رمان هم سایه ی من به قلم شایسته بانو
دختری به اسم کیانا که یک بار طعم شکست رو چشیده بهش این فرصت داده میشه تا روی پاهای خودش وایسه و زندگیشو اونجور که دوست داره بسازه تا شاید توی این راه طعم عشق واقعی رو با تمام پستی و بلندیهاش بچشه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۶ دقیقه
- خوب ميشه مدارک نمونه کارهاتو ببينم ؟ سخاوت خيلي ازت تعريف ميکرد!! البته ميدونم يه حور بازار گرمي بود واسه دختر رفيقش ميگفت فوق دانشگاه ... قبول شدي!! منم درسمو اونجا خوندم!!
بدون اينکه نگاش کنم پوشه ي کارامو گذاشتم رو ميزش و اونم توي سکوت شروع کرد به ورق زدن ..
زير چشمي نگاش مي کردم سر بعضي از پلانام مکثي ميکرد و سري تکون ميداد توي همين حين تقه اي به در خورد و پيرمردي که حدس ميزدم مش رحيم باشه با سيني نسکافه و کيک وارد شد با ديدن من لبخندي زد و گفت :
-سلام دخترم
و نسکافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندي زدم گفتم :
-سلام پدر جان زحمت کشيديد..ممنون..
اونم گفت :
- نوش جونت بابا...و با گرفتن اجازه بيرون رفت..
وقتي رومو کردم سمت مجد ديدم با يه لبخند محوي داره نگام ميکنه تا نگاه منو ديد سرشو انداخت پايين روي نقشه ها و گفت :
- کارهاتون در حد يه دانشجو بد نيست ولي من اينجا توقع بيشتري از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمي که شرکت داره..من بر خلاف زندگي شخصيم که توش آدم اصلا خوشنامي نيستم ولي توي زندگي شغليم فوق العاده موفق و مشهورم نميدونم ميدونيد يا نه شرکت من نسبت به اينکه شرکت نوظهوريه و 4-5 سال بيشتر نيست که ثبت شده ولي توي همين چند سال کم تونسته مشتري هاي خوبي براي خودش دست و پا کنه و پروژه هاي بزرگي رو در دست بگيره ..علاوه بر اينا تونسته توي عرصه ي رقابت برنده ي جوايز متعدديم بشه ..نميخوام از خودم تعريف کنم ولي يه جورايي برنامه ريزي و شيوه ي مديريتي من باعث اين همه پيشرفت شده البته تلاش بچه هاي شرکتم غير قابل اغماض ولي شيوه ي عملکرد من باعث شده اين تلاش ها به ثمر برسه.....
با اين حرفاش پوزخندي زدم پيش خودم گفتم نميخوام از خودم تعريف کنم رو خوب اومدي جناب مجد اگه خدايي ناکرده ميخواستي تعريف کني چيکار ميکردي!!!!
يهو با تن صدايي عصبي گفت : خانوم مشفق حواستون کجاست ؟؟؟
در کمال خونسردي گفتم :
-داشتم به اين فکر ميکردم شما نميخواستيد از خودتون تعريف کيد اگه ميخواستيد چيا ميگفتيد پس!!
بر خلاف تصورم که الان حالش گرفته و عصبي ميشه بلند زد زير خنده ... خنده اش قوي و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از اونچه بود جذاب تر ميکرد ..از اينکه جذابيتش رو هيچ جوره نميشد انکار کرد لجم ميگرفت و از خودم بدم ميومد..
بعد از اينکه دست از خنديدن برداشت رو کرد بهم و مستقيم زل زد به چشامو گفت :
-خوشم مياد زبونت درازه و من عاشق کوتاه کردن زبون کارمنداي زبون درازم!!!
اخمام رفت توهم و گفتم :
-حالا از کجا ميدونيد من قبول کنم که کارمند شما بشم ؟
لبخندي زد و گفت :
- از اونجا که توي چشمات ميتونم بخونم چقدر توي کار و درست جاه طلبي و اينجام سکوي پرتاب خوبيه براي امثال تو..
