به نام های نوید و نگار شدند
نگار ۲۷ سال و نوید ۱۹ سال دارد
راضیه و همسرش شاهمراد یک سه قلو به نام های
سهیل . خورشید و شهاب دارند . که بیست و یک سال دارند . شهاب در سن ۱۹ سالگی در دریا غرق شد و جسد او هیچ وقت پیدا نشد
و اما خسرو خان سماوات
خسرو با فتانه دختر نقاش معروف ان زمان ازدواج کرد و حاصل این ازوداج شد چهار فرزندشان
سمیر و سمیرا که دوقلو بودند
محمد علی و ساقی
سمیرا در جریان بمباران مدرسه با محمد پسر شاهرخ شهید شد چرا که اوهم معلم همان مدرسه بود
سمیر هم که با دختر عمویش مهوش ازدواج کرد
محمد علی با گلشیفته ی زیبا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند پسر به نام های سهراب و آرشام شدند
سهراب۲۴ سال و آرشام ۱۸ سال دارد
ساقی همسر دکتر اکبر فاتحی شد و زمانی که شیوا . آخرین فرزندش را حامله بود اکبر در یکی از بیمارستان ها به دلیل ایست قلبی درگذشت
برادرو خواهر شیوا امیر رضا و ماهسیما هردو ازدواج کردند و شیوای۲۰ ساله هم اکنون مانند مادر بزرگش نقاش است
*شجره نامه ی طولای خانواده ی سماوات را خود انها هم گاهی به یاد نمی آورند پس خود را درگیر انها نکنید
....................
ساحل
وقتی ان جمعیت را دیدم از تعجب دو شاخ روی سرم سبز شد . چرا که فکر نمیکردم کسی در عمارت باشد . چرا مادرم راجع به این چیزی به من نگفت ؟
و جالب اینجاست که چرا که خانواده سماوات ساعت یازده شب مانند جغد های شب نشین بیدارند
آقاجون که من در خلوت خود شاهرخ خان صدایش میزنم بلند شد و به سمت ما آمد -جمعمون جمع شد اینم از ساحل و سهراب. کجا بودید هممون منتظر شما بودیم
و همزمان من را بغل کرد و با محبت روی سرم را بوسید او بعد از ۶۸ سال هنوز هم آن قامت و هیکل بزرگش را حفظ کرده بود
پدرم به سمت من آمد -نگفتی کی میای که
- ببخشید بابا زود ترین پرواز همین بود . هفته اینده همش پر بود
پدرم مرا در آغوشش گرفت و گفت -اشکالی نداره به هر حال بیشتر میمونی
همزمان با ما عمو خسرو و بقیه هم به سمت کسی که فهمیده بودم سهراب است رفته و حال و احوال میکردند . به ترتیب عمو خسرو و منیژه جان رو بغل کردم و به سمت محمدعلی خواب آلود رفتم و در بغلم فشردمش تقریبا شش ماه از آخرین باری که دیده بودمش میگذشت
خسرو خان-خب حالا که نگرانی ها بر طرف شد و بچه ها هم سلامت اینجان . برین استراحت کنید تا فردا تکلیف هارو روشن کنیم
روبه مامان گفتم - مامان من زیاد نمیتونم بمونما طرحام همه مونده گفتم دوسه روز کار دارین بعد میرم
مامان - نخیر
-جانمم؟
مامان- عزیزم تو تلفنو زود قطع کردی نذاشتی توضیح بدم . بحث ارث و میراثه حداقل دو سه هفته باید همتون اینجا باشید
کلی کار سرم ریخته بود اما با خودم فکر کردم که من به این سهم الارث نیاز داشتم
سه سال پیش به پدرم گفتم سرمایه ای به من بدهد تا برند جواهرات خودم را داشته باشم
پدرم گفت که فعلا برای این کار زود است و من هم پِیش را نگرفتم . اما الان اگر پول خودم را داشته باشم حتی اگر کارم شکست هم بخورد پول خودم بوده نه سرماییه پدرم
روبه مادرم برگشتم - باشه حالا ببینم چی میش. فردا زنگ بزنم مرخصی کل سالمو بگیرم . کارم زاره.
