رمان یکی برایم بماند به قلم هاجر منتظر
پریناز داستان، دختری دور مانده از ناپاکی این جهان و غرق در تنهایی نفرتبار خودش است. حالا با گذر زمان و از دست داد پدرش، تنهایی بیشتر از هر زمانی دهان کجی میکند و پریناز ناچار به جبر روزگار تصمیم میگیرد به هر قیمتی به رنگ نحس تنهایی پایان ببخشد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱ دقیقه
دخترش بعد مکثی جوابشو داد:
- ولش کن بابا، دختره لوسه.کی تو دیدی پیشِ باباش بود که حالا عزاشم بگیره؟
مونس با یه سینی چای اومد که صدایِ پربغضِ همه بلند شد. زن عمو با حرارت گفت:
- الهی مونس جان دیگه غم نبینی. مونس جان میبینی چه مصیبتی شده؟
صدایِ زن داییم اومد:
- مونس یه وقت غم به دلت راه ندی ها.
و یکی دیگه از دختر عموهام:
- مونس جان تو بشین استراحت کن بگو چیکار کنیم ما کارا رو کنیم.
عمم با گریه درحالیکه رو پاش میزد گفت:
- مونس داداشم. داداشم مونس، دیدی چی شد؟ بیا بغلم تو عزیز داداشم بودی.
صدایِ آرومِ مونس بالأخره اومد:
- عمه جان آروم باشید واسه قلبتون خوب نیست.
و یکییکی مونس و بغل گرفتن و باهاش ابراز همدردی کردن. از جا پریدم و داد زدم:
- مگه بابایِ مونس مرده اینطور میکنید؟ مگه مونس یتیم شده؟ نمیبینید؟ کورید؟ من یتیم شدم. اون از مادرم این از بابام. مونس تازه چهار ساله پیش ماست. اون عزیز بابا بود؟ پس من چی بودم؟ حالم از همتون بهم میخوره.
- بخور.
سرم و بالا آوردم و به گلاره دختر عمم که با اکراه جلوم خرما گرفته بود نگاه کردم. لبخند زدم و از جا بلند شدم و گفتم:
- دستت درد نکنه گلاره جون؛ ولی من برم استراحت کنم.
بعدم رو به بقیه گفتم:
- من خستم، برم استراحت کنم. اگر کاری داشتید صدام کنید.
همشون چپچپی نگام میکردن. دمِ پلهها رسیده نرسیده صدایِ زن عمو رو شنیدم:
- خوبه ولله. خوبه شاهد بودیم، مونسِ بیچاره همش دولا راست میشد اونوقت این خستش شده.
عمم با گریه ادامه حرفش و داد:
- تو به دل نگیر مریم جون. مونس من از طرفش معذرت میخوام.
و مونس:
- به کاراش عادت دارم. اونم دختر بدی نیست. اخلاقش اینطوریه.
رفتم بالا و در اتاقم و بستم و به در تکیه دادم. عسل و دیدم و بغلش کردم:
- عسل بابایِ من رفت؛ اما اونا دارن مونس و دلداری میدن. بهنظرت چرا؟ برو بهشون بگو من گناه دارم. بخدا دارم میترکم؛ ولی نمیفهمم دردم چیه که عین مونس واقعنی گریه نمیکنم. میری بهشون بگی؟
ولی عسل چشمهاش نیمه باز بود و مثلِ همیشه حرفی نمیزد. ادامه دادم:
- من بابامو میخوام عسل. کاشکی نمیرفت.
عسل همدم تمامِ تنهاییهام بود. اون از همهی رازهام خبر داشت. اگه زبون داشت حتماً یه چیزی میگفت که من آروم بگیرم. از دوستهام خبر ندارم. خیال دارم از فردا به مدرسه برم. اونها حتماً یه چیزی میگن که آروم شم؛ اما چی میگن؟ مگه درکم میکنن؟ اونا که پدراشون پیششونه. بابا کاش نمیرفتی.
عمه تا چهلم پیشمون موند؛ ولی بقیه رفتن. سر چهله باز همه اومدن؛ وقتی دیدن من به مدرسه میرم، همه جور حرفی پشت سرم زدن. دوستهام درکم نمیکردن؛ ولی دلداریم میدادن.
اونها هم تعجب کرده بودن که چطور عین خیالمم نیست، فقط خودم میدونستم که اگه خیلی فکر کنم دق میکنم و دنبال بابا میرم!
روزها گذشت. چهلمم گذشت. آرش، از بعد از تدفین بابا حتی یک بارم سراغم نیومد. قبلِ چهلم نیمه شب با کابوسِ مرگِ بابا از خواب پریدم و درِ اتاقش رفتم. چراغش هنوز روشن بود، قبل اینکه دستم رو دسته دَر بره و در رو بزنم، صدایِ مونس و شنیدم:
- آرش درکت میکنم، خیلی سخته؛ ولی دیگه وقتش شده بلند شی. همه چیز رو هواست.
و صدایِ گرفتهی آرش:
- میگی چیکار کنم؟ جایِ بابا واسم خیلی خالیه.
سکوت و بعد دوباره صدایِ آرش:
- نگرانِ توام، نگرانِ آیندهی الناز و...و...جایِ خالیه بابا. دیگه فقط بابا واسم مونده بود.
صدایِ پر از ناز مونس:
- این و نگو عزیز دلم، پس من چیام؟ من همدمت نیستم؟ درسته هیچوقت نمیشه جایِ بابا رو پر کرد؛ ولی زندگی همینه.
با دلی شکسته از در فاصله گرفتم و گریه کردم. نمیدونم واقعی بود یا نه؟ دیگه مهم هم نبود.
