رمان پایگاه ویژه (جلد اول) به قلم سارا هاشمی (اعتماد)
پایگاه ویژه در اصل یه مرکز خاص توی اداره ی پلیسه که بهشون پرونده های مشکل و گاهی حساس و یا مشکل دار رو می دن که حل کنن. فرمانده ی پایگاه، سرگرد سهند بهنام هست که برای اینکه فرمانده این گروه متخصص بشه، آموزش های خاصی هم دیده .. بهترین افراد را هم کنارش جمع کردن تا بتونه کارشو به نحو احسنت انجام بده .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ روز و ۳ ساعت و ۳۱ دقیقه
سرگرد نزدیکش شد و آرام تر گفت :
- بیشتر متوجه می شین . لطفا خوب بگردین ببین چیزی کم نشده، حتی یه رسید، یه فاکتور ، یه شماره . حتی کاغذی که به نظر شما بیهوده ست .. خواهش می کنم به جزئیات توجه کنید . افراد من اینجا رو انگشت نگاری کردن
رو به نیما گفت :
- نیما مشکلی که نیست ؟
نیما با سر جواب منفی داد و سرگرد گفت :
- شما می تونید اینجا رو مرتب و تمیز کنید .
دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا برد و ادامه داد :
- هر وقت فرصت کردید برای تکمیل پرونده به دفتر من، تشریف بیارید .
از در شرکت که بیرون رفتند، دقیق به بالای در و راهروی برج نگاه کرد. دو دوربین مدار بسته با کیفیت عالی، بالای در ورودی و آسانسور، کار گذاشته شده بود. نیما با اشاره به دوربینی که رو به آسانسور بود، گفت:
- اینا از نگهبانی پایین کنترل می شن لاله، فیلماشون رو کپی کرده .
- خوبه ... از پله ها می ریم .
هشت طبقه را از پله ها پایین رفتند تا سرگرد تک تک واحد ها و دوربین ها را چک کند . به لابی برج که رسیدند سرگرد یک لحظه ایستاد . جلوی در پر از عکاس و خبرنگار بود !
- آخ نیما اینا از کجا اومدن ؟
اصلا حوصله ی شلوغی و سوال و جواب آن هم موقعی که هنوز خودش چیز زیادی نمی دانست را نداشت. نیما سرش را نزدیک تر برد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- من براتون درستش می کنم . شما برین با اسانسور، پارکینگ ، من ماشینتون رو می یارم
فکر نیما ، لبخند را به صورتش برگرداند. سوییچ را به نیما داد و خودش با خیال راحت با آسانسور پایین رفت. از فرصت نا خواسته ی پیش آمده استفاده کرد و پارکینگ را هم به خوبی بازرسی کرد. میان ماشین ها می گشت که نور چراغ های ماشین، قدم هایش را به در ورودی پارکینگ کج کرد.
نیما ماشین را جلوی پایش متوقف کرد، اما قبل از اینکه پیاده شود، سرگرد، کنارش نشست:
- بشین نیما .. بچه ها رفتن؟
نیما آهسته سراشیبی پارکینگ را بالا رفت:
- بله .. بریم پایگاه ؟
سرگرد بهنام از داشبورد پاکت سیگارش را برداشت و هم زمان با باز کردن پنجره، سرش را هم تکان داد:
- آره برمی گردیم پایگاه ..
بدون این که کسی متوجه خروج سرگرد شود، ماشین از پارکینگ خارج شد و به سمت پایگاه حرکت کرد.
*
ساختمان پایگاه در محوطه ی بزرگی ساخته شده بود. یک ساختمان بزرگ یک طبقه که طبق بهترین و پیشرفته ترین امکانات دنیا تجهیزش کرده بودند. سرگرد سهند بهنام، فرمانده ی این گروه پنجاه نفری بود. افرادش را به دو گروه تقسیم کرده بود و هر گروه سه نفر ارشد داشت. سیستمی که خود سرگرد انتخاب کرده بود و بر روالش فعالیت می کرد.