يه چند ثانيه اي توي چشماش خيره شدم .. بعدم کم آوردم و سرمو انداختم پاين.. اونم ديگه ادامه ي حرشفو نگرفت و گفت :
-نسکافتو بخور يخ کرد .
بعد از خوردن نسکافه پوشه ي کارامو سمتم گرفت و در کمال ادب گفت :
- خوشحال ميشم از فردا بياي سر کار ساعت کاري قانوني اينجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از اين اضافه کاري محسوب ميشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 که اين در مورد تو که تازه کاري صدق نميکنه يعني پنج شنبه هام تا 5 ميموني ...در ضمن يک ماه بصورت آزمايشي هستي و اگه راضي بودم همکاريتو با ما ادامه ميدي ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهي تا 3 از دانشگات تا اينجا يه ربع راه بايد بياي و تا 7 بموني .. و کارهاي عقب افتادت رو انجام بدي !
نگاش کردم با حن جدي گفتم :
-از فردا راس 8 اينجام !!
سري تکون داد و گفت :
- خوبه ! در ضمن هيچکس!!! تاکيد ميکنم هيچکس نبايد بفهمه منو تو همسايه ايم!!! چون بفهمن در درجه ي اول واسه ي خودت بد ميشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشي!!!
با اينکه از حرفش درست و حسابي چيزي سر در نياوردم ولي قبول کردم و بعد از خداحافظي از شرکت زدم بيرون ...
فصل پنجم :
اولين صبح کاريم از ترس اينکه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و يه صبحانه ي مفصل براي خودم درست کردم تا بقول کتي مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..يه چيزي بد جوري فکرمو درگير کرده بود ديروز بعد از اينکه از شرکت مجد بر گشتم اول به مامان اينا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم که که کارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفت تا ازش بابت لطفي که کرده بود تشکر کنم اما سخاوت چيزي بهم گفت که خيلي فکريم کرد اون گفت :
- آقاي مجد توي اينکار جز بهتريناست بخاطر همين خيلي سخت گيره تا حالا 4 -5 تا دختر پسر از آشناها معرفي کردم ولي هيچکدوم رو قبول نکرده با اينکه همشون سابقه ي کارم داشتن و حداقل يکي از پلاناشون به بهره برداري رسيده , حتي من چون اين ديد رو داشتم چند جا ديگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت که تعجب کرده من دانشجو , بدون هيچ سابقه ي کاري رو پذيرفته و اضافه کرد که حتما کارام خيلي عالي بوده و ازين بابت کلي خوشحاله و عين بچش بهم افتخار ميکنه.
از وقتي که گوشي رو با سخاوت قطع کردم يه ترسي مثل خوره افتاد به جونم اونم اينکه چرا منو قبول کرده ... ولي بالاخره با خودم کنار اومدم که فعلا هيچي مهم تر از اينکه خودي نشون بدم و با کار کردن توي اون شرکت رزومه ي کاري خوبي داشته باشم نبود.
بلند شدم ميز صبحانه رو جمع کردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا که ديروز با توجه به کارکنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر آراسته توي شرکت مهمه تصميم گرفتم توي ظاهرم سخت گيري کنم و وسواس بيشتري به خرج بدم ..
يه مانتوي فيروزه اي خيلي خوشرنگ با يک شلوار جين آبي کمرنگ به اضافه ي روسري ابريشم قهوه اي با خال هاي همرنگ مانتوم که يه کيف کفش قهوه اي تکميلش کرد رو پوشيدم ..
پشت چشمم يکم سايه ي آبي خيلي کمرنگ زدم مژه هاي مشکيمم با ريمل کمي حالت دادم..
وقتي رفتم جلوي آينه قدي دم در تا حدودي از خودم راضي بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بيرون و سوتي زد با خنده گفت :
-چيه خانوم مشفق با رئيس شرکت لباساتون رو ست کردين ؟
يه نگاه به ظاهرش کردم ديدم بيراهم نميگه يه کت قهوه اي اسپرت پوشيده بود با بلوز شلوار جين آبي کمرنگ و يه کفش قهوه اي اسپرت خيلي شيک..
