رمان معمایی دانلود رمان
جدیدترین رمان های معمایی در دنیای رمان
پس از یک سانحه رانندگی،اگر خوش شانس باشی و به آغوش مرگ نروی،احتمالش هست که از تخت بیمارستان سر در بیاوری. شاید هم سُر و مُر و گُنده از جایت بلند شوی و ادامه مسیرت را طی کنی. اما چه میشود اگر چشمانت را باز کنی و خود را در یک آزمایشگاهِ فوقِ محرمانه ببینی؟ آن هم درست در زمانیکه نمیدانی پا به دنیایِ خیال گذاشتی یا در حال روبهرو شدن با واقعیتی سهمیگن هستی! یاسمین آریانفر،دانشجویِ سالِ آخر رشته داروسازی در دانشگاه شهید بهشتی است که همراه با پدربزرگش در یکی از محلههای قدیمی تهران زندگی میکند. طی حادثهای هوشیاری خود را از دست میدهد و پس از آن، در آزمایشگاهی عجیب و ناشناس از خواب بیدار میشود.باید دید یاسمین قصه راهی برای برگشت به خانه پیدا میکند یا قرار است در هزارتوی آزمایشگاه گم شود!
جادههای زندگی... همیشه به آفتاب ختم نمیشوند. برای برخی، مثل ما، دنیا جای بیرحمی است، شبها سردند و روزها طاقتفرسا. در دنیای ما، برادر به برادر خیانت میکند، پدرها به فرزندانشان پشت میکنند... و عشق؟ عشق، رؤیایی دور است. اینجا عاشق شدن جرم است؛ چون آخرین کسی از ما که عاشق شد، مرد. اما شاید... فقط شاید، این مسیر، این راه تاریک و پر پیچ و خم، راه درست باشد. شاید نور نرفته باشد، فقط پنهان شده، خیلی دور. شاید باید ریسک کنیم، از روی مینها بپریم. میتواند مرگ باشد. میتواند نیستی باشد. یا... شاید، فقط شاید، اگر جلو برویم، نسیم را حس کنیم و خورشید را ببینیم. شاید سفر ما پایانی خوش داشته باشد. شاید این جاده به دریا برسد.
میخواهی قصهای بشنوی؟ قصهای از عشقی آغشته به دروغ، دروغی که شعلهاش دامنِ زندگیهای بسیاری را گرفت. همه چیز از شبی بیستاره و دفن یک جنازه آغاز شد. سالها بعد، آرامش ظاهری دهکدهای رازآلود، با ورود ماری مرموز درهم شکست. دختری به نام ارکیده، برای جبران بدهی، در کلوبی به رقصندگی روی میآورد، اما ورق وقتی برمیگردد که مرتکب قتلی میشود؛ قتلِ مردی از مافیا که انتقامش، تمام ایل و تبارش را به دنبال قاتل میکشاند. ارکیده، برای پنهان شدن، به دهکدهای تحت فرمان رئیس قبیله ای مافیایی پناه میبرد. حال، او باید برای آزادی خود و جبران بدهیاش، به رئیس قبیله نزدیک شود… اما آیا این نزدیکی، او را از خطر نجات میدهد یا به ورطهای عمیقتر میکشاند؟
شنیدهاید میگویند « از گهواره تا گور دانش بجوی» من از گهواره تا اعماق اقیانوس به دنبال دانش بودم. من به دنبال دانش بودم؛ اما انگار او به دنبال من نبود. من دانش را دوست داشتم؛ اما انگار او مرا دوست نداشت. به جای دانش فردی مرا دوست داشت که... همه از بردن نامش هم واهمه دارند. او قاتل اقیانوس است. او شکارچی کوسههاست. او قاتلی در اعماق اقیانوس است! حال من نمیدانم از دست او به کدام پناه ببرم؟ سلولی که او در آن زندانی است و یا اقیانوسی که مملو از کوسه و نهنگ و میلیونها قربانیست...
«دستانی که در آتش میرقصید حکایت از پشیمانیای داشت که چارهای برایش نبود و چشمانِ محکوم به تماشا، حکایت تلخش را از بَّر شد!» زندگی مشترک بهنود که در شرف سه نفره شدن بود رو به فروپاشی رفته و تلاشهایش بیثمر شدهبود؛ اما مشکلات از جایی آغاز شد که بهنود در شغل وکالتش با پروندهای رو به رو شد و همهی زندگیاش روی دور باطل افتاد. پروندهای که هرچه بیشتر حقیقتش آشکار میشد فهمیدنش را برای بهنود سختتر میکرد؛ اما کاغذهای سوختهی لا به لای پرونده، حقیقت فراموش شدهای را هجی میکرد که انگار از یاد رفتهبود. شخصی بعد از سالها از راه رسید، حقیقت را از بین خاکسترهای به جا مانده فهمید و حالا میخواست دردی که با گوشت و استخوانش حس میکرد را تا مغز استخوان مقصرها برسد!
