رمان عروس خون بس
- به قلم مریم و نازنین
- ⏱️۵ ساعت و ۴ دقیقه
- 147.3K 👁
- 533 ❤️
- 334 💬
داستان درباره دختریه به اسم روژان تو یکی از روستاهای ایران زندگی میکنه ، که بخاطر یه رسم قدیمی که هنوز در بعضی مناطق پابرجاست محکوم به قربانی شدن میشه فقط به یک جرم دختر بودن..
-زود باش
روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود اجاق رو به سختی روشن کرد یخ سطل رو شکست تا آب زودتر گرم بشه دستاشو گرم کرد یه بیل گوشه حیاط دید برداشت و برفا رو کنار زد آب گرم شده گذاشتشون جلو در صدای صنم زد
-خانم خانم
مهیار از صدای روژان بیدارشد رفت درباز کرد؟
-چیه اول صبحی؟
-آب گرم کردم مادرت گفت صداش بزنم
مهیار نگاهی به حیاط کرد که برفا جمع شده بودن ونگاهی به دستای قرمز روژان صدای مادرش بلند شد
-آب گرم شد
-بله
-خوبه برو فعلا کاری ندارم
روژان به سمت دستشویی رفت از دیروز دستشویی نرفته بود .بیرون اومد رفت دستاشو بشوره اجاق خاموش بود رفت کنار یکی از سطلا یخشو شکست با همون آب دستشو شست انگار هزارتا سوزون همزمان تو دستش فرو کردن سریع رفت تو انبار و مهیار از پشت پنجره شاهد تمام کاراش بود.دستشو رو چراغ گرفت نور چراغ کم شده بود نفتش داشت تمام میشد.رفت زیر پتو تا گرم بشه.همونجا خوابش برد.چشماشو باز کرد یکی داشت تکونش میداد.دنیا بود
-بگیر کوفت کن
یه لیوان شیر داغ بود با نون با ولع میخورد دنیام نگاش میکرد
-فکر نکن نفهمیدم دیشب اون دلینا احمق برات برنج آورد.بشقاب رو بده ببرم از این به بعد خودم برات غدا میارم کوفت کن
ظرفارو برداشت رفت.
مهیار و پدرش بخاطر برفی که اومده بود نمیتونستن برن سرزمین ناچاری تو خونه موندن هر کی به یه کاری مشغول بود .اورنگ سرش رو بالا آورد صنم ندید.رفت تو آشپزخونه صنم رو دید که سرش به دیوار تکیه داده گریه میکنه و اسم پسرش زیر لب صدا میزنه اشک تو چشماش حلقه زد هیچکاری نمیتونست بکنه ولی چرا یکی بود که میتونست عقدهاشو خالی کنه به سمت در رفت به شدت بازش کرد دلینا با ترس بهش نگاه کرد مهیارم تو اتاق دراز کشیده بود متوجه رفتن پدرش نشد.
در انبار با شدت باز کرد خورد به دیوار صدای بدی داد روژان از جاش پرید
-سلام
-کمربندشو بیرون کشید به سمت روژان حمله برد ضربات کمربند رو تن نحیفش پایین میومد و صدای التماس و جیغش رفت بالا
مهیار خوابیده بود که صدای جیغ روژان شنید با سرعت به طرف حیاط رفت همه خانوادش جلو انبار بودن خودش انداخت تو انبار روژان دید که زیر دست پدرش داره کتک میخوره و التماس میکنه رفت جلو دست پدرش گرفت
-بس پدر کشتیش
-باید بمیره همونجور که خانوادش دل ما رو خون کردن باید دلشون خون بشه تو اشکای مادرت دیدی
-برای امروز بس روزای دیگه هم هست بیا بریم سکته میکنی پدرش برد بیرون
-هیچکس حق نداره بره تو اون اتاق جز مهیار هر کی بره قلم پاش خرد میکنم
همه از ترسشون رفتن تو خونه .حالا همسایه ها فهمیده بودن صدای جیغ دختر بیچاره رو این خبر به زودی به گوش صادق و خانوادش میرسید.
دنیا لیوان آبی برای پدرش آورد مهیار شونه هاش ماساژ می داد
-باید میذاشتین میکشتمش تمومش میکردم چیه شده آیینه دق مهیار بیا طلاقش بده بره گمشه دیگه کی میاد اینو بگیره
-حالا زود پدر
توی انبار سرد روژان از درد به خودش میپیچید هیچکس نبود مرحم درداش بشه همه نمکی بودن روی زخمش نمیتونست نفس بکشه تمام بدنش کبود بود جلو چشماش تار شد افتاد کف انبار.