نفس بریده نالیدم:
- پس من چی آرش؟ تو نگرانه همهای الا من؟ مگه من خواهرت نیستم؟ مگه من جز تو کیو دارم که اینو میگی؟ چرا یادت رفته منم هستم؟
با دلی شکسته برگشتم و به اتاقم رفتم. عسل خواب بود، دلم نمیاومد بیدارش کنم. لبهی پنجره نشستم و به در زل زدم و زیر لبی نالیدم:
- بابا پس کی میای؟
با هقهق ادامه دادم:
- بابا من تنهایی چیکار کنم؟ اگه یهویی برق بره من این بالا تنها چیکار کنم؟ اگه دلم بخواد ببینمتون برم پیش کی؟
حرفهام به گوش هیچکس نرسید. اونشب رو و شروع واقعی تنهاییهام رو و اینکه رو زمین سرد اتاقم خوابم برد رو هیچوقت فراموش نمیکردم. با صدایِ زنگ گوشیم از خواب پریدم؛ صبح شده بود. با یادِ مدرسه مثل جت از جام پریدم و تو سه ثانیه لباسهام و عوض کردم و پایین رفتم. از خلوت خونه لرزم گرفت، داد زدم:
- مونس، مونس.
رفتم آشپزخونه، بویِ خوبِ چای آشپزخونه رو پر کرده بود. یه کاغذ رویِ یخچال بود، روشو خوندم «رفتم خونمون یه سر به بابام بزنم. منتظر آرشم نباش خونه نمیاد، دنبالم میاد».
شکلکی درآوردم و رفتم تا صبحونم و بخورم، بدنم درد میکرد. نباید بی هیچی رو زمین سرد میخوابیدم. سریع خودم و به سرویس مدرسه رسوندم و رفتم. خوشبختانه روز زیاد بدی نبود، غیر از اینکه الی غایب بود. وقتی رسیدم خونه یه زنگ میزنم ببینم چشه. مربی ورزشمون بهمون فرصت استراحت داد. بچهها هر کی یه طرف ولو شد. منم از بس دویده بودم خسته شده بودم؛ ولی باید دست به آب میرفتم.
بیحوصله به سمت سرویس بهداشتی رفتم. میخواستم تو یکیشون برم که یه صدایِ پر از ناز و کشداری شنیدم:
- اِ اذیت نکن دیگه. الهی فدات شم حتماً، خب چکار کنم روناک ادا میاد؟ یه جوری حرف میزنی حسودیم میشه، حالا چه لزومیه اونم بیاد؟ اصلاً نمیخوام. خیلی خب پس منتظرم عشقم بای.
و با یه بوس بای فرستاد. دهنم باز مونده بود و هاج و واج به در دستشوییای که صدا ازش میاومد زل زده بودم که در باز شد و شبنم یکی از همکلاسیامون از توش بیرون اومد. دستش رو موهاش بود و داشت زیر مقنعه میفرستادشون، هیچ گوشیای هم دستش نبود. من و که دید یه چشم غره رفت و گفت:
- به چی زل زدی؟
بعد یهو رنگش پرید؛ اما خودش و نباخت:
- اوی نه چیزی دیدی، نه چیزی شنیدی، فهمیدی؟
- شبنم!
حصار آبی
00سلام عزیز دلم، عسل عروسکش بود جانم. مرسی که همراه بودی و نگاه قشنگت رو به رمانم دادی.
۳ روز پیشپریسا
۲۲ ساله 00دنبال یه رمانم که دختره پدر و برادرش پلیسن یه شب تو پارتی میگرن و برادرش اینا می فهمن و بعدا بخاطر همین موضوع وارد یه عملیات میشه اگه کسی میدونه حتما بگه خواهش میکنم
۱ سال پیشپریسا
۲۷ ساله 20رمان تا تباهی هست اسمش
۱ سال پیش9021026972
00میزنم یه رمان دگه میاد
۱ سال پیشافسون
00تا تباهی
۵ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 00اسم رمان تا تباهی هستش تو برنامه رمان های عاشقانه 4
۳ هفته پیشازیتا
۵۶ ساله 00رومان زیبایی بود ممنون از نویسنده ی ان موفق باشی
۱ ماه پیشava
۲۰ ساله 00عالی بود👌
۳ ماه پیشفاطمه سلامتیان
۱۹ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سارینا
۱۸ ساله 02یه کلمه مسخره بود و برای دخترای 15 14سال خوب بود
۴ ماه پیشSara
۴۲ ساله 10عالی و متفاوت ارزش خواندن داشت👌👌👌
۴ ماه پیشمهدیه
10من از خواندن این رمان لذت بردم
۵ ماه پیشدریا
۲۹ ساله 00اصلا باز نمیشه
۵ ماه پیشیلدا
10داستان زیبایی داشت.
۵ ماه پیشمرجان
10ممنون از نویسنده .عالی بود
۷ ماه پیشزهرا
۳۶ ساله 00عالی بود دوسش داشتم ممنونم از نویسنده
۷ ماه پیشلینا
۳۰ ساله 20عااااااالی بهترین رمانی ک تاحالا خوندم من دوبار دارم این رمان میخونم
۸ ماه پیشAramesh
00خعلی قشنگ بود 😍🥲👏پیشنهاد میکنم حتما بخونید ♡
۸ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00داستان زیبایی بود لذت بردم نویسنده خسته نباشی
۸ ماه پیش
سارینا
00رمان خیلی خوبی بود، خدا بده از این وحید ها😂 ولی من اخر نفهمیدم عسل کی بود