با تک تک افرادش بیشتر دوست بود تا فرمانده! البته به جز ماموریت ها! در آن زمان ها تبدیل می شد به یک فرمانده ی سختگیر و جدی که ابدا با کسی شوخی نداشت!
وقتی همراه نیما وارد ساختمان پایگاه شد، همان طور که با دقت به کارهای افرادش نظارت می کرد، به نیما گفت:
- نیما برو بچه ها رو جمع کن بیار اتاق من..
اتاق سرگرد دقیقا انتهای سالن بزرگ قرار داشت. بر عکس تمام اتاق های دیگر که با دیوار کاذب از هم جدا می شدند، اتاق سرگرد، یک اتاق بزرگ مجزا بود. دیواری که باید دور حریم خصوصی اش می کشید، به اینجا هم سرایت کرده بود!
وارد اتاق که شد، بی مکث و به عادت، پنجره را باز کرد. هوایی که رو به خنکی می رفت، حالش را کمی بهتر کرد. تا خواست قدم بردارد، ضربه ای به در خورد و نیما، لاله و علی همراه هم وارد اتاق شدند. سرگرد از پوشیدن لباس فرمش صرف نظر کرد و همان جا کنار پنجره ایستاد تا سه ارشد گروه اولش، را ملاقات کند!
هر کدام از افراد پایگاه به جز مهارت های کلی، مهارت قابل اتکای دیگری هم داشتند. همان قدر که می توانست روی هوش و کنجکاوی نیما، حساب باز کند، روی قدرت بدنی و تیراندازی علی هم اطمینان صد در صد داشت. علی یکی از بهترین تک تیرانداز های گروهش بود. با انواع اسلحه ها کار می کرد و اطلاعات تخصصی اش در این زمینه عالی بود.
لاله هم به عنوان نخبه ی تکنولوژی گروه فعالیت می کرد. دختری سخت و جدی که صبوری اش بی مثال بود.
سرگرد به نیم ستی که داخل اتاقش چیده شده بود اشاره کرد:
- بشینین بچه ها .
خودش هم از پنجره فاصله گرفت و جلوی تخته اش ایستاد! یکی از عادت هایش شده بود! همیشه وقتی پرونده ای شروع می شد، اطلاعات مهم را روی تخته ی بزرگش می نوشت!
- خب بچه ها .. یه آقا دزده داریم ! یه آقا دزده ی دوست! آقا دزده ای که خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و چشمش دنبال مال دنیا نیست!
همه لبختد زدند و سرگرد خیلی جدی بالای تخته نوشت " آقا دزده " پایین این عبارت، اسم مهندس ، معاونش و نگهبان را نوشت.
- در اونجا، مثل غار علی بابا نبوده و باید کلید داشته باشی که بری تو ؛ این سه نفر هم کلید داشتن .
علی گفت:
- نگهبان که نمی تونه باشه .
سرگرداز تخته فاصله گرفت و بالای سر علی ایستاد:
- کله ت رو ببر پایین!
علی با خنده سرش را پایین برد تا پس گردنی اش را بخورد!
- علی یه چراغت خاموش شد ! خب باقیش .. آقا دزده تنها بوده! چرا؟ چون آشنا بوده ! آشنا ها نیاز ندارن دوتایی بیان دزدی ! اما هم دست داشته چرا ؟ چون می ترسیده !
وقتی برگشت و به صورت هاج واج افرادش نگاه کرد، سرش را با تاسف تکان داد:
- خب خنگ شدین باز شما ها ! می ترسیده، چون اون جور نگهبان رو زده. اما همدستش پیشش نبوده که خبر بده بهش. شاید بیرون بوده همدستش. اما خودش رفته بالا ...
اخم هایش در هم فرو رفت و رو به لاله گفت:
- لاله دوربین ها ؟
- هیچ قربان ! دوربین ها از ساعت دو نصف شب غیر فعال شدن تا ساعت شش صبح ! من فیلم همه رو نگاه کردم هیچی نبود . تو روزش هم مورد غیر عادی ندیدم . همه چی ظاهرن خوبه اما بازم فرصت بدین تا فردا دوباره بازبینی کنم .