پدرش آرومتر شده بود صدای در حیاط اومد.در باز کرد عموش بود
-سلام عمو
-سلام جوون چه خبر
-خبری نیست عمو بفرمایید
-نه اومدم دنبال بابات بریم قهوه خونه میدونم تو خونه بشینه بدتر
چند دقیقه بعد پدرش و عموش رفتن .با خیال راحت رفت تو انبار روژان دید بیهوش افتاده دوید سمتش صداش زد ولی جواب نمیداد انبار سرد شده بود.بغلش کرد بردش تو اتاق.همه با تعجب نگاش میکردن
-مادر بیهوش شده
-شده که شده سریع ببرش همونجا مثل سگ جون بده
-ولی
-ولی نداریم اون نبری من میرم
-دلینا چراغش نفت نداره یکی از اینارو بیار تو انبار اون نفت کن
دلینا سریع بلند شد پشت سر برادرش رفت.روژان خوابوند پتو رو کشید روش
-دلینا یه لیوان آب قند بیار زود باش
اب قند رو با قاشق میریخت تو دهنش نفساش منظم شده بود ولی هنوز بیهوش بود.صدای مادرش اومد
-دلینا بیا ببینم
دلینا رفت بیرون به چهره رنگ پریده روزان نگاه کرد پیشونیش کبود شده بود کمربند به صورتش خورده بود پتو رو زد کنار آستین لباسشو زد بالا تمام دستش کبود بود گردنش پاهاش کاش گذاشته بود تو کوه گرگ کارشو تمو میکرد.حالا اینقدر زجر نکشه شاید حق با پدرش طلاقش میده.ولی ته دلش راضی نبود.
یکساعت بعد پسرعموش اومد خبر داد پدرش تا غروب نمیاد خونه برای کاری میرن شهر.طهر بود که روژان چشماشو باز کرد همه بدنش درد میکرد گریه اش گرفته بود سرش بلند کرد مهیار دید کنارش تکیه داده به دیوار چشماشو بسته مهیار از سنگینی نگاهی چشماشو باز کرد
-بیدارشدی؟
-درد دارم
-تحمل کن خوب میشه
تحمل کن خوب میشی دوباره میاد سراغت شاید اینبار من نباشم و راحت بشی تحمل کن.
-دلینا ...دلینا
-بله داداش
-سوپ بیار بخوره
نمیتونست قاشق دستش بگیره با هرحرکت اشک تو چشماش جمع میشد.
-بده به من قاشق رو
قاشق رو گرفت و تمام سوپ رو بهش داد بخوره.
-خوبه حالا دراز بکش کمکش کرد بخوابه
-سردت نیست ؟
Zahra
0رمان جالب و زیبایی بود من که لذت بردم
۴ هفته پیشنازیلا
0نسبت به رمانهایی که توی همین زمینه بودن خیلی ساده بود و اشکالات زیادی داشت جوری که من خواننده میموندم که این اتفاقات توی چه دوره ای بوده گذشته دور امروزه در کل امیدارم کارهای بهتری از نویسنده محترم بخونم
۱ ماه پیشسلام
2کاش اونهایی که رسمی مثل خون بس را قبول دارند ایرانی نبودند کاش ادعای مسامونی نمیکردند واقعا این افراد مایه ننگ ایرانند کاش خدا نسلشونا از رو زمین برداره خدا لعنتشون کنه از هر کافری کافرترند و
۲ ماه پیشarad
0خیلی قشنگ بود داستانش
۳ ماه پیشنرگس
1عالی بود جزئیاتش و همچیش خوب بود بخش ک با سهیل بود و کلا دوس داشتم از سارا و روژان سهیل خوش اومد شوخ بودن حتما این رمان بخونید
۳ ماه پیش...
2موضوع جالبی داره اما قلم نویسنده بسیار مزخرفه
۳ ماه پیشحدیث
1من مدتها بود رمان نخوندن بودم اما وقتی این رمان و خوندم خیلی خوشم اومد و صحنه های غافلگیر کننده آیی داره من رو ترغیب ب خوندن کرد ممنون ازتون
۳ ماه پیشزهرا پیراسته منش
1واقعا عالی بود قلمتان همیشه پرکار باد
۳ ماه پیشReyhane
1خداقوت و خسته نباشید میگم به نویسنده ی عزیز. واقعا داستان زیبا و پرباری بود. با اینکه خیلی غمگین بود ولی آخرش خیلیی خوب تموم شد لذت بردم👏🏻👏🏻👏🏻
۳ ماه پیشفرناز
2بد نبود خیلی غمگین بود
۴ ماه پیشمژگان
2واقعا پیچیده و سرنوشت دختر تا آخر داستان جالب بود ، از سیبی که به آسمان پرت می شدو معلوم نیست به جهتی بایستد
۴ ماه پیشdarya
3خیلی قشنگ بود، حس خوب و همراه با بغض دارم نسبتش، اخرشم حرف نداشت عالی تموم شد، ممنون از نویسنده. خیلی زحمت کشیدی، دستت درد نکنه
۴ ماه پیشفاطمه
2قشنگ بود ممنون
۴ ماه پیشSaniii
2بعدازحدود۲۰سال دوباره رمان خوندم و باعثش دخترم بود که یهو گفت مامان بیارمان بخونیم گفتم چی گفت درمورد رسم عجیب وبدی که میگفتی یه سری از مناطق وطایفه ها دارن و چقدر به دلم نشست این رمان وخوشحالم از وقتی که گذاشتم و ممنون از نویسنده که تونست میخکوبم کنه تا تمومش کنم
۴ ماه پیش
Aida
0کوتاه و جالب