خندم گرفت ... که فهميد و ادامه داد : جوابمو ندادين از کجا ميدونستين من تيپ آبي قهوه اي ميزنم که شمام همون تيپ رو زدين؟؟
نگاه گذرايي بهش کردم و گفتم :
-اين فيروزه اي نه آبي
- از نظر ما آقايون کلا آبي ابيه .. حالا فيروزه اي آسماني لاجوردي .. همش آبي محسوب ميشه ما از اين قرتي بازيا نداريم ...
راست ميگفت مامان نوشين و بابام هميشه سر اينکه بابا پرده ي اتاق رو صورتي ميديد و مامان اصرار داشت گل بهيه بگو مگو داشتن !! حتي بابا رنگ اتاق کتي رو که ياسي بود رو هم صورتي ميديد واسه ي همين حرص کتي در ميومد و ميگفت بابا چنان ميگه صورتي ياد اتاق باربي ميفتم ..
موقعي که لبخند رو رو لبم ديد يه جور مهربوني که منو ياد خنده هاي بابا محسن انداخت خنديد و گفت :
-ديدي بالاخره خنديدي..
سري تکون دادم که ادامه داد مسيرمون يکيه با من مياي ؟
ياد ديروز افتادم دوباره يکم اخم کردم و گفتم : نه مرسي خودم ميام ..
مرموز نگام کرد و جدي گفت:
- پس دير نکن!
گفتم :
-سعي ميکنم!!!
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
-راستي من تو شرکت اينقدر شوخ نيستم ...خواستم گفته باشم..
نخير انگار اصلا اموراتش نميگذشت اگه سر به سر من نميذاشت ..
با لحن جدي گفتم :
Taraneh
00خیلی خیلی عالی بود
۱ ماه پیش9033387532
۱۸ ساله 00علییی😍
۲ ماه پیشتابان
00این رمانو ت ی برنامه دیگ چندسال پیش خونده بودم اسمش یه چیز دیگس و تازه ب این برنامه اضافه شده کپی کردن کار خوبی نیس!
۳ ماه پیشسحر
00رمانش بد نبود ولی خب نسبت به رمان هایی که من خودم قبلاً خوندم یه خورده ضعیف تر بود فکر کنم توقعم بعد خوندن رمان اسطوره یا رمان جایی نرو یه خورده از رمان رفته بالا
۳ ماه پیشستاره
00بد نبود به نظرم ولی خوب نسبت رمان هایی که تا حالا خوندم خیلی ضعیف بود
۳ ماه پیش؟
02از این رمانا که زنو تا این حد میکشن پایین خوشم نمیاد چه حقی داره اینطوری باهاش رفتار کنه مثل بی صاحبا ایده داستان با اینکه تکراری بود اما قلم نویسنده خوب بود کشش داشت، اما پسره خیلی عقده ای بود!
۶ ماه پیشالهه
00خوب بود
۶ ماه پیشراانین
01عالی فقط طولش داد...
۶ ماه پیشفرحناز
۳۰ ساله 00فوق العاده ممنون از سرکار خانوم نظری
۶ ماه پیشم
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود البته اولش خیلی بهتر بود از اونجایی که عروسی کردن خیلی بی روح شد کلا انرژی منفی میداد به مخاطب بحرحال ارزش یک بار خوندن رو داره تشکر از نویسنده
۷ ماه پیشزری
۱ ساله 00هعی بد نیس
۷ ماه پیشنیلا
۲۰ ساله 00تا قبل از ازدواجشون خیلی رمان قشنگی بود اما خب بعدش خیلی الکی شد غرور اضافه باعث شده بود رمان جذابیتش از دست بره
۷ ماه پیشناشناس
00خوب بود توصیه میشه مثل رمان فرار من عبرت آموز بود
۸ ماه پیشنازی
۱۶ ساله 00رمان خیلی طولانی شد کلا جنگ و جدال بود وضغفیم که داشت کیانا بود که فقط می گفت نباید از خودم ضعف نشون بدم واین خیلی بد بود ون با شروین احساس زن و شوهر بودن رو نداشت و چندین ضعف دیگه ولی در کل خوب بود
۸ ماه پیش
حاج قاسمی
10خیلی قشنگه من ۱۰ با خوندم و بازم میخونم