رمان زندگی به سبک اورانگوتان به قلم صبا حسینی
یه دختر... از جنس شیطنت...! که بقول پسر از جنس زندگی...! یه پسر... از جنس سنگ...! که بقول دختر از جنس اورانگوتان...!
حالا...! این دختر زندگی بخش و این پسر اورانگوتانی! باهم چی میسازن؟! خب معلومه!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۸ دقیقه
_بااینکه سخته ولی خب یه داداشی که بیشتر نداریم!
نیکی:بعله داداش به این جیگری کی داره آخه!
بعدم بالشو پرت کرد سمتم و گفت...
نیکی:بدو برو منت کشییی!
بااخم ساختگی گفتم...
_بی تربیت! با بزرگترت درست حرف بزن!
نیکی:زارت! ما که دوقلوییم!😝
_نه خیر! من سه دقیقه بزرگترم!
نیکی:ای بابا حالا توام هی اون سه دقیقه رو بکوبون تو سر منااا!
خندیدم و اومدم بیرون! بقول نیکی پیش بسوی منت کشی! رفتم دراتاق نیما و درزدم!بعداز چندثانیه گفت...
نیما:بفرمایید!
منم به فرمایش نیما رفتم تو! پشت لپ تابش نشسته بود و چن تا برگه هم دستش بود... تا منو دید اخماشو کرد تو هم و گفت...
نیما:کاری داشتی؟!
آی،آی،آی! این ینی گمشو بیرون تا خودم بیرونت نکردم!
وجدان:دقیقا!😊
_تو خفه فعلا!
رفتم جلوش و گفتم...
_به جون نفس زمان از دستم...
دستشو آورد بالا که ینی دیگه توضیح نده!
وجدان:همون لال شو خودمون!😁
_خفه نشدی هنوز؟!
نیما بدون اینکه نگام کنه گفت...
نیما:هراتفاقی افتاده،افتاده! وقتی صدبار بهت یه چیزی رو میگم یعنی متنفرم از اینکه بخوای بهونه های بنی اسراعیلی بیاری!
اوه اوه! چه شمشیرم از پشت بسته! سریع دویدم در حالی که گونشو میبوسیدم گفتم...
_بعله!ببخشید دیگه تکرار نمیشه به جون خودم از این به بعد6غروب نشده من خونه دارم بندری میزنم!
خندش گرفت و گفت...
نیما:برو بیرون زلزله! کم مزه بریز!
یه بوس تو هوا واسش فرستادم و رفتم تو اتاق و یه سره جیش،بوس،لالا!چون تخت من و نیکی یه تخت دونفره بزرگ بود باهم میخوابیدیم و همو بغل میکردیم! میشد گفت به معنای واقعی چون دوقلو بودیم بدجوری به هم وابسته بودیم!گونه نیکی رو که خوابش برده بود بوسیدم و چراغ خوابو خاموش کردم!قضیه مهمونیم نیکی به مامان اینا گفته بود...با فکرفردا و مهمونی خوابیدم...!
_دریا اون کیف آرایش بی صاحاب منو بده هیچ غلطی نکردم خودم هنوز!
دریا در حالی که زیر چشمای خوشرنگشو خط چشم میزد گفت...
دریا:الان الان!... آها...! تموم شد!
و کیف آرایش پلنگیمو پرت کرد که تو هوا قاپیدمش!سریع شروع کردم به آرایش کردن...اول از همه کرم پودر و بعدشم خط چشم کلفتی بالای چشمم کشیدم که جذابیت چشمامو دو برابر میکرد بعدشم سایه مشکی،طوسی زدم به همراه ریمل و در آخر تیر خلاص! رژ نارنجی پررنگمو مالیدم روی لبامو و خودمو برانداز کردم! WOOOW!!! چی شدی نفس!😍 داشتم تو آیینه قر میدادم که ترانه و دریا هم لباس پوشیده و آماده اومدن تو...ترانه یه دکلته قرمز،دریا یه دلکته طلایی و منم یه دکلته مشکی پوشیده بودم! فقط رنگ لباسامون و مدل موهامون که من موهامو فردرشت کرده بودم و ترانه و دریا صاف کرده بودن با هم فرق میکرد! ترانه با دیدنم گفت...
ترانه:ورپریده بیشعور چه خوشگل شدی!
به هیکل بی نقصم تو آیینه نگاه کردم! هیچی کم نداشتم...سینه های خوشفرم،کمر باریک و باسن برجسته! درست شبیه مانکن های ایتالیایی!
_اسکول خاک برسر تو که خوشگل تر شدی!
دریا:من از همتون خوشگل تر شدم بی تعارف!😁
هردو به حرفش خندیدیم! صدای مامانم از پشت در بلند شد...
مامان:دخترااا... مهمونا اومدنا بیاین پایین کم کم.
هرسه تا عین جوجه اردک راه افتادیم سمت پایین! چون یه عالمه مهمون پایین بود متاسفانه نتونستم از پله ها سر بخورم!😑😁 خرامان،خرامان رفتیم پایین! ترانه زیر گوشم گفت...
ترانه:این همه شما پسر داشتین تو فامیل من نمیدونستم؟!