پدرم خندید و مادرم محمد علی رابغل کرد و به سمت بیرون رفتند و من هم دنبالشان رفتم .
پدرم برگشت رو به من - قراره این چند وقته رو هممون اینجا بمونیم . و به سمت عمارت شاهرخ خان رفت .
مادربزرگم پروین خیلی سال بود که فوت کرده بود . فکر میکنم ان موقع که او فوت کرد من سه یا چهار سالم بود. اما هنوز صدای گرمش. بوی پیراهنش و شکلات های یواشکیش را یادم میاید .
به سمت عمارت رفتم و پله ها را دوتا دوتا بالا رفتم تا به اتاقی که زمانی متعلق به من بود برسم .
هر عمارتی در این باغ آنقدر اتاق داشت که اگر یک لشکر مهمان هم دعوت میکردند برای همه جا بود . شاهرخ خان در اتاق را باز کرد و دستش را روی کمرم گذاشت و هلم داد داخل اتاق
شاهرخ خان- اینم اتاق ساحل خانوم . روبه ساحل. هیچ یادم نمیره سر این اتاق چه قشقرقی به پا شد
خندیدم و دستم را پشت گرنش انداختم . قد بلندی داشت و همچنین ابهت خیلی زیادی که با یک چشم غره اش خشک میشدی
اما همانقدر مهربان هم بود
یادم می آید سر این که این اتاق مال کی باشد با دوقولو ها یک دعوای حسابی کردیم . اما اخر سر قرار شد من این اتاق را داشته باشم و مینا هم اتاق بغلی را . معین را هم فرستادیم عمارت خسرو خان.
هر سال تابستان کارمان همین بود . همه ی نوه ها از هر شهری می آمدند رامسر و کل تابستان را اینجا میماندند.
از صبح تا شب در گل و لای باغ با سبزه و آب لجن بسته ی حوض آش و پلو درست میکردیم و سر تاب وسط حیاط دعوا میکردیم . در دو سرویس پنج نفری سوار موتور عمو سمیر میشدیم و کنار ساحل آنقدر شن بازی میکردیم و قلعه میساختیم تا هوا رنگ بگیرد و مارا با سر و صورت گلی و اشکی به خانه ببرند.
همه ی اینها تا زمانی بود که یکسری ها ازدواج کردند . چند نفرمان از ایران رفتیم و بقیه هم دانشگاه اینور و آنور قبول شدند و عمارت از جایی که تابستان ها لشکر نتیجه های سماوات در آن زندگی میکردند و سر و صدای قایم موشک بازی کردنشان تا ۱۲ شب آسایش را از همسایه ها میگرفت. تبدیل شد به جایی که نه تنها تابستان ها بلکه بقیه ی فصل ها هم آنقدر سوت وکور میشد که گاهی منیژه که بچه ها منیژه جان صدایش میکردند در حیاط روی تاب مینشست و تاب میخورد . محظ اینکه لولاهایش زنگ نزنند.
چمدانم را روی زمین گذاشتم . لباس هایم را در کشو ها چیدم . لوازم آرایشم را روی میز دراور گذاشتم و پنج کتابی را که در حال خواندن انها بودم به همراه لپ تابم روی میز گذاشتم . همچنین یکسری از طرح های نیمه کاره ام را هم آورده بودم تا تمامشان کنم.
پشت میز نشستم و شروع به تایپ ایمیلی به شرکت کردم و توضیح دادم که به خاطر مسائل خانوادگی میخواهم کل مرخصی که در یک سال دارم را استفاده کنم
اتاقی که اسمش اتاق ساحل بود اتاق ساده ای بود با تختی یک نفره و فلزی در گوشه ی اتاق جا خوش کرده بود جایی که وقتی خورشید طلوع میکرد نور از پنجره می افتاد و خواب را از چشمانت میگرفت . یک آیینه ی قدی در آن سر اتاق . یک دراور که میشد وسایلت را رویش بچینی و یک میز تحریر چوبی و صندلی دستسازش که با شاهرخ خان وقتی ۵ سالم بود ساختمش. درست در کنار پنجره ای که رو به دریا بود .
