رمان سرای سیمرغ یک رمان فانتزی است که بازبان ساده به مفاهیم بلندانسانی اشاره میکندداستان پرنده ای اسیردریک مرغدانی که عاشق آسمان وپروازاست پس مرغدانی راباسختی فراوان ترک می کندو ودرجهان بیرون ازمرغدانی باهمزیستی باسایرپرندگان سای درشناخت خوددارد.نقداوبرهرگروه دسته ویادگیری اوازسایرپرندگان سطح پروازاوراافزایش می‌دهد.ازنگاه روانشناسی جامعه شناسی عرفان وفلسفه شایدنوعی نگاه باشد که ریزبینی نویسنده به دنبال مطرح کردن آن است.باماهمراه باشیدتاببینیم اوج پروازادمی درقالب نمادگرایی پرندگان تاکجااوج می گیرد میتوانیدشروع به خواندن سرای سیمرغ. کنیدامانخواهیدتوانست ازآن دست بکشیدیقینادرپایان این رمان انگیزشی شمادیگرادم قبلی نخواهیدشد

ارغوان دختری با شخصیت قوی و مستقل که رویاهای دخترانه زیادی در سر دارد. از جمله پیشرفت و استقلال مالی. هنگامی که به دنبال کار می‌گردد بر حسب اتفاق با دکتر جوانی آشنا می‌شود. این آشنایی با تصادف ماشین دکتر کامران افشار با ماشین ارغوان جرقه می‌خورد و اتفاقات پی‌در‌پی که پس از آن رخ می‌دهد. این رویدادها سرانجام منجر به رابطه‌ای عاشقانه بین آن دو می‌شود اما مدتی بعد پای زنی ناشناس به نام پرستو به رابطه آن‌ها باز می‌شود که معمای این رمان است. معمایی که به دوران گذشته برمی‌گردد وقتی که کامران نوجوان بود و دچار اختلالی روانی که هیچ یک از آن خبر ندارند جز خودش و زنی که یکی از نزدیکان پرستو است.

آذر پیرزاد وکیل موفق و متکبر بیست و شش ساله‌ایست که کودکی خود را به تنهایی و در خفا گذرانده. دختری از تبار سیاهی‌ که در پی از دست دادن والدین خود با گرفتن قیمومیت مردی ناشناس و بیگانه وارد حریم او می‌شود و تولد شش سالگی خود را در کنار پدرخوانده‌اش می‌گذراند. پدرخوانده‌ای که نتوانسته حتی لحظه‌ای کوتاه او را مشاهده کند. تصویر این مرد ناشناس در ذهن او علامت سوالی خاکستریت. آذر با مرگ ناگهانی پیرزاد بزرگ متوجه می‌شود پدرخوانده او پس از سال‌ها قصد بازگشت به کشور خود را دارد و ... .

به تاریکی فکر کن! به ظلمات شب، به خانه های بدون نور... به خیابان های سرد و وحشتناک، به صدا های گوش نواز و دلهره آور... به تاریکی فکر کن، به زوزوی باد... به نوازش نفست گیر نسیمِ، شب و به خرخر گربه های شبگرد... به خش خش درختان نیمه سوز و فرسوده، به تاریکی فکر کن! به... به من که در دل تاریکی، خانه کرده ام، به من فکر کن... به آغوش تاریک من! ‌

داستان در مورد زنی به نام مهستاست که شوهرش با وجود فرزندی که داشتند بهش خیانت میکنه، مهستا ماجرا رو متوجه میشه و تصمیم بزرگی توی زندگیش میگیره و از شوهر خودش طلاق میگیره که بعد از طلاق دچار بیماری اچ آی وی میشه ....

خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود. مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه‌دارِ خوبی باشد! زن باید قرمه‌سبزی پزِ قهاری باشد! و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند. زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد. زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد. هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت. و من... دلم تفاوت میخواست، دلم آزادی و آزادگی میخواست گویا در تکاپو بودم که خاکستر هویتم را کنار زده و آن را در آغوش بگیرم.

چگونه می‌توانم از تمام زجرهایی که در آن مدت کشیدم، بگویم؟ آری! زندگی من، سراسر رنج شد. با یک اشتباه، تمام خواسته‌هایم خاکستر شد و به هوا رفت. زندگی زیبای من، از رنگ سفید، به خاکستری تبدیل شد و آرزوهایم در یک شب، خراب شد. بعد از آن شب، دیگر چیزی برای از دست دادن، نداشتم. شاید اگر کمی بیشتر فکر می‌کردم، این‌طور نمی‌شد و می‌توانستم بقیه زندگی‌ام را کنم؛ اما بعد از آن، دیگر زندگی نکردم...زنده گیر کردم در این دنیا! روح زخمی من، مهلت ترمیم نداشت و هر ثانیه بیشتر از قبل مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفت.

دنیز روان پزشک موفق و سخت کوشی که... زندگی آروم و زیبایی داره اما با از دست دادن یکی از عزیزانش وارد برهه ای از زندگی میشه که حس می کنه طوفانی ترین لحظات زندگیش رو تجربه می کنه... اما اشتباه می کنه... طوفان واقعی زمانی زندگیش رو در معرض غرق شدن قرار می ده که اون میاد... موجی از سونامی با چشم های آبی... پسری که بیماری ای داره که راه حل درستی از لحاظ روانشناسی براش اراعه نشده... و آیا دنیز بیماری پسر رو راهی برای خوب شدن خودش می دونه و یا وظیفه؟ و آیا این احساس همین طور باقی می مونه یا فراتر میره؟ اصلا سونامی مگه برای نابودی نیومده!؟ پس ژانر این قصه رو چی بزاریم؟ کمیش رو میتونیم لو بدیم...مگه نه؟

دلربا که با شهریار زمانی مرد مغرور و با جذبه ی واحد کناری اشنا شده و حسی به او در دل دارد با یک اتفاق به هم می ریزد و خود را از او دور می کند.. اما همه چیز همانطور نمی ماند و این دو باز هم سر راه هم قرار می گیرند و اتفاقات نابی را تجربه می کنند. پایان خوش

دلربا با عشقی کورکورانه،به خواستگاری برهان جواب مثبت می دهد و با او وارد زندگی مشترک می شود.بی آنکه بداند این زندگی چه چیزهای عجیبی را برایش به ارمغان می اورد ... پایان خوش



شدو لحظاتی پیش

تو برای رهایی خود کبریتی نیم‌سوز در جنگل انداختی؛ فارغ از اینکه حریقی ویرانگر به جان درختزارِ سبز افتاد! تو با خودخواهی قلب عاشقی را شکستی؛ فارغ از اینکه دیوی ددمنش در جامعه رها شد! تو به نیت نجات به سوی آغوش دیگری دویدی؛ فارغ از اینکه سرتاسر راهت چاه مرگ بود و تو محکوم به سقوط! سالها پیش زنی از جنس تو، عشق پاکی را نادیده گرفت و حمید نیازی را محکوم به جنونی ابدی کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، برای اسکانس‌های سبز معشوقه‌ی دیگری شد و مرد سودازده‌ای را تبدیل به مجنون کرد! سالها پیش زنی از جنس تو، مردی را کُشت و مرد هم تن به تن، زنان را به نیت بازستاندن حقش به خون کشید! آری زنی از جنس تو؛ زنی از جنس تو مردی را به جانِ همجنس تو انداخت؛ و شاید؛ جانِ بعدی خودِ تو باشی...!

راه های دانلود اپلیکیشن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.