زندگی همایون هیچوقت آرام نبود؛ او سالها بود که با انواع پروندههای قتل و کالبدشکافی اجسادی سروکار داشت که فجیعانه به قتل رسیده بودند، ولی این تنها پروندهای بود که حیرانش کرده بود. قاتلی باهوش که در عرض سه ماه، چهار قربانی گرفته بود و تنها ردی که از خودش باقی گذاشته بود، تاسی ناقص، بدون عدد شش بود که هر بار آن را در قسمتی از بدن مقتولین پنهان میکرد. چند ماه بود قانون را بازی میداد و هر پلیسی که پرونده را به عهده میگرفت زمین میزد؛ اما مسئلهی اصلی این نبود. مسئلهی اصلی این بود که چرا رانندهتاکسیها؟ چهچیزی میتوانست به چنین قاتل مجنونی، انگیزهی قتل یک مشت پیرمرد بدبخت را، آن هم تا این حد وحشیانه بدهد؟ این سوالی بود که همایون از خودش میپرسید و آذر هم برای تکمیل مقالهاش سعی داشت پاسخی برای آن پیدا کند...
هزاران سال پیش، خدای زئوس به زنی به نام پاندورا جعبهای هدیه داد، جعبهای که پاندورا اجازه باز کردن آن را نداشت، جعبهای برای سنجیدن کنجکاوی و مجازات بود… و سرانجام پاندورا آن جعبهی شوم را گشود، نفرین،درد، و مرگ از درون جعبه خارج شد و دنیا را در برگرفت… پاندورا با وحشت در جعبه را بست و هرگز نفهمید آخرین چیزی که در جعبه ماند؛ امید بود! و حالا من… پاندورایی دیگرم... خدای زئوسِ من، مردیست با چشمانی سبز و جعبه اسرار من، مردیست به شومی کلاغ! این قصه من و دخترانیست… که در جعبهای را گشودیم…که نباید! جعبه ای که صدای لالایی اش همه را به تسخیر میکشاند. جعبهای که… اسرار درونش، پایان کابوسوارش را رقم میزند! پس یادت باشد که اگر در پستوی ذهنت صدای لالایی شنیدی… هرگز نخواب! تو تا آخر این قصه…محکومی به بیداری!
سرپناهی دیگر روایتگر زندگی آدم های گذشته بر پایه ی عقاید سنتی؛ غرور و تعصب های بیجا است. بیست سال از حرف ها، کارها و اشتباهات گذشته است. هیچکس نمی داند در آن حادثه چه شد. پنج سنگ قبر از بقایای آنها باقی مانده است؛ اما در این میان کسی پی به این اتفاقات می برد. به دنبال افشای حقیقت می رود؛ اما از هرچه که در این سالها داشته است. گریزان می شود. او تنها است. میان سوالاتی بی جواب تا با کسی روبه رو می شود که عاجرانه از او کمک می خواهد... .
چهار سال پیش، چند نفر از همکلاسیهای ساره درست یک ماه بعد از رفتن او، اخراج شدند. و حالا همان چند نفر هر کدام در یک شغل مهم مشغول به کارند... تا اینکه همزمان، آن چند نفر در عرض یک هفته دچار بحران کاری عجیبی می شوند. در همین حین که تک تک آنها به فکر چاره هستند...برای حل معما، دعوت میشوند به یک مکان مشخص... جایی که آخرین بار همدیگر را قبل از اخراج دیده اند. همگی بدون اطلاع از میزبان و آدرس، به محل قرار میروند، متوجه میشوند برای شروع مذاکره باید نفر بعدی هم باشد. نفر بعدی که همان "ساره طریقت" هست. ساره ای که هیچ وقت بعد از ترک دانشگاه، سراغ آنها نرفته بود..
حاصل یک اشتباه بودم... اشتباهی خوفناک... شبی وحشتناک و... منی که حاصل آن اشتباهم... با مردی که همانند عروسکی خیمه شب بازی مرا به ساز آرزوهایش میرقصاند... به جای لباس پرنسس ها... رخت شوالیه ها را بر تنم میکند. به جای عروسک... شمشیری برنده به دستم میدهد. به جای صورتی... رخت و لباسی سفید بر تنم میکند و میگوید... این رخت عزای من است... در جامعهای که هنگام غم و غصه، همه سیاه بر تن می کنند، سفید پوششان باید من باشم و اگر در جشن هایشان سفید پوشیدند... آن روح که کفن بر تن دارد باید من باشم.
هزاران سال پیش، خدای زئوس به زنی به نام پاندورا جعبهای هدیه داد، جعبهای که پاندورا اجازه باز کردن آن را نداشت، جعبهای برای سنجیدن کنجکاوی و مجازات بود… و سرانجام پاندورا آن جعبهی شوم را گشود، نفرین،درد، و مرگ از درون جعبه خارج شد و دنیا را در برگرفت… پاندورا با وحشت در جعبه را بست و هرگز نفهمید آخرین چیزی که در جعبه ماند؛ امید بود! و حالا من… پاندورایی دیگرم... خدای زئوسِ من، مردیست با چشمانی سبز و جعبه اسرار من، مردیست به شومی کلاغ! این قصه من و دخترانیست… که در جعبهای را گشودیم…که نباید! جعبه ای که صدای لالایی اش همه را به تسخیر میکشاند. جعبهای که… اسرار درونش، پایان کابوسوارش را رقم میزند! پس یادت باشد که اگر در پستوی ذهنت صدای لالایی شنیدی… هرگز نخواب! تو تا آخر این قصه…محکومی به بیداری!
راه های دانلود اپلیکیشن