اتاق کوچکی بود و به دلیل زیر شیروانی بودنش سقف کجی داشت که خاص ترش میکرد .
مینا اتاق را میخواست چون اسمش قشنگ بود . ولی من اتاق را میخواستم چون کوچک و دنج بود و پنجره ای رو به دریا داشت . آخر سر هم گذاشتند مینا یک اتاق انتخاب کند و رویش اسمی قشنگ تر از اسم اتاق من بگذارد . تا بهانه نگیرد.
شلوار گشادی با پیراهن مردانه ای تنم کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که یادم افتاد باید چیزی سرم کنم . روسری قواره بلند طوسی رنگی سرم کردم و در آیینه ی قدی روی سرم درستش کردم .
یادم میاید بچه تر که بودم آنقدر لاغر بودم که صدایم میکردند ساحل خلالی . همچنین به دلیل اینکه دیر شروع به حرف زدن کردم صدایم میکردند ساحل تخم کفتر . و یکی دیگر از القابم به دلیل موهای نارنجی رنگم ساحل هویج بود.
اما صدقه سری کلاس های ورزش متعدد و شکمو بودن خودم الان هیکل نه چندان بدی نصیبم شده است که خودم از آن راضیم .
حوصله ی رژیم های متعدد را ندارم و فرصت باشگاه رفتن را هم ندارم . هر چقدر بخواهم . از هر چیزی که بخواهم میخورم و اگر کمی چاق شدم دوماه ورزش میکنم و دوباره به حالت اول باز میگردم.
در زندگی خودم را درگیر مشکلات جزئی نمیکنم و کار هایم را تا لحظه ی آخر عقب می اندازم .
از طبیعت . دریا و غروب و طلوع خورشید لذت میبرم و ترجیح میدم در وقت آزادم تنهایی به کافه بروم . نسکافه ای سفارش دهم (چونکه از قهوه خوشم نمی آید .زیادی تلخ است)
و درحالی که نسکافه ام را میخورم طراحی کنم یا کتاب بخوانم
ترجیح میدهم بجای دویدن پیاده روی کنم و موزیک گوش بدهم . از هیجان خوشم میاید و تا به حال دوست پسری نداشته ام زیرا معتقدم این کار ها وقت تلف کردن است
درب اتاق را باز کردم و از پله ها پایین رفتم .
از ساعت پنج سوار هواپیما شدم و به تهران که رسیدم ساعت هشت بود .
ساعت هشت و نیم سوار اتوبوس تهران -رامسر شدم که در اتوبوس شام دادند اما از انجایی که کوکو سبزی در لیست علاقه مندی هایم نیست . آنهم آنکه کسی غیر از مادرم پخته باشد . شام نخوردم و تا الان که ۱۲ شب است هم یادم نبود که گرسنه ام.
وارد آشپز خانه ی بزرگ خانه ی شاهرخ خان شدم و درب یخچال را باز کردم به امید اینکه در آن چیزی برای خوردن بیابم .
برخلاف یخچال خانه ی من و شقایق در استانبول که معمولا هیچ چیز برای خوردن در آن یافت نمیشود(چون حوصله و مهارت آشپزی را نداریم)
در این یخچال از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم میشد پیدا کرد .
تکه نانی از توی کیسه فریزر داخل یخچال برداشتم و همینطور ظرف پنیر را روی میز گذاشتم از توی کشو چاقویی برداشتم
و تا امدم لقمه نان و پنیر را در دهانم بگذارم کسی آن را از دستم گرفت .
بهت زده به عقب برگشتم که مینا را خندان دیدم
-تو خواب نداری نصفه شبی؟
مینا-نکه تو خیلی خواب داری ! ساعت ۱ نصفه شب چرا نون پنیر میخوری ؟
- تو اوتوبوس کوکو سبزی دادن منم دوست ندارم کلا چیزی که توش سبزی باشه.