- اره خوبه . نگاه کن . اون باید به سیستم دوربین ها دسترسی داشته باشه و این کاره باشه که بتونه سیستم دوربین ها رو از کار بندازه نه؟
لاله سرش را چند بار تکان داد :
- بله خب . من فکر می کنم اما دوربین کنترل شده ! یعنی از بیرون یکی اون رو کنترل کرده . چون دوربینای بیرونم همین مشکل رو داشتن. نگهبان جلوی در گفت که ساعت حدودا دو برق به مدت چند ثانیه رفته !
سرگرد با آهی که کشید ، کنار پنجره ایستاد و خیره به حیاط گفت:
- پس آقا دزده حرفه ای نبوده، اما زیاد فیلم پلیسی نگاه می کرده ! احتمالا حسابی هم نقشه کشیده ! علی ...
- بله قربان
- این سوال رو جواب بده ببینم ؛ به نظرت یه دزد اونم اشنا با این همه هزینه و عذاب برای چی باید بره اتاق مدیر عامل و این همه خراب کاری کنه ؟
علی نگاهی به لاله و نیما که روبرویش نشسته بودند، انداخت تا شاید کمکی بگیرد!
- خب دنبال یه چیزی بوده ! شاید مدرکی ...
زهرا
00بسیار زیبا و عالی
۳ هفته پیشایمان
۳۴ ساله 00عالی بود از نویسندش بابت خلق این اثر ممنونم
۲ ماه پیشثمره
00رمان عالی بود واقعا دقیق میدونم خیلی تحقیق کردی تلاش کردی امیدوارم رمان های بیشتری ازت ببینم و تشکر میکنم به خاطر لحظه های خوشی با این رمان برام ساختی یاحق
۳ ماه پیشسارینا
00واقعا عالی بود و درجه یک خیلیییییی دوسش داشتم
۳ ماه پیشدریا
۳۷ ساله 00معرکه بود رمان خیلی میخونم اما این رمان عالی بود خیلی خیلی خوب بود ایول بهتون
۴ ماه پیششیوا
۴۰ ساله 00عالی بود
۱۰ ماه پیشیوسفی
۲۴ ساله 00سلام خسته نباشید جلد سوم از گوگل دانلود شد ولی جلو چهارن نیس نصفه تموم شد الان سهند سوخت یا نه ادامه داره ؟؟
۴ ماه پیشفاطمه
00جلد سومش کو پس
۶ ماه پیشنگار
۴۰ ساله 00با اینکه من هیچ وقت کامنتو نظری نمینویسم اما درمورد این نویسنده و قلمش نتونستم مقاومت کنم ،بی نظیر و عالی.امیدوارم به جایگاهی که لایقش هست برسه .پیروز وسربلند باشین
۷ ماه پیشF.Farahani
00فوق العاده بود
۸ ماه پیشالهام
۴۸ ساله 00عالی بود قلم توانمندی داری خانم نویسنده .لذت بردم
۸ ماه پیشآرزو
۳۵ ساله 00واقعا ارزش خوندن رو داشت سپاس از نویسنده لطفاً
۹ ماه پیشارزو
۳۵ ساله 00عالیه
۹ ماه پیشگلی
۲۱ ساله 00وای خیلی خوبه یعنی عالیه هاااا فقط چرا بغی جاهاش نیس مثه جایی که آلما تیرخورده خورده وبهم سهند اعتراف کردو... درکل عالیه خسرونفهمیدم کیه که اینقد کمک سهندمیکنه
۹ ماه پیشالی
۲۲ ساله 00الما کجا تیر خورد؟ و کی ب سهند اعتراف کزد خیلی جاها حذف شده بود
۱۰ ماه پیش
امیر
00چرا نمتونم قسمت بعد بخونم