دریا:اونم چی یکی از یکی جیگر تر!
با خنده گفتم...
_درویش کنین چشاتونو!😂
رسیدیم پایین! همه نگاه ها برگشت سمتمون و یهو همه شروع کردن دست و جیغ و سوت زدن! ما هم عین این خر تیتاپ خورده ذوقیده بودیم!😊تک تک فامیلامون اومدن و باهامون سلام وعلیک کردن! خب از اول شروع کنم به توضیح دادن!
وجدان:نه که بقیه از آخر شروع میکنن!
_حرف نزن تمرکزمو از دست میدم!
وجدان:زارت!
_بله!😌
از خونواده مادری 2تا خاله داشتم بنام نادیا و نهال... خاله نادیا 2تا دختر داشت بنام سارا وسحر که هر دو همسن خودم و دانشجوی رشته گرافیک بودن... خاله نهال هم 3تا گل پسر داشت بنام آرمان و آرسام که همسن نیما و سینا که 22سالش بود! و یه دایی هم دارم بنام ناصر که اونم فقط یه پسر و یه دختر دو قلو داشت بنام صدرا و صنم که اوناهم 20سالشون بود! میریم سراغ خونواده پدری!
از خونواده پدریم دوتا عمو داشتم بنام پدرام و پرهام که عمو پدرام یه پسر همسن من بنام آرمین داشت و عمو پرهامم دو تا دختربنام ملیکا و ملینا داشت که ملیکا مثل نیکی دانشجوی پزشکی بود و ملینا هم 24ساله وتو کار طراحی لباس و این چیزا بود! یه دونه عمه هم دارم بنام پری که فقط یه پسر همسن نیما داره بنام سامان!خب دیگه تموم شدن!
وجدان:خدایی فکت درد نمیکنه؟!
_نوچ!
وجدان:عجب!
سارا وسحر سریع عین این میمونا از سر و کولم آویزون شدن و شروع کردن به حرف زدن...!
سحر:بیشعور چه خوشگل شدی؟!
سارا:ما نیایم تو یه سر نزنی به ما...!😡
_خب بابا نخورین منو!
یکم بعدش نیکیو دیدم که نگاشو دوخته بود به آرسام! آرسامم همینطور! امشبم دست بر نمیدارن اینا! سریع رفتم و کشیدمش تو راهرو و گفتم...
زهرا
۲۰ ساله 10عالی محشر بود کلی خوش گذشت بهم با خوندنش😘❤
۲ هفته پیشFaty
۲۷ ساله 02سلام ضمن تشکر از زحمت نویسنده باید بگم باب میل من نبود کلا جور نیستم از شخصیت رمانی که مثلا خوددرگیری داره کاش نویسنده های عزیزمون بجای اینکه تند تند اثر خلق کنن اثار با کیفیت خلق کنن
۲ ماه پیشsana
۰۰ ساله 20به نظرم اگه دنبال همچین رمان هایی هستید که طولانی و قلم قوی تری داشته باشه رمان در همسایگی گودزیلا بهتره
۲ ماه پیش....
00همه اتفاق های توش کپی رمان در همسایگی گودزیلا بود طوری ک حس کردم در همسایگی گودزیلا رو دارم میخونم.
۲ ماه پیشنسرین
۲۰ ساله 00رمان متوسطی نه خوب نه بد بعضی جاهاش شبیه رمان درهمسایگی گودزیلا بود
۲ ماه پیشمریم
00اصلا اصلا بدرد نمی خورد حداقل از خودت بنویس ن از رمان های بقیه تقلید کن اومدی رمان در همسایگی گودزیلا و در تمنای توام رو ترکیب کردی از روش یکی دیگه ساختی ولی جملات و شعر ها همش کپی بود واقعا حیف وقت
۳ ماه پیشNilsaa
00خوب بود قابل خوندن بود و خیلی شبیه در همسایگی گودزیلا بود
۳ ماه پیشAynaz
00عالی من کلی رمان استاد دانشجویی خوندم ولی این بهترینشون بود
۴ ماه پیشمطی
00مزخرف
۴ ماه پیشsana
۰۰ ساله 00خیلی رمان خوبی بود به نظر اگه طولانی تر بود بهتر بود البته خیلی جاها مثل آهنگی که داشتند***میکردند شبیه رمان در همسایگی گودزیلا بود
۴ ماه پیشناشناس
۲۱ ساله 00این چی بود دیگه..نویسنده هرچی تو ذهنش میومده نوشته یه دور نخونده با خودش بگه این مشکل داره یا نه..درکل مزخرف ترین رمانیه که خوندم
۴ ماه پیشپاتیذ
۱۳ ساله 00خیلی رمان جالب و قشنگی بود ولی خب موقعیت زمانی درستی نداشت و انگار همون در همسایگی گودزیلا بود با کمی تغییر. کاملا از اون الهام گرفته شده بود
۴ ماه پیشملیکا
۱۵ ساله 00این رمان واقعا عالیه من چند بار خوندمش😍
۴ ماه پیشSouna
00مزخرف ،حیف وقتی که هدر دادم
۴ ماه پیش
ریحانه
۴۱ ساله 00سلام عالی بود لذت بردم از خوندنش