مینا - ولی آش دوست داری
-اون بحثش جداست
مینا - سبزی پلو با ماهیم دوست داری
- اونم بحثش جداست
مینا - پس بگو همه چی دوست دارم به جز کوکو سبزی دیگه
- یه چیزی تو همین مایه ها
مینا خندید و یک لقمه ی دیگر گرفت - چه خبر از اونور ؟
عشق و حال و پارتی نه؟
-نه بابا انقد کار رو سرمون تلنبار شده که وقت تولد گرفتنم نداریم چه برسه به پارتی اون اولا یه دو . سه باری جو گرفتمون شهر بازی زیاد میرفتیم ولی بعدش دیگه نتونستیم. تو چطور ؟
مینا علاوه بر لقمه ی درون دهانش لقمه ی بعدی را هم خورد و همینطور که حرف میزد یک دور من را با تکه های نان خیس خورده شستشو داد.
مینا - هیچی بابا کل امتحانای دانشگاه رو من به این معین مفت خور تقلب رسوندم که تابستون دوتایی به حساب اون بریم کیش . آخرشم که اومدیم اینجا . ولی من کیشو از حلقومش بیرون میکشم.
خندیدم و درحالی که چاقو را با نان تمیز میکردم جوابش را دادم
- بابا این معین بدبخت از اولم سرش پی درس و مدرسه نبود . عمه مهوش و عمو سمیرم که مشکلی با درس نخوندنش نداشتن . تو مجبورش کردی درس بخونه
مینا - خوب اخه تو الان بگو تو این مملکت ما حداقل اون دیپلمه رو باید داشته باشی که بتونی زندگی کنی . تو چند سال ایران نبودی نمیدونی که . میری کار پیدا کنی . تحصیلات میخوان . تحصیلاتتم زیر دیپلم باشه هیچی حسابت نمیکنن
- نمیدونم . ولی به نظرم آدم دنبال چیزی که علاقشه برو . زود تر به نتیجه میرسه
مینا با دهان پر گفت - موافقم
نفیسا
۲۸ ساله 10بنظرم قشنگه.لطفا ادامشو بزار ید
۷ ماه پیشDina ghasemi
10عزیزم رمان به صورت آفلاین در برنامه قرار گرفته
۶ ماه پیشستایش
10دوست داشتم رمان قشنگیه
۶ ماه پیشBaran
10ببین خوبه ها ولی بجوریه کتابیه میدونی چی میگم.... انگار اون لحن کتابیش باعث میگم با دمان ارتباط نگیرم
۷ ماه پیشBaran
10رمان خوبی بود کاش ادامشو یزارید
۷ ماه پیشsara
۱۸ ساله 10به نظر جالب میاد .... کاش بذاریدش
۷ ماه پیشزهرا
10رمان قشنگیه لطفا ادامشو بزارین
۷ ماه پیشN
10رمان قشنگیه امیدوارم ادامه پیدا کنه
۸ ماه پیشآلا
۱۶ ساله 10واقعا داستان خیلی قشنگ و خفنیهههه قوی ادامه بده ✨✨✨
۸ ماه پیشرونا
10خیلی رمان دوست داشتنی ای بود برام واقعا
۸ ماه پیشزن چکاددد
۱۵ ساله 10واییی تیپ ساحل چ خوب بود ...رماننن زیباییه ممنون نویسنده
۱۰ ماه پیشDina
10ممنونم از نظر قشنگت عزیزمم
۸ ماه پیشاسرا
20۹نفرگفتن عالی۸نفرلایک کردن بیش ۳۰۰نفربازیدمنصف باشیم اگه خوبه لایک کنیم تاتاییدبشن روایت خوبه مسلطه
۹ ماه پیشکیانا
۱۴ ساله 10عالی
۱۰ ماه پیشثریا
۳۳ ساله 10عالی
۱۰ ماه پیششیما
۲۷ ساله 10رمان خوبیه کاش زود ادامه رمان ها رو بزارید .این رمان ها جدیدن کمتر کسی میخونه و نظر میزاره☺️🫠
۱۰ ماه پیش
رزا
00دوست دارم بقیشو بخونم